💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ439
کپیحرام🚫
دور منقل ذغالی مینشینند. جای خالی امیر بدجور در چشم بشری میزند. دلم میخواست یه شب با مامان و بابام خوش باشم ولی تو نباشی این بلالها مزه نمیده!
-خانوم! اینا همون بلالایی که بابام آورده بود؟
-آره. تهشه دیگه.
هوا حسابی سرد میشود. سه نفری بساط سیاه سوختهی منقل و آت و آشغالهای به جا مانده را جمع میکنند و به گرمای همیشگی خانه پناه میبرند.
-کاش امشب تو سالن بخوابیم!
پدر و مادرش نگاهش میکنند و او ادامه میدهد.
-دلم میخواد جا بندازیم همین وسط کنار هم بخوابیم.
رختخوابها را کنار هم پهن میکنند. بشری متکایی برمیدارد و روی تشک وسطی میافتد.
-من که جام رو گرفتم.
.........
مسیری که همیشه با امیر میرفتند را این بار تنها میرود. وارد کلینیک فوق تخصصی دکتر پرواز میشود. از بین بیمارهایی که بعضی با چشم امیدوار و بعضی با شانهی افتاده نشستهاند، میگذرد.
منشی را این بار مشغول مرتب کردن گلدان میبیند. شاخههای آنتریوم را درون گلدان سفالی سفید جا میدهد. کارش که تمام میشود، بشری جلو میرود و اعلام حضور میکند. باید بنشیند و منتظر نوبتش بماند. همین کار را میکند و پوشهی صورتیاش را آماده در دست میگیرد.
چیزی نمیگذرد که منشی صدایش میزند. نمیداند چرا اما سنگین بلند میشود، با قدمهایی که انگار عجلهای برای رسیدن به اتاق خانم دکتر ندارند.
پوشه را باز میکند و نتیجههای جدید را روی میز میگذارد. این بار به دکتر نگاه نمیکند. نمیخواهد هیچ حدسی بزند. نمیداند چرا سرد شده است! نمیفهمد چند دقیقه را پشت سر گذاشته که با صدای خانم دکتر سرش را بلند میکند.
برگهها را به طرفش گرفته و با انگشت اشاره زیر بعضی جملهها میکشد. لرزش گوشی زیر دستش تمرکز نداشتهاش را بهم میریزد. در میان کلماتی که از زبان دکتر میشنود فقط دنبال یک کلمه میگردد و دکتر انگار نمیخواهد آن یک کلمه را بگوید.
دکمهی کنار گوشی را میفشارد تا از شوک ممتد و لرزان گوشی خلاص شود. بالآخره خانم دکتر حرف آخر را میزند.
-فقط چهار پنج درصد امید هست.
همین. لپ مطلب را میشنود و در دل میگوید این همان چیزی نیست که از اول میدانستم؟! دکتر خودکارش را برمیدارد و نسخهای بلندبالا را روی برگه مینویسد.
چیزی نمیپرسد، میداند که این یک نسخهی آزاد است و نوشتنش روی کاغذهای دفترچه فقط برگ خراب کردن است.
-شوهرت هم که مشکلی نداره.
نسخه را برمیدارد و نه با چشمهای امیدوار و نه با شانههای افتاده، راه میافتاد و خودش را به هوای آزاد میسپارد. سوز کمی به تنش میخورد و سرما زیر پوستش نفوذ میکند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که باید باشد و نبودش مثل صدای رعد در آسمان با بغضی خفه میپیچد. دستی که مثل هر دفعه باید باشد و گرم پشتش بنشیند، نیست. دستی که باید بنشیند تا گرم بشود سلول به سلول وجود بشری. مثل آدمی که هیچ کاری در این شهر ندارد، دلش میخواهد همان لحظه به خانهاش برود، همان لحظه!
پیادهرو را پیاده راه میافتد. از چند داروخانه داروهایش را میخواهد، دو قلمش را هیچکدام ندارند. میخواهد نسخه را مچاله کند در جیبش اما صبر میکند. باید خوددار باشد!
مچاله که هیچ، تایش هم نمیکند. صاف پشت انبوه کاغذهای پوشه میگذاردش، پشت جواب آزمایش امیر، جواب سلامتاش.
لرزش گوشیاش از نو شروع میشود. نگاهش روی "امیرم" میماند. شوری زیر پوستش میدود و جای سرما را میگیرد.
-جونم امیر!
سلام یادش میرود! امیر متوجه میشود اوضاع بد بیخ پیدا کرده، اوضاع دل بشری! آنقدر دلتنگ است که سلامش را جا بگذارد.
-سلام خانمگل! خوبی؟
-سلام نکردم؟!
-فدای سرت. دکترت چی شد؟
-دارو نوشته. میذارم خودت بیای بگیریش.
-چشم. کی میری خونه؟
-شاید امروز...
-امروز؟ با کی؟ نمیخواد بری صبر کن خودم رو میرسونم.
-کی؟
-شاید دو روز دیگه. فقط آماده باش که بیام سریع بریم.
چیزی نمیگوید و امیر میپرسد:
-کاری نداری؟
وقتی اینجور حرف میزنی، یعنی دیگه کاری نداشته باش، یعنی باید برم. لب میزند:
-خداحافظ.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
برگ عیدی🌿🎁
عیدتون مبارک🌷
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
دیشب یلدا بود، نه یلدای اول زمستان، از آن یلداها که تمام شب را غلت میزنی و صبح نمیشود. نم باران دانه درشت و پراکنده بوی خاک بلند میکند و مشامش را نوازش میدهد اما سر حالش نمیآورد.
بیحوصله از روی تاب بلند میشود و بازوهایش را در برابر سوز سرما بغل میگیرد. روز هم از این طرف کش آمده انگار، نمیخواهد دامنش را جمع کند و برود!
من یاد گرفته بودم روی پاهایم بایستم و زندگی کنم، تنهایی؛ ولی امیر! دوباره آمدی و تمام معادلات من و زندگیام را بهم ریختی. من، بی تو، روی پاهایم میلغزم. خدا نسخهی آرامش من را پیچید و در دستهای تو گذاشت. دستهایت که نباشند، آرامش ندارم.
زهراسادات از پنجرهی آشپزخانه صدایش میزند.
-بیا تو میچایی!
با این حرف مادرش تازه متوجهی سرمای هوا میشود. سایهی نحیف ساختمان فضای حیاط را پوشانده. دل تنگش میگیرد حتی اشکی سمج میخواهد از گوشهی چشمش تراوش کند. پلکهایش را میبندد و با نفسهای عمیق مهارش میکند، با لبهای برچیده، از بغضی که به لبهایش میکوبد.
-یه خبری میشه خاتون! خدا بزرگه.
کی اومدم تو سالن؟!
دستی به صورتش میکشد. کلافهتر میشود. کلاف افکارش سردرگم میشوند.
-نه خودش زنگ میزنه نه جواب تماس من رو میده!
-عادت میکنی، مثل من که به کار بابات عادت کردم.
-دلم شور میزنه.
-صلوات بفرست. هم دلت آروم میشه هم یه خبری از امیر میرسه. خبر سلامتی.
همانجا مینشیند و صلوات میفرستد، بدون تسبیح. خدا که کاری به این شمارشها ندارد. صلوات انقدر عظیم است که کارگشایی کند.
-نمیخوای داروهات رو بگیری مادر؟ یه هوایی هم به سرت بخوره.
-گفت خودش میاد میگیره.
دست زهراسادات جلوی صورتش میآید. پر نارنگی را از دست مادرش میگیرد. طعم ملسش به جای تلخی دهانش مینشیند.
-اینجور زانو بغل نگیر!
زانوهایش را رها میکند. بقیهی نارنگی را هم برمیدارد.
-میرم خونهی نازنین. خودش و بچهاش ببینم. حالم عوض میشه.
زهراسادات خوشحال میشود. همین که از این در بیرون برود روحیهاش عوض میشود.
کیف و چادرش را دست میگیرد و جلوی آینه میایستد.
-شب میرم خونهی بابای امیر.
در را میبندد و مادرش را با عالمی دعا و اندکی دلواپسی میگذارد و میرود.
امیر که نباشد، هیچ کس را در این شهر نمیشناسد. همه غریبهاند. غریبهها از کنارش میگذرند، از کنار هم میگذرند، از کنارشان میگذرد.
از آسانسور خارج میشود. خودش را میبیند که هاج و واج میشود و از پلهها سرازیر. و امیر که پشت سرش با قدمهای محکم میدود. لبخند میزند یه یاد تقلایی که امیر برای زندگیشان میکرد. به ضعف خودش در آن روزها و به قَدَر بودن امیر.
لبخند عمیق شدهاش با دیدن نازنین محو و محوتر میشود. چشمان گود افتاده با رنگ پریده، چادرش را که برمیدارد نازنینی جدید مقابل خود میبیند.
-ساسان نیست. راحت باش.
بشری هم چادر برمیدارد و حیرت زده سر تا پای نازنین را نگاه میکند.
-چی شدی نازنین!
-خودت دچار میشی میفهمی. انگار زلزله افتاده به جون زندگیم.
نگاهش بین نازنین و رقیه میرود و برمیگردد. رقیهای که بیخبر از دنیا در عالم خودش به آرامی دست و پا میزند و نازنینی که خسته اما با محبت نگاهش میکند. کنارش مینشیند. سبابهاش را بین انگشتهای فوق ظریف رقیه میگذارد و انگشتهای رقیه گرد سبابهاش محکم میشوند.
-دلت میاد بهش بگی زلزله؟
-هیچ وقت خونه زندگیم انقدر بهم ریخته نبود.
-خونه زندگیت فعلا رقیه خانومه.
هنوز هم دلش نمیآید ببوسدش. پیراهنش را میبوسد. صدای زنگ ضعیفی را میشنود. چشم میچرخاند و منبع صدا را پیدا نمیکند.
-فکر کنم یه گوشی داره زنگ میخوره.
نازنین میآید و زیر پتوی رقیه پیدایش میکند. لبش کش میآید.
-مامان ساسانه!
گوشی را به گوشش میچسباند و به آشپزخانه میرود و تا برگردد سالن را در حد قابل تحملی مرتب شده میبیند.
-بشین تو رو خدا دست نزن.
-چیکار کردم مگه؟
کلافه مینشیند. گوشی را روی مبل کناریاش پرت میکند.
-حالا یادشون افتاده بیان دیدن نوهشون! زنگ زده میگه شب میایم.
-نیومدن تا حالا؟!
-نه! به تریش قباشون بر میخورده واسه دیدن نوهشون بیان خونهی بابای من.
-ول کن نازنین. بگو شام چی میخوای بذاری کمکت کنم.
-شامه چی؟ تا اون موقع ساسان اومده یه پذیدایی میکنیم میرن.
رقیه به گریه میافتد. انقدر بلند که انگار حشره نیشش زده! بشری بلندش میکند و به نازنین میدهدش.
-مامانت شوخی میکنه. یه شام خوشمزه میذاره جلو مامان جون و آقاجونت.
از دهان بازش که به چپ و راست میکشاند، معلوم است که شیر میخواهد.
بشری به آشپزخانه میرود. پیمانهی چای دستش آمده و این بار بدون اینکه از نازنین بپرسد چای را دم میکند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🙏🏻
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ441
کپیحرام🚫
رقیه آرام در آغوش مادرش خوابیده، لبش به یک طرف شل شده و همین صورتش را بامزهتر کرده است. صورت نازنین را میبوسد و برای اولین بار دست رقیه را.
-تو خوبی کن. مگه ساسان رو دوست نداری؟ هر چی نباشه اون زن واسه شوهرت یه عمر زحمت کشیده.
-چی بگم؟ نمیفهمم چطور دلش اومده تا حالا سراغ نوهاش نیاد؟!
-حالا که میخواد بیاد. تو سخت نگیر.
-نمیتونم بشری. از روز اول فقط تحقیرم کردن. تو نبودی ولی لیلا بود. شب عروسی، ساسان پکر بود چون هیچ کدومشون پا تو مراسممون نذاشتن!
-با فکر کردن به اون روزا فقط اعصاب خودت خرد میشه.
نازنین آه میکشد. حالت نگاهش خبر از غم دلش میدهد و این که به روزهای دور رفته است.
-دستمون تنگ بود. یه قرون کف دست بچهشون نذاشتن. همهی مخارج عروسی و شروع زندگی رو دوش خود ساسان بود.
مردمهای سبز چشمانش میلغزد.
-ساسان بعد از تو بود، نفر دوم دانشگاه؛ انقدر تو فشار بودیم که حتی نتونست واسه دکترا اقدام کنه. منم که همون کارشناسی موندم.
رقیهاش را بلند میکند و سرش را روی شانهاش میگذارد.
-نمیتونم فراموش کنم اون روزها رو.
-ول کن نازنین. جای این فکرها از داشتههات لذت ببر. به فکر خودتم باش، هیچی ازت نمونده.
زنگ در زده میشود و بشری پوفی میکشد. ظاهرا خانواده ساسان آمدهاند. نازنین هم همین را تایید میکند.
-میخواستم تا نیومده بودن برم!
-تعجب میکنم انقدر زود اومدن!
بشری نگاه در خانه میچرخاند و به قابلمهی چلو و خورش روی اجاق میرسد. خدا را شکر که همه جا تمیز شد.
زن و مردی میانسال، زوجی جوان و دختری جوانتر به ترتیب وارد خانه میشوند. بشری فکر میکند حتما همهی خانوادهی ساسان هستند. بیتوجه به رفتار سرد زن که مطمئن شده مادر ساسان است، میماند تا کمک نازنین باشد.
از آشپزخانه میبیند که جفت ابروهای مادر ساسان بالا رفته و رقیهی کوچک را نگاه میکند.
-چقدرم که ریزه!
نازنین سعی میکند که خونسرد باشد.
-الحمدلله که سالمه.
بشری از جواب نازنین لبخند میزند. سینی چای را برمیدارد و به سالن میبرد. نازنین بلند میشود، هیچ دستی را برای گرفتن کودکش دراز شده نمیبینه. به ناچار رقیه را داخل کریر میگذارد تا سینی را از دست دوستش بگیرد. بشری وقت را غنیمت میشمارد و کنار گوشش میگوید.
-زبونت رو شیرین کن. مثلا بگو چشماش به شما کشیده. خوشگله!
آخرین چای را از سینی برمیدارد. مادر ساسان انگار نتوانسته بیشتر از این با احساسات درونش مقابله کند و سرد باشد. این را از صورتی که به طرف رقیه چرخانده بود و محبتی که از چشمانش میبارید میشد فهمید.
-ریز هست ولی نازه.
-آره مامان. چشماش هم که به شما کشیده. خیلی خوشگله!
با شور و شعف میگوید:
-چشماش که بسته است!
انگار با تمام غرورش دلش میخواهد همان لحظه چشمهای پاک رقیه را ببیند. میپرسد:
-تازه خوابیده؟
-خوابش سبکه الآن بیدار میشه.
شور و شعفش هنوز نخوابیده است.
-عزیز دلم!
یادش به اسم میافتد و میپرسد:
-اسم گذاشتین براش؟ بذارید اسپاکو.
نازنین میداند شرّ جدید دامنگیرشان است اما لبخند میزند.
-شب سوم محرم به دنیا اومد. گذاشتیم رقیه.
همین میشود جرقهای و آتش به پا میشود.
-پسر من که ایرانیه. مگه تو عربی که این اسم رو گذاشتی؟
نازنین وا میرود هرچند توقع رفتار بهتری هم نداشت. بشری آرام میگوید، از بین دندانهایش.
-بنداز گردن باباش.
نازنین فکر میکند چرا به عقل خودم نرسید؟! لب تر میکند.
-ساسان این اسم رو دوست داشت.
فشار خون زن بالا میزند. صورتش سرخ میشود.
-ساسان اگه عقل داشت که...
همه میدانند میخواهد چه بگوید اما خواهر ساسان نمیگذارد حرف مادرش تمام بشود و دل نازنین بیشتر از این بشکند. بلند میشود و کنار برادرزادهاش مینشیند.
-سلام کوچولو!
رقیه چشمهایش را باز و صورتش را جمع میکند. سرخ میشود، سیاه میشود و عمهاش قربان صدقهاش میرود.
انگار همین دختر واقعا نوزاد را دوست دارد. پدر ساسان که عصا قورت داده و حتی یک نگاه به نوهاش نیانداخت. عمو و زن عمویش هم که اسیر جو ساختگی شده بودند.
بشری هم با اینکه دلش میخواست کاری برای دوستش انجام بدهد اما بهتر میدید حرفی نزند. حرف زدن بشری مصداق دخالت در کاری بود که ربطی به او نداشت.
عزم رفتن میکند و نازنین برای بدرقهاش تا در واحدشان میرود. زمزمهوار میگوید.
-کل کل نکنی باهاشون. همینکه اومدن یعنی نوهشون رو پذیرفتن و مهمتر مادر نوهشون رو.
-اومدنشون شره، نیومدنشون دردسر. ساسان غصه میخوره که خونوادهام ازم راضی نیستن.
-هر چی ایراد ازت گرفتن، بنداز گردن ساسان. بچهشونه میپذیرن. باهاشون شاخ به شاخ نشو. سالاد رو گذاشتم تو درست کنی که فکر نکنن شام کار منه.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشت
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻
از بس شیرین و جذابه😋
یه شبه همه پارتهاش رو میخونی
مطمئنم😉😉
با افتخار مثبت هجده نداریم🔞
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_مهاجر
#برگ442
کپیحرام🚫
سرش را تکیه میدهد به شیشهی تاکسی. شهر بدون امیر را تماشا میکند. کلاغی در قعر آسمان با ریتمی منظم بال میزند. خیال آرام و راحتش را بشری از همان فاصله میخواند.
خسته نگاه از آسمان و کلاغش میگیرد. نفس راحتی میکشد وقتی ماشینها راه میافتند.
قدمهایش دست خودش نیست. تند تند از هم سبقت میگیرند. حال پاهایش را نمیفهمد.
خیالش میرود سمت سوالهایی که حتما نسرینخانم از او میپرسد. پس میزند افکارش را. هرچه به مادر گفتهام به او هم میگویم. دشمنم که نیست فقط آنقدر که امیر را دوست دارد دلش میخواهد زودتر نوهاش را ببیند. مثل همان شوقی که مادرشوهر نازنین برای دختر ساسان داشت.
زنگ را میزند و نمیداند کِه اما کسی در را برایش باز میکند. دستگیرهی در را پایین میبرد و کسی زودتر در را میکشد. میبیندش. دستش جلوی دهانش میرود و هیع بلند و کشداری میکشد: امیر!
دستهای حصار شدهای امیر را حس میکند و هرم نفسی که کنار گوشش میگوید: دلم برات تنگ شده بود.
دلیل بیتابی پاهایش را میفهمد! آرامشی که هنوز سیرابش نشده را کنار میزند. دستش را روی سینهی امیر میگذارد و خودش را عقب میکشد: زشته امیر!
-کسی نیست.
چادرش را امیر برمیدارد: رفتم خونه بابات. مامان گفت قراره بیای اینجا.
بشری فقط نگاهش میکند. چشمهایش هنوز خسته است، خستهتر از روزی که میرفت. تجربهاش ثابت کرده که اینجور وقتها بهترین پذیرایی از امیر، کنارش نشستن است. سرش را روی سینهی امیر میگذارد. گوش جان میسپارد به کوبش قلب امیرش، به موزیکی که بهترین موزیسینها از اجرایش عاجزند و ثانیه به ثانیه در خلسهای آرام از تپشهای دل امیر غرق میشود.
-پاشم شام بذارم.
دست امیر روی کمرش محکم میشود.
-شام روضه دعوتن. منم که از تو شام نمیخوام. اگه واسه خودت میخوای پاشو یه چیزی درست کن.
همراه امیر سلام نمازش را میدهد. امیر برمیگردد.
-باز به من اقتدا کردی!؟
-دلم خواست.
تسبیحش را برمیدارد و زیر نگاه دلخور امیر، دانهها را رد میکند. لحنش اما دلخور نیست.
-یه جوری جواب میدی که زبون آدم بند بیاد!
بشری بلند میخندد.
-قیافهات رو مظلوم نکن پسر حاج سعادت! من تو رو فقط از دماغ فیل افتاده دوست دارم!
-تنی که قراره بره زیر خاک این حرفا رو نداره.
شست پایش را به پهلوی امیر میزند و امیر صاف مینشیند.
-بگو دور از جون!
ظرفها را داخل سینک میگذارد. پدر و مادر امیر از راه میرسند. نسرین خانم رویش را میبوسد.
-اینم شوهرت اومده که تو اینور پیدات شد!
-چند روز که حالم خوب نبود. امروزم نمیدونستم امیر میخواد بیاد اومدم و غافلگیر شدم!
به آشپزخانه برمیگردد. گمان میکند حضور امیر مانعی شده تا از تیر و ترکشهای سوالات احتمالی نسرین خانم در امان بماند.
حضور مادرشوهرش را احساس میکند. از استشمام عطری گرم که زودتر از خود نسرینخانم خودش را به بشری میرساند، متوجه میشود.
چشم میچرخاند و امیر را نمیبیند. پس نسرین موقعیت را مناسب دیده است.
-شام املت دادم به پسرت.
-خوب کردی.
ماهیتابه را آب میکشد. سرش را کج میگیرد.
-املتا!
-مگه املت نعمت خدا نیست؟!
نسرین لیوانی آب پر میکند و همراه قرصش میخورد. بشری دستمالی برمیدارد و خیسی روی سینک را میگیرد. مادرشوهرش را میپاید که شب به خیر میگوید و به طرف اتاقش میرود. دستش روی دستمال روی سینک میماند. مشغل ذمهات شدم! فکر کردم تا امیر نیست باز میخوای حرف از بچه بزنی!
در اتاق را باز میکند. امیر سرش را از گوشیاش بلند میکند اما گوشی همیشگیاش نیست. همانی است که قبل از رفتن به انگلیس دستش میگرفت.
-بیا عکسا رو نگاه کن.
کنار امیر مینشیند. عکسهای خانه باغ را میبیند.
-چقدر بچه بودم!
امیر سر تکان میدهد و بشری باز میگوید.
-تو چقدر جوونتر بودی!
گوشی را از دست امیر میگیرد و نگاهش میکند.
-این کجا بوده اصلا؟
-تو کشو.
-این چند سال؟!
سر تکان میدهد.
-شبی که حامد بهم گفت زنت طلاق گرفته. خدا رو شکر کردم که گوشیم رو با خودم نبرده بودم وگرنه من میموندم و عکسات! پدرم درمیاومد.
-یه روز اومد تو کوچهمون. بهم گفت تو جذب یه گروه شدی. من اول باور نمیکردم.
گوشی را از دستش میگیرد و بشری نگاهش میکند. امیر با درد میگوید: دیگه از اون روزا حرف نرنیم.
دست امیر را میگیرد. به اطمینانی که از این دستها میگیرد مطمئن است. دستش را میبوسد.: هیچ وقته دیگه حرفش رو نمیزنم.
امیر ابرو بالا میفرستد. دستش را عقب میکشد: دیگه دست منو نبوس.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
ان شاء الله درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شده باشد
💫محب اهلبیت 💫
🌹سرباز امام زمان🌹
وان شاءالله شهادت🤲🏻💔
هدیه میکنیم به روح مطهر #امام_خمینی (ره) 🥀دست جمعی مون ۱۰۰مرتبه صلوات قربتا الی الله
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
📢 هماکنون؛ حرم #امام_خمینی (ره)
📹 رهبر انقلاب: انقلاب، روحیه "ما میتوانیم" را به وجود آورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیف #امام_خمینی (ره)
توسط سردار شهید #حاج_قاسم سلیمانی
🏴 رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران #امام_خمینی (رحمت الله علیه) تسلیت باد.
اصلا شما رو ندیدم
قبل این که به دنیا بیام شما از دنیا رفته بودید
این دلیل نشد دوستتون نداشته باشم. قد بابام برام عزیزید
الحمدلله سر سفرهی مردی بزرگ شدم که نمکگیر شما بود و نمکشناس🌷
#م_خلیلی
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ443
کپیحرام🚫
زیپهای چمدان را یک به یک باز میکند و پیدایش نمیکند.
-امیر کجا گذاشتی پس؟
میآید بالای سرش و بشری همان لحظه بسته را از جیب چمدان بیرون میکشد.
-دیدمش.
امیر برمیگردد و به طرف حمام میرود. کولهی آمادهاش کنار جاکفشی دهنکجی میکند.
-امیر! امشب رو بمون.
پا روی دلش میگذارد. اصرار نگاه و بغض صدای بشری را پشت سر میگذارد و در حمام را میبندد.
حس خفگی بهش دست میدهد، حق بشری نمیبیند این تنهایی کشیدن و تنهایی چشیدنها را.
بستهی داروها از دست بشری شل میشود و میافتد. اولین نسخهای که دکتر برایش پیچیده، همین است و آخرینش هم. اگر جواب ندهد هیچ امیدی برای مادر شدن ندارد.
در حمام باز میشود و عطر شامپوی تن امیر خانه را پر میکند.
-چرا ماتم گرفتی؟!
به خودش نگاه میکند. حق با امیر است. ماتم گرفته و این حالتی است که هیچوقت دوست نداشته است. از جایش بلند میشود. به قول زهراسادات عادت میکند، همانطور که او به کار سیدرضا عادت کرده بود.
قرآن را آماده میکند. صدقه را هم هنوز امیر نرفته، برای سلامتیاش کنار میگذارد. برخلاف تصورش امیر با عجلهای که داشت، دستش را میگیرد و کنار خودش مینشاند.
-از شیراز تا اراک رو بکوب رانندگی کردی که حالا ور دل من بشینی؟!
میخندد و بشری از همین الآن دلش برایش تنگ میشود. عمیق نگاهش میکند. اصلاً دم رفتن میخواهد جزء به جزء صورت امیر را نگاه کند، سیرِ سیر. هر بار هم میخواهد طوری رفتار کند که دل امیر را نلرزاند اما موفق نمیشود!
امیر جفت دستهایش را میگیرد و مستقیم نگاهش میکند. بشری دلش میخواهد این لحظهها کش بیایند، اما نمیآیند. انگار عقربهها با هم مسابقه میدهند.
-از رفتنم راضی هستی ولی غر هم میزنی!
-غر نزنم که دق میکنم.
امیر میخندد.
-همهی غر غر کردنات رو به جون میخرم.
و باز بشری میگوید دم رفتن خوش خنده میشی. نگاهش روی ساعت میرود و برمیگردد.
-دیرت نشه امیر.
با تمام تلاشی که در حفظ خونسردیاش میکند موفق نمیشود.
-میخوای یه سر بریم نورالشهدا؟
از چشمهای امیر عجلهاش را میخواند.
-نه. انشاءالله وقتی برگشتی میریم.
-داروهات رو بخور. یادت نره بسمالله بگی.
روی انگشتهایش کنار در میایستد تا امیرش را زیر قرآن رد کند. رد میشود و دل بشرایش را هم با خود میبرد.
-قول بده برگردی. زود هم برگردی.
دست روی چشمش میگذارد و "چشم" میگوید.
پشت پنجره میایستد و رفتن امیر را نگاه میکند، مثل همیشه تا وقتی امیر در میدان دیدش قرار دارد، از پشت شیشه کنار نمیرود. برمیگردد و ریخت و پاشهای خانه را جمع میکند. کلیهاش درد میگیرد و آرام میشود. دوباره درد و اینبار قصد تمام شدن ندارد. انقدر طول میکشد که دیگر توان خم شدن را ندارد.
دست به پهلو میگیرد. کلیهاش را مخاطب قرار میدهد.
-بازیت گرفته؟!
تحمل میکند و به نماز میایستد اما رکعت آخر عشا نفسش از درد بند میآید. باز میخواهد تحمل کند، شاید مثل همیشه چند ساعت بعد رفع شود اما نمیشود! درد این بار با همیشه فرق دارد.؛
لب میگزد، چشمهایش را با درد میبندد. مسکنهای قوی میخورد. کیسهی آب گرم میگذارد ولی درد آنقدر زبان نفهم شده که به هیچ رقم کوتاه نمیآید.
شام نخورده، شمارهی امیر را میگیرد و در دسترس نیست و خارج از تصورش هم!
صمیمه هم جواب تماسش را نمیدهد. خودش میماند و اوژانس، شمارهی سازمان را میگیرد و بریده بریده درخواستش را میگوید.
شاید دیگه ندیدمت امیر! کاش پیشنهاد تپه شهدا رو قبول کرده بودم.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
ای صبا! سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری ...
🖊حافظ
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلیِّکَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠💠🌿
چقدر از شهابالدین خاطره داشت. خاطرات پیش چشمش صف کشیدند. اشک میریخت و تعریف میکرد...
چقدر مردمدار بود! چقدر به فکر مردم و همسایهها بود! لقمهای که میدانست همسایهاش ندارد از گلویش پایین نمیرفت...
همین چند ماه پیش، اوایل بهار، میوه خریده بودم و در ظرفی برای آقا بردم. گفتم: «آقا، بفرمایید نوبرانه.» آقا نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «چه زود فصل میوه رسید!»
گفتم: «چون نوبر است، یک مقدار گرانتر خریدهام.»
آقا بشقاب را به دستم داد و گفت: «برو پس بده. تا وقتی همهٔ مردم نتوانند بخرند، برای خانهٔ من هم نوبرانه نخر.»
📚 کتاب «شهاب دین»
📄برشهایی از زندگانی آیتالله سیدشهابالدین مرعشی نجفی
صفحهی ۶۳
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🇮🇷پانزدهم خرداد، نقطه عطفی است در تاریخ معاصر؛ یادگاری است از پیوند معنوی توده های عظیم مردم کشور ما؛ واکنشی است از احساس عمیق مذهبی ملت ایران؛ نمایشی است ازبه پاخاستن مردمی که می خواستند ظلم و ستم را از بن بر کنند؛ تجسمی است از تاریخ اسلام و درجه ای است برای سنجش فداکاری و از خود گذشتگی انسان هایی که به دنبال آرمان الهی حرکت می کنند.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( طناب دیگران )
مشاوراعظم : بانو شما دیگر چرا؟! مگر من گفتم چون وزیر صبح زود از خواب بیدار میشود به او شک دارم؟! او مخفیانه به مکانی نامعلوم میرود و از دیده ها پنهان میشود! من احساس خطر میکنم!
پادشاه : باید موضوع را به دقت برسی کنیم، هم بدبینی شما و هم خوش بینی ملکه قابل دفاع هستند، من میخواهم در این مورد خود وارد معرکه شوم
ملکه: یعنی میخواهید شخصا برای تحقیق راهی کوی و بَرزَن شوید؟!...
صداپیشگان: نسترن آهنگر - محمد رضا جعفری - مجید ساجدی - مسعود صفری - کامران شریفی
نویسندگان: مهدیه و علیرضا عبدی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
کانال تبلیغات
اینجا تعرفهها رو بخون
با مناسبترین قیمت🙏🏻
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ444
کپیحرام🚫
سر دستترین مانتو و شلوار را میپوشد با همان روسری که از شیراز سر کرده بود. چادرش هم که سر جالباسی ورودی مانده است.
به امید چند دقیقه تسکین، پهلویش را در مشت میگیرد و میفشارد. بدتر میشود! شدیدترین حالت درد در تمام این مدت را تجربه میکند. بدون آنکه متوجه باشد به لِی لِی کردن افتاده است!
اشکهایش راه باز میکنند. اولین بار است که برای درد گریه میکند. دست خودش نیست، نه اشکش و نه لی لی کردنش.
اصلا این چه دردی است که هیچ قاعدهای سرش نمیشود!؟ ربع ساعت میگذرد و به قدر یک ساعت برای بشری.
مینشیند، بلند میشود، راه میرود، دراز میکشد ولی از موضع خود کوتاه نمیآید این درد.
توان راه رفتن ندارد. کف خانه میافتد. غلت میزند، تمام طول سالن را میغلتد. روسریاش باز میشود و مانتو در تنش میپیچد. صلوات میفرستد. نمیداند صدایش بلند است یا آهسته! الحمدلله میگوید که دیوارهای خانه عایق صدا هستند. دردش را در حال فرونشستن میبیند اما به غلت زدنش ادامه میدهد. صورت خیس از اشکش به زبری قالیچهی کف سالن کشیده میشود و میسوزد. از شدت تحرک خیس عرق میشود ولی دردش هم رو به خاموشی میرود. کم کم از حرکت میایستد. نفسهایش به شماره افتادهاند، بلند و کشدار و قفسهی سینهاش به وضوح بالا و پایین میرود.
صدای زنگ در را میشنود. نفسی برایش نمانده اما افتان و خیزان به طرف گوشی اف اف میرود. دهانش خشک شده و صدایش گرفته است. کمی وقت میخواهد تا خودش را به پایین برساند.
خودش را در آیینهی نیمه قد میبیند. جای نازنین خالی است که بگوید شبیه گدای کتک خورده شدهای!
فقط دعا میکند کلیهاش یارش بماند و تخلیهاش نکنند. درد تازه خوابیده دوباره بیدار میشود و دوباره انقدر شدید که گمان کند جانش میرود!
محافظش از داشتن همراه سوال میکند و بشری جواب میدهد که:
-همسرم سه ساعتی میشه رفته.
-نگران نباشید. خیره انشاءالله.
صلوات نذر میکند، چهارده هزار صلوات با وعجل فرجهم. دندانهایش را چفت میکند و تا بیمارستان با همین ذکر با درد مقابله میکند.
نتیجهی سونوگرافیاش حاضر میشود اما یک جواب صریح از پرسنل بیمارستان نمیشنود جز اینکه پزشک شیفت باید بیاید. پرستاری برای چک کردن سرمش میآید.
-من حتی برای تخلیه کلیه هم آمادگی دارم! هر چی هست بهم بگید.
پرستار مسکن را داخل سرم خالی میکند و بشری مصمم برای گرفتن جوابی قطعی میگوید:
-پزشک شیفت رو وقتی صدا میزنن که وضعیت بیمار وخیم باشه!
-اینکه آمادگیاش رو داری خیلی خوبه ولی من نمیتونم بگم وضعیتت چطوره. دکترت که اومد، از خودش بپرس.
برای سیتیاسکن آمادهاش میکنند. لحظات سختی را سپری کرده است و حالا بین خوف از دست دادن کلیه و رجای داشتنش دست و پا میزند.
من چه بیفکریای کردم که با امیر تماس گرفتم! امیر! چه خوب شد که در دسترس نبودی! خدایا! دلم نمیخواد تو این حالت با امیر رو به رو بشم. دلم نمیخواد شرمندگی چشماش رو ببینم.
لرز دارد اما مسکنها اثر کردهاند و خوابش هم گرفته است. پلکهایش مدام روی هم میافتند. صدای پایی سکوت سرد اتاق را بهم میریزد. خمارچشمهایش همان روپوشسفید قبلی را میبینند که هنوز به تخت بشری نرسیده سوالاتش شروع میشود.
-تو ادرارت خون دیدی؟
-آره. زیاد!
-دخانیات مصرف میکنی؟
-نه.
-تو دو هفتهی اخیر آسپرین مصرف نکردی؟
-نه.
همه راریادداشت میکند و این بار میپرسد:
-همراه نداری!
-خونوادهام اینجا نیستن.
-شوهرت چی؟
در این باره نمیتواند چیزی بگوید، جز اینکه:
-کارش اینجا نیست.
دوباره تنها میشود. کمی پریشان است. راستش را بگوید؟ اصلا دلش نمیخواهد کلیهاش تخلیه شود. شاید قرار باشد سالهای سال عمر کند، اگر آن یکی کلیهاش هم مشکلی ببیند چه؟! تکلیف سلامتیاش چه میشود!؟ کاش راهی برای نگه داشتن کلیه پیدا میشد.
دستش را روی پهلوی تا چند لحظه پیش دردناکش میگذارد و زمزمه میکند: آدمی به چی بنده؟ ببین این یه تیکه گوشت از سر شب چی به سر من آورده!
پلکهای سنگینش اینبار چفت میشوند و نفسهای عمیقش طنینانداز اتاق.
..........
امیر گوشیاش را باز میکند، پیام تماس از دست رفتهی بشری روی گوشیاش میافتد. اخم میکند و دلمشغول میشود. میخواهد زنگ بزند که پیام دیگری میرسد.
-خانم علیان رو آوردیم بیمارستان. کمی کسالت دارن.
دلش میریزد. من که میاومدم، حالش خوب بود. تماسش را برقرار میکند و هنوز اخم دلواپسی بین ابروهایش نشسته است.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
یه تحلیل داغ و تازه
کاربر زهرا زمانی
بشری:
برای تو فرقی نداره شیراز باشی یا اراک یا حتی اون سر دنیا
وقتی اینقدر ارزش قائلی برای پدر و مادر وحتی همسرت که نمیخوای بدونن چه رنج های سختی تا حالا کشیدی و همیشه خواستی قوی ترین نسخه خودت باشی به اینکه هم جنس توام افتخار میکنم و برای قوی شدنم از رفتار تو بهره میگیرم🌷
زن اسمش ظرافت داره اما باید خیلی قوی باشی تا بتونی در اوج ظرافت سخت ترین رنج ها رو هم تحمل کنی آرامش خانه ات را حفظ کنی تا بقیه اهل خانه در کمترین اضطراب روانی بسر ببرند
"مصداق کار بشری وقتی صدای امیر رو شنید در حالیکه رو تخت بیمارستان بود"
امیر:
برای شهید شدن باید شهید بود شهیدوارانه زندگی کرد تا که خدا خریدار دل آسمانی ات شود
رفتار الان امیر بوی پرواز میده از دنیا دل کنده،از غرور و پول و افتخار به خود دست شسته و لحظه به لحظه در وادی عشق قدم میذاره دلش فقط گیر همسفری هست که میدونه اگه الان اینجا پا گذاشته از همراهی کسیه که اگه نبود شاید امیری هم نبود
امیر در کنار بشری معنا پیدا میکنه و بشری در کنار امیر
اینجاست که میگن زندگی متاهلی یعنی ما شدن و از من دور شدن
سخته هم نفس روزهای زندگیت دردی بکشه که روزی مسببش تو بودی و اون برای شرمنده نشدنت بغض صداشو کنترل کنه تا خورد نشی و تو بدونی هیچ کاری ازت ساخته نیست جز دعا
و این موقع هست که ته دلتو گره میزنی به هر جایی که میدونی کارت رو راه میندازه و چه خوب که گره دلتو کسایی باز کنند که در این دنیا بودند اما گرد و غبار دنیا لحظه ای زمین گیرشون نکرد
"برای شادی روح تمامی شهدای گمنام که جز مادرمون حضرت زهرا کمتر کسی بهشون سر میزنه شاخه گلی به زیبایی صلوات🌷"
💠⚜💠
خوش به حال تو
که از حال خودت باخبری
که دلتنگ خودت نمیشوی
که منتظر نیستی
که هروقت بخواهی
خودت را داری . . .
🖊آریا نوری
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
کاربر سیده زهرا
سلام
چقدر قشنگ بود حال امیر وقتی اولاد فاطمه زهرا را به شهدا سپرد 😍
وقتی ایمان داری که مادر از حال دل فرزند باخبر است ونمیگذارد تنها وغریب بمانی ،این یعنی عشق، یعنی عقیده، یعنی ایمان به خدا
ایمان به خدا وکسی که خدا زمین و تمام موجوداتش را به خاطر او آفرید؛
فاطمة الزهرا (س)💕
چقدر قشنگ امیر گفت :دختر فاطمه زهرا را به شهدا سپردم🥰
چقدر واقعا واز اعماق وجودمون اعتقاد داریم به این که خدا واهلبیت هیچ وقت ما را تنها نمیگذارند و همیشه وهمه جا هوای مارا دارن؟!!
ای کاش همه قلبی و با باور کامل به این نتیجه برسیم که مادری داریم که همیشه دعاگوی ماهست
ای کاش واقعا وبه معنای واقعی احترام وارزش برای سادات قائل بشیم ،متاسفانه چیزی که کمتر در این جامعه دیده میشه ولی در رمان خیلی زیبا و ظریف درموردش نوشته شده
مادر جانم اگر اولاد خوبی برای شما نیستیم وباعث دل شکستن شما هستیم ولی دلخوشیم به مادرانه هایتان،دستمان را بگیر حضرت مادر♥️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دیگه بسه طیب! )
قسمت اول (قیام 15 خرداد)
♦️ طیب: خوب گوش کن ببین چی میگم سرهنگ،برو به رئیست بگو طیب گفت لات نیستم اگه همونجوری که خودم آوردمش،خودم کلِّه پاش میکنم...خودم میبرمش
♦️ سرهنگ نصیری: این طیب دیگه اون طیبی که من میشناختم نیست! باید سرش را بکنیم زیر آب...
صداپیشگان: کامران شریفی - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - محمد رضا جعفری -احسان فرامرزی - میثم شاهرخ
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
بهرحال ساعت رو خريدم و با قابش گذاشتم توی جيب کاپشنم تا مادرم يه وقت بويی از قضيه نبره.
اومدم خونه و دم در خم شده بودم که بند کفشمو باز کنم که ساعت با قابش از جيبم افتاد بيرون و از شانس بدم مامانم هم اونجا بود. پرسيد اين چيه و منم گفتم که ساعت خريدم برای عيدی بدم به نرگس ...
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
تکپسره و مامانش نمیتونه تحمل کنه پسرش برای دختری کادو بخره🤫
واویلا🥴
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ445
کپیحرام🚫
دلش نمیخواهد از آن خلسهی سرد بیرون بیاید اما صدای مزاحم زنگ گوشیاش این اجازه را به او نمیدهد. دلش فقط خواب میخواهد. گوشش تیز میشود، این زنگخور خاص گوشیاش متعلق به امیر است. نیمخیز میشود و گوشی را از کیفش بیرون میآورد.
-سلام.
-سلام چت شده؟ کجایی؟ حالت خوبه؟
حالم؟ دارم دست و پا میزنم برای نگه داشتن کلیهام و هیچ کاری هم از دستم برنمیاد! البته به جز دعا که اونم نمیدونم انقدر روسفید هستم که برآورده بشه یا نه؟!
-حرف بزن بشری؟ حالت چطوره؟ کجایی؟
-بیمارستان.
-تو که چیزیت نبود!
آرام است ولی نمیداند میتواند همسرش را آرام کند یا نه! نفس کلافهی امیر مثل سوتی بم به گوشش میرسد و بشری نمیخواهد بیش از این امیرش را نگران کند.
-نگران نباش. یه کم خون تو ادرارم دیدم.
-درست حرف بزن ببینم چی شده؟!
-تو کجایی؟
-نزدیکم.
-قرار شده دکتر بیاد سونو و سی تیام رو ببینه...
میدود وسط حرف بشری.
-سی تی هم ازت گرفتن!؟
تا دقایقی قبل از سرما میلرزید ولی حالا خیس عرق شده از التهاب حرفی که میخواهد به امیر بزند. شمرده حرفش را به زبان میآورد.
-شاید لازم بشه کلیهامو بردارن.
امیر سر جایش میایستد، طوری که نگاه همکارانش را به خود جلب میکند.
-کِی؟!
-نمیدونم.
-الآن میام پیشت.
تماس را قطع میکند. بشری هرچند دلش نمیخواهد امیر از کارش باز بماند اما دلش گرم میشود از حضور مردش که قرار است به زودی خودش را به کنار بشری برساند.
مهتاب تپهها را روشن کرده است. از تلائلو نوری که از فاصلهای دور از مقبره نورالشهدا به چشمش میخورد، دلش میلرزد و چانهاش هم! احساسش میگوید آن ریسمانی که باید چنگ بزنی را پیدا کردهای همین است! همین آدمهای بیادعایی که جان شیرینشان را کف دست گرفتند و برای خلق خدا پیشکش کردند.
آبرویی ندارم ولی اون زنی که الآن با بدترین حال جسمی روی تخت افتاده و لرز صداش رو پنهون میکنه تا دل من نلرزه دختر حضرت زهراست. شما گمنامید و هر هفته مادر سادات بهتون سر میزنه، واسطه بشید خود خانوم دخترشو شفا بده. واسطه بشید و من رو از یه عمر سر به زیری نجات بدید.
ماشین را به کناری میکشد. سرش را روی فرمان میگذارد. قفسهی سینهاش، قلبش را زیر فشار میگیرد. دستش به طرف گریبانش میرود، دلش میخواهد داد بزند، هق هق کند ولی هیچکدام از دستش برنمیآید جز رد اشکی شور که روی بیابان تفتیدهی صورتش باریدن میگیرد.
سرش را بلند میکند و چشم میدوزد به همان گنبد طلایی که از آن فاصلهی دور در امواج سیاه شب، غربتش مثل سوزن داغ و تیز به دل امیر مینشیند.
شما کار از دستتون برمیاد، گرههای بزرگ رو باز میکنید، این گره رو که خودم به زندگیم بستم و کور کردم و رو فقط به دستهای شما میدم، این گره رو استخوونهای بازمانده از دستهای شما باز نکنه، انگشت بهترین دکترها نمیتونه باز کنه.
انگشتهایش لای موهایش میرود و جای بشری خالیاست که الآن باشد و در دل بگوید دوباره سردرگم شد!
کف دستهایش را روی صورتش میگذارد و اشکهایش را پس میزند و خیسی صورتش را به محاسن سیاهش میسپارد. نگاه ملتمسش را دوباره به گنبد میدهد و بعد راه میافتد.
به پاهایش وزنه وصل کردهاند. به سختی قدمهایش را تند میکند و خودش را به اتاق همسرش میرساند. چند لحظهای میشود که از حال بشری خبر گرفته و شنیده که عمل کنسل شده است!
دریای ناآرام دلش مواج شده. شنیدن این خبر خوب همان انداره که حال دلش را رو به راه کرد، منقلبش هم کرده! دروغ چرا؟ فکر نمیکرد کارش راه بیندازند اما انگار شهدا به قول امیر با همان انگشتهای استخوانی گره را باز کرده بودند.
تقهای به در میزند و آرام بازش میکند. صمیمه سرش را از لبهی تخت بلند میکند و امیر را در قاب در میبیند. دستش را جلوی دهانش میگیرد تا خمیازهاش از چشم امیر دور بماند. بلند میشود و با قدمهایی آرام به طرف در میرود.
-خیلی وقت نیست که اومدم ولی حالش خوبه خدا رو شکر.
زیر لب ممنونی میگوید و مطمئن نیست که صمیمه شنیده است یا خیر.
قدمهای صمیمه دور و دورتر میشوند و صدای ضرب کفشهایش جایشان را به سکوت میدهند.
قامت امیر تنها در قاب در میماند. زبانش بند آمده است، این معجزه را در درون فریاد میزند و صدایش را تمام سلولهای بدنش در خود منعکس میکنند.
نمینشیند. خم میشود و صورت مهتابی همیشه آرام بشرایش را خیره میشود. عشقی که به این زن دارد در تار و پود وجودش ریشه دوانده و سلول به سلولش با روءیت این ماه زمینی به تکاپو افتادهاند.
دست سرد بشری را گرم میگیرد و چشم و لبش میخندند از دیدن چشمهای شیرین بشری.
-چیکار کردی امیر؟!
امیر لب میزند:
-دختر حضرت زهرا رو به شهدا سپردم.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار حرام❌
💠⚜💠
چند خود را ز خیال تو به خواب اندازم؟
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯