eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
اومدم تنهـایِ‌ تنهـــــا‌، من همون تنهاترینـــم، اومدم تواین غریبـــی، زیࢪسایتــون بشینم...💔 ˼دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ ˹
زمان ³¹²+¹=³¹³ شاید امام زمان(عج)منتظر یک نفر باشد😢🌸 •˼دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ ˹•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنچہ دࢪ ڪاناݪ 『 دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ 』گذݜٺ...♥️🖇 دمٺون حیدࢪے🌙💛 ݜبٺون فاطمے🌿💚 یا حق🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
بسم‌اللّہ‌الرحمن‌الرحیم
خیلی سخت آقاجان، خیلی سخت...😔💔 ˼دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ ˹
مثلاً یه‍ روز صبح بلند شی ببینی منجی عالم ظهور کرده:) •˼دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ ˹•
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ علے جلوے محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوے محضر پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم. علے با دیدن ما دستشو گذاشت رو سینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد. اردلان خندید و گفت: _ببین چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده.🤣 محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.😠 اردلان دستم رو گرفت و از ماشین پیاده شدیم.🚶🏻‍♀ مامان و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدن. من و اردلان باهم علے هم پشت ما. با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند.✨ فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلان کشید و برد سمت سفره ے عقد. دختر بامزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علے داشت.👌🏻 مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زن علے از مکہ آورده بود رو سرم کرد و رو صندلے نشوند. هیچ کس حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود.🤦🏻‍♀ عاقد علے رو صدا کرد: _آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشون بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ.😐 با خجالت رو صندلے کنارے من نشست. باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و من الان کنار علے نشستہ بودم و تا چند دقیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم.😃 استرس تموم جونمو گرفتہ بود. دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم. عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد رو جارے کنہ. علے قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت: _بخونید استرستون کمتر میشہ. قرآن رو باز کردم.📖 _"بسمِ اللہ الرحمن ارحیم یــــس_والقرآن الکریم... آیہ هاے قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم.✨ تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم: _براے بار آخر میپرسم. خانم اسماء محمدے فرزند حسین آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم؟ آیا وکیلم؟🤔 همہ سکوت کرده بودند و چشمشون بہ دهن من بود. چشمامو بستم. خدایا بہ امید تو. سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم: ‌_با اجازه ے آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها "بلہ" صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودن.😍👏🏻 علے اومد نزدیک و در گوشم گفت: _مبارکہ خانوم.😉 از زیر چادر حریر نگاهش کردم.👀 خوشحالے رو تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت: _با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع "بلہ" فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ من. دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد.💍 سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد.👀 حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردن بہ دست زدن و خندیدن. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: _زشتہ همہ دارن نگاهمون میکنن.😬 متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین. مامان اینا یکے یکے اومدن با ما روبوسے کردن و برامون آرزوے خوشبختے میکردن. اردلان دستم رو گرفت و در گوشم گفت: _دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو😉 دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ.😌 خندیدم و گفتم: _ان‌شاءاللہ😁 علے رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زد و گفت: _خوشبخت باشید. بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا کہ برگردیم خونہ. مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامان اینا گفت: ‌_خب دیگہ با اجازتون ما عروسمون رو میبریم...😉 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ _خب دیگہ ، با اجازتون ما عروسمون رو میبریم...😉 علے هم کنار من وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پایین. مامان هم لبخند زد و گفت: _خواهش میکنم دختر خودتونہ.☺️ از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم. پدر مادر علے و خواهرش با ماشین خودشون رفتن🚗 ماهم با ماشین علے. در ماشین رو برام باز کرد و گفت: _بفرمایید اسماء خانم.😉 لبخند زدم و نشستم. خودش هم نشست و همینطورے چند دقیقہ بهم زل زده بود.👀 دستم رو جلوے صورتش تکون دادم و گفتم: _بہ چے نگاه میکنید؟🤨 لبخند زدو گفت: _بہ همسرم. ایرادے داره؟🤨 دستم رو گرفتم جلوے دهنم و گفتم: _نہ چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید.😁 _خوب ندیدم دیگہ.🙂 چشمهام گرد و شد و گفتم: _ندیدید؟😳 خندید و گفت: _دروغ چرا ولے نہ انقدر دقیق😁 _خب حالا میخواید حرکت کنیم؟ مامان اینا رفتن ها...☺️ _خوب برن ما کہ خونہ نمیریم. ‌_پس کجا میریم؟ _امروز پنجشنبست ها فراموش کردے؟🤨 زدم رو دستم و گفتم: _وااااے آره فراموش کرده بودم. بہ خودش اشاره کردو گفت: _معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...😌 خندیدم و گفتم: _بلہ بلہ خیلے😂 جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت.💐 _اِ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟🤔 دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: _آخ... ‌_اِ وااا چیشد؟😟 _اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ😉 _اِ خوبہ بگم آقاے سجادے؟😁 _همون علے خوبہ. این دستہ گلم گرفتم براے عروسم.😍 رسیدیم بهشت زهرا. رفتیم بہ سمت قطعہ سرداران بے پلاک.🚶🏻‍♀ مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلها رو گذاشتیم روش. _اسماء _بلہ؟ _میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده؟🙂 _خب چرا از شهید خودتون نخواستید؟🤔 _از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام.😁 خندیدم و گفتم: 😊☺️
خوش اومدید😃🌸
✨🤩…۲۴۰ نفریمون مبارڪ…🤩✨
؏ـہدبسٺہ‌ام . . . :)🖐🏻💜 🙃🕊 ☺️🌙 ˼دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ ˹
چراوقتی‌حالمون‌بده... شروع‌میکنیم‌ به‌گذاشتن‌پروفایل‌واستوری‌های‌دِپ؟! چراباخالقمون‌حرف‌نمیزنیم؟! بیایم‌وقتی‌که‌ حالمون‌خوب‌نبودباخدامون‌حرف‌بزنیم... دورکعت‌نمازبخونیم حتی‌شده‌یک‌صفحه‌قرآن.. بخداآروم‌میشیم(:
ـہمسایہ‌ـہا؛ بݜٻم ۲۵۰؟!😍🌸 سوپࢪایز داࢪیمـا🌿 https://eitaa.com/joinchat/2403205244Cc0685e024d
@dokhtrone_1400🖇🍓 همسایہ‌ۍ‌گُلِمون😃🌸
هدایت شده از .
↵یھ‌‌‌چَنلِ‌رنگۍ‌کھ‌‌‌ازت‌یہ‌هنرمند‌میسازھ‌‌💁🏻‍♀💕. آموزش‌طراحۍ‌با‌کمترین‌امکانات🤓🌸. 👩🏻‍🎨🌱!! https://eitaa.com/joinchat/31522939C98d2ef801a💜' حتۍ‌اگہ‌هیچۍ‌هم‌از‌هُنر‌بلد‌نباشۍ🤹🏻‍♀🌸: با‌این‌کانال‌واسھ‌‌‌خودت‌یھ‌‌‌پا‌پیکاسو‌میشۍ😂🤸🏼‍♀. دیگہ‌از‌این‌کانال‌بہ‌اون‌کانال‌دُنبال‌ایده‌ٔ‌نقاشۍ‌‌نگرد🤷🏻‍♀˹ 🤓🍓. . | 💿💕. .
هدایت شده از .
فکر میکنم 🍃 قلبم ♥️ توی مغزمه به همین خاطر که هنرمندم 💗 https://eitaa.com/joinchat/31522939C98d2ef801a 🌸💕 ☝️🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا