☁️چالش یهویی☁️
سوال؟!
1عکس از رهبرمون بفرستید... 🖐🏻😇
جایزتون؟!
پروفایل.. 💛🌻
جواب به ایدی؟!
@yasi_yasaman
درکانالمون:
﴾@GandoNottostop﴿
«••⇧☁️✨🌻✨☁️⇧••»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق به خاکت فرقی با مادر نداره😔🖤
خاک یه آتیشه که خاکستر نداره...🖤😍
.
.
چه کوهایی نذاشتن سر این خونه خاکستر بباره😢🖤
#گاندو
#عشق_به_وطن
#انتخابات
#شهدا
#فرمانده
به ما بپیوندید
@GandoNottostop
سلام بچه ها!!🙂❤️
یعنی اعضای خوب کانال نه_به_توقیف_گاندو🌱
امروز که معلوم شد آقای رئیسی به عنوان رئیس جمهور انتخاب شدن،، انگیزه خیلی بیشتری برای کارای سیاسی ،، خصوصا فعالیت در کانال که برای فیلم سیاسی ، اجتماعی گاندو دارم🥀🌿
خواستم بگم سعی میکنم از این به بعد کانال رو جذاب تر کنم و بیشتر فعالیت کنم 🐾🌙
اما توی این راه نیاز به کمک شما داریم .. گاندو نباید برای ما فقط تبدیل به یه سرگرمی بشه...
باید روی وجهه های سیاسیش هم کار کنیم .. روی افشاگری و حقیقت هایی که برخی مسئولان قصد پنهان کردن اونها رو از ما ،، یعنی مردم دارند... پس صدای گاندو رو به گوش مردم ،، با معرفی محتویات گاندو برسونید،،
لطفا برای اشتراک گذاری سازه ها و محتویات سیاسی.. خودتون با ما ،، به آیدی ادمین تبادل ،، که آیدی خود بنده یعنی مدیر هست برید🦔🍃
#فرمانده
#آقا_محمد
#انتخابات
#گاندو
هدایت شده از 🌼 انجمن انتظار مهدیت کانون معراج🌼
کانالی
به نام انجمن انتظار و مهدیت ..کانون معراج
اونهایی که امام زمان را دوست دارن..
وارد این کانال بشن🌼
و اینکه در این کانال پر از داستان های پندانه و انتظار کشیدن و جز ۳۱۳یار امام زمان باشیم..🌼🌹
لینک کانال انجمن انتظارو مهدویت کانون معراج..
❤️السلام علیک یا صاحب العصروالزمان عج❤️
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
@entezarvamahdaviat
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام بچه ها!!🙂❤️ یعنی اعضای خوب کانال نه_به_توقیف_گاندو🌱 امروز که معلوم شد آقای رئیسی به عنوان رئیس
بچه ها میدونم دودقیقه نیست قول دادم😂😂
ولی امروز به خاطر آقای رئیسی جشن گرفتیم کلی مهمون خونمونه😐😂پرواز تا امنیت فردا ۴ پارت تایپ میکنم.. ببشید😢🖤❤️
پارت نود و یک
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#رسول
وای خدا چقدر بدنم کوفتس
خم شدم و از رو پاتختی گوشیم رو برداشتم.....
چشام گرد شد
ساعت پنج و نیم بود.....
چرا منو بیدار نکرد؟؟؟؟؟؟
سریع از جام بلند شدم و آبی به سر و صورتم زدم و
بلافاصله به سمت اتاقش رفتم
و محکم در زدم
صدایی از اتاق اومد
بدبخت حتما ترسیده و از رو تخت افتاده
غر غر کنان در رو باز کرد گفت
- هاااااااااااانننن چیه اول صبحی....اههههه
+ ما قرار بود ساعت شش کجا بریم حاج خانوم؟؟؟؟
- من چه میدونم....اول صبحی سوالای بنی اسرائیلی نپرس جان جدت....
+ همینجا واستا الان برمیگردم....
به سمت آشپزخونه رفتم و لیوانی برداشتم
آب سرد رو باز کردم و
با لیوان پر آب به سمت اتاقش رفتم....
یا واقعا خنگه
یا خودشو زده به خنگی
یا میخواد منو حرص بده....
جلو در واستاده بود و چرت میزد....
صدای قدم هامو که شنید....
چشماشو باز کرد...
- آخ دستت طلا چقدر تشنم بودا....
دستشو آورد جلو که لیوان رو ازم بگیره
منم بلافاصله آب رو پاشیدم تو صورتش....
شوک شده نگام کرد.....
+ تا کی میخوای به این اخلاق و رفتارت ادامه بدی؟؟؟؟
مگه بچه ای هنوز؟؟؟؟
فکر کردی این مأموریت شوخیه و اینجا هم خونه خالست....
آرهه؟؟؟؟
میدونم اجازه نداشتم سرش داد بزنم
ولی...
دیگه صبرم تموم شده......
با تن صدای آروم تری گفتم...
+ برو آماده شو.. تا الانشم دیر شده.... عجله کن....
سرشو انداخت پایین و رفت تا آماده بشه....
یجورایی به حاضرجوابی نکردنش شک کردم.....
دختری نبود که به همین راحتی کوتاه بیاد.....
خدا خودش بخیر بگذرونه....
فک کنم سره جمع تو کمتر از پنج دقیقه آماده شد و از اتاق بیرون اومد.....
- من آمادم.....
اخمامو بیشتر توهم کشیدم درو باز کردم و از خونه خارج شدم....
اونم پشت سرم از خونه بیرون اومد و
در و قفل کرد....
برگشتم دکمه آسانسور رو بزنم....
لعنتیییی.....
خراب بود......
الان چه وقت خراب شدن بود....
+ عجله کن باید از پله ها بریم....
خودم جلوتر رفتم....
- آریا ( اسمی که برای رسول گذاشتند و هویت جعلی درست کردند ) صبر کن من....
+ دیر شده بیا دیگه.....
خودم جلو جلو پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم....
ما طبقه نه برج بودیم....
منتظرش واینستادم و خواستم زودتر برسم تا اومدنش ماشین رو از پارکینگ بیارم بیرون....
بالاخره این نه طبقه تموم شد....
منتظر شدم تا برسه....
ولی خبری نشد.....
خدایااااااا
از دست این دختر و کاراش به من یه صبری بده.....
دیووونهههه شدم از دستش.....
گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم.....
صدای زنگ گوشیش تو راه پله شنیده میشد
ولی
جواب نمیداد
مجبور شدم باز پله ها رو بالا برم
ببینم کجا مونده.....
یه طبقه بالا رفتم
نبود
دو طبقه بالا رفتم
که دیدم........
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
پارت نود و دو
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا ( اینم اسم مستعار دختره هست که محمد براش انتخاب کرده )
خداییییاااااااااا
این چرا اینجوریه؟؟؟؟
اصلا نمیزاره حرف بزنم
خب آخه نه طبقه رو با پله پایین میرن....
حالا چون خودش میتونه بره پایین منم باید بتونم....
همش میگه عجله کن عجله کن.....
ایییشششششش
صبحونه هم نخورده بودم....
جونی نداشتم....
خرامان خرامان پایین میرفتم....
آخه چرا تموم نمیشه؟؟؟؟
نه طبقه خیلیه....
نفسم تنگ شده بود.....
ولی بازم ادامه دادم
چون اصلا حوصله غر زدن های رسول...
ای وای
حوصله غر زدن های آریا رو ندارم.....
گلوم میسوخت....
تو طبقه پنجم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود بیفتم....
ولی دستمو به دیوار گرفتم....
چند لحظه صبر کردم...
دست کردم تو کیفم....
واااااایییی
چرا من با خودم آب برنداشتم؟؟؟؟
سر گیجم بهتر شد و ادامه دادم....
وقتی رسیدم طبقه هفتم....
از شدت نفس تنگی....
واستادم تا نفسم بالا بیاد...
سرگیجه هم داشتم....
یهویی چشمام سیاهی رفت و از پله ها افتادم....
دیگه نفهمیدم چیشد....
#آریا ( رسول )
سر و صورتش خونی بود....
کنارش نشستم....
+ نادیا.....نادیا منو نگاه کن.....
از حال رفته بود....
باهم محرم بودیم....
ولی
نمیدونم چرا نمیتونستم....
بهش دست بزنم....
به سختی نفس میکشید.....
خودمو لعنت کردم....
چرا واینستادم که پا به پام بیاد....
چجوری بلندش کنم؟؟؟
باید بغلش میکردم.....
سرشو بلند کردم....
خواستم دست زیر زانوش بندازم تا بلندش کنم که
گوشیم زنگ خورد....
نگاه کردم...
آقا محمد بود....
چقدر من خوش شانسم....
بلندش کردم....
بهش میخورد پنجاه و خورده ای باشه....
ولی خیلی سبک تر بود....
پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم....
وارد پارکینگ شدم و
به سمت ماشین رفتم....
وقتی رسیدم به ماشین....
بیاااا
حالا چیکار کنم؟؟؟؟
چجوری سوییچ رو دربیارم از جیبم...
آروم گذاشتمش رو زمین.....
سوییچ رو از جیبم درآوردم و سریع در رو باز کردم....
و دوباره بغلش کردم.......
و رو صندلی عقب خوابوندمش......
به سرعت ماشین رو دور زدم
و پشت رول نشستم.....
به سمت در پارکینگ روندم.....
ریموت رو از داشبرد درآوردم و در رو باز کردم.....
بیمارستان دوتا خیابون بالا تر. بودم....
به چهارراه رسیدم....
که چراغ قرمز شد
لعنت بهت.....
گوشی منو نادیا به نوبت زنگ می خورد...
آقا محمد بود....
وقت برای توضیح دادن نداشتم....
خواستم از چراغ قرمز عبور کنم
که
یادم اومد نباید تو این کشور تخلفی انجام بدم.....
برگشتم و نگاهی بهش کردم....
هنوزم سنگین نفس میکشید.....
پنجره ها رو پایین دادم....
تا هوای تازه بهش برسه....
بالاخره سبز شد
و با سرعت حرکت کردم.....
به بیمارستان که رسیدم.....
سریع پیاده شدم و
مجبور شدم دوباره بغلش کنم
و به سمت بیمارستان دویدم....
پرستار که منو دید....
با سرعت...
یه تخت آورد و
نادیا رو روش خوابوندم.....
دکتر اومد بالا سرش....
و به پرستارا گفت
¥ ببریدش تو اتاق شماره هفت....
خواستن ببرنش....
که مانع شدم....
به سمت نادیا رفتم....
و خم شدم..........
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانیه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
ادامه دارد....
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
⸤•﷽•''⸣
مٰـاراهمــدموهمرڪابِسفــرهاۍشـاموعراقش بگــردان:)💛
ـ
•تاریخ شروع فعالیت:
۱۴۰۰/۱/۱۴
.اِرتباط؛ ناشناس⇩'
https://payamenashenas.ir/%20%D8%A7%D8%B2%20%D9%84%D8%AD%D8%A7%D8%B8%20%D8%B1%D9%88%D8%AD%DB%92%20!
شروط ⇩'
@shorot27
تبادل با خادم کانال⇩'
@Solymani313