eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم خونه و کلید رو انداختم . در رو باز کردم و آروم رفتم داخل آشپزخونه. صدا زدم رسول:رها بانو ؟ رسول:رهاااااااا؟ هیچ صدایی نیومد ! رفتم داخل اتاق هارو نگاه کردم دیدم که داره نماز میخونه. وقتی رفت سجده و نشست یه بوس ازش کردم و آومدم بیرون . بعد چند دقیقه از اتاقش بیرون اومد . مامان و بابا برای چند هفته رفته بودن مشهد. من که نمی تونستم برم ، رها هم درس و دانشگاه داشت . اومد گفت رها:سلام داداش ، به به بالاخره چشمم به جمالت روشن شد . رسول:سلام رها بانو گل ، قبول باشه. رها:قبول حق ، گرسنه نیستی؟ رسول:چرا، خیلی گرسنمه ، چی داریم؟ رها:مگه بهت قول ندادم قیمه بپزم؟ رسول:دستت درد نکنه ، برم نمازم و بخونم و بیام. رها:باشه . رفتم نمازم رو خوندم و اومدم . غذا رو که خوردیم با هم ظرف هارو شستیم و درباره درس و دانشگاه و این چیزا با هم حرف زدیم . وقتی به خودم اومدم ساعت ۲۴ بود ! مثلا میخواستم امشب زود بخوابم که فردا خسته نباشم داخل سایت . گفتم رسول:رها ساعت چنده به نظرت ؟ رها:ساعت گرونه ، خیلی گرونه :) رسول:بس کن کم مسخره بازی در بیار ، ساعت دوازدهِ ! رها:واقعا! خدا حافظ رسول:کجا؟ رها:میرم بخوابم! رسول:خدا شفا بده. رها:فردا منم بیدار کن میخواهم برم دانشگاه ؛) رسول:یکی باید خودمو بیدار کنه. رها رفت خوابید منم چند دقیقه بعد رفتم روی تختم و دراز کشیدم. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد . پ.ن:مهمون های نرگس و چه کنم؟😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: همه بودن به جر فرشید ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خیلی خوشحال بودم . خدا قرار بود بهم یه پسر بده . توی راه همش درباره اسمش حرف میزدیم . مریم:مهران خوبه؟ فرشید:نه فرهان خوبه! مریم:باید اولش (م)باشه ! فرشید:چرا؟پسر بابایی هست پس باید (ف) باشه ! مریم:(ف) باشه ولی فرهان نه! فرشید:فرزاد؟ مریم:میگم (م) باشه :( فرشید:خوب چی بزاریم؟ مریم:اصلا نه (ف) نه (م) ، طاها خوبه؟ فرشید:قشنگه! مریم:پس بزاریم طاها؟ فرشید:من حرفی ندارم ، چیزی میخوری؟ مریم:نه! فرشید:پس میخوری! مریم:گفتم نه! فرشید:خوب حالا چی میخوری که سفارش بدم ؟ مریم:دیوونه ! فرشید:ممنونم واقعا ، جلو بچه آبرو نزاشتی برامون! مریم:یه آیسپک لطفا . فرشید:پسرم چی میخوره؟ مریم:بزار بپرسم ، اقا طاها شما چی میخوری ؟آها پسرم میگه با ۴ اسکوپ بستنی شکلاتی . فرشید:پسرت گفت دیگه؟ مریم:آره ، مشکلیه ؟ فرشید:نه ، اصلا ! مریم:پس برو ! از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بستنی فروشی . حدودا ۲۰ دقیقه طول کشید . وقتی برگشتم رفتیم یه پارک نزدیک و شروع کردیم به خوردن . وقتی تموم شد رفتیم خونه . رفتم یه دوش گرفتم و بعد جلوی تلوزیون ولو شدم . چون بستنی خورده بودیم دیگه شام نخوردیم . فقط مریم یه پفک آورد و دو نفری هم فیلم نگاه میکردیم و هم می خوردیم . چند دقیقه بعد زنگ زدم آقا محمد و بهش گفتم که بچه دختره ، بهم تبریک گفت و ازش ۱ روز دیگه مرخصی گرفتم، تا بیشتر پیش مریم جان باشم . اینم از این ، فردا هم نمیرم سر کار و در خدمت خانوم هستم . صبح زود رفتم سایت . من و داوود با هم رسیدیم . وقتی وارد شدم همه بودن به جز فرشید و نرگس خانوم! نرگس خانوم که خود آقا محمد بهش مرخصی داده بود. پ.ن:نرگس داخل خونه هم استراحت نداره . ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ممنون داداش گلم ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨ نظر درباره رمان یادتون نره . دوست دارید در ادامه چه اتفاق هایی بیوفته ؟ حتما بهمون بگید تا از نظرات شما در رمان استفاده بشه .🌻🌾🌿🌸 💙💛🧡💙💛🧡💙💛🧡💙🧡💛
💛💙فال گاندو ای 💙💛 *با توجه به سنت* ۸ تا ۹ سال :داوود🥋🥊 ۹ تا ۱۰ سال :رسول🤓 ۱۰ تا ۱۱ سال :امیر😄 ۱۱ تا ۱۲ سال :فرشید👱🏻‍♂ ۱۲ تا ۱۳ سال :سعید 🧔🏻 ۱۳ تا ۱۴ سال: آقا محمد 👑😉 ۱۴ به بالا : آقای عبدی 😅 *با توجه به تعداد خاله هات* 0:تو کربلا 😍 ۱:تو مشهد ☺️ ۲:داخل تِلِکابین 😳 ۳:داخل کشتی😃 ۴:تو باغ 🌳😄 ۵:تو خونتون 😐😂 *با توجه به تعداد دایی هات* 0:دلداریت میده😂😁 ۱:بهت میخنده🙈😐 ۲:باهات میجنگه😳😏 ۳:بهت گل میده 😝🌸 ۴:باهات نماز میخونه 😍 ۵:میزنتت😡😱 ۶ به بالا :بهت میگه این همه دایی برا چته😜😂 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استوری های آقای افشار پ.ن: خب اولین عکس کاملا طبیعی به نظر می رسه اماااااا دومین عکس مایه عذاب فن پیجا و فالوورای آقایون افشار و دلاوری است 😂😂 @GandoNottostop
سلام بر همه عزیزان صبح زیباتون به خیر و شادی .🌿🌸 امروز هم مثل همشه یه جمله انگیزشی داریم.👌🌻❤️✨🌳 ¤◇خدا ما دوست دارد چون یک روز دیگر را به من هدیه داد◇¤ 💛❤️💙🧡💛❤️💙🧡💛❤️💙🧡
۲ پارت امروز تایپ شده و الان تقدیم حضورتان میشه . 💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄
سلام صبحتون بخیر😍😁البته باید بگم نزدیکای ظهره😁😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بهار عسگری😏😂 #سرباز_مهدی_عج
همینه که تو همه ی کامنت های اینستا زیر همه ی پست ها حضور داره😁😂
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ من چون ۳ روز مرخصی داشتم خونه وایسادم و نرگس رفت سایت . با نیما اول خونه رو تمیز کردیم و بعدش بهم کمک داد تا دسر ها رو آماده کنیم . مثل یه پسر خوب کار میکرد :) میخواست ظرف هارو هم بشوره. گفتم نرگس:نیما جان برو دیگه نمیخواد دستتم درد نکنه ! نیما:کارات زیاده ، منم که کاری ندارم ، مهمونی هم بخاطر منه ، اینطوری که نمیشه فقط شما زحمت بکشی! نرگس:ای فدای اون دل پاکت بشم من !ممنون داداش گلم. نیما:منم فدای اون چشمای نازت بشم . نرگس:نیما ؟ نیما:جان نرگس:یه سوال بپرسم؟ نیما:بپرس نرگس:کی میخواهی زن بگیری؟ نیما:هر وقت یه دختر خوب مثل خودت پیدا کنم ؛) نرگس:مثل من که اصلا نیست ، ولی برا خودت گفتم ، میمونی می ترشی ها! نیما:اینو به خودت بگو ، تو چرا شوهر نمیکنی؟ نرگس:به تو چه ؟ نیما:پر رو شدی؟ نرگس:درس پس میدم نیما دیگه هیچی نگفت ، از بچگی ساکت و آروم بود و هر وقت دعوا میشد اول نفر عقب میکشید ! بالاخره ساعت شد ۵ غروب و منم همه چیز رو آماده کرده بودم . به جز سالاد که اونم باید نرجس درست میکرد . رفتم روی کاناپه دراز کشیدم. امروز خیلی کار کردم تمام بدنم درد میکرد! بلند شد و رفتم داخل اتاقم. چی بپوشم حالا ؟ شوهر عمه و پسر عمه و پسر عمو هم هستن ! پس یه چیز پوشیده ! یه تونیک صورتی با طرح های صدفی که روی سینش مروارید کار شده بود . با یه شلوار شیری. همراه شال شیری. بعد رفتم سراغ آرایش . تکمیل شده بودم که صدای در اومد . رفتم دیدم نرجسه... پ.ن:🌾 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نمیدونی آقا محمد چقدر خوشحال بود! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نرجس اوند داخل . گفتم نرگس:سلام،بدو الان مهمونا میان ! نرجس:سلام ، باشه ، باید چی کار کنم؟ نرگس:برو لباسات رو عوض کن ، بعد بیا این سالاد رو درست کن. رفت و سه صوته حاضر شد و اومد و شروع کرد به درست کردن سالاد. توی همین هین در باره امروز سایت صحبت میکرد. نرجس:نمیدونی آقا محمد چقدر خوشحال بود! نرگس:چرا؟ نرجس:چون آقا فرشید داشت بابا میشد ، تازه بچه آقا فرشید دختره! نرگس:واقعا؟ببینی شبیه خودش میشه یا زنش؟ نرجس:نمیدونم، امروز آقا محمد گفت که مارو مثل بچه های خودش دوست داره ! وقتی آقا رسول پرسید که فرشید کجاست آقا محمد گفت که چی شده و اینکه کم کم نوبت ماست سر و سامان بگیریم . نرگس:خوب دیگه؟ نرجس:بیچاره آقا رسول ، آقا محمد یه گیر خاصی بهش داده بود همش اسم اون رو میاورد! نرگس:مثلا چی میگفت؟ نرجس:مثلا میگفت که... آها... میگف که شما ها هم باید دیگه ازدواج کنید،مثلا تو رسول ،چرا زن نمیگیری؟ بعد رسول گفت که دختر خوب نیست:/ بعد آقا محمد دو سه تا حرف خوب بهش زد تا دیگه از این غلط ها نکنه:) نرگس:پس امروز جام حسابی خالی بوده! نرجس:حسابی! بیا اینم از سالادت . نرگس:ممنون . همون لحظه زنگ در اومد و نیما از اتاقش پرید بیرون و گفت نیما:بله؟ بفرمائید داخل ، بفرمائید. من و نرجس رفتیم کنار نیما وایسادیم و منتظر مهمونا بودیم . که عمو و زن عمو اومدن داخل ! عمو اول کاری که کرد پرید بغل نیما و زد زیر گریه ، بعد ۱۰ دقیقه نیما رو ول کرد و اومد سمت ما و با ما هم سلام علیک کرد و رفت نشست روی مبل. زن عمو مارو مثل بچه های خودش می دونست. چند دقیقه گذشت که همه جمع شدن به جز عمه مهتاب و خانوادش . که یه دفع زنگ خورد و اونا هم از راه رسیدن . از وقتی بچه بودم عمه مهتاب میگفت که من و نرجس باید زن ۲ تا پسراش بشیم! پسراش بچه های بدی نبودن ولی... پ.ن:بمانید در خماری😂...ولی ... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : از در که اومد داخل گفت ، سلاااام عروسای گلم😢🤮 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
اعضا بره بالاتر بچه ها 😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️ 💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨ برسیم ۵۳۰ دوتا تم میزارم.😜☺️🌻
بچه ها اینجا فرشید انگار یک زنی هست😂😂