پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد۶) #فصل_اول (آن روز ها) #امام_جماعت_مسجد_بازار (بخش دوم) او از علمای نامد
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد۷)
#فصل_اول (آن روز ها)
#امام_جماعت_مسجد_بازار (بخش سوم)
به هیچ گفت و گویی هم جز بحث علمی وارد نمیشد. نتیجه ی این، گوشه گیری تنگدستی شدید بود.
گاهی به سبب تنگدستی ناگزیر می شد کتابهایش را_که بسیار مورد عشق و علاقه اش بودند_بفروشد.
وقتی می دید ما کتابهایش را تورّق میکنیم، ناراحت می شد. اگر یکی از کتابهای کتابخانه اش را به دست ما می دید، با لحنی مهرورزانه نسبت به کتاب و حریص بر حفظ آن می گفت: این چیست؟ لطفا بگذار سرجایش! اما با این همه ناچار می شد برخی کتاب های خود را بفروشد تا بتواند برای رفع نیاز های اولیه ی ما چیزی فراهم کند.
به سراغ قفسه های کتابخانه می رفت، کتابی را برای فروش بر می داشت، اما فروش آن کتاب برایش ناگوار می آمد و لذا آن را به جای خود می گذاشت؛ دومی را بر می داشت، سومی را بر می داشت،... تا این که ناچار برخی را انتخاب میکرد و برمی داشت.
به یکی از ما می گفت: این کتاب ها را به نزد شیخ هادی ببر و به او بفروش.
شیخ هادی معروف بود به اینکه هر کتابی را بر او عرضه کنند، می خرد و در دکان خود می گذارد، بعد هم جز به قیمت هنگفت نمی فروشد.
می گفت: من به گران فروشی معروفم! لذا تنها کسی از من کتاب می خرد که ناچار به خرید آن باشد، و کسی هم که ناچار باشد، به هر قیمت گرانی هم که شده، می خرد! شیخ هادی اینطور خرید و فروش می کرد.
به یاد دارم ما پسران به خانه پدر بزرگمان مرحوم میردامادی می رفتیم، ایشان هم مثل پدر ها و پدر بزرگ های دیگر، یک ریال یا نیم ریال به ما می داد، البته که پول ناچیزی بود؛ اما پیش می آمد که مادر نا گزیر می شد همین مبلغ ناچیز را از ما بگیرد تا با آن برای شام ما چیز بخرد.
من در خانه پدر از فقر چیزهایی دیدم که در خانه ی علمای دیگر کمتر دیده می شود.
پدر هیچ گاه از ناداری و تنگ دستی خود با کسی سخن نگفت، بلکه برعکس به سبب مناعت طبع و توجه به وضع ظاهر، مردم ایشان را فردی توانگر می پنداشتند.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد۷) #فصل_اول (آن روز ها) #امام_جماعت_مسجد_بازار (بخش سوم) به هیچ گفت و گوی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۸)
#فصل_اول (آن روز ها)
#امام_جماعت_مسجد_بازار (بخش چهارم)
در تابستان فقط از عبای خاچیه (نوع مرغوبی از عبای تابستان که پارچه آن معمولا با پشم شتر و با دست بافته میشود)، که گران ترین عبا است _که بعد از آن عبای مخلوط (مخلوط پشم و پلی استر) است و بعد از آن هم عبای مکینه (ماشینی)_ و در زمستان هم از عبای نائینی استفاده میکرد، که از عبای ماهوتِ متداول میان علما فاخرتر است؛
اما قبای خود را گاهی به ناگزیر وصله میکرد، چون این دیگر زیر عبا پنهان میماند.
پدر همواره به من محبت ویژه ای داشت و در سفر های خود با من مأنوس میشد. پدرم یک بار بینایی خودرا از دست داد، ولی بعداً شفا یافت.
درمان چشم خود را در تهران ادامه میداد، سه بار به تهران رفت ولی حاضر نشد کسی جز من به همراهش باشد. سال۱۳۴۲ در قم بودم، پدر به من نامه نوشت که به مشهد بیایم تا او را در سفر درمانی به تهران همراهی کنم.
اما رفتن من به مشهد به تاخیر افتاد و علت آن، ماموریتی بود که در رابطه با مسائل تبلیغ باید در زاهدان انجام میدادم. به زاهدان رفتم و در آنجا بازداشت شدم.
مهم ترین نگرانی من هنگام بازداشت، پدرم بود که بدون من به سفر نمیرفت.
به خاطر دارم که در حال بازداشت در هواپیما نشسته بودم تا مرا از زاهدان به تهران ببرند. به یاد پدر افتادم و ناگهان اندوهی سنگین قلبم را فشرد و دلواپسی عجیبی وجودم را فراگرفت.به خودم گفتم: حال که در هواپیما چنین وضعی دارم، پس وقتی وارد بازداشتگاه شوم، چه حالی خواهم داشت؟
به خدای متعال متوسل شدم و به درگاهش لابه کردم تا دلم آرام گیرد. دقایقی فکرم از این موضوع منصرف شد.
سپس بار دیگر که به یاد پدرم افتادم. دیدم این بار بدون آن حالت اضطراب و نگرانی به او فکر میکنم.
در دلم حالت دلتنگی و اشتیاق و مهر و عطوفت بود، اما همراه با آرامشی که هنوز شیرینی آن را بروشنی در خاطر دارم.
خدای بزرگ را شکر کردم که دعایم را استجابت فرمود و با دادن سکینه و آرامش، به من لطف کرد.
این نعمت را تنها کسی میتواند درک کند که بدان رسیده باشد.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۸) #فصل_اول (آن روز ها) #امام_جماعت_مسجد_بازار (بخش چهارم) در تابستان فق
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۹)
#فصل_اول (آن روز ها)
#لهجه_نجفی
زادگاه مادرم نجف است. ایشان لهجه عربی داشت. در کودکی، با لهجه عربی نجفی حرف میزده است. با قرآن آشنا بود. قرآن را خوب و با صدایی جالب تلاوت میکرد.
در اواخر عمر، صدایش گرفته بود و من صدای خوش اورا به یادش می آوردم. بر قرائت کلام الله مجید با قرآن اهدائی پدرش مداومت روزانه داشت.
شیوه ی قرائت ایشان، مارا در آن کم سن و سالی به خود جذب میکرد. پیرامونش گرد می آمدیم و به تلاوتش گوش میدادیم.
ایشان هم از فرصت استفاده میکرد، معانی برخی آیات را برای ما به فارسی ترجمه میکرد و داستان های پیامبران را برایمان بازمیگفت.
شیفتگی وافرش به زندگی حضرت موسی(علیه سلام) موجب میشد تا داستان زندگی این پیامبر را با همه جزئیات برای ما شرح دهد.
آنچنان با علاقه مندی درباره حضرت موسی سخن میگفت که شوق شنیدن ماجراهای او را در ما بر میانگیخت.
با دیوان حافظ مأنوس بود و برخی اشعار اورا از حفظ داشت و با آن فال میگرفت. کما اینکه با حدیث نیز آشنابود. حدیثی میگفت و پدر به ایشان اعتراض میکرد که با این حدیث تاکنون برنخورده است، اما ایشان منبع حدیث را برای پدر ذکر میکرد.
همچو پدر مناعت طبع داشت، از ناداری خود هرگز با کسی سخنی نمیگفت.
همیشه رنج خود را به شیوه های گوناگون پوشیده میداشت.
نکات اولیه قرائت قرآن و قواعد زبان عربی را از مادر آموختم کمااینکه روح دلیری و نستوهی را نیز او در من دمید.
مادر در بازداشتهای پیاپی من و حملات ساواک به منزل، رنج بسیار کشید؛ اما دربرابر دژخیمان مهاجم، باپایداری و صلابت می ایستاد؛ جوابشان را میداد و با آنها مجادله میکرد.
او حتی مشوق من در ادامه ی این راه پر دردسر نیز بود؛ چنان که به موقع بازخواهم گفت.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۹) #فصل_اول (آن روز ها) #لهجه_نجفی زادگاه مادرم نجف است. ایشان لهجه عربی
#کتاب1 (خون_دلی_که_لعل_شد ۱۰)
#فصل_اول (آن روز ها)
#معلم_سخت_گیر (بخش اول)
تحصیلات من در مکتب آغاز شد. قسمت چنین بود که پیش از ورود به دبستان، در دو مکتب خانه درس بخوانم.
نخستین مکتب را_که در چهارسالگی وارد آن شدم_ یک پیرزن اداره میکرد. من میل به گوشه گیری داشتم و خود را با درس سازگار نمیافتم.
شاید_چنان که خواهم گفت_ این به خاطر ضعف بیناییم بود. تصویری که اکنون بیش از هرچیز از این مرحله در ذهنم هست، روش های غلط آموزشی و پرورشی است.
هیچ برنامه آموزشی درکار نبود. آنچه بر مکتب خانه حاکم بود، خشونت و سختگیری بی دلیل بود.
به یاد دارم گاهی «ملا باجی» به برخی جلسات میرفت و همسایه اش رباب را به جای خود می گذاشت. رباب در پر کردن وقت ما باکار های بیهوده، مهارت داشت!
ازجمله این که ما را به صف میکرد و نزد شوهرش _که زمین گیر_ بود می برد.
ما یکی یکی از جلوی او رد می شدیم و او با چوبی که در دست داشت، به کف دست های ما میزد! برادر بزرگترم هم در این مکتب با من بود.
سال ۱۳۲۳ که پنج شش ساله بودم، پدر مارا به مکتب خانه دیگری فرستاد که در اتاقی در یکی از مساجد بود. هنوز آن اتاق درس را به یاد دارم، که اتاق تاریکی بود.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون_دلی_که_لعل_شد ۱۰) #فصل_اول (آن روز ها) #معلم_سخت_گیر (بخش اول) تحصیلات من در مکتب آغا
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۱)
#فصل_اول (آن روز ها)
#معلم_سخت_گیر (بخش دوم)
شاید هم این تصور ناشی از ضعف بینایی من بوده باشد. این معلم به ما خیلی توجه کرد و ما را به سمت چپ خود نشانید. ما همواره مورد توجه او بودیم.
من و بردارم در این مکتب درس «عمّ جزء» را شروع کردیم، که با آموزش حروف الفبای عربی آغاز میشد و پس از آن به آموزش جز سی ام قرآن کریم میپرداختند و از سوره ی ناس شروع می کردند.
این معلم، بجز ما، با سایر شاگردان سخت گیر و خشن بود. آنچه امروز از این مکتب در حافظه ام مانده، تندی و خشونت این مرد، و سرما و تاریکی است.
من راه خانه تا محل درس را با کفشی طی می کردم که سوراخ بود و زمستان از سورا آن آب و گل وارد می شد و پایم را گلی می کرد.
از کارهای عجیبش این بود که روز های پنجشنبه شاگردان را پیش از آنکه مرخص شوند، به صف می کرد و به آنها میگفت: من زیر زبان های شما مهر میزنم، هرکس روز جمعه مقیّد به خواندن نماز باشد، اثر مهر روی زبانش می ماند، وگرنه محو می شود!
بعد مهر بر می داشت و در مرکب آغشته میکرد و زیر زبان هر یک از شاگردان را مهر می زد!
صبح شنبه قیامت بود. شاگردان در صف می ایستادند، زبان هایشان را برای باز بینی و تفتیش بیرون می آوردند، و برخی هم سخت تنبیه می شدند! من هم با شاگردان در صف می ایستادم و از ترس گریه میکردم. ترسم از کتک خوردن نبود، چون ما را احترام میکرد و نمی زد؛ اما از هول و وحشت این صحنه به گریه می افتادم.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
#راه_و_رسم_طلبگی
💠 محصِّل علم، بايد معدن صدق باشد.
✅ آیت الله حق شناس(رضوان الله تعالی علیه):
كسى كه تحصيل علم مىكند؛ بايد گناه نكند، معصيت نكند، كارهاى بد نكند. «معرضاً عن الفسق».صدوق باشد.
آقاى شاه آبادى (ره) در كتاب صرف خود نوشته است كه وزن «فعول» بر معناى «معدنيت» دلالت دارد. صدوق يعنى معدن صدق.
آدم (علی نبینا و آله و علیه السلام): تصور نمىكردم كسى قسم دروغ به خدا بخورد!
به آدم (علی نبینا و آله و علیه السلام) گفتند: مگر پروردگار نفرمودكه به اين درخت نزديك نشويد؟ (ولاتقربا هذه الشجرة)
در جواب گفت: من تصور نمىكردم كه كسى قسم دروغ به خدا بخورد! (شيطان با قسم دروغ ايشان را فريب داد)
كسى كه تحصيل علم مىكند، بايد در رفتار و گفتار راست باشد. لازم هم نيست كه توريه بكنى. سر خودت كلاه مىگذارى نه سر من!
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۱) #فصل_اول (آن روز ها) #معلم_سخت_گیر (بخش دوم) شاید هم این تصور ناش
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲)
#فصل_اول(آن روز ها)
#آن_روز_درخشان (بخش اول)
دهه ی ۲۰ با کنار گذاشتن رضا خان از قدرت در سال۱۳۲۰ آغاز شد و با جریان مصدق در سال۱۳۳۰ به پایان رسید. در این دهه، خطر کمونیسم در ایران _به ویژه پس از واقعه آذربایجان_ بالا گرفت.
قدرت حاکمه برای مقابله این خطر، میدان را برای برخی فعالیت های دینی باز کرد. در همین دهه، نخستین مدرسه جدید دینی به نام «دارالتعلیم دیانتی» در مشهد تاسیس شد. مدریت آن را میرزا حسین تدیّن برعهده داشت که اهل کرمان و ساکن مشهد بود. وقتی من رئیس جمهور بودم، به دیدنم آمد.
این مدرسه را گروهی از مومنان خیّر تاسیس کردند، که یکی از آنها شیخ غلامحسین تبریزی، همدرس و هم مباحثه ی شیخ محمد خیایانی در تبریز، و یکی از علمای موفق در امر تبلیغ بود. این مدرسه، یک دبستان کامل، شامل اول تا ششم بود.
شش ساله بودم که وارد این مدرسه شدم و مرا در کلاس اول نشاندند. برادرم را که ده سال داشت هم در کنار دانش آموزان سال چهارم نشاندند.
خاطرم هست که من در سه سال اول احساس عقب افتادگی در دروس را داشتم، سپس در سال های چهارم و پنجم و ششم شاگرد اول کلاس شدم.
علت این دگرگونی برای من روشن نبود، ولی چند سال پیش حقیقت را کشف کردم. یادم آمد که سال چهارم در ردیف جلوی کلاس نشستم و دیگر آنچه معلم بر روی تخته سیاه مینوشت می دیدم؛ و در نتیجه آنچه را میگفت، درمیافتم.
در سه سال پیش از آن، دور تراز تخته سیاه می نشستم و به سبب ضعف بینایی، نوشته هارا نمیدیدم؛ درنتیجه، درس درس معلم را هم نمیفهمیدم.
هنوز آن روز درخشان را که درهای دروس بر رویم گشوده شد، به یاد دارم. زنگ اول آن روز، درس حساب داشتیم و من توسط معلم خیلی تشویق شدم.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲) #فصل_اول(آن روز ها) #آن_روز_درخشان (بخش اول) دهه ی ۲۰ با کنار گذاشت
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۳)
#فصل_اول (آن روز ها)
#آن_روز_درخشان (بخش دوم)
این نکتهی آموزشی و تربیتی است که من در زمان تصدّی ریاست جمهوری، در مصاحبه ای به مناسبت افتتاح سال تحصیلی جدید، معلمان را به آن توجه دادم. در این مدرسه، در تجوید قرآن کریم و تلاوت با صدای خوش، زبانزد بودم.
در مراسم دبستان و مراسم استقبال از شخصیتهایی که به مدرسه می آمدند، قرآن تلاوت میکردم؛ از جمله در حضور آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی قرآن خاندم. ایشان در اواخر دهه ۲۰ به مشهدآمد (۱۳۲۹یا۱۳۳۰)و مدرسه ب استقبال ایشان رفت.
من در آن هنگام دوازده ساله بودم. هنوز به یاد دارم آقای کاشانی با عده ای از علما نشسته بود، اما چهره آن علما در ذهنم روشن نیست؛ چون چشمم ضعیف بود. همچنین در آغاز ورود آیت الله حاج حسن قمی به مشهد پس از وفات پدرش، درحضور ایشان قرآن خواندم.
برخی از موسسان مدرسه، مقلّد یکی از شاگردان جلو آمدیم و قرآن و برخی محفوظات دینی خود را خواندیم. من از ایشان جایزه گرفتم و هنوز هم به یادم هست که کتاب«تعلیمات دینی» تالیف سید حسام الدین فال اسیری شیرازی بود.
بعد ها این نویسنده را دیدم که به مشهد تبعید شده بود و گهگاه به نزد پدرم می آمد.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
🔰انسان ۲۵۰ ساله | امام هادی علیهالسلام و گسترش شبکههای شیعه در قم، ری و خراسان
💠حضرت آیتالله خامنهای: «در شهر سامرا عدهای از بزرگان شیعه جمع شدند و حضرت هادی علیه السلام توانست آنها را اداره کند و به وسیلهی آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیای اسلام برساند. این شبکههای شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست را همین عده توانستند رواج بدهند و تعداد افراد مؤمن به این مکتب را زیادتر کنند.»
۱۳۸۳/۰۵/۳۰
💻 @khamenei_maaref
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۳) #فصل_اول (آن روز ها) #آن_روز_درخشان (بخش دوم) این نکتهی آموزشی و ترب
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴)
#فصل_اول (آن_روز_ها)
#آموزش_قرآن
قرآن را از کودکی نزد مادر، و سپس از یکی از کسبه که قرائتش خوب بود و جلسات دوره ای قرائت را در منازل مدریت میکرد، آموختم.
پدر، من و برادرم را به یک مرد مومن که حاج رمضانعلی نام داشت، سپرد.
او به ما احترام میگذاشت. باآنکه مردی پنجاه ساله بود، پشت سر مااز در خارج میشد و ما را دو طرف خود مینشانید. من نزد او قرآن میخواندم و او قرائت مرا تصحیح میکرد.
یک روز به ما گفت: شما دیگر به مرحله ای رسیده اید که من نمیتوانم به شما درس بدهم و بیشتر از این شما را جلو ببرم. به ما توصیه کرد که پیش استاد او «ملا عباس» برویم که در سن هفتاد سالگی در صحن حرم رضوی تدریس میکرد.
رفتیم و نزد آن مرد درس خواندیم. از ویژگی های او این بود که به نسخه ی قرآن چاپ هند مقید بود و اعتقاد داشت که نسخه هندی با وجود دشواری رسم الخطش، نسخه ای صحیح است.
همچنین از جمله ی خصلت های او، تقید به سنت سلام کردن، هم در آغاز دیدار و هم خداحافظی بود؛ درحالی که در ایران رسم شایع این است که تنها در آغاز دیدار سلام کنند و هنگام خداحافظی جملات فارسی دیگری را به کار ببرند.
نزد او کتاب تجوید را خواندیم که به فارسی است و تالیف سید محمد عرب زعفرانی. این سید محمد، عرب و ساکن مشهد بود، که استاد مُقری ما «ملا عباس» هم شاگرد او بوده است.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
💎 تشکیلات گسترده
☀️ این سه امام گستردهترین تشکیلات شیعه در اسلام رو تشکیل داده بودند
🎉 به مناسبت سالروز ولادت با سعادت امام هادی علیهالسلام
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @nojavan_khamenei
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴) #فصل_اول (آن_روز_ها) #آموزش_قرآن قرآن را از کودکی نزد مادر، و سپس
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۵)
#فصل_اول (آن روز ها)
#لباس_روحانیت
در ایران معمولا کسانی که به امور دینی اشتغال دارند،اعم از طلاب و اساتید و مبلغان، عمامه بر سر میگذارند.
عمامه، نماد وجود آن طایفه ای است که در دین تفقّه میکنند. دین را تبلیغ میکنند و در برابر مخالفان دین می ایستند.
از همین روی، دست نشاندگان استعمار و مبلغان لائیسیسم، با عمامه جنگیده اند. رضا شاه دستور داد عمامه هارا بر دارند و کلاه پهلوی بر سر بگذارند. پسرش از این تصمیم شکست خورده، عقب نشینی کرد اما دستگاه حاکمه نقشه کشید تا یک روحیه عمومی ایجاد کند و عمامه را مورد تحقیر و استهزا قرار دهد.
در کودکی وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم عمامه گذاشتم. علت عمامه گذاری زود هنگام آن بود که در آن دوران مردم عادت به پوشاندن سر داشتند. طبیعتا پدر حاضر نبود که ما کلاه پهلوی به سر بگذاریم؛ بنابر این چاره ای جز عمامه نبود.
عمامه مارا مادر می بست. تحت الحنک _دنباله ی پارچه عمامه_ راهم که معمولا در سمت چپ می گذارند، ایشان درسمت راست می گذاشت.
ما از زمان کودکی با پدیده ی مسخره کردن عمامه مواجه بودیم. آنقدر کلمات تمسخر آمیز شنیدیم که این پدیده برایمان عادی شده بود و لذا به علت آن نمی اندیشیدیم.
فقط وقتی بزرگ شدم و به حافظه ام مراجعه می کردم، و شگفت زده می شدم. هیچ معممی_چه کوچک و چه بزرگ_ از این پدیده در امان نمانده بود.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945