اللّهُم إِنی اُجَدِدُ لَهُ فی صَبيحَةِ يَومی هذا...
🍃و من هر روز صبح
بيتاب اين مَعيَّت و به #عشقِ
تجديد #بيعت با شما
بيدارمیشوم..🌸
#حضرت صاحب دلم...
اللهمعجللوليکالفرج
#یازینب
˼دُخــٺـَࢪاݩِمَہدَۆے³¹³ ˹
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_نوزدهم
همہ خوشحال بودن😃
مامان کہ کلے نذر و نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونمون پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ مامان اومده بودن.
این شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششون بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم.
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم.😞
بالاخره نذر و نیاز هاے مامان تموم شد.😪
ولے هنوز خواب من تعبیر نشده بود یعنے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ مامان بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم؟🤔
نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم🤷🏻♀
مامان بزرگم از مکہ اومده بود مامان ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشون خیلے وقت بود از خونہ بیرون نرفتہ بودم با اصرار هاے مامان قبول کردم.
مامان بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کرد و بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے من یہ چیز دیگست.😍✨
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد.
مهمونا کہ رفتن مامانبزرگ ساک ها رو باز کرد تا سوغاتیا رو بده🎁
بچه ها از خوشحالے نمیدونستن چیکار باید بکنن.🤩
سوغاتیا رو یکے یکے داد تا رسید بہ من، یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے
انگار خوابم تعبیر شده بود.🖤
همہ با تعجب بہ سوغاتے من نگاه میکردن و از مامان بزرگ میپرسیدن کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست.😳
مامان بزرگ هم بهشون با اخم نگاه کرد و گفت:
_سرتون بہ کار خودتون باشہ(خیلے رک بود)😠
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم.
رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم مامان اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربون صدقہ رفتـن انقد شلوغ کرد همہ اومدن تو اتاق.🚶🏻♀
مامان بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:😘
_برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره😍
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم.☺️
مامان درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت:
_کاش همیشہ چادر سر کنے🙂
چیزے نگفتم.
اون شب همون خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم...🎨
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم.📝
(این همون نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)
مامان میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے اینکہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیرون یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلان و بابا و مامان وقتے منو دیدن با تعجب نگاهم میکردن.👀
اردلان اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت:
_اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش🙃
منم بوسش کردم و گفتم:
_چشم.
بابا و مامان همدیگرو نگاه کردن و لبخند زدن.☺️
اون روز مامان از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم برام خرید.
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندن باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم.📚
مدرسہ نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم.😔
اون روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلے تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم. اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارن بیا بریم...📚
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان😊
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_بیستم
خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همین قبول کردم.👌🏻
کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود شروع کردم بہ خوندن، خیلے برام جذاب و جالب بود.✨
وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بین یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد.😣💔
یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره.🚶🏻♂
یا پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن.
دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکردن و...
واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم.🎨
یہ بار عکس همون شهید رو بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ ۲۰ سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.🙂
هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا.
خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با این کہ چند ماه از چادرے شدنم هم مےگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.
بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن، جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون، کوچیک و بزرگ، بےحجاب و باحجاب و...
شهدا دل همہ رو با خودشون برده بودن.
پیکر شهدا رو آوردن. همہ دویدن بہ سمتشون🏃🏻♂ یہ عده روے پرچم ایران کہ روے جعبہ رو باهاش پوشونده بودن، یہ چیزایـے مینوشتـن، یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن، یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن، در عین حال همشون هم اشک میریختن.😭
پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود.
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
_مادر جان این عکس کیہ؟
لبخند زد و گفت:
_عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد.☺️
بطرے آب رو دادم بهش و ازش پرسیدم:
_شما از کجا میدونے امروز میاد؟!🙃
_اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد.🙂
_خوب چرا نمیرید جلو؟🤔
_بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت.
اشک تو چشام جمع شد، دلم میخواست بهش کمک کنم، بهش گفتم:
_مادر جان اخہ این شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتن.
جوابمو نداد.
بهش گفتم:
_مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام.
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام، یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:
_خودت کمک کن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار😢
جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن، پیداش نکردیم. نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ. داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدٺمبارڪ . . .
گـرچه تولد اصݪۍ تو🙂
شهادٺاسټ . . .💔✨
ڪه مردانخداباشهادټ🕊
زنـدهمــیشوند . . .🍃
#شهیدانه🙃🕊
#کلیپ💜🌸
#یازینب
˼دُخــٺـَࢪاݩِمَہدَۆے³¹³ ˹
هدایت شده از -𝗧𝗮𝗯𝗮𝘁𝗼𝗹-
سالگردزمینیشدنتنعمالرفیق😍
سالگردزمینیشدنت
مبارکبرادر ِ شهیدم🙂🌿
دستمراهمبگیروراهرابهمننشانبده🚶🏿♂
بهوقت۷/۲۱ سالگردزمینیشدن
شهیدبابک ِنوری
♥️•↷#ʝøɪɴ↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا
https://eitaa.com/joinchat/3580362824C0723152b68 ❥
. حَنیفـھ☁️ .
سالگردزمینیشدنتنعمالرفیق😍 سالگردزمینیشدنت مبارکبرادر ِ شهیدم🙂🌿 دستمراهمبگیروراهرابهمن
#خاطرهشهید🕊♥️
______
همیشـهگوشیشرومیگذاشترویایوان..
باآهنگزینبزینبمرحوممـوذنزاده
ورزشمیکرد..🤸🏻♂
.
میگفتم:«بابكمگهتوجـووننیستی؟
آهنگ شاد بزار..😩»
.
میگفت:«ماماناینجورینگـو..مننمیتونم،
مناینآهنگروخیلـیدوستدارم..(:♥️»
.
#شهیدبابکنوری🌱
♥️•↷↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا
. حَنیفـھ☁️ .
#خاطرهشهید🕊♥️ ______ همیشـهگوشیشرومیگذاشترویایوان.. باآهنگزینبزینبمرحوممـوذنزاده ور
چندتا صلوات به این شهید بزرگوار هدیه میکنید؟!🙃
تولدشونه امروز😄
#یازینب
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
فرازی از وصیت نامه ی شهید بابک نوری به مادرشان :
مادرجان !
حالا دیگر من کنار تو نیستم امید روزهای پیری ات که قرار بود اب دست تو بدهم .😔
همیشه در پی درخ واست برای به میدان رفتن از من می پرسیدی :(بعد از رفتن تو من چه کنم؟) و من همیشه می گفتم:( صبر )💔
این صبر را ساده به زبان می اوردم در حالی که صبر کردن به زبان راحت است اما در عمل، جان را تکه تکه می کند .
اما تو صبر کن و هیچ وقت این جمله را از ذهنت گذر نده که من برای که رفتم ؟😞
که رفتنم تنها و تنها برای خدا بود پس اگر دیدی بعد از من بعضی ها به ترکستان رفتند این را بدان که جنگ الک خدا برای محاسبه بود هرکس کوچک تر شد ،افتاد و خریده شد و هرکس خود نشکست ،ماند و همین خود نشکستن آرمان ها را شکست .
(عاشق ابدیت پسرت بابک)✨💔
داداش بابک تولدت مبارک😇
@RRR138