eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
33.5هزار دنبال‌کننده
222 عکس
63 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان نزدیک اومد، امشب خوشحال بود و همیم برام کافی بود. زیر گوشم خم شد و پچ‌‌پچ‌گونه گفت: _حتما یادت باشه دستمال رو به حاج‌خانم و خواهر شوهرات نشون بدی. سرم زیر افتاد و چشم‌ای گفتم. دست زیر چونم زد و سرمو بالا آورد، اخم‌کرده به صورت غمگینم نگاه کرد و گفت: _چی شد یدفعه حلما؟ ناراحتی؟ بخدا اگه پشیمونی بی‌برو برگرد دستتو میگیرم و با بابات بر میگردیم خونه. هرجا پشیمون شدی پشتتیم! لبخندی تصنعی زدم و گفتم: _خوبم. پشیمون نیستم، نمیشم! سری تکون داد و عقب رفت. بابا پیشم اومد، شنلم رو عقب کشیدم و نگاهش کردم. نگاه پر مهری به صورتم کرد و گفت: _خوشبخت بشی باباجان! هر روز بیا خونمون، نیای دق میکنم. هرشب میام از سرکار، میخوام دخترم خونم باشه. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر گریه‌. دستمو دور کمرِش حلقه کردم و زار زدم: _بابا... 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 عامر عقبم کشید و با صدای بم‌شده‌ای گفت: _گریه نکن عزیزم! بابا نگاه پر اطمینانی به عامر کرد و زیرلب گفت: _این مرد، مرد عاقل و مورد اعتماد منه! چه وقتی که خواستگاریت اومد و عاشقت شد، چه قبل از اون. بسازید و زندگی کنید. آهی کشیدم و سرمو تکون دادم. لبخند پر ذوقی زدم تا خیال مادر و پدرم رو راحت کنم و گفتم: _چشم! ممنونم که سنگ جلومون ننداختین. ممنونم بابا. خم شدم و دستشو بوسیدم. پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کردیم. کم کم داشتن همه میرفتن‌. با فامیل و دور و نزدیک، آشنا و غریبه چه از فامیل عامر و چه از فامیل خودمون رو بوسی و خداحافظی کردیم. عالیه خواهر عامر؛ نزدیکمون اومد و صورتمو بوسید. زیر گوش عامر آروم گفت: _من امشب مامان رو میبرم خونه‌ی خودم عامر تشکری کرد و رفتن. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 خلوت شدن اطرافمون، حس ِ خوبی بهم میداد. وارد خونه شدیم و سریع کفشای پاشنه‌دارم رو در آوردم. آهی کشیدم و خودمو روی زمین پهن کردم. با اون لباس عروس سنگین، داشت پدرم در میومد. عامر کراواتش رو کشید و اونطرف انداخت. کنارم نشست و خسته گفت: _پاشو لباساتو عوض کن حلما. نگاهی به دور تا دور خونه‌ی حاج‌خانم کردم. نمی خواستم شب عروسیمون رو کوفتش کنم، ولی ناراضی گفتم: _الان که اینجا با حاج‌خانم زندگی میکنیم، با خونه مجردیت چیکار میکنی؟ کتش رو در آورد و کنارم دراز کشید. سرشو لای موهای شینیون شده‌ام کرد و گفت: _نمیفروشم! نگهش میدارم واسه وقتی که بتونیم همونجا زندگی کنیم. خنده ی تلخی کردم و گفتم: _من خیلی آدم بدبختی‌ام! از کنارم بلند شد. درحالی که لباساش رو با لباس راحتی عوض میکرد؛ گفت: _چرا این حرفو میزنی؟ زن من شدن بدبخت شدنه؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 پشتمو بهش کردم تا لباس عوض کردنش رو نبینم. خجالت زده گفتم: _ میشه لطفاً جلوی من یکم... مراعات کنی؟ _زنمی چه مراعاتی؟ ناسلامتی شب عروسیمونه! _ولی می‌دونی عامر ... من شبیه هیچ عروسی نشدم! وسایل خونم رو خودم انتخاب نکردم. خیلی هول هولکی خودت چند تا چیز خریدی و دارم با مادرت زندگی می‌کنم. خونه مجردی داره شوهرم! کدوم آدمی یعنی... کدوم دختری.. اینجوری ازدواج می‌کنه؟ صدای خش خش عوض کردن لباس‌هاش رو می شنیدم. بازوم رو کشید و منو نشوند. به نرمی پشتمو چرخوند و گفت: _ فعلاً لباستو در بیار این مسائل رو شب عروسیمون باز نکن! _حقیقته! سرشو لای گردنم فرو کرد و قلقلکم گرفت. خنده‌ای کردم و با گونه‌های سرخ شده سر چرخوندم به سمتش، لبخندی زد و درحالی که بندهای لباس عروسم رو باز میکرد، وسوسه‌انگیز گفت: _حقیقت؟ حقیقت اینه که قراره امشب سندت به نامم بخوره دختر اوس‌رضا! *** 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _عامر رفته قم، ظهر بر میگرده عروس. جواب حاج‌خانم رو با دهن‌کجی دادم و سمت آشپزخونه رفتم. هیچ دلم نمیخواست با این زن دهن به دهن بشم. ویلچرش رو تکونی داد و ادامه داد: _از شب عروسیت به بعد با من حرف نمیزنی عروس. اون سرویس طلای بیست مثقالی که برات خریدم، پسندت نشد؟ خودمو مشغول غذا درست کردن نشون دادم و با خنده مصنوعی گفتم: _نه مادرجون! این چه حرفیه؟ دستتون درد نکنه. به زحمت افتادین. در حقیقت یه گردنبند بزرگ و هندی بود که معلوم بود از طلای عربی و بیست‌و‌چهار عیار درست شده. انقدر بزرگ و بدقواره بود که دلمو زد! نمی تونست یکم ظریفتر بخره؟ نمی‌تونستم بگم ناراضی‌ام. ناچارا باید میساختم و میسوختم. حاج‌خانم پشت چشمی نازک کرد و جدی گفت: _خودتو اینجوری نگیر عروس. توی بیست و چهار ساعته روز، مجبوریم با هم باشیم. عامر هم که سرکاره. باید با هم خوب بسازیم تا برای پسرم دردسر و اعصاب خُردی نشیم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
فقط ببین دختره تو پارتی با کی روبرو شده🤦🏻‍♀👆
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 زیر اجاق رو روشن کردم و گفتم: _بله درست میگین. نمیخواستم باهاش حرف بزنم. هنوز یادم نرفته بود که چطور مادرم رو تحقیر کرد.. چطور بعد از اون تهمت، روش میشد با من حرف بزنه؟ آدمیزاد همین بود دیگه! به مو میرسه؛ پاره هم میشه، باز بخاطر ادامه‌دادن مجبور میشی گره بزنی و دَم نزنی! باید با حاج خانم میساختم، با زنی که به مادرم توهین کرده بود زندگی میکردم چون دلم بند عامر بود. من هم اون عروس دلخواه حاج‌خانم نبودم اما با من میساخت چون عامر رو دوست داشت. توی این یک‌ماه گذشته ندیده بودم که به من بی‌احترامی کنه، بی‌صدا تو اتاقش میرفت و قرآن میخوند. انگار کاری به کارم نداشت اما احساس بدی داشتم و حس میکردم قراره اتفاق بدی بیوفته! حسم میگفت این آرامش، آرامش قبل از طوفانه 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 با عصای تو دستش به کنار سینک کوبید و مغرور گفت: _عروس.. این رو باز کن. کابیت زیر سینک رو باز کردم که گفت: _اینجا چند تا خوراکی و زعفرون و ادویه هست. برای غذا درست کردن لازمت میشه. سری تکون دادم و چشم‌ای گفتم. پلاستیک و قوطی های ادویه رو برداشتم و روی کانتر گذاشتم. خودشو کنارم کشوند و کار هام رو نگاه میکرد. قوطی فلفل رو باز کردم که گفت: _میخوای چی درست کنی؟ _ماکارونی _رب زیاد نریز، عامر دوست‌نداره _چشم اون راهنماییم میکرد و من غذا رو درست میکردم. غذا تقریبا درست شده بود و با لبخندی روی زمین نشستم. دیگه وقت رسیدنِ عامر بود که حاج‌خانم تیکه انداخت و گفت: _میدونی دوست‌دختر قبلیه عامر تو قم زندگی میکنه؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 شاید اگه اون اتفاق نمیوفتاد و نگین رو نمیدیدم الان از حسادت باید میمردم ولی لبخندی زدم و با زرنگی گفتم: _بله! خیلی خوشگله. دریا رو تو چشماش جا داره موذیانه گفت: _نمیترسی عامر رو از راه بدر کنه؟ _عامر عاشق منه! جلوی خود دختره گفت منو میخواد. کسی که میخواد منم، چرا باید بترسم؟ تازشم، من زن عقدیشم! از چی بترسم؟ که یه دوست‌دختر سابق شوهرمو بدزده؟ تکونی به خودش داد و درحالی که از من دور میشد، گفت: _به هرحال مرد هرچند تا زن که بخواد میتونه بگیره یاد اون شرط های موقع عقدمون افتادم. پوزخندی زدم و ابرویی بالا انداختم. پس نقشه‌ی جدید حاج‌خانم، طلاق من و عامر از هم بود. شایدم میخواست برای عامر زن جدید و عروس دلبخواه خودش رو بگیره و منم زجرکش کنه. نمی دونستم چرا انقدر با منی که بخاطر عامر، دوستش داشتم لج بود. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 روسریم رو محکم‌کردم و تمام زورم رو زدم تا احترامش رو نگه‌دارم. نمیخواستم همین روزای اول زندگیمون کارمون به جاهای باریک کشیده بشه. عامر مثل همیشه با کلید انداختن وارد خونه شد. خودمو مشغول درست کردم غذا نشون دادم ولی الکی بود. غذا درست شده بود و داشتم جلو جلو تو بشقاب میریختم تا زودتر اون شام کوفتی رو بخوریم و هرکدوممون تو اتاق خودش بره. ظرف ترشی و ماست رو برای سه نفر درست کردم که صداش رو از زیر گوشم شنیدم! با خنده زمزمه کرد و گفت: _سلام بر تازه عروس زیبا! بیا ببین برات چی آوردم سوغاتی سفر یک ساعته‌ام. لبخندمو به زور جلوی حاج‌‌خانمی که تیز نگاهمون میکرد حفظ کردم. نمی‌خواستم بفهمه که به مراد دلش رسیده و داره منو نسبت به عامر بدبین می‌کنه. به دستای عامر نگاه کردم، دو تا تسبیح سِت قرمز و آبی بود! انقدر قشنگ و زیبا تزئین شده بودن و مهره‌هاشون ترکیب رنگ قشنگی شده بود که بی‌اراده از دستش چنگ زدم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 حیرت زده گفتم: _واوو! ریحانه اگه بود عاشقشون میشد. _دوستشون داری؟ _خیلی! _رفتم بازار تا دیدم گفتم به پوست سفید و قشنگت خیلی میاد، سریع برداشتم خریدم واسه دوتامون. سرخ شده نگاهش کردم، لبخندم این بار واقعی و بدون هیچ خصومتی بود. این بار بخاطر حاج‌خانم لبخند نزدم، واقعا خوشحال بودم. روی پنجه پاهام بلند شدم و بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم. تا خواستم عقب بکشم دستشو دور کمرم حلقه کرد و صدای *لااِالِالله* گفتن حاج‌خانم بلند شد. لب گزیدم و با چشم به مادرش اشاره کردم ولی عامر با بی‌حیایی گفت: _مامان... دیگه ببخشید خودت گفتی پیشت زندگی کنیم. ناچاری ببینی. حاج‌خانم با عصبانیت ازمون رو برگردوند و سمت اتاقش رفت، گفت: _کار تخت خوابتون رو تو آشپزخونه انجام ندین! خنده‌ی عامر منم خندوند. بوسه‌ای روی موهام زد و گفت: _یه تسبیح بگردون تو دستت بگیر ببینم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 تسبیح رو بالا گرفتم و نشونش دادم. تکونی بهش دادم و حالت صلوات فرستادن دستمو روی گذاشتم که خم شد و ساق دستمو بوسید. خجالت کشیدم، کم از دست سر و صداهای ما دو تا حاج‌خانم شبها می‌نالید، کار های عامر دیگه داشت منم می‌ترسوند. نگاهمو که روی خودش دید، عقب رفت و ابرویی بالا انداخت. با سماجت گفت: _اینجوری نگاه نکن. خودِ مامانم خواسته پیش دو تا زن و شوهر تازه ازدواج کرده زندگی کنه، جورشم باید بکشه. _بیچاره روی ویلچره خب... کی کمکش کنه؟ دلش میگیره تنها توی این خونه باشه _یادت نیست شب عروسی چقدر ناراحت بودی که خونه و وسایل جدید نداری؟ که یخچال نو عروست باید کنار یخچال مادرِ من نصب بشه اونم توی یه خونه؟ _حالا من یه چیزی گفتم سر بچگی! الان فکر میکنم حاج خانم هم خیلی تنهاست. یدفعه عصبی شد و آروم گفت: _فکر نکن نمیدونم حاج‌خانم وقتی نیستم چه حرفایی بهت میزنه. حلما... حق نداری بخاطر من کوتاه بیای 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴