اومدم تنهـایِ تنهـــــا،
من همون تنهاترینـــم،
اومدم تواین غریبـــی،
زیࢪسایتــون بشینم...💔
˼دُخــٺـَࢪاݩِمَہدَۆے³¹³ ˹
#امام زمان
³¹²+¹=³¹³
شاید امام زمان(عج)منتظر یک نفر باشد😢🌸
•˼دُخــٺـَࢪاݩِمَہدَۆے³¹³ ˹•
آنچہ دࢪ ڪاناݪ 『 دُخــٺـَࢪاݩِمَہدَۆے³¹³ 』گذݜٺ...♥️🖇
دمٺون حیدࢪے🌙💛
ݜبٺون فاطمے🌿💚
یا حق🌹❤️
مثلاً
یه روز صبح بلند شی ببینی
منجی عالم ظهور کرده:)
•˼دُخــٺـَࢪاݩِمَہدَۆے³¹³ ˹•
. حَنیفـھ☁️ .
مثلاً یه روز صبح بلند شی ببینی منجی عالم ظهور کرده:) •˼دُخــٺـَࢪاݩِمَہدَۆے³¹³ ˹•
چه روز قشنگیه اون روز🤤🌸
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سی_و_هشتم
علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم.
علے با دیدن ما دستشو گذاشت رو سینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد.
اردلان خندید و گفت:
_ببین چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده.🤣
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.😠
اردلان دستم رو گرفت و از ماشین پیاده شدیم.🚶🏻♀
مامان و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدن.
من و اردلان باهم علے هم پشت ما. با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند.✨
فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلان کشید و برد سمت سفره ے عقد.
دختر بامزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علے داشت.👌🏻
مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زن علے از مکہ آورده بود رو سرم کرد و رو صندلے نشوند.
هیچ کس حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود.🤦🏻♀
عاقد علے رو صدا کرد:
_آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشون بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ.😐
با خجالت رو صندلے کنارے من نشست.
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و من الان کنار علے نشستہ بودم و تا چند دقیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم.😃
استرس تموم جونمو گرفتہ بود.
دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم. عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد رو جارے کنہ.
علے قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت:
_بخونید استرستون کمتر میشہ.
قرآن رو باز کردم.📖
_"بسمِ اللہ الرحمن ارحیم یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم.✨
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم:
_براے بار آخر میپرسم. خانم اسماء محمدے فرزند حسین آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم؟ آیا وکیلم؟🤔
همہ سکوت کرده بودند و چشمشون بہ دهن من بود. چشمامو بستم. خدایا بہ امید تو.
سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم:
_با اجازه ے آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"
صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودن.😍👏🏻
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:
_مبارکہ خانوم.😉
از زیر چادر حریر نگاهش کردم.👀
خوشحالے رو تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت:
_با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"
فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ من.
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد.💍
سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد.👀
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردن بہ دست زدن و خندیدن.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
_زشتہ همہ دارن نگاهمون میکنن.😬
متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین.
مامان اینا یکے یکے اومدن با ما روبوسے کردن و برامون آرزوے خوشبختے میکردن.
اردلان دستم رو گرفت و در گوشم گفت:
_دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو😉
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ.😌
خندیدم و گفتم:
_انشاءاللہ😁
علے رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زد و گفت:
_خوشبخت باشید.
بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا کہ برگردیم خونہ.
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامان اینا گفت:
_خب دیگہ با اجازتون ما عروسمون رو میبریم...😉
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سی_و_نهم
_خب دیگہ ، با اجازتون ما عروسمون رو میبریم...😉
علے هم کنار من وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پایین.
مامان هم لبخند زد و گفت:
_خواهش میکنم دختر خودتونہ.☺️
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم.
پدر مادر علے و خواهرش با ماشین خودشون رفتن🚗
ماهم با ماشین علے.
در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
_بفرمایید اسماء خانم.😉
لبخند زدم و نشستم. خودش هم نشست و همینطورے چند دقیقہ بهم زل زده بود.👀
دستم رو جلوے صورتش تکون دادم و گفتم:
_بہ چے نگاه میکنید؟🤨
لبخند زدو گفت:
_بہ همسرم. ایرادے داره؟🤨
دستم رو گرفتم جلوے دهنم و گفتم:
_نہ چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید.😁
_خوب ندیدم دیگہ.🙂
چشمهام گرد و شد و گفتم:
_ندیدید؟😳
خندید و گفت:
_دروغ چرا ولے نہ انقدر دقیق😁
_خب حالا میخواید حرکت کنیم؟ مامان اینا رفتن ها...☺️
_خوب برن ما کہ خونہ نمیریم.
_پس کجا میریم؟
_امروز پنجشنبست ها فراموش کردے؟🤨
زدم رو دستم و گفتم:
_وااااے آره فراموش کرده بودم.
بہ خودش اشاره کردو گفت:
_معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...😌
خندیدم و گفتم:
_بلہ بلہ خیلے😂
جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت.💐
_اِ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟🤔
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت:
_آخ...
_اِ وااا چیشد؟😟
_اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ😉
_اِ خوبہ بگم آقاے سجادے؟😁
_همون علے خوبہ. این دستہ گلم گرفتم براے عروسم.😍
رسیدیم بهشت زهرا.
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداران بے پلاک.🚶🏻♀
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلها رو گذاشتیم روش.
_اسماء
_بلہ؟
_میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده؟🙂
_خب چرا از شهید خودتون نخواستید؟🤔
_از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام.😁
خندیدم و گفتم:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️
#تلنگر
چراوقتیحالمونبده...
شروعمیکنیم
بهگذاشتنپروفایلواستوریهایدِپ؟!
چراباخالقمونحرفنمیزنیم؟!
بیایموقتیکه
حالمونخوبنبودباخدامونحرفبزنیم... دورکعتنمازبخونیم
حتیشدهیکصفحهقرآن..
بخداآروممیشیم(:
ـہمسایہـہا؛ بݜٻم ۲۵۰؟!😍🌸
سوپࢪایز داࢪیمـا🌿
https://eitaa.com/joinchat/2403205244Cc0685e024d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرۍ؛ پاسداࢪان، گݪوݪہمۍخوࢪند، آࢪام، مۍخواݕند...🙂💔
#شهیدانه🙃🕊
#ثبتکانال🌻💛
#خانمپلیس😌🕊
˼دُخــٺـَࢪاݩِمَہدَۆے³¹³ ˹
هدایت شده از .
↵یھچَنلِرنگۍکھازتیہهنرمندمیسازھ💁🏻♀💕.
آموزشطراحۍباکمترینامکانات🤓🌸.
#ازوقتۍاومدماینجایھپانقاششدم👩🏻🎨🌱!!
https://eitaa.com/joinchat/31522939C98d2ef801a💜'
حتۍاگہهیچۍهمازهُنربلدنباشۍ🤹🏻♀🌸:
بااینکانالواسھخودتیھپاپیکاسومیشۍ😂🤸🏼♀.
دیگہازاینکانالبہاونکانالدُنبالایدهٔنقاشۍنگرد🤷🏻♀˹
#چوناینجامَعدنشھ🤓🍓. . | #کلبہیهـنـر 💿💕. .
هدایت شده از .
فکر میکنم 🍃 قلبم ♥️ توی مغزمه به همین خاطر که هنرمندم 💗
https://eitaa.com/joinchat/31522939C98d2ef801a
#کانالیواسههنرمندا🌸💕
#ورودهنرمندااجباری☝️🍓