به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ43
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ431
کپیحرام🚫
ایمان و مریم را بدرقه میکنند. روی پلههای اول ساختمان مینشینند.
-اگه خوابت نمیاد، پاشو بریم.
-خوابم نمیاد ولی تو خستهای.
بلند و میشود و دست بشری را میگیرد و بلند میکند.
-دلت گلزار میخواد. زود میریم و برمیگردیم.
........
پوشهی صورتی را برمیدارد و همه را چک میکند.
-چیزی جا نذاری بشری!
کنارش میایستد و پوشه را از دستش میگیرد.
-آروم امیر! همه رو خبر نکن. همهاش تو همینه.
پوشه را داخل کیفش جا میدهد. سرش را بالا میآورد. امیر با غم نگاهش میکند.
-چیه امیر؟ هر چی خدا بخواد من راضیام.
-آخه این دکتر...
-چی؟ امید آخره؟ من امیدم به خداست. اینجور مطمئن بودی؟! خودت رو نباز.
-حلالم کن.
-کارد بیار سر باغچه حلالت کنم!
میخندد ولی امیر لب از لب باز نمیکند. شرمنده میشود از اینکه بشری امیدوارش میکند. از اینکه میخواهد با شوخی جو را عوض کند.
زهراسادات میگوید:
-شام درست میکنما! دورتون رو زدین، بیاین.
-چشم مامان میایم.
با امیر از خانه بیرون میزند که به خیال زهراسادات چرخی در شهر بزنند. دلش این گرفته حالی را نمیخواهد.
-چرا غمبرک گرفتی؟
حرف نمیزند. بشری نفسش را کلافه بیرون میدهد. میچرخد و زل میزند به همسرش.
-من فقط میخوام مطمئن بشم. چند سال دیگه حسرت نخورم بگم تا وقت داشتیم تلاش نکردیم.
-به جان خودم بشری من فکر نمیکردم...
سبابهاش را روی لب امیر میگذارد.
-تو رو خدا بس کن امیر. گذشته رو پیش نکش. دلت رو بده به خدا. اون بخواد همه چی حله!
بغضش سنگین است. آنقدر سنگین که از گلویش پایین نمیرود و حتی نمیبارد. مثل یک گرهی کور در گلویش جا خوش کرده! میترسد از اینکه بشری "نه" بشنود و بهم بریزد. مثل همان روز که در تراس را باز کرد تا غافلگیرش کند و خودش بدتر غافلگیر شد...
تا رسیدن به کلینیک چیزی نمیگوید. بشری نگاهش میکند.
-تموم شدم زنگ میزنم.
-میام بالا.
میایستد تا امیر پارک کند و با هم میروند. چهرهاش میخندد. میخواهد با تمام انرژیاش درمان را شروع کند. چیزی به نوبتش نمانده و منشی میخواهد که ده دقیقهای صبر کند.
-با همسرت میری؟
میخواهد بگوید نه که امیر "آره"میگوید. سوالی نگاهش میکند و از حالت چشم امیر متوجهی عزم جزمش میشود.
دستش را پشت بشری میگذارد و پشت سرش وارد میشود. خانم دکتر انقدر مشتاق نگاهشان میکند که انگار منتظر بوده این زوج را بییند، بچهشان را بدهد دستشان بروند.
جواب سلامشان را گرم میدهد. با لبخند، امیر را از این همراهی تحسین میکند.
بشری پروندهاش را جلویش میگذارد و زل میزند به صورت دکتر تا از حالت نگاهش متوجهی وضعیتش بشود و میشود.
نگاهی به بشری و بعد امیر میکند.
-یه عکس رنگی هم باید بگیری.
دستور را برایش مینویسد به اضافه آدرسی که مورد تایید خودش باشد. بشری کمی دل دل میکند تا حرفش را به زبان بیاورد.
-نمیشه عکس نگیرم.
دکتر نانفهوم نگاهش میکند. بشری جلوی امیر معذب میشود. نمیداند چگونه حرفش را بزند. دست دست میکند و دکتر میگوید:
-برای روال درمان لازمه.
نگاه گنگ امیر را روی خودش احساس میکند و سعی میکند چشمش به امیر نیفتد.
-سخته برام.
دکتر ابروهایش را بالا میاندازد. متوجهی منظورش شده است.
-به خودت سخت نگیر، دکترا همه زنن. انشاءالله درمان میشی برای زایمانت میخوای چیکار کنی؟
.....
دلش میخواهد پرونده را پرت کند صندلی عقب ولی جلوی امیر نمیتواند. این خودداری کردن جلوی امیر دست و پایش را بسته است.
نزدیک چنچنه هستند که امیر بعد از سکوتی طولانی زبان باز میکند.
-چیکار میکنی؟ میخوای نری؟
-من نمیتونم.
-اول آخر چی؟ برای زایمانت چیکار میکنی؟ میخوای تو خونه دنیاش بیاری؟
راهی ندارد،باید کوتاه بیاید. برای اولین بار از زن بودن خودش بدش میآید.
-چرا هر چی بدبختیه مال زناس؟!
خندهاش بشری را جری میکند.
-بخند. تو چی میدونی من چقدر سختمه؟!
چیزی نمانده نوک انگشتش را در چشم امیر فرو کند.
-من سختمه امیر.
امیر خیلی آرام نگاهش میکند و آرامتر میگوید:
-من چیکار کنم؟
بغ میکند. امیر پیاده میشود. به آن سمت خیابان میرود. فالوده و بستنی معروف و صف اینبار خالی. با دو تا فالوده برمیگردد. کاسهی فالودهی زرد خوشرنگ را با چشمک و همان خندهی جمع نشدهاش دستش میدهد. با شیطنت میگوید:
-زعفرونی گرفتم بچه پسر بشه!
حرص میخورد ولی دلش نمیآید چیزی به امیر بگوید. میگیرد و با قاشق به جان رشتههای شیرین خوشعطر میافتد.
خوبه که همیشه یکیمون حال اون یکی رو بهتر میکنه!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heavenadd
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
ادامهی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره ک
رمان بدون هیچ پست اضافه و تا قسمت پایانی در وی آی پی☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خاڪ قم گشته مقدس
💫از جلال فاطمه
🌸نورباران گشته این شهر
💫ازجمال فاطمه
🌸گرچه شهرقم شده
💫گنجینه علم وادب
🌸قطرهای باشد ز دریای
💫ڪمـال فاطمه
💫ولادت کریمه اهل بیت
🌸حضرت معصومه
💫سلام الله علیها مبـارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با حداقل ترین سرمایه کارخانه پر سود راه اندازی کنید (تعداد محدود)
👌 با سود دهی عالی و #تضمین شده
💵سود عالی 💯 💎بازار همیشگی
✔️خرید #تضمینی محصولات با عقد قرار داد رسمی و محضری
✔️ آموزش ، نصب ، راه اندازی و بهره برداری از کارخانه شما بصورت #رایگان
🔸تماس با کارشناسان و مشاورین :
📞 09122686645 📞 02633413958
📞 02633403752 📞 02633411079
📞 09121280247 📞02633417340
🔴اطلاعات بیشتر در کانال 👇👇
@iran_zoghal1 @iran_zoghal1
@iran_zoghal1 @iran_zoghal1
📣📣📣📣📣📣
💎💎💎💎💎💎
در بین چله های مختلف، یک مورد خاص و مهم وجود دارد، به نام «چله کلیمیه» که از اولین روز ماه ذی القعده که امسال ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت ماه آغاز می شود.
حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین می فرماید: «از اول ذی القعده تا دهم ذی حجّه که اربعین موسای کلیم است، این یک فصل مناسبی است؛ بهار این کار است. این اربعین گیری، این چله نشینی همین است! وجود مبارک موسای کلیم 40 شبانه روز مهمان خدا بود. فرمود: *و واعدنا موسی ثلاثین لیلهً فاتممناها بعشر فتمّ میقات ربّه اربعین لیله.* به او وعده دیدار و ملاقات خصوصی دادیم؛ آمد به دیدار ما. اوّل 30 شب بود؛ بعد 10 شب اضافه کردیم، راهش باز بود؛ جمعاً شد40 شب.»
ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت که اول ذی القعده هست تا روز عید قربان که 40 روز متوالیه بهترین زمان برای گرفتن حاجاته و بهش چله ی ذی القعده یا چله کلیمه گفته میشه که به اصطلاح علما بهار حاجت هاست! یعنی اگه کسی چله ذی القعده داشته باشه و تو این چهل روز دعا کنه محاله دست خالی برگرده.
تو هم مثل من این روز را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!
👈بهترین پیشنهادها یکی از اذکار و سوره های زیره(یکیش که به دلتون می افته):
❤️ چهل روز روزی یکبار سوره های فجر
❤️چهل روز ذکر لااله الاالله
❤️صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه
❤️چهل روز ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه
❤️ چهل روز زیارت عاشورا
❤️چهل روز سوره یاسین
❤️چهل روز آیه رب ادخلنی مدخلأ صدق واخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لندک سلطانأ نصیرأ روزی۱۰۰ مرتبه
خیلی ها گرفتارن و خیلی ها مشکلات کوچیک و بزرگ دارن. لطفا به همه یادآوری کنید وفرستنده این متن را از دعای خیرتون بی نصیب نفرمایید.
🔮او دختری است که امام کاظم(ع) با دیدن پاسخهای دقیقش به سوالات پیچیده شیعیان سه بار فرمودند: فداها ابوها؛ یعنی پدرش به فدایش.
🦋میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها، خواهر امام رضا علیهالسلام و روز دختر مبارک باد.🦋
#حضرت_معصومه
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( مارال )
مامور رضا خان: آهای زنیکه، این لَچِک چیه سرت کردی،مگه به توی گرِگوری دهاتی نگفتن به دستور شاه حجاب ممنوعه؟ هان!…چرا لال مونی گرفتی؟! یالا چارقدتو بردار ببینم
مارال : چی میگی آقا؟ من گوشم سنگینه صداتو نمیشنوم،بیا جلوتر ببینم چی میگی
مامور رضا خان: ای بابا، آدم رو عقرب بزنه ولی الاف نکنه، گیر چه زبون نفهمی افتادیما… میگم چارقدتو در بیار زنیکه إاااااا چی کار میکنی، ولم کن آآآخ کمرم آآخ
صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد رضا جعفری - علی حاجیپور- مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
با تشکر از خانم آمنه چراغی ارشاد
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
همسایه! سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
وقتی انیس لحظهی تنهاییام تویی
تنها دلیل این که من اینجاییام تویی
🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
#ولادت_حضرت_معصومه_مبارک
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ43
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ432
کپیحرام🚫
در خودش غرق است و آرام آرام از فالودهاش میخورد. امیر آرنجش را به فرمان تکیه داده و بشری سنگینی نگاهش را احساس میکند.
-جونم امیر؟
لبخند تلخی میزند و به فالودهاش اشاره میکند.
-بخور حالا!
میخورد ولی دیگر طعمش شیرین نیست. کار را خراب کرده است، سر همین نگرفتن عکس رنگی!حتما امیر دوباره به جان خودش افتاده. زیر نگاه امیر دستمال مرطوب روی دستهایش میکشد و به امیر رو میکند.
-جانم بگو!
نفسش مثل آه آزاد میشود.
-میدونم سختته و معذبی! فکرم نکن برای من راحته!
لب پایینش را به دندان میگیرد و با مکث رها میکند.
-اگه دست من باشه که هیچوقت دلم نمیخواد گذرت به عکس و این چیزایی باشه که کسی میبیندت ولی، برو عکس رو بگیر.
دست محکمش را روی شانهی همسرش میگذارد، انگار میداند که بشری با لمس همین دست دلش گرم میشود و آرام. بقیهی حرفهایش را شمرده میزند:
-بذار روال درمانت درست پیش بره. به قول خودت چند سال بعد نگیم تلاشمون رو نکردیم. اون آزمایش رو هم من فردا میرم میدم بذار رو مدارکت تا کامل بشه.
بشری چیزی نمیگوید و امیر فشار آرامی روی شانهاش میآورد.
-باشه؟
باز هم حرف نمیزند اما سرش را تکان میدهد. امیر چپ و راستشان را نگاه میاندازد جز پیرزنی که نان به دست شیب خیابان را پایین میرود هیچکس را نمیبیند. خودش را به طرف بشری میکشد و سر بشری را به شانهاش نزدیک میکند. چانهاش را به سر بشری میگذارد.
-اینجوری ماتم نگیر! امیر قربونت بره.
-خدا نکنه.
آنقدر آرام میگوید که فکر نمیکند امیر شنیده باشد ولی امیر میپرسد:
-چرا؟ نباشم که بهتره.
-لوس نشو امیر!
خندهی بم و لرزش شانهاش دل بشری را آب میکند، از خودش میپرسد: چرا من باید انقدر تو رو دوست داشته باشم!؟
پیشانیاش را میبوسد و بشری را از خودش جدا میکند. بشری با اعتراض میگوید:
-انقدر ماچ و بوس راه ننداز تو خیابون.
-نمیتونم. اگه میخوای به ملت به گناه نیفتن، انقدر شیرین نشو!
-این شد توجیه الآن؟!
-هیشکی اینجا نیست. خودمم و خودت.
سر میچرخاند، حق با امیر است. حتی ماشینی که گهگاه پشت سرشان میدید هم نیست. میخواهد حرفی بزند که امیر زودتر میگوید:
-شیرین هم اسم خوبیه! اگه دختر شد.
لبخند به لبش میآید. دختر امیر! باید قشنگ باشد! امیر را نگاه میکند و امیر بیهوا بینیاش را میکشد.
-اَه امیر!
نوک بینیاش را میمالد.
-اگه تو این دماغ رو دراز نکردی عینهو خرطوم.
ماشین را روشن میکند.
-عیب نذار رو زن من!
میداند که بشری نگاهش میکند، چشمک میزند و با لبخند راه میافتد.
بشری یکدفعه حرف دلش را میزند. حرفی که خیلی وقتها میخواسته به امیر بگوید.
-امیر این لبخندات پدر دل من رو درمیاره. دیگه چشمکت چیه؟
لبخند امیر پررنگ میشود.
-دلت؟ دلت! نمیدونستم به چشم دل تو میام!
-شاعر خوبی از آب درمیاومدی!
-برای کی میخواستم شعر بگم؟ اگه برای توئه که همین چرت و پرتهای از دل برآمده هم کار خودشون رو میکنن.
بینیاش را چین میدهد.
-چرت و پرت! ولی از دل برآمدهاش رو خوب اومدی.
دستش را روی دست امیر میگذارد. لبخند نرفته به لب امیر برمیگردد.
-یه چیزی میگم بشری! نمیخوام حالت رو خراب کنم ولی تو دیوونه بودی که دوباره من رو قبول کردی.
لب میزند و اعتراف میکند:
-میدونم!
امیر دستش را از زیر دست بشری میکشد و خودش دستش را میگیرد. بشری دلش میخواهد حرف بزند. حرفهایی که خیلیوقتها از کوچهباغ ذهنش میگذشتند و تا نوک زبانش میآمدند. میخواست بگوید برای مردی که حلال خودش بود. چرا نگم؟ چرا بعضی زنها احساس نداشته و کاذبشون یا واقعی و موقتشون رو برای مردشون به راحتی خرج میکنن ولی من محبتم رو تو ذهنم به پای امیر میریزم؟
شست امیر پشت دستش را نوازش میکند. دلش گرمتر میشود.
-خیلی دوستت دارم امیر.
حرکت دستش کند میشود ولی قطع نه!
-انقدر که نمیتونم به نبودنت فکر کنم. نمیخوامم فکر کنم. خودم میدونم، عین دیوونهها دوستت دارم! روز به روز هم بیشتر!
امیر میخواهد شیطنت کند و بگوید "همین! دیوونه هستی دیگه" ولی سکوت میکند.
-همیشه دلم برات تنگ میشه. حتی وقتی تازه پنج دقیقه باشه ندیدمت. و وقتی قراره بیای خونه، مثل زنی که چند ماهه از مردش دور مونده، بهت مشتاقم.
باد تندی میوزد و برگهای زرد سپیداری مثل ستاره روی سر ماشینها میریزد. نفسی تازه میکند.
-دلم میخواد روز به روز حالم رو بعد از رفتنت برات بگم. خاطرههایی که وقتی خودم بهشون فکر میکنم دلم به حال خود اون موقعم میسوزه. دوباره یه حسی مثل شکافتن پر درد قفسهی سینهام بهم دست میده.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heavenadd
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
ادامهی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره ک
اگه میخوای همین امشب رمان تا آخر بخونی👆🏻
دو ماه دیگه هزینه بیشتر از ۴۰ تومنه
نگید نگفتی🌹
پارت جدید بشری رو توی کانال دوستم
لیلی بانو گذاشتم بیاید بخونید تا پاک نکردم😄😄
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ43
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ433
کپیحرام🚫
باز هم نفسی و دوباره شرحههایی که دل خودش و امیر را هواییتر میکند.
-تو میگی دیوونهام! آره وگرنه با دیدن اون اخمت نباید دلم برات میلرزید. اون حماقت محض بود! اگه یه روز دخترم همچین کاری کنه پشت دستش رو داغ میکنم و میگم این غلطا به تو نیومده!
ابروی امیر بالا میرود و آرام میخندد. لرزش قفسهی سینهاش را متوجه میشود، میداند امیرش میخندد ولی دنبالهی حرفاهایش را میگیرد.
-نمیتونستم فکرت رو پس بزنم. هر چی سعی میکردم، میشد کاه و به دست باد میرفت. میشد کف و روی موجای دریا گم میشد.
دلش میخواهد بگوید بشری بس کن. با این حرفها، با این ابراز احساساتت من باید پلکهام رو ببندم و روی ابرها پرواز کنم ولی الآن پشت فرمون تو این خیابان شلوغ مجبورم خودم رو کنترل کنم. محکومم به شنیدن و دم نزدن.
صدای آرام بشری نمیگذارد که امیر به چاه افکارش سقوط کند.
-کارم رسید به جایی که با خودم قرار گذاشتم که اگه بهت نرسیدم، تا وقتی که فراموشت نکردم با کسی ازدواج نکنم و یه حسی بهم میگفت که هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم.
امیر سرعتش را کمتر میکند و بشری بقیهی حرفش را میخورد. وارد کوچه میشوند و بشری با دیدن ماشینها متوجه میشود که خواهر و برادرش هم هستند.
-میخوام حرفات رو بشنوم ولی قول دادیم واسه شام بیایم.
-دیر نمیشه. حالا که سر دلم باز شده، همهی حرفام رو بهت میگم.
زنگ را میزنند و خیلی زود صدای طاها را میشنوند .
-بیا تو جوجه.
میخندند. شانه به شانهی هم وارد حیاط میشوند و حال خوبی به بشری دست میدهد. این خانه زمانی برایش مامن بوده و هنوز هم هست. خانهای که همیشه وقتی میخواست پا در آن بگذارد، پدر و مادرش با مهربانی پذیرایش میشد.
هنوز هم آن مهربانیها تکرار میشد، وقتی زهراسادات را جلوی ساختمان میبیند و سیدرضا که با کمی تاخیر پشت سرش ظاهر میشود.
دست پدر و مادرش را میبوسد و در جواب "چرا انقدر دیر" مادرش لبخند میزند و نمیگوید دامادت داشت دخترت را آرام میکرد و دخترت داشت رازهای دلش را روی داریه میریخت.
طاها محمد را بغل زده و کنار ضحی نشسته. نگاهش روی صفحهی تبلت ضحاست و با سر دارد حرفهای دخترش را تایید میکند.
فاطمه بالای سرشان ظاهر میشود و یادآوری میکند که:
-وقتت تموم شده. تبلت رو بذار کنار.
ضحا با خواهش مادرش را نگاه میکند ولی حرف فاطمه همان است. طاها دخترش را میبوسد.
-خاموش کن باباجون! بذار برای فردا.
ضحا ناراحت دکمهی تبلت را میزند و در کیفش میگذارد. طهورا کنارش مینشیند و حواس بشری را از ضحا پرت میکند.
-دکتر بودی؟
-آره برام عکس رنگی نوشته.
-به همین زودی!؟
خونسرد میگوید:
-لازمه دیگه.
-الکی خودت رو تو دردسر انداختی. باید یه سال صبر میکردی. حامله میشدی.
-میخوم اگه مشکلی باشه همین الآن حل بشه.
طهورا ناباور نگاهش میکند.
-عکس رو برای زنایی که نازا باشن مینویسن! اصلا پاشو بریم بالا ببینم چی داری تو اون پوشه که چپوندی ته کیفت؟
نمیخواهد این راز برملا بشود. میخواهد آن اتفاق برای همیشه بین خودش و امیر بماند. میخواست قهرمان باشد. زنی قهرمان با کولهای پر از خاطرات خوش و ناخوش که فقط روی دوش خودش بکشد.
یه معامله هست بین من و خدا، اگه میخواستم بگم که وقتی امیر رفت و من فکر کردم برای همیشه ازم بریده لو میدادم. حالا که امیر شده همونی که دلم میخواد، چیزی بگم؟! محاله؛
-پاشو دیگه!
-بشین آبجی. نمیخوام یه وقت بقیه بدونن میرم دکتر.
مثل بشری مراعات میکند که صدایش را کسی نشنود.
-تو یه چیزیت هست؟
و مشکوک نگاهش میکند:
-نکنه به همون تیری که از امیر خوردی مربوطه؟!
مربوط نیست ولی بند دلش پاره میشود. به روی خودش نمیآورد. فکر طهورا را از اینکه سمت امیر رفته پرت میکند.
-نه! تازه برای امیر هم آزمایش نوشته.
-اینو که باید اول میگفت حالا یادش اومده؟!
-دفعههای قبل گفت ولی امیر هنوز نرفته.
با آمدن ضحی، طهورا دست از سرش برمیدارد. ضحا را به طرف خودش میکشد و نزدیک خوش مینشاند.
-ها! تبلتت رو گرفتن یادت افتاد عمه داری؟
لبخند خجولی میزند ولی بشری دست دور شانهاش میاندازد و گونهاش را میبوسد.
-یه روز یه ضحا بود و یه عمه بشراش.
فاطمه به جمعشان اضافه میشود.
-چی میگین شما. غیبت منو میکنید؟
-آره. بشری دل پری ازت داره.
سعی میکند قیافهاش خیلی جدی باشد اما حنایش پیش فاطمه رنگی ندارد. فاطمه به بشری اشاره میکند و میگوید:
-این که جونش برای من میره. اگه تو حرف بذاری تو دهنش!
-هم برای تو هم! ای صد تا جونم داشته باشه مال امیرشه.
بشری بلند میشود. میخواهد به مادرش کمک کند. نگاهش میرود برای امیر و لب جفتشان به خنده شکوفا میشود.
✍🏻 #مخلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 السلام علیک یا اباصالح المهدی
✨وقتی که عطر و بویت
✨مهمان جان ما شد
✨دیگر دل آرزویی
✨جز وصل تو ندارد
🌼 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
⛔️ #فوری | تغییر ساعت کاری ادارات به کجا رسید / جزئیات جدیدی از عقب افتادن ساعات اداری
مشاهده ساعت دقیق و جزئیات در 👇🏻
eitaa.com/joinchat/927006720Cef22c84c5c
eitaa.com/joinchat/927006720Cef22c84c5c
پین شده 👆🏻
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
برگ جدید بشری جان این جاست
رمان و داستان کوتاه هم دارن حتما بخونید🌹
به وقت بهشت 🌱
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc برگ جدید بشری جان این جاست رمان و داستان کوتاه هم
رمان نرگس رو از اینجا دنبال کنید
واقعی واقعیه و خیلی زیبا و جالب 🌹
.
.
آقای #امام_زمان :))
پدر مهربانمان!! کاش یک روز قلبهای همهی ما برای نیامدنت تند تند میزد!! کاش همه با هم چشم به راهت میدوختیم و کاش جانهای همهی ما در بیقراریِ دیر آمدنت گُر میگرفت!
آنوقت حتما میآمدی! :))🌿
#اللھمعجلالولیکالفرج | #صاحبنا
وقتی خدایی هستش
که خودش،کارت رودرست میکنه؛
ازسنگ انداختنهای آدمهای،اطرافت
هیچوقت ناراحت نشو..😌🌿
| #دوایروح ❤️|
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ434
کپیحرام🚫
کلکل طهورا و فاطمه هنوز ادامه دارد. طهورا میپرسد:
-کجا بشری؟
-شما که نمیتونید حداقل من یه کمک به مامان بدم.
فاطمه میگوید:
-چرا نتونیم. از حالا زمینگیر بشیم تا کی؟
سه نفری به آشپزخانه میروند. طهورا به فاطمه میگوید:
-هر چی یادمه تو به بهونهی حاملگی زیر کار در میرفتی.
فاطمه میخندد اما با افتخار میگوید:
-عرضه داشتم بچه آوردم. تو چرا از راه نرسیده دوقلو داری؟
-ارثه!
-ارثه. تو میذاشتی از راه برسی!
بعد چشمهایش را گرد میکند و لبش را دندان میگیرد.
-نکنه دسته گل رو قبل عروسی آب دادین؟
طهورا جلوی مادرش خجالت میکشد ولی به رسم همیشگی کلکلهایشان باید جواب فاطمه را بدهد. کنار گوشش میخندد.
-آره عرضه داشتم!
فاطمه اما کاری ندارد که زهراسادات بشنود یا نه. همچنان با آب و تاب میگوید:
-صبر کن دنیا بیان، مردم از سونو دقیقتر برات حسابش میکنن. یه شب اون ورتر باشه تو بوق و کرنا میکنن.
طهورا میخندد.
-بسه فاطمه انقدر خندیدم دلم درد گرفت.
صندلی را عقب میکشد و مینشیند. آهسته میگوید:
-نگران نباش تاریخش واسه اینور عروسیه.
ولی فاطمه دست بردار نیست.
-اصلا بگو از این مهدی آبی هم گرم میشه؟
بشری و زهراسادات آرام میخندند، فاطمه خودش را عقب میکشد تا صورت طهورا را ببیند. حتی مهلت نمیدهد طهورا از شوهرش طرفداری کند.
-نه! گمون نکنم. به این بشر میاد که شب تا صبح پای جانماز نشسته باشه.
طهورا هنوز میخندد. انقدر که صورتش سرخ میشود. بشری سری تکان میدهد.
-جفتتون دیوونهاین.
طهورا مهدی را میبیند که محجوب نگاهش میکند. خجالت میکشد. میداند که بعدا یادآوری میکند که "مگه نگفتم خندتون رو ببرید تو اتاق، سادات خانم".
-خدا بگم چیکارت نکنه فاطمه. جلوی امیر این همه خندیدم.
بشری ملاقه برمیدارد و داخل کاسههای گل سرخی ماست خیار میریزد. زهراسادات رو به سه نفرشان میکند.
-همیشه که همدیگه رو نمیبینین، برید دور هم بشینین. من خودم کارام رو میکنم.
ولی مگر بشری میگذارد. فاطمه و طهورا را ننشسته بیرون میفرستد و تا بعد از شام به مادرش کمک میکند.
آخر شب خودشان میمانند با پدر و مادرش. برای خواب به اتاق بالا میروند. تکیهاش را به دیوار میدهد و زیارت عاشورا میخواند. امیر سرش را روی پایش میگذارد.
-آرومم میکنی؟
مفاتیح را به یک دستش میدهد و انگشتهایش را بین موهای امیر میبرد.
-چشم. شما جون بخواه!
پلکهای امیر بسته میشوند، بشری سرش را پایین میبرد و شقیقهاش را میبوسد. نمیخواهد علاقه و احساسش را دریغ کند. میخواهد هر وقت احساساتش غلیان کرد، کنش داشته باشد. به جای همهی روزهایی که امیر نبود و حسرت کشید و به جای روزهای بعد از خونه باغ که محرم نبودند، چند روزی که به قول امیر اسلام دست و پایشان را بسته بود. دلش نمیآید سر امیر را بلند کند. مفاتیح را لبهی میز میگذارد و مهر را برمیدارد و همانطور نشسته ذکر سجدهی زیارت را میخواند.
-بیداری امیر؟
-اوهوم.
ساعد امیر را از روی چشمش برمیدارد و میگوید:
-فردا میرم پیش نازنین.
-اَه! یادم رفت بگم بچهشون به دنیا اومده.
-امیر!؟
-هوم؟
-پاشو ببینم! تو چرا به من نگفتی؟
چشمهایش را میبندد و میخندد.
-من تازه جا گرفتم.
-من تا صبح بشینم؟
چشمهایش را باز میکند، دست بشری را میگیرد و روی سر خودش میگذارد.
-کارت رو یادت رفت!
دوباره موهایش را به بازی میگیرد. امیر میگوید:
-بقیه حرفات رو نمیخوای بگی؟
میداند ولی خودش را به کجراه میزند.
-کدوم حرف؟
-اعتراف شیرینت.
اعتراف! اسمش همین است. آن روزها را مثل فیلم در ذهنش تجسم میکند.
-خیلی سخت بود. میترسیدم. امیر! چشمهات دست از سرم برنمیداشت. فکرم میاومد سمتت و مدام استغفار میکردم. خودم رو سرگرم میکردم تا نلرزم و به گناه نیفتم. تا اینکه اومدی و گفتی فکر میکنی من نیمهی گمشدهات هستم. رضایتم رو گفتم و بابا اینا تحقیق کردن. دیگه بقیهاش رو هم که میدونی.
دستهای بشری را میگیرد و دو طرف صورت خودش میگذارد.
-الآن میگم! نیمهی گمشده نه. تو تمام زندگی تازه پیدا شدهی منی؛
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.
یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند و خان با صدای بلند میگوید" ازامشب دیگه کسی به نیت این دختر در این خونه رو نمیزنه."
آهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد..💞
در دلم قند آب میشود و از طرفی خودم از خجالت آب میشوم....
خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده.
فورا از کنار آهیل بلند میشوم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heavenadd
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
ادامهی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
مریلا زارعی :اشتباه یک مسئول را پای یک سیستم نگذاریم.
چقدر شما آدم حسابی هستین خانم زارعی…
در ضمن این عکس ها نشون میده درست لباس پوشیدن به آدم وقار و نجابت میده✨
#سلبریتی_نمونه