🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_پنجم
#رسول
رفتم خونه و کلید رو انداختم .
در رو باز کردم و آروم رفتم داخل آشپزخونه.
صدا زدم
رسول:رها بانو ؟
رسول:رهاااااااا؟
هیچ صدایی نیومد !
رفتم داخل اتاق هارو نگاه کردم دیدم که داره نماز میخونه.
وقتی رفت سجده و نشست یه بوس ازش کردم و آومدم بیرون .
بعد چند دقیقه از اتاقش بیرون اومد .
مامان و بابا برای چند هفته رفته بودن مشهد.
من که نمی تونستم برم ، رها هم درس و دانشگاه داشت .
اومد گفت
رها:سلام داداش ، به به بالاخره چشمم به جمالت روشن شد .
رسول:سلام رها بانو گل ، قبول باشه.
رها:قبول حق ، گرسنه نیستی؟
رسول:چرا، خیلی گرسنمه ، چی داریم؟
رها:مگه بهت قول ندادم قیمه بپزم؟
رسول:دستت درد نکنه ، برم نمازم و بخونم و بیام.
رها:باشه .
رفتم نمازم رو خوندم و اومدم .
غذا رو که خوردیم با هم ظرف هارو شستیم و درباره درس و دانشگاه و این چیزا با هم حرف زدیم .
وقتی به خودم اومدم ساعت ۲۴ بود !
مثلا میخواستم امشب زود بخوابم که فردا خسته نباشم داخل سایت .
گفتم
رسول:رها ساعت چنده به نظرت ؟
رها:ساعت گرونه ، خیلی گرونه :)
رسول:بس کن کم مسخره بازی در بیار ، ساعت دوازدهِ !
رها:واقعا! خدا حافظ
رسول:کجا؟
رها:میرم بخوابم!
رسول:خدا شفا بده.
رها:فردا منم بیدار کن میخواهم برم دانشگاه ؛)
رسول:یکی باید خودمو بیدار کنه.
رها رفت خوابید منم چند دقیقه بعد رفتم روی تختم و دراز کشیدم.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد .
پ.ن:مهمون های نرگس و چه کنم؟😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
همه بودن به جر فرشید !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_ششم
#فرشید
خیلی خوشحال بودم .
خدا قرار بود بهم یه پسر بده .
توی راه همش درباره اسمش حرف میزدیم .
مریم:مهران خوبه؟
فرشید:نه فرهان خوبه!
مریم:باید اولش (م)باشه !
فرشید:چرا؟پسر بابایی هست پس باید (ف) باشه !
مریم:(ف) باشه ولی فرهان نه!
فرشید:فرزاد؟
مریم:میگم (م) باشه :(
فرشید:خوب چی بزاریم؟
مریم:اصلا نه (ف) نه (م) ، طاها خوبه؟
فرشید:قشنگه!
مریم:پس بزاریم طاها؟
فرشید:من حرفی ندارم ، چیزی میخوری؟
مریم:نه!
فرشید:پس میخوری!
مریم:گفتم نه!
فرشید:خوب حالا چی میخوری که سفارش بدم ؟
مریم:دیوونه !
فرشید:ممنونم واقعا ، جلو بچه آبرو نزاشتی برامون!
مریم:یه آیسپک لطفا .
فرشید:پسرم چی میخوره؟
مریم:بزار بپرسم ، اقا طاها شما چی میخوری ؟آها پسرم میگه با ۴ اسکوپ بستنی شکلاتی .
فرشید:پسرت گفت دیگه؟
مریم:آره ، مشکلیه ؟
فرشید:نه ، اصلا !
مریم:پس برو !
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بستنی فروشی .
حدودا ۲۰ دقیقه طول کشید .
وقتی برگشتم رفتیم یه پارک نزدیک و شروع کردیم به خوردن .
وقتی تموم شد رفتیم خونه .
رفتم یه دوش گرفتم و بعد جلوی تلوزیون ولو شدم .
چون بستنی خورده بودیم دیگه شام نخوردیم .
فقط مریم یه پفک آورد و دو نفری هم فیلم نگاه میکردیم و هم می خوردیم .
چند دقیقه بعد
زنگ زدم آقا محمد و بهش گفتم که بچه دختره ، بهم تبریک گفت و ازش ۱ روز دیگه مرخصی گرفتم، تا بیشتر پیش مریم جان باشم .
اینم از این ، فردا هم نمیرم سر کار و در خدمت خانوم هستم .
#رسول
صبح زود رفتم سایت .
من و داوود با هم رسیدیم .
وقتی وارد شدم همه بودن به جز فرشید و نرگس خانوم!
نرگس خانوم که خود آقا محمد بهش مرخصی داده بود.
پ.ن:نرگس داخل خونه هم استراحت نداره .
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ممنون داداش گلم !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
#سرباز_مهدی_عج
نظر درباره رمان یادتون نره .
دوست دارید در ادامه چه اتفاق هایی بیوفته ؟
حتما بهمون بگید تا از نظرات شما در رمان استفاده بشه .🌻🌾🌿🌸
💙💛🧡💙💛🧡💙💛🧡💙🧡💛
#سرباز_مهدی_عج
💛💙فال گاندو ای 💙💛
*با توجه به سنت*
۸ تا ۹ سال :داوود🥋🥊
۹ تا ۱۰ سال :رسول🤓
۱۰ تا ۱۱ سال :امیر😄
۱۱ تا ۱۲ سال :فرشید👱🏻♂
۱۲ تا ۱۳ سال :سعید 🧔🏻
۱۳ تا ۱۴ سال: آقا محمد 👑😉
۱۴ به بالا : آقای عبدی 😅
*با توجه به تعداد خاله هات*
0:تو کربلا 😍
۱:تو مشهد ☺️
۲:داخل تِلِکابین 😳
۳:داخل کشتی😃
۴:تو باغ 🌳😄
۵:تو خونتون 😐😂
*با توجه به تعداد دایی هات*
0:دلداریت میده😂😁
۱:بهت میخنده🙈😐
۲:باهات میجنگه😳😏
۳:بهت گل میده 😝🌸
۴:باهات نماز میخونه 😍
۵:میزنتت😡😱
۶ به بالا :بهت میگه این همه دایی برا چته😜😂
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
💛💙فال گاندو ای 💙💛 *با توجه به سنت* ۸ تا ۹ سال :داوود🥋🥊 ۹ تا ۱۰ سال :رسول🤓 ۱۰ تا ۱۱ سال :امیر😄 ۱۱ تا
آقای عبدی تو باغ باهام نماز میخونه
خیلی منطقی تر از بقیه فال ها بود😂
استوری های آقای افشار
پ.ن: خب اولین عکس کاملا طبیعی به نظر می رسه اماااااا دومین عکس مایه عذاب فن پیجا و فالوورای آقایون افشار و دلاوری است 😂😂
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
آقای عبدی تو باغ باهام نماز میخونه خیلی منطقی تر از بقیه فال ها بود😂
من آقا محمد تو کربلا باهام نماز میخونه 😍😂
فال ساخت خودم بود 😁
#سرباز_مهدی_عج
سلام بر همه عزیزان
صبح زیباتون به خیر و شادی .🌿🌸
امروز هم مثل همشه یه جمله انگیزشی داریم.👌🌻❤️✨🌳
¤◇خدا ما دوست دارد چون یک روز دیگر را به من هدیه داد◇¤
💛❤️💙🧡💛❤️💙🧡💛❤️💙🧡
#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام صبحتون بخیر😍😁البته باید بگم نزدیکای ظهره😁😂 #خادم_المهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
💛💙فال گاندو ای 💙💛 *با توجه به سنت* ۸ تا ۹ سال :داوود🥋🥊 ۹ تا ۱۰ سال :رسول🤓 ۱۰ تا ۱۱ سال :امیر😄 ۱۱ تا
آقا محمد تو باغ با هام میجنگه 🤨😳چرا آقا محمد من که با شما کاری ندارم😂😂😁
#خادم_المهدی
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بهار عسگری😏😂 #سرباز_مهدی_عج
همینه که تو همه ی کامنت های اینستا زیر همه ی پست ها حضور داره😁😂
#خادم_المهدی
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_هفتم
#نرگس
من چون ۳ روز مرخصی داشتم خونه وایسادم و نرگس رفت سایت .
با نیما اول خونه رو تمیز کردیم و بعدش بهم کمک داد تا دسر ها رو آماده کنیم .
مثل یه پسر خوب کار میکرد :)
میخواست ظرف هارو هم بشوره.
گفتم
نرگس:نیما جان برو دیگه نمیخواد دستتم درد نکنه !
نیما:کارات زیاده ، منم که کاری ندارم ، مهمونی هم بخاطر منه ، اینطوری که نمیشه فقط شما زحمت بکشی!
نرگس:ای فدای اون دل پاکت بشم من !ممنون داداش گلم.
نیما:منم فدای اون چشمای نازت بشم .
نرگس:نیما ؟
نیما:جان
نرگس:یه سوال بپرسم؟
نیما:بپرس
نرگس:کی میخواهی زن بگیری؟
نیما:هر وقت یه دختر خوب مثل خودت پیدا کنم ؛)
نرگس:مثل من که اصلا نیست ، ولی برا خودت گفتم ، میمونی می ترشی ها!
نیما:اینو به خودت بگو ، تو چرا شوهر نمیکنی؟
نرگس:به تو چه ؟
نیما:پر رو شدی؟
نرگس:درس پس میدم
نیما دیگه هیچی نگفت ، از بچگی ساکت و آروم بود و هر وقت دعوا میشد اول نفر عقب میکشید !
بالاخره ساعت شد ۵ غروب و منم همه چیز رو آماده کرده بودم .
به جز سالاد که اونم باید نرجس درست میکرد .
رفتم روی کاناپه دراز کشیدم.
امروز خیلی کار کردم تمام بدنم درد میکرد!
بلند شد و رفتم داخل اتاقم.
چی بپوشم حالا ؟
شوهر عمه و پسر عمه و پسر عمو هم هستن ! پس یه چیز پوشیده !
یه تونیک صورتی با طرح های صدفی که روی سینش مروارید کار شده بود .
با یه شلوار شیری. همراه شال شیری.
بعد رفتم سراغ آرایش .
تکمیل شده بودم که صدای در اومد .
رفتم دیدم نرجسه...
پ.ن:🌾
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نمیدونی آقا محمد چقدر خوشحال بود!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_هشتم
#نرگس
نرجس اوند داخل .
گفتم
نرگس:سلام،بدو الان مهمونا میان !
نرجس:سلام ، باشه ، باید چی کار کنم؟
نرگس:برو لباسات رو عوض کن ، بعد بیا این سالاد رو درست کن.
رفت و سه صوته حاضر شد و اومد و شروع کرد به درست کردن سالاد.
توی همین هین در باره امروز سایت صحبت میکرد.
نرجس:نمیدونی آقا محمد چقدر خوشحال بود!
نرگس:چرا؟
نرجس:چون آقا فرشید داشت بابا میشد ، تازه بچه آقا فرشید دختره!
نرگس:واقعا؟ببینی شبیه خودش میشه یا زنش؟
نرجس:نمیدونم، امروز آقا محمد گفت که مارو مثل بچه های خودش دوست داره ! وقتی آقا رسول پرسید که فرشید کجاست آقا محمد گفت که چی شده و اینکه کم کم نوبت ماست سر و سامان بگیریم .
نرگس:خوب دیگه؟
نرجس:بیچاره آقا رسول ، آقا محمد یه گیر خاصی بهش داده بود همش اسم اون رو میاورد!
نرگس:مثلا چی میگفت؟
نرجس:مثلا میگفت که... آها... میگف که شما ها هم باید دیگه ازدواج کنید،مثلا تو رسول ،چرا زن نمیگیری؟
بعد رسول گفت که دختر خوب نیست:/
بعد آقا محمد دو سه تا حرف خوب بهش زد تا دیگه از این غلط ها نکنه:)
نرگس:پس امروز جام حسابی خالی بوده!
نرجس:حسابی! بیا اینم از سالادت .
نرگس:ممنون .
همون لحظه زنگ در اومد و نیما از اتاقش پرید بیرون و گفت
نیما:بله؟ بفرمائید داخل ، بفرمائید.
من و نرجس رفتیم کنار نیما وایسادیم و منتظر مهمونا بودیم .
که عمو و زن عمو اومدن داخل !
عمو اول کاری که کرد پرید بغل نیما و زد زیر گریه ، بعد ۱۰ دقیقه نیما رو ول کرد و اومد سمت ما و با ما هم سلام علیک کرد و رفت نشست روی مبل.
زن عمو مارو مثل بچه های خودش می دونست.
چند دقیقه گذشت که همه جمع شدن به جز عمه مهتاب و خانوادش .
که یه دفع زنگ خورد و اونا هم از راه رسیدن .
از وقتی بچه بودم عمه مهتاب میگفت که من و نرجس باید زن ۲ تا پسراش بشیم!
پسراش بچه های بدی نبودن ولی...
پ.ن:بمانید در خماری😂...ولی ...
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
از در که اومد داخل گفت ، سلاااام عروسای گلم😢🤮
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
اعضا بره بالاتر بچه ها
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️
💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛
🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨
#سرباز_مهدی_عج
برسیم ۵۳۰ دوتا تم میزارم.😜☺️🌻