eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋‍♀️ قسمت آخر قصه امیرعلی🦋 توی پارک منتظرشهرام بودم. فشارم افتا
... تاهرموقع خواست باپدرش درارتباط باشه. درست روز ولادت امام رضا بردمش مشهد.وایسادم روبروی پنجره فولا.‌دستشوبردم بالاگفتم آقاقربون کَرَمت،الوعده وفابا پسرم اومدیم پابوست.روبه امیرعلی گفتم امام رضاتوروبهم برگردوندنگاهش به پنجره فولا گره خوردو اشک توچشماش جمع شد.دست به سینه زیرلب باآقاحرف میزد.وقتی از مشهد برگشتیم تمام وسایل اتاقمون رو جمع کردیم وبراامیرعلی و صدرا یه تخت دوطبقه گرفتیم و اتاق ما شداتاق اونا.مدرسه رفت.باشگاه و کلاس زبان رفت.محرم توهئیتمون باجون ودل کارمیکردتواین مدت صدرا خیلی بهش عادت کرده و داداش جون از زبونش نمیوفته.از شرایطی که داره راضیه والحمدالله لباش خندونه.الان یازده ماه ازون قرار دادمیگذره وماهه دیگه تموم میشه!. یعنی بعدش چی میشه؟ امیرعلی میتونه بمونه پیشم؟ باباش چه تصمیمی میخواد بگیره؟ اگه بگه برگرده اصفهان چی؟. اونوقته که امیرعلی و من دوتایی باهم دق میکنیم... اخر قصه همیشه خوش نیست مثل قصه ی منوامیر علی. مثل قصه ی خیلی از مامانا و امیرعلی ها این قصه هیچوقت پایان نداره اما درد داره. تمام شد ❤️ کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌ فقط و فقط فوروارد ✅ @GandoNottostop
اینم از اولین قصه ستاره خانم قصه های دیگه ای هم هستن که انشاالله از فردا ارسالشون میکنم اگه دوست داشتین در ناشناس در مورد این داستان نظر بدین به این لینک نظراتتون رو ارسال کنید👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16284201374878
بله اونو که حتما میذارم فقط میخواستم نظرتون رو در مورد این سری داستان بدونم! @GandoNottostop
استوری های پندار اکبری @GandoNottostop
سلام مجدد بر همه عزیزان همین الان ۲ پارت تایپ کردم و ارسال میشه . ✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم خونه و کلید رو انداختم . در رو باز کردم و آروم رفتم داخل آشپزخونه. صدا زدم رسول:رها بانو ؟ رسول:رهاااااااا؟ هیچ صدایی نیومد ! رفتم داخل اتاق هارو نگاه کردم دیدم که داره نماز میخونه. وقتی رفت سجده و نشست یه بوس ازش کردم و آومدم بیرون . بعد چند دقیقه از اتاقش بیرون اومد . مامان و بابا برای چند هفته رفته بودن مشهد. من که نمی تونستم برم ، رها هم درس و دانشگاه داشت . اومد گفت رها:سلام داداش ، به به بالاخره چشمم به جمالت روشن شد . رسول:سلام رها بانو گل ، قبول باشه. رها:قبول حق ، گرسنه نیستی؟ رسول:چرا، خیلی گرسنمه ، چی داریم؟ رها:مگه بهت قول ندادم قیمه بپزم؟ رسول:دستت درد نکنه ، برم نمازم و بخونم و بیام. رها:باشه . رفتم نمازم رو خوندم و اومدم . غذا رو که خوردیم با هم ظرف هارو شستیم و درباره درس و دانشگاه و این چیزا با هم حرف زدیم . وقتی به خودم اومدم ساعت ۲۴ بود ! مثلا میخواستم امشب زود بخوابم که فردا خسته نباشم داخل سایت . گفتم رسول:رها ساعت چنده به نظرت ؟ رها:ساعت گرونه ، خیلی گرونه :) رسول:بس کن کم مسخره بازی در بیار ، ساعت دوازدهِ ! رها:واقعا! خدا حافظ رسول:کجا؟ رها:میرم بخوابم! رسول:خدا شفا بده. رها:فردا منم بیدار کن میخواهم برم دانشگاه ؛) رسول:یکی باید خودمو بیدار کنه. رها رفت خوابید منم چند دقیقه بعد رفتم روی تختم و دراز کشیدم. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد . پ.ن:مهمون های نرگس و چه کنم؟😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: همه بودن به جر فرشید ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خیلی خوشحال بودم . خدا قرار بود بهم یه پسر بده . توی راه همش درباره اسمش حرف میزدیم . مریم:مهران خوبه؟ فرشید:نه فرهان خوبه! مریم:باید اولش (م)باشه ! فرشید:چرا؟پسر بابایی هست پس باید (ف) باشه ! مریم:(ف) باشه ولی فرهان نه! فرشید:فرزاد؟ مریم:میگم (م) باشه :( فرشید:خوب چی بزاریم؟ مریم:اصلا نه (ف) نه (م) ، طاها خوبه؟ فرشید:قشنگه! مریم:پس بزاریم طاها؟ فرشید:من حرفی ندارم ، چیزی میخوری؟ مریم:نه! فرشید:پس میخوری! مریم:گفتم نه! فرشید:خوب حالا چی میخوری که سفارش بدم ؟ مریم:دیوونه ! فرشید:ممنونم واقعا ، جلو بچه آبرو نزاشتی برامون! مریم:یه آیسپک لطفا . فرشید:پسرم چی میخوره؟ مریم:بزار بپرسم ، اقا طاها شما چی میخوری ؟آها پسرم میگه با ۴ اسکوپ بستنی شکلاتی . فرشید:پسرت گفت دیگه؟ مریم:آره ، مشکلیه ؟ فرشید:نه ، اصلا ! مریم:پس برو ! از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بستنی فروشی . حدودا ۲۰ دقیقه طول کشید . وقتی برگشتم رفتیم یه پارک نزدیک و شروع کردیم به خوردن . وقتی تموم شد رفتیم خونه . رفتم یه دوش گرفتم و بعد جلوی تلوزیون ولو شدم . چون بستنی خورده بودیم دیگه شام نخوردیم . فقط مریم یه پفک آورد و دو نفری هم فیلم نگاه میکردیم و هم می خوردیم . چند دقیقه بعد زنگ زدم آقا محمد و بهش گفتم که بچه دختره ، بهم تبریک گفت و ازش ۱ روز دیگه مرخصی گرفتم، تا بیشتر پیش مریم جان باشم . اینم از این ، فردا هم نمیرم سر کار و در خدمت خانوم هستم . صبح زود رفتم سایت . من و داوود با هم رسیدیم . وقتی وارد شدم همه بودن به جز فرشید و نرگس خانوم! نرگس خانوم که خود آقا محمد بهش مرخصی داده بود. پ.ن:نرگس داخل خونه هم استراحت نداره . ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ممنون داداش گلم ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨ نظر درباره رمان یادتون نره . دوست دارید در ادامه چه اتفاق هایی بیوفته ؟ حتما بهمون بگید تا از نظرات شما در رمان استفاده بشه .🌻🌾🌿🌸 💙💛🧡💙💛🧡💙💛🧡💙🧡💛
💛💙فال گاندو ای 💙💛 *با توجه به سنت* ۸ تا ۹ سال :داوود🥋🥊 ۹ تا ۱۰ سال :رسول🤓 ۱۰ تا ۱۱ سال :امیر😄 ۱۱ تا ۱۲ سال :فرشید👱🏻‍♂ ۱۲ تا ۱۳ سال :سعید 🧔🏻 ۱۳ تا ۱۴ سال: آقا محمد 👑😉 ۱۴ به بالا : آقای عبدی 😅 *با توجه به تعداد خاله هات* 0:تو کربلا 😍 ۱:تو مشهد ☺️ ۲:داخل تِلِکابین 😳 ۳:داخل کشتی😃 ۴:تو باغ 🌳😄 ۵:تو خونتون 😐😂 *با توجه به تعداد دایی هات* 0:دلداریت میده😂😁 ۱:بهت میخنده🙈😐 ۲:باهات میجنگه😳😏 ۳:بهت گل میده 😝🌸 ۴:باهات نماز میخونه 😍 ۵:میزنتت😡😱 ۶ به بالا :بهت میگه این همه دایی برا چته😜😂 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استوری های آقای افشار پ.ن: خب اولین عکس کاملا طبیعی به نظر می رسه اماااااا دومین عکس مایه عذاب فن پیجا و فالوورای آقایون افشار و دلاوری است 😂😂 @GandoNottostop
سلام بر همه عزیزان صبح زیباتون به خیر و شادی .🌿🌸 امروز هم مثل همشه یه جمله انگیزشی داریم.👌🌻❤️✨🌳 ¤◇خدا ما دوست دارد چون یک روز دیگر را به من هدیه داد◇¤ 💛❤️💙🧡💛❤️💙🧡💛❤️💙🧡
۲ پارت امروز تایپ شده و الان تقدیم حضورتان میشه . 💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄
سلام صبحتون بخیر😍😁البته باید بگم نزدیکای ظهره😁😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بهار عسگری😏😂 #سرباز_مهدی_عج
همینه که تو همه ی کامنت های اینستا زیر همه ی پست ها حضور داره😁😂
✨آغاز پارت گذاری ✨