eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸به نام گشاینده کارها ✨زنامش شود سهل 🌸دشــــوارها ✨باتوکل به نام الله 🌸سلام صبحتون زیبا ✨دلتان آرام وشاد 🌸وجدانتان آسوده ✨لبتان پرخنده و 🌸دستتان بخشنده ✨لطف خدا همیشه 🌸شامل حالتان باد.
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 کارت هدیه‌ را درون پاکت طلایی رنگ سلیقه‌ی امیر می‌گذارد. امیر می‌پرسد: -خوبه؟ با ناز نگاهش را تاب می‌دهد. -تو اگه سلیقه‌ات بد بود که من رو انتخاب نمی‌کردی! امیر لبخند می‌زند، آن هم گرم. از همان‌هایی که بشری با دیدنشان حس کند تا ته دنیا پشتش گرم است ولی فکری مثل پرنده‌ای شوم لب بام ذهنش می‌نشیند‌. مگه یادت رفته که تو انتخاب مامانش بودی؟! حواس امیر پی رانندگی‌اش است و نفس بشری مثل ریزش کوه آوار می‌شود. چرا همیشه در اوج باید فروبریزم!؟ چرا حرف‌های امیر لگدی می‌شود و به صندلی زیر پایم می‌کوبد. احساس خفگی دارم مثل مرده‌ی نمرده‌ی داخل قبر، زیر لحد. تا همین اندازه فجیع! چشم‌هایش را روی هم می‌فشارد تا افکارش را کنار بزند تا دوباره بشری بشود و دست از نبش قبر خاطرات بکشد، تلخ‌خاطراتی که مثل جوانه‌های پیچک از هر طرف که بخواهند، از روزنه‌های حتی کوچک وارد زندگی‌اش می‌شوند. گاه، بی‌گاه. شب، نیمه شب و بدتر از همه در اوج خوشی‌هایش؛ بشرایی همه‌ی افکار را کنار می‌زند و خودش بالای ذهنش می‌نشیند. می‌نشیند و حرف می‌زند و صدایش تمام محفظه‌ی جمجمه‌‌اش را پر می‌کند. کاش هیچ‌وقت اون حرفا رو بهم نمی‌زدی! کاش اون روزا که همه چیز رو تموم شده می‌دیدی، فقط یه درصد هم به این فکر می‌کردی که شاید چرخ زمونه طوری بچرخه که منصرف بشی و بخوای با هم زندگی کنیم! کاش یه روزنه برای برگشت می‌گذاشتی! چرا فکر نکردی همه‌ی پل‌ها رو خراب نکنی؟ چرا انقدر عصبانی می‌شدی که یه آن به خودت نمی‌گفتی شاید شاید شاید... -گفتی برم خونه مامانش؟ به خودش می‌آید ولی نمی‌تواند فکرش را متمرکز کند و جواب امیر را بدهد. تعللش نگاه امیر را به طرفش می‌کشاند. ابروهایش به هم نزدیک می‌شوند. -چت شد؟! -خونه مامانشه. نگاه امیر کوتاه می‌رود و برمی‌گردد، آنقدر که هدایت ماشین از دستش درنرود. -چرا تو خودتی؟! -ملا بد نباشه در میاری؟ من که چیزیم نیست. -از این ناراحتی که داری میری ملاقات دوستت که بچه‌دار شده. تنش می‌لرزد. انگار پتکی به ستون کمرش زده باشند. ریزش هم هست ولی برای امیر، حس می‌کند شانه‌‌های امیر ریخته‌اند. من به هر چه فکر می‌کردم الا این! لحنت حتی سوالی نیست که بگویم نه. با اطمینان می‌گویی. می‌خواهد کج‌راه برود. زبان روی لبش می‌کشد و با صدایی که سعی دارد مثل همیشه باشد حرف می‌زند ولی خودش هم متوجه می‌شود که ادای بشرایی آرام را درمی‌آورد! -چرا باید ناراحت باشم؟ من انقدر نازنین رو می‌خوام که از مادرشدنش خوشحال باشم. اجازه نمی‌دهد حرف بشری تمام بشود. -و همون قدر که خوشحال میشی، از این‌که خودت بچه نداری ناراحتی. تو رو خدا امیر وضع رو خراب نکن. من کی این فکر رو کردم!؟ حرف نمی‌زند ولی بغض می‌کند. نمی‌خواهد ضعیف باشد و تا تق به توق بخورد، گریه راه بیندازد. نمی‌خوام ضعیف باشم ولی الآن نمی‌دونم چه خاکی تو سرم بریزم. تمام حرصش را روی پدال گاز خالی می‌کند و ماشین از جا کنده می‌شود. چند بار ممکن است که تصادف کنند. -امیر! آروم! دستش را به داشبورد می‌گیرد. از آینه نگاه می‌کند. خبری از ماشین همیشه همراهشان نیست. باز هم امیر جایش گذاشته است؛ لرزشی که از سرعت بالای امیر زیر کفشش احساس می‌کرد، به کشیده شدن می‌رود و تا متوجه‌ی ترمز امیر بشود، ماشین می‌ایستد و بشری به جلو پرت می‌شود. نمی‌ترسد، درد پیشانی‌اش را احساس نمی‌کند فقط سرش را بلند می‌کند و بی‌حرف به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. چند میلیمتر تا ماشین جلویی فاصله دارند و بوق اعتراض ماشین عقبی هنوز امتداد دارد. امیر از گوشه‌ی چشم بشری را نگاه می‌کند. فرصتی برای معطلی ندارند. باید راه بیفتد تا راه‌بندان نشود. پیچ و خم چند خیابان را رد می‌کند و وارد خیابان مورد نظرشان می‌شوند. -درست اومدیم؟ -آره. نگاهش به بیرون است در حالی که متوجه‌ی اجسام و اشکالی که از مقابل چشمش رد می‌شوند نیست. -طوریت شد بشری؟ بغض نشسته در گلویش مثل تومور تا قفسه‌ی سینه‌اش ریشه دوانده و ریه‌هایش را هم سنگین کرده است. از خودش متنفر می‌شود. از ضعف‌هایش. از این‌که با یک هل امیر زمین افتاده، از این‌که تیر خورده و از این‌که با یک ترمز سرش به داشبورد برخورد کرده. -چت شد؟! این اصرارت رو نمی‌تونم بفهمم امیر! هر چی که شده، چیکار داری؟! نگاهش می‌کند. چهره‌اش مضطر است. باور کنم؟ نگاه از نگاه آشفته‌ی امیر می‌گیرد و قبل از این‌که از مقابل در خانه‌ی پدری نارنین رد بشوند، می‌گوید که نگه دارد. پیاده می‌شود. زنگ نمی‌زند و منتظر امیر می‌ماند. دست امیر پشتش می‌نشیند. اَه. بدم میاد که من رو نفهم فرض می‌کنی. انگار همین دست من رو بگیری یا دستت رو بذاری تو کمرم، دیگه همه چی تموم میشه. چرا من انقدر خودم رو ضعیف نشون دادم!
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( من مسئولم ) ( به یاد شهید سید مجتبی هاشمی ) سید مجتبی: سرهنگ تو دیگه چرا؟! یه همچنین ناهماهنگی از ارتش بعیده! ترو خدا ببینین چقدر تلفات دادیم!به خدا این جوونهایی که مثل برگ دارن میریزن روی زمین پدر دارن، مادر دارن،اینام عزیز دل خانوادشونن…. سرهنگ : میدونم آقا مجتبی،میدونم دلت آتیش گرفته، اما به خدا قسم قلب منم ذوب شده، نبین رو پاهام واستادم، میترسم زانوهام خم بشه، روحیه باقی نیروهام بریزه بهم...من خودمم نمیدونم دستور این شبیخون لعنتی دقیقا از کجا صادر شد! سید مجتبی: اما من میدونم… سرهنگ: میدونی؟ !! صداپیشگان: مجید ساجدی - علی حاجی پور- محمد حکمت - محمد رضا جعفری - احسان فرامرزی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌ رو به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال می‌کنه🌿
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 صورتش را جلوی صورت بشری می‌برد. می‌خواهد پیشانی‌اش را ببیند که بشری می‌چرخد و زنگ در را فشار می‌دهد. امیر مجبور می‌شود با فاصله بایستد قبل از این‌که اهل خانه تصویرش را روی مانیتور رصد کنند. -خیلی بدجنسی! دلش در خود جمع می‌شود. این که نمی‌داند با خودش چند چند است را دوست ندارد. این‌که از امیر دلخور است اما دلش نمی‌خواهد ناراحت ببیندش. اصلا همه‌ی بحث‌ها سر دل است. دلش جمع می‌شود! دلخور است! دلش نمی‌خواهد! اگر دل و این قاعده‌هایش نبود زندگی بیابانی می‌شد یک‌دست. صاف، ملال‌آور و تکراری. از در حیاط داخل می‌روند و عمارت سفید جلویشان ظاهر می‌شود. تا بخواهند به ورودی ساختمان برسند سی متری فاصله است. -ببین بشری! تو زایمان کردی نگی می‌خوام برم خونه‌ی بابام! فعلا که حکایت زایمان من شده حکایت شتر و دیدن پنبه‌دانه. جواب امیر را نمی‌دهد اما امیر نظر موافقش را می‌خواهد. -باشه بشری؟ -اگه خدا خواست و مادر شدم، مطمئن باش خونه‌ی بابام لنگر می‌اندازم! ساسان را سر پله‌ها می‌بیند و مجالی برای ادامه‌ی بحث پیدا نمی‌کند. احوال‌پرسی‌ها شروع می‌شوند، مردانه به سبک رفاقت قدیمی‌شان. با تعارف ساسان، زودتر وارد خانه می‌شود و هنوز پایش را از در سالن داخل نگذاشته که از شوخی امیر با ساسان مشمئز می‌شود. -خدا هم اولادت رو زیاد کنه هم مادر اولادت رو. امیر! کاش به قول خودت اسلام دست و پام رو نبسته بود که حداقل یه فحش بهت می‌دادم. می‌تونستم بهت بگم بی‌شعور! کاش قهر نبودم تا برمی‌گشتم و جلوی ساسان چشم‌غره بهت می‌رفتم تا حساب کار دست هر دوتون بیاد. فریده به پیشوازش می‌آید. -چقدر عوض شدی بشری! ای بابا! به قول امیر چهار کیلو وزن ناقابل که این حرف‌ها را ندارد. تبریک می‌گوید و احوال نازنین را می‌پرسد. وارد اتاقی که نازنین استراحت می‌کند می‌شود. با موهایی افشان و اخمی مثل دم عقرب چهار زانو روی تخت نشسته است. حق به جانب نگاهش می‌کند، نه! شبیه کسی که طلبش را خورده‌اند و حالا مال‌خور را پیدا کرده‌. -زحمت کشیدی بعدِ دو هفته! لب می‌گزد از زبان‌تلخی نازنین اما باید جو را عوض کند. جلو می‌رود و محکم در آغوشش می‌گیرد. -ای جونم! مامان نق‌نقو! ولی چشمش می‌ماند روی نوزاد صورتی پوش که در آغوش زنی جوان جا خوش کرده. چشم‌هایش برق می‌زند. دلش می‌لرزد که به طرف نوازد برود اما همچین خبطی نمی‌کند وگرنه حسابش با نازنین است که بگوید حالام واسه خاطر بچه اومدی! صورت نازنین را می‌بوسد. -مبارک باشه عزیز دلم. و دوباره دو طرف صورتش را می‌بوسد. دستش را می‌گیرد و کنارش می‌نشیند. جیغ نازنین بلند می‌شود. -آی! چرا مث بچه آدم نمی‌شینی! بشری مات و ترسیده سیخ می‌ایستد. نگاهی به در اتاق می‌کند و نفس راحتی می‌کشد که بسته است. -چته دختر! امیر باهامه. زشته! به خدا الآن فکر می‌کنه تو هنوز نزاییدی. با این حرف زن جوان لبخند ملیحی می‌زند و بشری یادش به اوایل که فاطمه عروسشان شده بود می‌افتد. همین‌قدر ناز بود و ملیح. البته هنوز هم ناز هست ولی زبانش فعال شده! صورت نازنین از درد جمع شده و زیر دلش را گرفته است. -الهی بمیرم چت شد؟! خم شده و چشم‌هایش را بسته است. آهی می‌کشد و با درد حرف می‌زند. -یه آن نشستی و فنرای تخت با هم لرزید. آرام سرش را از چپ به راست تکان می‌دهد و با دستش از طرف چپ به راست شکمش می‌کشد. با نفس‌های بریده می‌گوید: -انگار بخیه‌هام از این‌ور کش اومدن تا این ور! -الهی! مگه سزارینی!؟ ببخش من که نمی‌دونستم. -تو چی می‌دونی. می‌ذاشتی یه سال دیگه می‌اومدی. -مگه من به قول خودت خواهرت نیستم. خب زنگ می‌زدی می‌گفتی. نازنین می‌نالد. -بدهکارم شدم! این بار آرام می‌نشیند. پریشان بازار موهای نازنین را کنار می‌زند. -موهات چرا خیسه! -وای بیست سوالیه!؟ خب حموم بودم. غرولند نازنین را نشنیده می‌گیرد. حق را به او می‌دهد. هم توقع داشته بشری زودتر برسد و هم این‌که درد می‌کشد. -فدات بشم. دیشب از امیر شنیدم، امروز اومدم سراغت. از شیرینی که فریده جلویش گرفته برمی‌دارد. -این شیرینی خوردن داره. شیرینی را می‌خورد و به نازنین که می‌خواهد دراز بکشد کمک می‌کند. نازنین با آه و ناله سرش را به تشک می‌رساند. کنار زن که حدس می‌زند عروس خانواده‌ی صبوری باشد می‌نشیند. نوزاد به طرفش گرفته شده را می‌گیرد. -چه نازه! ماشاءالله. دلش نمی‌آید ببوسدش، نه صورتش و نه دستش را، آن‌قدر که ظریف است اما می‌بویدش، عمیق! چقدر این بو را دوست دارد و چه نعمتی می‌بیند این بو را، نعمتی که نمی‌داند به چه حکمتی از آن محروم شده است. پاکت طلایی رنگ سلیقه‌ی امیر را کنار قنداقه‌اش می‌گذارد. همین رنگ طلایی زیبای مسبب بحثشان را. -اسمش چیه؟ -رقیه!    ✍🏻 مهاجر کپی یا انتشار به هر شکل
به وقت بهشت 🌱
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ توما
صبح همگی به خیر و شادی تخفیف ویژه به مناسبت بزرگداشت حضرت امیراحمدابن‌موسی شاعچراغ علیه‌السلام فقط ۲۰۰۰۰ تومان تا ساعت ۲۴ امشب😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🌺💠 اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا سَیِّدَالسّاداتِ الاَعاظِمِ اَحمَدُبنُ‌مُوسَی‌الکاظِمِ وَ رَحمَةُ‌اللهِ وَ بَرَکاتُه ششم ذی‌القعده روز بزرگداشت حضرت شاهچراغ
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می‌ بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که شاید یه روز لازمت بشه😉 یه روز وقتی نرگس با باباش کار داشت اشتباهی ۰۹۱۱ رو نمیزنه و .............؟ و امیر جواب میده 😳😂 امیر😍😎 نرگس🤕😐 زنگ زده خونه امیر 🤦🏻‍♀🙋🏻‍♂ باورتون میشه؟! کاملا واقعی 👍🏻 شروع ماجرایی پرپیچ و خم و چندسال انتظار اما حسسسسابی عاشقانه❤️‍🔥💞 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
سلام یه مدل تبلیغ هست برگ رمان رو توی کانال دیگه می‌ذارند برای بشری متقاضی زیاد بود پول خوبی هم می‌دادند ولی من این کار رو نکردم اما لیلی‌بانو فرق داره چون می‌شناسمش‌. بدون پول حاضر شدم این کارو کنم چون مطمئن بودم تو بد کانالی نمی‌برمتون
بسم الله الرحمن الرحیم یک روز دیگـر یک برڪت دیگر وفرصت دیگربراے زندگے خداے مهربانم تورا سپاس بخاطر روزے دیگرو آغازے نو سلام روزتان به زیبایے الطاف الهی
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 رقیه! با بردن این اسم لبخند می‌زند. اسمی که در بین اسامی گاهی غریب می‌افتد. -این اسم قشنگ رو کی برات انتخاب کرده رقیه خانم؟ -من و باباش. -خیلی قشنگه! هم خودش هم اسمش. فریده خانم دوباره به اتاق برمی‌گردد. -مونا عزیزم. بیا یه لحظه. -زن داداشته؟ -آره. رقیه را در آغوش می‌گیرد و این بار با احتیاط بیشتر کنار نازنین می‌نشیند. -یکی نیست سشوار رو زخمم بگیره. -عزیزم خودم می‌گیرم. سشوار را از روی پاتختی برمی‌دارد و به برق می‌زند. -رو درجه‌ی کند بذارش. روی درجه‌ی کند تنظیمش می‌کند و با فاصله روی بخیه‌هایش می‌گیرد. صورت نازنین کم‌کم باز می‌شود. می‌پرسد "بهتر شدی؟" صدای سشوار اجازه نمی‌دهد که نازنین بشنود. لب‌خوانی می‌کند و پلک‌هایش را به نشانه‌ی بله می‌بندد. به سختی از نوزاد و مادر دل می‌کند و خداحافظی می‌کند. دلش می‌خواهد این اعجوبه‌ی زیبای خلقت را ببرد و به امیر هم نشان بدهد. دلش نمی‌آید تتهایی از دیدن این کوچک دوست داشتنی لذت ببرد اما! شاید امیر همین رفتار را هم اشتباه برداشت کند. نازنین می‌گوید: -نری دیگه حاجی حاجی مکه‌ها! -قول میدم هر وقت اومدم شیراز به تو هم سر بزنم. نگاه سیاه امیر را می‌بیند و دلش می‌خواهد همه چیز را فراموش کند. ولی دلخور است. از این‌که امیر او را بد شناخته باشد دلخور است‌. ......... حواسش هنوز پیش نوزاد نازنین است. دستش می‌رود که گوشی‌اش را باز کند و عکسش را ببیند ولی نمی‌تواند. انگار دیدن عکس و حرف زدن از بچه‌ شده باشد ممنوعه‌ای که خودش برای خودش تعیین کرده است. امیر نگه می‌دارد و پیاده می‌شود، بشری حتی نمی‌پرسد کجا می‌روی یا چه کار داری! منتظر می‌نشیند تا برگردد. امیر برمی‌گردد و پوشه‌ی کاغذی را جلویش می‌گیرد. بشری نامفهموم نگاهش می‌کند. از جلوی پای بشری، کیفش را برمی‌دارد. -آوردیشون؟ جواب آزمایش منم بذار پیششون. نگاه بشری هنوز گنگ است. امیر کیف را باز می‌کنه و می‌گوید: -مدارکت رو میگم. پوشه را باز می‌کند و جواب آزمایش خودش را پشت انبوه کاغذها می‌گذارد. بشری پوشه را از دستش می‌گیرد. دلش می‌خواهد کاغذها را از وسط پاره کند و دور بریزد. بریزد داخل همان سطل زباله‌ی سیاه کنار خیابان که خالی مانده بود. امیر پوشه را روی پای بشری می‌گذارد و می‌خواهد ماشین را روشن کند که بشری بالاخره لب باز می‌کند ولی قبلش پوشه را به امیر برمی‌گرداند. -می‌خوام چیکار؟ امیر تیز نگاهش می‌کند و بشری آرام حرفش را می‌زند. -ببر بریز دور. من دیگه بچه نمی‌خوام. امیر پوفی می‌کشد. -چت شده باز؟ چه قدر متنفر است از این حرف. "چت شده"؟ طوریت شده؟ چت شد؟ طوریت شد؟! -دیگه نمی‌خوام برم دکتر. امیر آرام می‌پرسد. -به خاطر عکسه... محکم "نه" می‌گوید و ادامه می‌دهد: -چون تو من رو درست نشناختی! -من بهت حق میدم بشری. -امیر! من تو خودم بودم قبول ولی به خاطر بچه نبود. امیر سوئیچ را می‌بندد. ظاهرا بحث ادامه‌دار است. کلافه می‌پرسد: -پس به خاطر چیه؟ دوست ندارد وقت حرف زدن نگاه از هم بدزدند، نگاهش می‌کند. -از چیز دیگه ناراحت بودم. امیر می‌خواهد بپرسد "از چه؟" ولی بشری امانش نمی‌دهد. -نپرس! -بشری!؟ باز هم این‌ طور صدایش کرد! طوری که روی شین بشری مکث می‌کند. سر مایل شده‌ی بشری را می‌بیند و در مخمصه می‌افتد. در جدال بین کنجکاوی‌ خودش و خواهش نگاه همسرش. دستش را می‌گیرد. زل می‌زند به نگاه شیرین بشری. -من باید بدونم تو از چی دلخوری! به گونه‌ای محکم این حرف را می‌زند که بشری سست می‌شود که بگوید اما می‌داند اگر بگوید امیر دوباره بهم می‌ریزد. -بذار نگم. چون اصلا اهمیت نداره. سر جایش برمی‌گردد اما دست بشری را رها نمی‌کند. چشم‌های باریک شده و گوشه‌ی لب به دندان گرفته‌اش خبر از این می‌دهد که فکری در سرش دارد. -باشه نگو! ولی مثل یه دختر خوب به درمانت ادامه میدی. از این به بعد هم نشنوم که بگی نمی‌خوام برم دکتر. چنگی به موهایش می‌زند. -تلخ می‌شی بشری. بعضی وقتا بد تلخ می‌شی! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می‌ بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که شاید یه روز لازمت بشه😉 یه روز وقتی نرگس با باباش کار داشت اشتباهی ۰۹۱۱ رو نمیزنه و .............؟ و امیر جواب میده 😳😂 امیر😍😎 نرگس🤕😐 زنگ زده خونه امیر 🤦🏻‍♀🙋🏻‍♂ باورتون میشه؟! کاملا واقعی 👍🏻 شروع ماجرایی پرپیچ و خم و چندسال انتظار اما حسسسسابی عاشقانه❤️‍🔥💞 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌ رو به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال می‌کنه🌿
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 گوشی‌اش زنگ می‌خورد. با دیدن شماره‌ی خصوصی به امیر نگاه می‌کند. سر تکان می‌دهد و گوشی را به طرفش می‌گیرد. -تو جواب بده. با نگاه ریز شده گوشی را می‌گیرد، بشری فقط صدای امیر را می‌شنود. -بله؟ -شما وظیفه‌ای نداری. -خانم علیان خودش میگه بادیگارد نمی‌خوام. -وقتی گوشی رو میده به من یعنی خودش نمی‌خواد حرف بزنه. -راحت نیستیم کسی همه جا همرامون بیاد. دستش بین مو‌هایش می‌رود و این یعنی حوصله‌اش رو به اتمام است. انگشت‌هایش بین موهایش می‌مانند و نگاهش در نگاه بشری قفل می‌شود. -خودم عرضه دارم که مواظب خانمم باشم. بشری کلافه روی برمی‌گرداند، این بحث تکراری حوصله‌اش را سر برده است. حق را، هم به سازمان می‌دهد هم به خودشان. از وقتی عقد کرده بودند حضور محافظ برایش غیرقابل تحمل بود. نه می‌خواستند و نه می‌توانستند سنگینی نگاهی را روی دوش خود بکشند و سازمان هم زیر بار حذف محافظ نمی‌رفت. -درخواست کتبی هم می‌ذاریم. -همه‌ی حرفا به گوششون رسیده دیگه چی رو باید بگم. تماس را قطع می‌کند و گوشی را به بشری برمی‌گرداند. پرده‌ی خستگی صورتش را پوشانده و دیوانه‌ای به نام بشری دلش برای همین صورت خسته هم می‌رود. -چی شد؟ -میگه ما رو قال می‌ذارید ولی نمی‌دونید من چند بار به خاطر این کار شما توبیخ شدم. -ای وای! برا اون بیچاره هم بد شد! امیر چرا کوتاه نمیان؟! -راضیشون می‌کنم. تو جایی دیگه هست بخوای بری؟ -نه دیگه. بریم خونه مامانت. تا رسیدن به چنچنه، به تماشای شهر پاییز گرفته‌ که لباس زرد و نارنجی و اُخرایی تنک به تن درخت‌هایش نشسته می‌نشیند. نسرین خانم‌ نیم‌لیوان‌ها را از چای پر می‌کند. -انگار به دلم افتاده بود ناهار بیشتر درست کردم! بشری سینی را برمی‌دارد که بیرون ببرد و هنوز وارد سالن نشده که امیر یک چای با قند برمی‌دارد. -کی ناهار خواست مامان! اومدم خودت رو ببینم. حاج سعادت مداد و پاک‌کن را لای مجله‌اش می‌گذارد و چایی دوم را او برمی‌دارد. -دستت درد نکنه عروس! بشریم هربان نگاهش می‌کند، همان‌طور که به سیدرضا نگاه می‌کرد. -نوش جان! ترجیح می‌دهد اول دوش بگیرد بعد چایی بخورد. سینی را روی اپن آشپزخانه می‌گذارد. چشم‌های امیر بسته شده و چرت می‌زند. نسرین‌خانم آهسته می‌گوید: -میگه اومدم خودت رو ببینم. ننشسته چشماش رو هم رفت! حوله‌ی امیر را دور سرش می‌پیچد و از حمام بیرون می‌آید. برای خودش چایی می‌ریزد متوجه‌ی نگاه نسرین خانم می‌شود. نگاهی که رنگ عوض کرده است. امیر روی کاناپه دست به دست می‌شود و نسرین‌خانم مثل این‌که کشف بزرگی کرده باشد، می‌پرسد: -تو دکتر میری؟ مردمک‌هایش سریع می‌چرخند. سرتاپای نسرین خانم را منتظر جواب می‌بیند. چرا رنگ نگاهش مثل آدم‌های دزد گرفته است؟ یا بشری چنین فکر می‌کند! -آره. چطور؟! -واسه بچه؟! راه فراری نمی‌بیند. خلع سلاح شده است جلوی مادرشوهری که مثل شرلوک هلمز دقیق نگاهش می‌کند. آب دهانش را قورت می‌دهد. -آره خب. -یعنی تو بچه‌دار نمی‌شی؟! -نه! نگاه نسرین این بار آشفته می‌شود و قبل از این‌که حرف دیگری بزند. بشری می‌گوید: -یعنی نه این‌که بچه‌دار نمی‌شیم. -پس چی مادر؟ جلوی حاج‌سعادت خجالت می‌کشد. سرش را پایین می‌اندازد. -گفتیم بریم که اگه مشکلی هست همین اول کار رفعش کنیم. نسرین‌خانم هنوز مات نگاهش می‌کند. چرا امروز این نگاه مدام رنگ عوض می‌کند و مثل حصار من را احاطه کرده؟! اصلا شما از کجا فهمیدی! -حمام که بودی گوشیت زنگ خورد. مجبور شدم تا امیر رو بیدار نکرده جواب بدم. گفت از مطب دکتر پرواز تماس می‌گیره! نگاهش سر می‌خورد روی کیفش که روی جاکفشی‌ است. چهره‌اش در هم می‌شود. خب مادر من نمی‌خواست که حتما جواب بدید، صداش رو قطع می‌کردید! گوشی‌اش را برمی‌دارد و زیر بدرقه‌ی نگاه نافذ مادر امیر و حاج سعادت به اتاق می‌رود. آخرین شماره‌ی تماس‌های اخیر را لمس می‌کند و صدای ناز همان منشی به قول بشری ملوس در گوشی می‌نشیند. -علیان هستم. تماس گرفته بودید. -عزیزم فردا یه کنسلی داریم. می‌تونی به جاش بیای؟ -میام. ناهار را زیر نگاه مثلا کنترل‌ شده‌ی نسرین خانم می‌خورند. نگاهی که روی صورت امیر و بشری در گردش است. امیر با تعحب می‌پرسد: -طوریه مامان؟ -نه! چطور؟ -نگاه نگاه می‌کنی. لقمه‌مون رو می‌شمری؟! می‌گوید و می‌خندد و بشری دلش می‌خواهد قربان صدقه‌اش برود. از همان‌ها که وقتی در جمع هستند، اتوماتیک‌وار روی زبان دلش جاری می‌شوند. نسرین دلخور به امیر می‌گوید: -خجالت بکش! و بشری دلش می‌خواهد که لقمه‌هایشان را می‌شمردند ولی از دکتر رفتنشان باخبر نمی‌شدند. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
Pouya Bayati - Eshtiagh (320).mp3
12.23M
اشتیاق پویا بیاتی من حال چشمای ترم رو دوست دارم من گریه کردن تو حرم رو دوست دارم.... جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پیشــــــــــنــــــــــهــــــــــاد دانــــــــــلــــــــــود - نبینید از دست دادید♥️
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 چشم باز می‌کند و موهایش را از روی صورتش کنار می‌زند. امیر آرنجش را تا کرده و کف دستش را تکیه‌ی سرش گذاشته. بشری که نگاهش می‌کند لبخند می‌زند. -نخوابیدی امیر؟! -خوابم نبرد. از همان لحظه که برای چرت بعد از ظهر وارد اتاق شده بود، یک حالی داشت. مثل این‌که حرفی برای گفتن داشته باشد و نتواند بگوید. دست می‌برد و ابروهای بهم ریخته‌ی امیر را صاف می‌کند. -امیر چقدر خسته‌ای؟! با شست و سبابه پلک‌هایش را می‌فشارد ولی بشری باز هم تغییری در چشمانش نمی‌بیند. همان خسته‌ای هست که بود. -نوبت بعدیت کی بود؟ -فردا. -سختته تو بمونی من آخر هفته بیام ببرمت؟ -می‌خوای بری! آنقدر وارفته می‌گوید که امیر بین رفتن و ماندن دل دل کند. -اگه کار داری برو. -خب! سختته تو. قدری فکر می‌کند. باید با کار امیر کنار بیاید، همان‌طور که امیر کنار آمده است. همان‌طور که درکش می‌کند و گاهی هم کمکش. وقت‌هایی که سرش شلوغ می‌شود و امیر کاری می‌کند تا با فراغت بال به برنامه‌هایش برسد. حتی پیش‌بند می‌بندد و ظرف می‌شوید و آشپزی می‌کند. یادش به امیر می‌افتد وقتی پیش‌بند طرح گل آفتاب‌گردان را می‌بندد و جلوی گاز می‌ایستد و در آخر شلم شوربایی را روی کانتر می‌چیند و اسمش را شام می‌گذارد. -اگه بخوای می‌مونم. کارمم یه کاریش می‌کنم دیگه! -نه! برو. -این برو که میگی از صدتا... بشری دلش را یک دله می‌کند. -فکر من نباش. خودم از پس کارام برمیام. -نمی‌خواستم تو روال درمان تنهات بذارم. بشری دست زیر چانه‌ی مردش می‌گذارد. حالا به غیر از خستگی، غم هم کنج چشمانش لانه کرده. غمی لعنتی که نمی‌خواست دست‌بردار باشد. می‌خواست همیشه دست به سینه گوشه‌ای بنشیند و به لحظات خوششان پوزخند بزند. -برو به کارهات برس عزیزم. -بمون تا برگردم. -امیر! کشدار و معترض می‌گوید. امیر می‌خندد. مثل خودش کشدار جواب می‌دهد. -جون امیر! -چی شد؟ خرت از پل رد شد، ننه من غریبم بازیات تموم شد؟ -گفتم که اگه بخوای می‌مونم. -برو ولی اگه برگشتنت معلوم نیست، من خودم برمی‌گردم اراک. سرش را می‌خاراند. راضی نیست. -نمی‌شه مرخصی... -اسمش رو نیار. من دیگه روم نمی‌شه تقاضای مرخصی بدم. نفسش را همراه با گفتن "باشه " آزاد می‌کند. -ولی اگه شد با طاها بیا. می‌گوید و بلند می‌شود و نگاه بشری همراهش بالا می‌رود. بشری به طرفش می‌چرخد و می‌نشیند. چشم‌هایش گشاد می‌شوند وقتی امیر کوله‌ی مجردی‌اش را از کمد برمی‌دارد. -همین حالا باید بری؟! -دیگه رضایت تو رو گرفتم. معطل نکنم بهتره. -کاش حداقل بدجنس حرف نمی‌زدی! می‌خندد و بشری فکر می‌کند چقدر خوش‌خنده شده است. فکرش را به زبان می‌آورد. امیر ولی کوله‌ی پر شده‌اش را می‌بندد. -شب کجا راحتی؟ می‌خوای برو خونه بابات. -فرقی نمی‌کنه. ولی... تو که خسته‌ای بمون بعد برو. چشات سرخه! کوله به دست خم می‌شود و پیشانی‌اش را می‌بوسد. -اینم جهت رفع خستگی! با هم پایین می‌روند. فقط نسرین خانم خانه است. یک لحظه بشری یاد حرف‌های قبل از ناهار نسرین می‌افتد. حتما در نبود امیر دوباره حرف‌هایش را از سر می‌گیرد. هرچند از سکوتش این را برداشت می‌کرد که به گمانش عروس نازایی گیرشان آمده! سقلمه‌ای به امیر می‌زند. -صبر کن اول من رو برسون. زیر نگاه سنگین نسرین خانم با امیر بیرون می‌رود. نگاهی که واقعا رنگ عوض کرده بود و بشری انگار نمی‌توانست با این نگاه احساس راحتی داشته باشد. دلش می‌خواهد فاصله‌ی دو خانه را از این کوچه تا آن یکی، پیاده بروند. امیر هم همین را می‌گوید. از سر کوچه که وارد می‌شوند، دست بشری را می‌گیرد و محکم می‌گیرد انگشت‌های درشت امیر را. وقتی می‌دانی قرار است برای مدتی از موهبتی که برایت عزیز است دور شوی، بیشتر قدرش را می‌دانی. خورشید نشسته است. امیر نگاهی به آسمان می‌کند. -عین دختر پسرا که نامزدن، قبل شب باید بیاری تحویل خونوادش بدی. شاخه‌های یاس روی دیوار را دل خودش می‌بیند، همین‌قدر پریشان! -کاش ببوسمت امیر! امیر به حالت خنده‌داری لب می‌گزد. -دختر سیدرضا! -خب دلم می‌خوادت! -یه کار نکن پام سست بشه. دست بشری را می‌بوسد، دو بار. -جای تو هم بوسیدم. بشری شیرین نگاهش می‌کند و دلتنگ. دل امیر گرم می‌شود. -از طرف من معذرت‌خواهی و خداحافظی کن. یکی دو قدم برمی‌دارد که بشری آستیشن را می‌کشد. -مواظب خودت باش. پلک می‌زند و باز هم لبخند. -همیشه دم رفتن جوری حرف میزنی که تا برگردم مدام جلوی رومی. -بذار رفتنت رو ببینم. می‌ایستد و نگاه می‌کند، قدم به قدمی که امیر ازش دور می‌شود را. دیگه هیچ‌وقت به گذشته فکر نمی‌کنم تا خوشیامون تلخ نشن. وارد حیاط که می‌شود، برای اولین بار آرزو می‌کند جز پدر و مادرش کسی نباشد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل
یک تحلیل حسابی🌿 کاربر عصمت‌السادات علوی: در مورد این دو سه پارت اخیر و ناراحتی بشری: ۱- قبلاً گفتم خیلی خیلی از این فکرها، فکر ما نیست، زمزمه‌های اون مامور ثابت کاشته شده از طرف ابلیس کنار گوش دل ماست که باید مواظب باشیم حرف دل خودمون فرض نشه. و البته خوشحال باشیم و به خودمون افتخار کنیم، وقتی ابلیس و جنودش به این زمزمه‌ها رو می‌آورند که دستگیره و افسار و ابزار راهیابی به دل رو گم کردن و از دست دادن، دنبال راه‌کار جدید برای ورود می‌گردند. ان شاءالله بهش راه ورود ندیم. ۲- وای از حرف‌هایی که دل می‌سوزانند. گاهی هزار بار داغ رو تن و بدن آدم بذارند اما با حرف‌هایی که تو ذهن بالا پایین می‌شه و هر بار به یاد آوردنش یه گوشه از دل رو می‌سوزونه داغ نکنند آدم رو. ولو اون حرف‌ها نقیض داشته باشند، باز یادآوریشون دردناکه. اون جمله (تو انتخاب مادرم بودی) به نظر برای بشری از همون حرف‌هاست. اما می‌شه با هزار تفسیر زیبا این تلخی رو هم قند کرد. _ آفرین به مادرشوهرم که حرف دل شوهرم رو هزار بار بهتر از خودش می‌فهمه _ انتخاب امیر سابق رفیقی مثل حامد بوده، هزار بار شکر که انتخاب مادر امیرم و امیر جدید! _ الان که انتخاب امیر، نه، همه زندگی امیرم، گذشته و حرفی که تو حال دعوا گفته شد الان چه ارزشی داره ۳- نمی‌دونم در این مورد کار درست چیه. همیشه نظرم اینه که دو نفر آدم عاقل و بالغ حرف می‌زنند قبل از اینکه قضاوت کنند و جای هم تصمیم بگیرند و دلخوری پیش بیاد. اما این بار واقعاً نمی‌دونم لازمه گفتن اینکه از جمله هشت سال پیش دلخورم یا نه. از طرفی سوءتفاهم پیش اومده برای امیر هم دردناکه. و اینکه بشری مونده که آیا بچه‌ای که یه جورایی هم بچه خواهر بشری است هم بچه دوست مثل برادر امیر، فردا روزی بچه‌ی طهورا یا طاها رو چطور می‌خواد بغل کنه که دل امیر نشکنه!؟ سخته! کاش راه‌حلی برای بشری و امیر و این مشکل پیدا بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب ✨ زیبای خرداد ماه 🌙 دعا میکنم ... زیر این سقف بلند روی دامان زمین هر کجا "خسته شدی" یا که "پر غصه شدی" دستی از غیب "به دادت برسد" و چه زیباست که آن "دست خدا" باشد و بس..🌷 شب زیباتون خدایی
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌ رو به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال می‌کنه🌿
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند😍 (ع)✨💞 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 دلش لک زده برای دخترانه‌هایی که در این خانه‌کلنگی از سر گذرانده. برنامه‌ی خودسازی که زیر همین سایه‌ی قدیمی شروع کرد، لوس بازی‌هایش و گاهی خراب ‌کاری‌هایش. -دلت شور امیر رو نزنه، چشم بهم بزنی میاد به امید خدا! مادرش به قدری ذوق زده است که بشری فکر می‌کند مگه چند ماهه که من رو ندیده؟! فقط دو روز! قوری را برمی‌دارد و دم‌نوش بابونه را داخل دو لیوان می‌ریزد. یکی‌اش را جلوی بشری می‌گذارد. -بخور خاتون! آروم میشی. چه خوب می‌شد اگر سماور خونه منم همیشه به راه می‌بود. راستی! چرا نسل ما مثل مادرهامون نشدیم؟! -زنگ بزنم طهورا و طاهام بیان. -نه مامان. -دلت نمی‌خواد ببینیشون؟! -یه امشب بذار تو و بابا رو سیر ببینم. در کابینت را باز می‌کند و ظرف نبات را سر جایش می‌گذارد. -تا کی می‌مونی؟ -فردا که می‌خوام برم دکتر. بعدش ببینم چی میشه. نگران می‌شود. لحن و تن صدایش تغییر می‌کند. -دکتر چی؟! -زنان زایمان. با آرامش می‌گوید، می‌خواهد که آرامش مادرش هم بهم نریزد. چشم‌های زهراسادات اما ریز می‌شود و بشری خیالش را راحت می‌کند. -آخه سه ماه گذشته و خبری نشده! -سه ماه که چیزی نیست خاتون! ظرف بلوری نبات را که تازه پر کرده است تکان تکان می‌دهد، تا نبات‌ها بهتر جا بشوند. -ولی خوب کاری می‌کنی. سنتون داره میره بالا. خب الآن بهتر شد. اگر یک وقت نسرین‌خانم حرفی به مادر بزند، حداقل مادر رو دست نمی‌خورد. لیوان بابونه‌اش را برمی‌دارد. اول مشامش را پر می‌کند از عطر بابونه‌ی دم کشیده. وقتی از خانه‌ی پدری می‌روی، دلت برای عطر دم‌نوش‌ها هم تنگ می‌شود. نه! عجیب‌تر، گاهی دلت هوای رد سیاه مورچه‌های روی دیوار را می‌کند! و این دلتنگی‌ها ربطی به خوشبخت بودن یا نبودنت ندارند. دامن شب روی آسمان پهن شده و هوا، هوای دم اذان است. زهراسادات چادر مشکی گلدارش را روی سرش صاف می‌کند. -می‌مونی یا میای؟ زهراسادات می‌پرسد و بشری فکر می‌کند دلش هوای مسجد محله‌شان را هم کرده! -میام. شانه به شانه‌ی مادرش کوچه را پشت سر می‌گذارد، سر خیابان که می‌رسند، تکبیرهای موذن‌زاده را واضح‌تر می‌شنود. دختربچه‌ای می‌شود. با یک دست گوشه‌ی چادر مادر و با دست دیگر چادر گل‌ریز صورتی‌اش را زیر گلویش گرفته است. تند تند راه می‌رود تا از قدم‌های بزرگ مادر جانماند. زهراسادات قبل از این که قامت ببندد محکم نگاهش می‌کند و این یعنی مبادا بری آن سمت پرده! رکعت دوم به نیمه می‌رسد. پا پا می‌کند، دیگر تاب ماندن ندارد. با دست کوچکش پرده را کنار می‌زند. پسری که همیشه ردیف آخر صف نماز می‌دید، باز هم هست. مسجد شلوغ است. روی انگشت‌های کوچکش می‌ایستد تا سیدرضا را پیدا کند و پیدایش می‌کند. فقط سر و گردنش را می‌بیند ولی از پشت سر هم خوب می‌شناسدش. نماز تمام می‌شود. آن پسر برگشته و با لبخند نگاهش می‌کند. -بابات رو می‌خوای؟ دختربچه با چشمش به صف اول اشاره می‌کند. -اون جلو نشسته. لبخند پسر پررنگ‌تر می‌شود، گونه‌اش را می‌گیرد و آرام می‌کشد. -چقده بامزه‌ایی! اسمت چی بود؟ فرز می‌گوید: -اول تو بگو. پسر می‌خندد. -امیر. -اسم منم بشراس. امیر! امیر! حالا یادم اومد. روزی که فهمیدم اسم سعادت، امیر هست، انگار کسی در وجودم این اسم را از دور صدا می‌زد. کفش‌هایش را جفت می‌کند و داخل طبقه‌ی مربع‌شکل سبزرنگ جاکفشی می‌گذارد‌. خاطرات بچگی تازه به یادآمده‌اش را هم پشت سر می‌گذارد و بعد از زهراسادات وارد مسجد می‌شود. ............ گوجه و خیارشورها را کنار کتلت‌های برشته می‌چیند و دیس بیضی‌شکل گل قرمزی را روی میز می‌گذارد. -مامان! شوهرت باید تا الآن بازنشسته شده باشه‌ها! سیدرضا حوله‌اش را سر جایش می‌زند و موهایش را در آینه مرتب می‌کند. -پدرصلواتی یه شب اینجایی آتیش به پا نکن. -از چی می‌ترسی سیدرضا؟ می‌ترسی زهراسادات باهات قهر کنه؟ -از تو می‌ترسم وگرنه مامانت که بلد نیست قهر رو چه جوری می‌نویسن! زهراسادات صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. -دیر نشده که. حالا یاد می‌گیرم. از این آتش مصنوعی موقت که بین پدر و مادرش انداخته، ریسه می‌رود. نه از آن ریسه‌هایی که روی اعصاب اطرافیان باشد! نه. از آن‌هایی که پدر و مادرش با لب و چشم‌های خندان به جان می‌خرند. بعد از شام، کنار پدرش لم می‌دهد. -آی بابام هی! تو سنگین شدی یا من پیر شدم؟ بشری باز هم می‌خندد. -فقط شما نگفته بودی که گفتی! زهرا سادات ماشاءالله می‌گوید و سینی پر از ذرت پوست کنده را می‌آورد. -پاشین بریم حیاط. هوا سرد شده. بلال می‌چسبه. بشری کف دست‌هایش را بهم می‌کوبد. -وای دلم یه چیزی می‌خواست. یه چیز شور خوشمزه! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندساله که تموم شهر دارن می‌بینن ارگ کریم‌خانی برات کمر خم کِرده👌🏻 فقط باید شیرازی باشی تا این‌و درکش کنی ولی خب خالی از لطف که چه عرض کنم نه پر از لطفه دیدن و شنیدنش حتی اگه شیرازی نباشی عیدتون مبارک🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠السلام ای زائران حضرت شمس‌الشموس 💠السلام ای خادمان درگه سلطان توس 💠صبح و شب با صور اسرافیلی نقاره‌ها 💠می‌شود این‌جا ملائک پای‌بوس و خاک‌بوس 💠نغمه بخوان از دل و جان 💠تا بگیرد لهجه‌ی خورشید لحن خادمان ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯