💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ434
کپیحرام🚫
کلکل طهورا و فاطمه هنوز ادامه دارد. طهورا میپرسد:
-کجا بشری؟
-شما که نمیتونید حداقل من یه کمک به مامان بدم.
فاطمه میگوید:
-چرا نتونیم. از حالا زمینگیر بشیم تا کی؟
سه نفری به آشپزخانه میروند. طهورا به فاطمه میگوید:
-هر چی یادمه تو به بهونهی حاملگی زیر کار در میرفتی.
فاطمه میخندد اما با افتخار میگوید:
-عرضه داشتم بچه آوردم. تو چرا از راه نرسیده دوقلو داری؟
-ارثه!
-ارثه. تو میذاشتی از راه برسی!
بعد چشمهایش را گرد میکند و لبش را دندان میگیرد.
-نکنه دسته گل رو قبل عروسی آب دادین؟
طهورا جلوی مادرش خجالت میکشد ولی به رسم همیشگی کلکلهایشان باید جواب فاطمه را بدهد. کنار گوشش میخندد.
-آره عرضه داشتم!
فاطمه اما کاری ندارد که زهراسادات بشنود یا نه. همچنان با آب و تاب میگوید:
-صبر کن دنیا بیان، مردم از سونو دقیقتر برات حسابش میکنن. یه شب اون ورتر باشه تو بوق و کرنا میکنن.
طهورا میخندد.
-بسه فاطمه انقدر خندیدم دلم درد گرفت.
صندلی را عقب میکشد و مینشیند. آهسته میگوید:
-نگران نباش تاریخش واسه اینور عروسیه.
ولی فاطمه دست بردار نیست.
-اصلا بگو از این مهدی آبی هم گرم میشه؟
بشری و زهراسادات آرام میخندند، فاطمه خودش را عقب میکشد تا صورت طهورا را ببیند. حتی مهلت نمیدهد طهورا از شوهرش طرفداری کند.
-نه! گمون نکنم. به این بشر میاد که شب تا صبح پای جانماز نشسته باشه.
طهورا هنوز میخندد. انقدر که صورتش سرخ میشود. بشری سری تکان میدهد.
-جفتتون دیوونهاین.
طهورا مهدی را میبیند که محجوب نگاهش میکند. خجالت میکشد. میداند که بعدا یادآوری میکند که "مگه نگفتم خندتون رو ببرید تو اتاق، سادات خانم".
-خدا بگم چیکارت نکنه فاطمه. جلوی امیر این همه خندیدم.
بشری ملاقه برمیدارد و داخل کاسههای گل سرخی ماست خیار میریزد. زهراسادات رو به سه نفرشان میکند.
-همیشه که همدیگه رو نمیبینین، برید دور هم بشینین. من خودم کارام رو میکنم.
ولی مگر بشری میگذارد. فاطمه و طهورا را ننشسته بیرون میفرستد و تا بعد از شام به مادرش کمک میکند.
آخر شب خودشان میمانند با پدر و مادرش. برای خواب به اتاق بالا میروند. تکیهاش را به دیوار میدهد و زیارت عاشورا میخواند. امیر سرش را روی پایش میگذارد.
-آرومم میکنی؟
مفاتیح را به یک دستش میدهد و انگشتهایش را بین موهای امیر میبرد.
-چشم. شما جون بخواه!
پلکهای امیر بسته میشوند، بشری سرش را پایین میبرد و شقیقهاش را میبوسد. نمیخواهد علاقه و احساسش را دریغ کند. میخواهد هر وقت احساساتش غلیان کرد، کنش داشته باشد. به جای همهی روزهایی که امیر نبود و حسرت کشید و به جای روزهای بعد از خونه باغ که محرم نبودند، چند روزی که به قول امیر اسلام دست و پایشان را بسته بود. دلش نمیآید سر امیر را بلند کند. مفاتیح را لبهی میز میگذارد و مهر را برمیدارد و همانطور نشسته ذکر سجدهی زیارت را میخواند.
-بیداری امیر؟
-اوهوم.
ساعد امیر را از روی چشمش برمیدارد و میگوید:
-فردا میرم پیش نازنین.
-اَه! یادم رفت بگم بچهشون به دنیا اومده.
-امیر!؟
-هوم؟
-پاشو ببینم! تو چرا به من نگفتی؟
چشمهایش را میبندد و میخندد.
-من تازه جا گرفتم.
-من تا صبح بشینم؟
چشمهایش را باز میکند، دست بشری را میگیرد و روی سر خودش میگذارد.
-کارت رو یادت رفت!
دوباره موهایش را به بازی میگیرد. امیر میگوید:
-بقیه حرفات رو نمیخوای بگی؟
میداند ولی خودش را به کجراه میزند.
-کدوم حرف؟
-اعتراف شیرینت.
اعتراف! اسمش همین است. آن روزها را مثل فیلم در ذهنش تجسم میکند.
-خیلی سخت بود. میترسیدم. امیر! چشمهات دست از سرم برنمیداشت. فکرم میاومد سمتت و مدام استغفار میکردم. خودم رو سرگرم میکردم تا نلرزم و به گناه نیفتم. تا اینکه اومدی و گفتی فکر میکنی من نیمهی گمشدهات هستم. رضایتم رو گفتم و بابا اینا تحقیق کردن. دیگه بقیهاش رو هم که میدونی.
دستهای بشری را میگیرد و دو طرف صورت خودش میگذارد.
-الآن میگم! نیمهی گمشده نه. تو تمام زندگی تازه پیدا شدهی منی؛
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.
یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند و خان با صدای بلند میگوید" ازامشب دیگه کسی به نیت این دختر در این خونه رو نمیزنه."
آهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد..💞
در دلم قند آب میشود و از طرفی خودم از خجالت آب میشوم....
خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده.
فورا از کنار آهیل بلند میشوم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heavenadd
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
ادامهی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
مریلا زارعی :اشتباه یک مسئول را پای یک سیستم نگذاریم.
چقدر شما آدم حسابی هستین خانم زارعی…
در ضمن این عکس ها نشون میده درست لباس پوشیدن به آدم وقار و نجابت میده✨
#سلبریتی_نمونه
▪️ «من میرم دریا که تو و همکلاسیات از هيچی نترسید»
*خدا قوت دلاورمردان باغیرت و پیامآوران امنیت!
خدا قوت دریادلان ارتش قهرمان ایران* 🇮🇷
▪️یکی از پرسنل قهرمان ارتش حین ماموریت، فرزند عزیزش را از دست میدهد، چند نفر فرزندشان به دنیا میآید، یک نفر برای چشمانش مشکلی پیش میآید، اما باوجود مهیا بودن شرایط هیچکدام حاضر به برگشتن نمیشوند!
وقتی از ایمان و ایثار و رشادت و دلاوری حرف میزنیم یعنی این...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*روایتی از یک دلتنگی| بازگشت ناوگروه ۸۶ نداجا به خانه
🇮🇷 #ایران_قوی* 💪
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره ک
این فرصت ۲۵۰۰۰ تومن فقط یکی دو هفته هست❌❌❌❌
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ434
#تحلیل_بشری 🌿
کاربر عصمت السادات علوی
«نیمهی گمشده نه. تو تمام زندگی تازه پیدا شدهی منی»
از این جمله خیلی خیلی خوشم اومد. از اون تکمصرعهای دیوان اشعار میتونه باشه که 500 سال بعد به عنوان ضربالمثل تو دهن مردم میچرخه.
هر دیوان شعر و رمان بلندی یکی از این مصرعها و جملهها داشته باشه، برای ماندگاریش بسه
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ435
کپیحرام🚫
کارت هدیه را درون پاکت طلایی رنگ سلیقهی امیر میگذارد. امیر میپرسد:
-خوبه؟
با ناز نگاهش را تاب میدهد.
-تو اگه سلیقهات بد بود که من رو انتخاب نمیکردی!
امیر لبخند میزند، آن هم گرم. از همانهایی که بشری با دیدنشان حس کند تا ته دنیا پشتش گرم است ولی فکری مثل پرندهای شوم لب بام ذهنش مینشیند. مگه یادت رفته که تو انتخاب مامانش بودی؟!
حواس امیر پی رانندگیاش است و نفس بشری مثل ریزش کوه آوار میشود.
چرا همیشه در اوج باید فروبریزم!؟ چرا حرفهای امیر لگدی میشود و به صندلی زیر پایم میکوبد. احساس خفگی دارم مثل مردهی نمردهی داخل قبر، زیر لحد. تا همین اندازه فجیع!
چشمهایش را روی هم میفشارد تا افکارش را کنار بزند تا دوباره بشری بشود و دست از نبش قبر خاطرات بکشد، تلخخاطراتی که مثل جوانههای پیچک از هر طرف که بخواهند، از روزنههای حتی کوچک وارد زندگیاش میشوند. گاه، بیگاه. شب، نیمه شب و بدتر از همه در اوج خوشیهایش؛
بشرایی همهی افکار را کنار میزند و خودش بالای ذهنش مینشیند. مینشیند و حرف میزند و صدایش تمام محفظهی جمجمهاش را پر میکند.
کاش هیچوقت اون حرفا رو بهم نمیزدی! کاش اون روزا که همه چیز رو تموم شده میدیدی، فقط یه درصد هم به این فکر میکردی که شاید چرخ زمونه طوری بچرخه که منصرف بشی و بخوای با هم زندگی کنیم! کاش یه روزنه برای برگشت میگذاشتی! چرا فکر نکردی همهی پلها رو خراب نکنی؟ چرا انقدر عصبانی میشدی که یه آن به خودت نمیگفتی شاید شاید شاید...
-گفتی برم خونه مامانش؟
به خودش میآید ولی نمیتواند فکرش را متمرکز کند و جواب امیر را بدهد. تعللش نگاه امیر را به طرفش میکشاند. ابروهایش به هم نزدیک میشوند.
-چت شد؟!
-خونه مامانشه.
نگاه امیر کوتاه میرود و برمیگردد، آنقدر که هدایت ماشین از دستش درنرود.
-چرا تو خودتی؟!
-ملا بد نباشه در میاری؟ من که چیزیم نیست.
-از این ناراحتی که داری میری ملاقات دوستت که بچهدار شده.
تنش میلرزد. انگار پتکی به ستون کمرش زده باشند. ریزش هم هست ولی برای امیر، حس میکند شانههای امیر ریختهاند. من به هر چه فکر میکردم الا این! لحنت حتی سوالی نیست که بگویم نه. با اطمینان میگویی.
میخواهد کجراه برود. زبان روی لبش میکشد و با صدایی که سعی دارد مثل همیشه باشد حرف میزند ولی خودش هم متوجه میشود که ادای بشرایی آرام را درمیآورد!
-چرا باید ناراحت باشم؟ من انقدر نازنین رو میخوام که از مادرشدنش خوشحال باشم.
اجازه نمیدهد حرف بشری تمام بشود.
-و همون قدر که خوشحال میشی، از اینکه خودت بچه نداری ناراحتی.
تو رو خدا امیر وضع رو خراب نکن. من کی این فکر رو کردم!؟
حرف نمیزند ولی بغض میکند. نمیخواهد ضعیف باشد و تا تق به توق بخورد، گریه راه بیندازد.
نمیخوام ضعیف باشم ولی الآن نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم.
تمام حرصش را روی پدال گاز خالی میکند و ماشین از جا کنده میشود. چند بار ممکن است که تصادف کنند.
-امیر! آروم!
دستش را به داشبورد میگیرد. از آینه نگاه میکند. خبری از ماشین همیشه همراهشان نیست. باز هم امیر جایش گذاشته است؛
لرزشی که از سرعت بالای امیر زیر کفشش احساس میکرد، به کشیده شدن میرود و تا متوجهی ترمز امیر بشود، ماشین میایستد و بشری به جلو پرت میشود.
نمیترسد، درد پیشانیاش را احساس نمیکند فقط سرش را بلند میکند و بیحرف به پشتی صندلی تکیه میدهد. چند میلیمتر تا ماشین جلویی فاصله دارند و بوق اعتراض ماشین عقبی هنوز امتداد دارد.
امیر از گوشهی چشم بشری را نگاه میکند. فرصتی برای معطلی ندارند. باید راه بیفتد تا راهبندان نشود. پیچ و خم چند خیابان را رد میکند و وارد خیابان مورد نظرشان میشوند.
-درست اومدیم؟
-آره.
نگاهش به بیرون است در حالی که متوجهی اجسام و اشکالی که از مقابل چشمش رد میشوند نیست.
-طوریت شد بشری؟
بغض نشسته در گلویش مثل تومور تا قفسهی سینهاش ریشه دوانده و ریههایش را هم سنگین کرده است. از خودش متنفر میشود. از ضعفهایش. از اینکه با یک هل امیر زمین افتاده، از اینکه تیر خورده و از اینکه با یک ترمز سرش به داشبورد برخورد کرده.
-چت شد؟!
این اصرارت رو نمیتونم بفهمم امیر! هر چی که شده، چیکار داری؟! نگاهش میکند. چهرهاش مضطر است. باور کنم؟ نگاه از نگاه آشفتهی امیر میگیرد و قبل از اینکه از مقابل در خانهی پدری نارنین رد بشوند، میگوید که نگه دارد.
پیاده میشود. زنگ نمیزند و منتظر امیر میماند. دست امیر پشتش مینشیند.
اَه. بدم میاد که من رو نفهم فرض میکنی. انگار همین دست من رو بگیری یا دستت رو بذاری تو کمرم، دیگه همه چی تموم میشه. چرا من انقدر خودم رو ضعیف نشون دادم!
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( من مسئولم )
( به یاد شهید سید مجتبی هاشمی )
سید مجتبی: سرهنگ تو دیگه چرا؟! یه همچنین ناهماهنگی از ارتش بعیده! ترو خدا ببینین چقدر تلفات دادیم!به خدا این جوونهایی که مثل برگ دارن میریزن روی زمین پدر دارن، مادر دارن،اینام عزیز دل خانوادشونن….
سرهنگ : میدونم آقا مجتبی،میدونم دلت آتیش گرفته، اما به خدا قسم قلب منم ذوب شده، نبین رو پاهام واستادم، میترسم زانوهام خم بشه، روحیه باقی نیروهام بریزه بهم...من خودمم نمیدونم دستور این شبیخون لعنتی دقیقا از کجا صادر شد!
سید مجتبی: اما من میدونم…
سرهنگ: میدونی؟ !!
صداپیشگان: مجید ساجدی - علی حاجی پور- محمد حکمت - محمد رضا جعفری - احسان فرامرزی - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
همین امشب بشری رو تا آخر بخون
بدون تبلیغ بدون پست اضافه
با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍
۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کن😊
@Heavenadd
لینک کانال خصوصیو برات ارسال میکنه🌿
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ436
کپیحرام🚫
صورتش را جلوی صورت بشری میبرد. میخواهد پیشانیاش را ببیند که بشری میچرخد و زنگ در را فشار میدهد. امیر مجبور میشود با فاصله بایستد قبل از اینکه اهل خانه تصویرش را روی مانیتور رصد کنند.
-خیلی بدجنسی!
دلش در خود جمع میشود. این که نمیداند با خودش چند چند است را دوست ندارد. اینکه از امیر دلخور است اما دلش نمیخواهد ناراحت ببیندش. اصلا همهی بحثها سر دل است.
دلش جمع میشود!
دلخور است!
دلش نمیخواهد!
اگر دل و این قاعدههایش نبود زندگی بیابانی میشد یکدست. صاف، ملالآور و تکراری.
از در حیاط داخل میروند و عمارت سفید جلویشان ظاهر میشود. تا بخواهند به ورودی ساختمان برسند سی متری فاصله است.
-ببین بشری! تو زایمان کردی نگی میخوام برم خونهی بابام!
فعلا که حکایت زایمان من شده حکایت شتر و دیدن پنبهدانه. جواب امیر را نمیدهد اما امیر نظر موافقش را میخواهد.
-باشه بشری؟
-اگه خدا خواست و مادر شدم، مطمئن باش خونهی بابام لنگر میاندازم!
ساسان را سر پلهها میبیند و مجالی برای ادامهی بحث پیدا نمیکند. احوالپرسیها شروع میشوند، مردانه به سبک رفاقت قدیمیشان.
با تعارف ساسان، زودتر وارد خانه میشود و هنوز پایش را از در سالن داخل نگذاشته که از شوخی امیر با ساسان مشمئز میشود.
-خدا هم اولادت رو زیاد کنه هم مادر اولادت رو.
امیر! کاش به قول خودت اسلام دست و پام رو نبسته بود که حداقل یه فحش بهت میدادم. میتونستم بهت بگم بیشعور!
کاش قهر نبودم تا برمیگشتم و جلوی ساسان چشمغره بهت میرفتم تا حساب کار دست هر دوتون بیاد.
فریده به پیشوازش میآید.
-چقدر عوض شدی بشری!
ای بابا! به قول امیر چهار کیلو وزن ناقابل که این حرفها را ندارد. تبریک میگوید و احوال نازنین را میپرسد. وارد اتاقی که نازنین استراحت میکند میشود. با موهایی افشان و اخمی مثل دم عقرب چهار زانو روی تخت نشسته است.
حق به جانب نگاهش میکند، نه! شبیه کسی که طلبش را خوردهاند و حالا مالخور را پیدا کرده.
-زحمت کشیدی بعدِ دو هفته!
لب میگزد از زبانتلخی نازنین اما باید جو را عوض کند. جلو میرود و محکم در آغوشش میگیرد.
-ای جونم! مامان نقنقو!
ولی چشمش میماند روی نوزاد صورتی پوش که در آغوش زنی جوان جا خوش کرده. چشمهایش برق میزند. دلش میلرزد که به طرف نوازد برود اما همچین خبطی نمیکند وگرنه حسابش با نازنین است که بگوید حالام واسه خاطر بچه اومدی!
صورت نازنین را میبوسد.
-مبارک باشه عزیز دلم.
و دوباره دو طرف صورتش را میبوسد. دستش را میگیرد و کنارش مینشیند. جیغ نازنین بلند میشود.
-آی! چرا مث بچه آدم نمیشینی!
بشری مات و ترسیده سیخ میایستد. نگاهی به در اتاق میکند و نفس راحتی میکشد که بسته است.
-چته دختر! امیر باهامه. زشته! به خدا الآن فکر میکنه تو هنوز نزاییدی.
با این حرف زن جوان لبخند ملیحی میزند و بشری یادش به اوایل که فاطمه عروسشان شده بود میافتد. همینقدر ناز بود و ملیح. البته هنوز هم ناز هست ولی زبانش فعال شده!
صورت نازنین از درد جمع شده و زیر دلش را گرفته است.
-الهی بمیرم چت شد؟!
خم شده و چشمهایش را بسته است. آهی میکشد و با درد حرف میزند.
-یه آن نشستی و فنرای تخت با هم لرزید.
آرام سرش را از چپ به راست تکان میدهد و با دستش از طرف چپ به راست شکمش میکشد. با نفسهای بریده میگوید:
-انگار بخیههام از اینور کش اومدن تا این ور!
-الهی! مگه سزارینی!؟ ببخش من که نمیدونستم.
-تو چی میدونی. میذاشتی یه سال دیگه میاومدی.
-مگه من به قول خودت خواهرت نیستم. خب زنگ میزدی میگفتی.
نازنین مینالد.
-بدهکارم شدم!
این بار آرام مینشیند. پریشان بازار موهای نازنین را کنار میزند.
-موهات چرا خیسه!
-وای بیست سوالیه!؟ خب حموم بودم.
غرولند نازنین را نشنیده میگیرد. حق را به او میدهد. هم توقع داشته بشری زودتر برسد و هم اینکه درد میکشد.
-فدات بشم. دیشب از امیر شنیدم، امروز اومدم سراغت.
از شیرینی که فریده جلویش گرفته برمیدارد.
-این شیرینی خوردن داره.
شیرینی را میخورد و به نازنین که میخواهد دراز بکشد کمک میکند. نازنین با آه و ناله سرش را به تشک میرساند.
کنار زن که حدس میزند عروس خانوادهی صبوری باشد مینشیند. نوزاد به طرفش گرفته شده را میگیرد.
-چه نازه! ماشاءالله.
دلش نمیآید ببوسدش، نه صورتش و نه دستش را، آنقدر که ظریف است اما میبویدش، عمیق! چقدر این بو را دوست دارد و چه نعمتی میبیند این بو را، نعمتی که نمیداند به چه حکمتی از آن محروم شده است.
پاکت طلایی رنگ سلیقهی امیر را کنار قنداقهاش میگذارد. همین رنگ طلایی زیبای مسبب بحثشان را.
-اسمش چیه؟
-رقیه!
✍🏻 #م_خلیلی مهاجر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام
به وقت بهشت 🌱
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ توما
صبح همگی به خیر و شادی
تخفیف ویژه به مناسبت بزرگداشت حضرت امیراحمدابنموسی شاعچراغ علیهالسلام
فقط ۲۰۰۰۰ تومان
تا ساعت ۲۴ امشب😍
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که شاید یه روز لازمت بشه😉
یه روز وقتی نرگس با باباش کار داشت اشتباهی ۰۹۱۱ رو نمیزنه و .............؟
و امیر جواب میده 😳😂
امیر😍😎
نرگس🤕😐
زنگ زده خونه امیر 🤦🏻♀🙋🏻♂
باورتون میشه؟!
کاملا واقعی 👍🏻
شروع ماجرایی پرپیچ و خم و چندسال انتظار اما حسسسسابی عاشقانه❤️🔥💞
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
سلام یه مدل تبلیغ هست برگ رمان رو توی کانال دیگه میذارند
برای بشری متقاضی زیاد بود پول خوبی هم میدادند ولی من این کار رو نکردم
اما لیلیبانو فرق داره چون میشناسمش. بدون پول حاضر شدم این کارو کنم چون مطمئن بودم تو بد کانالی نمیبرمتون
به وقت بهشت 🌱
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که
پارت جدید نرگس رسید🌼🌼🌼🌼🦋
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
لینک رو نوازش کن بانو☺️
به وقت بهشت 🌱
پارت جدید نرگس رسید🌼🌼🌼🌼🦋 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc لینک رو نوازش کن بانو☺️
برگ امشب بشری رو بچه های کانال لیلی دیشب خوندن👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ437
کپیحرام🚫
رقیه! با بردن این اسم لبخند میزند. اسمی که در بین اسامی گاهی غریب میافتد.
-این اسم قشنگ رو کی برات انتخاب کرده رقیه خانم؟
-من و باباش.
-خیلی قشنگه! هم خودش هم اسمش.
فریده خانم دوباره به اتاق برمیگردد.
-مونا عزیزم. بیا یه لحظه.
-زن داداشته؟
-آره.
رقیه را در آغوش میگیرد و این بار با احتیاط بیشتر کنار نازنین مینشیند.
-یکی نیست سشوار رو زخمم بگیره.
-عزیزم خودم میگیرم.
سشوار را از روی پاتختی برمیدارد و به برق میزند.
-رو درجهی کند بذارش.
روی درجهی کند تنظیمش میکند و با فاصله روی بخیههایش میگیرد. صورت نازنین کمکم باز میشود.
میپرسد "بهتر شدی؟" صدای سشوار اجازه نمیدهد که نازنین بشنود. لبخوانی میکند و پلکهایش را به نشانهی بله میبندد.
به سختی از نوزاد و مادر دل میکند و خداحافظی میکند. دلش میخواهد این اعجوبهی زیبای خلقت را ببرد و به امیر هم نشان بدهد. دلش نمیآید تتهایی از دیدن این کوچک دوست داشتنی لذت ببرد اما! شاید امیر همین رفتار را هم اشتباه برداشت کند.
نازنین میگوید:
-نری دیگه حاجی حاجی مکهها!
-قول میدم هر وقت اومدم شیراز به تو هم سر بزنم.
نگاه سیاه امیر را میبیند و دلش میخواهد همه چیز را فراموش کند. ولی دلخور است. از اینکه امیر او را بد شناخته باشد دلخور است.
.........
حواسش هنوز پیش نوزاد نازنین است. دستش میرود که گوشیاش را باز کند و عکسش را ببیند ولی نمیتواند. انگار دیدن عکس و حرف زدن از بچه شده باشد ممنوعهای که خودش برای خودش تعیین کرده است.
امیر نگه میدارد و پیاده میشود، بشری حتی نمیپرسد کجا میروی یا چه کار داری! منتظر مینشیند تا برگردد.
امیر برمیگردد و پوشهی کاغذی را جلویش میگیرد. بشری نامفهموم نگاهش میکند. از جلوی پای بشری، کیفش را برمیدارد.
-آوردیشون؟ جواب آزمایش منم بذار پیششون.
نگاه بشری هنوز گنگ است. امیر کیف را باز میکنه و میگوید:
-مدارکت رو میگم.
پوشه را باز میکند و جواب آزمایش خودش را پشت انبوه کاغذها میگذارد.
بشری پوشه را از دستش میگیرد. دلش میخواهد کاغذها را از وسط پاره کند و دور بریزد. بریزد داخل همان سطل زبالهی سیاه کنار خیابان که خالی مانده بود.
امیر پوشه را روی پای بشری میگذارد و میخواهد ماشین را روشن کند که بشری بالاخره لب باز میکند ولی قبلش پوشه را به امیر برمیگرداند.
-میخوام چیکار؟
امیر تیز نگاهش میکند و بشری آرام حرفش را میزند.
-ببر بریز دور. من دیگه بچه نمیخوام.
امیر پوفی میکشد.
-چت شده باز؟
چه قدر متنفر است از این حرف. "چت شده"؟ طوریت شده؟ چت شد؟ طوریت شد؟!
-دیگه نمیخوام برم دکتر.
امیر آرام میپرسد.
-به خاطر عکسه...
محکم "نه" میگوید و ادامه میدهد:
-چون تو من رو درست نشناختی!
-من بهت حق میدم بشری.
-امیر! من تو خودم بودم قبول ولی به خاطر بچه نبود.
امیر سوئیچ را میبندد. ظاهرا بحث ادامهدار است. کلافه میپرسد:
-پس به خاطر چیه؟
دوست ندارد وقت حرف زدن نگاه از هم بدزدند، نگاهش میکند.
-از چیز دیگه ناراحت بودم.
امیر میخواهد بپرسد "از چه؟" ولی بشری امانش نمیدهد.
-نپرس!
-بشری!؟
باز هم این طور صدایش کرد! طوری که روی شین بشری مکث میکند. سر مایل شدهی بشری را میبیند و در مخمصه میافتد. در جدال بین کنجکاوی خودش و خواهش نگاه همسرش. دستش را میگیرد. زل میزند به نگاه شیرین بشری.
-من باید بدونم تو از چی دلخوری!
به گونهای محکم این حرف را میزند که بشری سست میشود که بگوید اما میداند اگر بگوید امیر دوباره بهم میریزد.
-بذار نگم. چون اصلا اهمیت نداره.
سر جایش برمیگردد اما دست بشری را رها نمیکند. چشمهای باریک شده و گوشهی لب به دندان گرفتهاش خبر از این میدهد که فکری در سرش دارد.
-باشه نگو! ولی مثل یه دختر خوب به درمانت ادامه میدی. از این به بعد هم نشنوم که بگی نمیخوام برم دکتر.
چنگی به موهایش میزند.
-تلخ میشی بشری. بعضی وقتا بد تلخ میشی!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯