eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ443
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 زنگ در به داد بشری رسید. چند دقیقه بعد خانه پر شد از سر و صدای ایمان و زن‌ و بچه‌اش. چادری که امیر برایش آورد را پوشید. به طرف مریم رفت. نمونه‌ی کوچک‌ش را هم کنارش دید، دخترش اسرا. قاب مشکی دور صورت مادر و دختر دلش را برد. دختربچه‌ای که مشکی‌پوش ارباب شده بود! بوسیدش. با این‌که دلش ضعف می‌رفت بچلاندش اما دندان روی جگر گذاشت. کنار حاج سعادت نشست. حاجی چرخید طرف بشری: دختر سیدرضا با پسر ما چیکار می‌کنی؟ بشری با محبت به امیر نگاه کرد: پسر خوبیه... فقط... خیلی خونه نمی‌مونه! ایمان به امیر نگاه کرد: این تحفه همون بهتر که خونه نباشه. رو مخه! می‌دانست امیر کارش را دوست دارد. به قول خودش تازه فهمیده بود به درد چه کاری می‌خورد. فقط اگر صبح تا ظهر بود حرف نداشت. دلش بیشتر با امیر بودن را می‌خواست. دلش می‌خواست به قدر سال‌های دوری پیمانه‌ی دلشان را از با هم بودن پر کنند ولی شدنی نبود. عقربه‌ها خودشان را جلو کشیدند. نزدیک غروب شد. نسرین‌خانم کندر و اسفند دود کرد. دور سر شوهر و پسرهایش چرخاند. بعد هم عروس و نوه‌ها. دسته‌جمعی برای مراسم شب عاشورا آماده شدند ولی امیر و بشری جدا از بقیه رفتند. آن هم به خاطر هیئتی که بشری سال‌ها از آن دور مانده بود. بشری دلش می‌خواست دست ببرد و شال مشکی امیر را مرتب کند. آن‌طور که خودش دوست دارد ولی خیابان شلوغ بود و پیاده‌رو پر رفت و آمد. -امیر! شالت رو مرتب کن. شال را باز کرد. دوباره دور گردن پیچید. تا کارش تمام شود بشری تناسب بین مو و محاسن و شال و پیراهن امیر را نگاه می‌کرد. به چشم‌های امیر زل زد. امیر لبخند زد: جلو حسینیه جای دید زدن نیس دختر خانم! بشری ریز خندید: لعنتی جذّاب. ولی امیر خنده‌اش را خورد: تو دنیا دو تا زن از من تعریف کردن. یکی تویی که عشق چشمت‌و کور کرده، یکی هم... نگاه بشری باریک شد. امیر هم مثل او چشمانش را ریز کرد: مامانم! که اونم حکایت سوسکه‌اس که قربون دست و پای بلوری بچه‌اش میرف. بشری پوفی کرد. امیر خندید. خنده‌اش با بلند شدن صدای قرآن از بلندگو‌های حسینیه محو شد. آیات آخر سوره‌ی فجر را می‌خواند. دل بشری ریش شد. این حسی بود که وقتی محرم این سوره را می‌خواند یا می‌شنید به او دست می‌داد. امیر کنار گوش بشری گفت: التماس دعا خانم‌گل! _چشم عزیزم. رفتن امیر را به تماشا ایستاد. همراه قاری زمزمه کرد: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی. بعد از مراسم هنوز میل گریه داشت. گوشه‌ی حسینیه زانو بغل گرفت. تک و توک اشک‌هایش نرم‌نرم پایین می‌آمد. دلش نمی‌خواست برود. کاش می‌تونستم شب‌و همین جا صبح کنم. حوصله‌ی جمع‌و ندارم. امیر زنگ زد: مگه دلت نمی‌خواد بریم؟ -نه! -پاشو بیا عزیز. بلند شد و دلش را جا گذاشت. چه گناهی کردم که چند ساله از این مراسما محرومم کردین! چیکار کنم که بازم بیام تو همین جو؟ دلم روضه‌ی هفتگی می‌خواد. چطور زنده موندم این چند سال! امیر را داخل ماشین دید. سرش را روی فرمان بود. بشری فکر کرد هر دویشان به یک حال دچارند: سلام. سرش را بلند کرد. چشم‌هایش سرخ‌ بودند. بشری لبخند زد. اینم یه نعمته که همسرت گریه کن حسین باشه. خدایا شکرت! صدای خش‌دار امیر دیوانه‌ترش می‌کرد: اون سالایی که هیئت نمی‌اومدم، زنده نبودم فقط نفس می‌کشیدم! وارد بلوار شدند. عده‌ای را دید که انگار توی این دنیا نبودند. فارغ از قیل و قال عالم، به احوال همیشگی‌شان مشغول بودند. همان رفتن‌ها، آمدن‌ها، عجله برای رسیدن به تاکسی و اتوبوس و خریدها. نه این‌که همین خیابان کناری، روضه برپا بوده. حسینه‌ای بوده که بال ملائک فرشش کرده‌اند. نه انگار! -می‌خوای بریم گلزار؟ می‌خوام؟ دلم لک زده! اصلا امشب هر جا بریم به جز خونه. امیر! دلم داره می‌ترکه تو سینه. غمی رو دلمه که حس می‌کنم الان قلبم وایسه. -بشری! بریم گلزار؟ -نه امیر. مامانت منتظره. زحمت شام کشیده. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( انقلاب ما مثل اونها نشه ) ( به یاد از شهید حسن باقری {غلامحسین افشردی} ) مادر: خدا مرگم بده غلامحسین! چرا اینکار رو کردی مادر؟! آژانها میان میبرنت، همین دیروز پری روز بود اومدن خونه ی همسایه ها رو گشتن غلامحسین: ای بابا مادر من چرا بیخودی آبغوره میگیری،دِ آخه گریه واسه چی؟ ! غلامحسین فدای اشکات بشه ترو خدا گریه نکن… پدر: مادرت حق داره نگران باشه پسر،کار خوبی نکردی از پادگان فرار کردی، مخصوصاً که کلانتری چهارده همین سر کوچمونه! با چشم خودم دیدم ریختن تو خونه های مردم سرباز فراری گرفتن و کت بسته بردن! صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجی پور- مجید ساجدی - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ادامه‌ی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ43
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 ایمان و مریم را بدرقه می‌کنند. روی پله‌های اول ساختمان می‌نشینند. -اگه خوابت نمیاد، پاشو بریم. -خوابم نمیاد ولی تو خسته‌ای. بلند و می‌شود و دست بشری را می‌گیرد و بلند می‌کند. -دلت گلزار می‌خواد. زود میریم و برمی‌گردیم. ........ پوشه‌ی صورتی را برمی‌دارد و همه را چک می‌کند. -چیزی جا نذاری بشری! کنارش می‌ایستد و پوشه را از دستش می‌گیرد. -آروم امیر! همه رو خبر نکن. همه‌اش تو همینه. پوشه را داخل کیفش جا می‌دهد. سرش را بالا می‌آورد. امیر با غم نگاهش می‌کند. -چیه امیر؟ هر چی خدا بخواد من راضی‌ام. -آخه این دکتر... -چی؟ امید آخره؟ من امیدم به خداست. این‌جور مطمئن بودی؟! خودت رو نباز. -حلالم کن. -کارد بیار سر باغچه حلالت کنم! می‌خندد ولی امیر لب از لب باز نمی‌کند. شرمنده می‌شود از این‌که بشری امیدوارش می‌کند. از این‌که می‌خواهد با شوخی جو را عوض کند. زهراسادات می‌گوید: -شام درست می‌کنما! دورتون رو زدین، بیاین. -چشم مامان میایم. با امیر از خانه بیرون می‌زند که به خیال زهراسادات چرخی در شهر بزنند. دلش این گرفته حالی را نمی‌خواهد. -چرا غمبرک گرفتی؟ حرف نمی‌زند. بشری نفسش را کلافه بیرون می‌دهد. می‌چرخد و زل می‌زند به همسرش. -من فقط می‌خوام مطمئن بشم. چند سال دیگه حسرت نخورم بگم تا وقت داشتیم تلاش نکردیم. -به جان خودم بشری من فکر نمی‌کردم... سبابه‌اش را روی لب امیر می‌گذارد. -تو رو خدا بس کن امیر. گذشته رو پیش نکش. دلت رو بده به خدا. اون بخواد همه چی حله! بغضش سنگین است. آنقدر سنگین که از گلویش پایین نمی‌رود و حتی نمی‌بارد. مثل یک گره‌ی کور در گلویش جا خوش کرده! می‌ترسد از این‌که بشری "نه" بشنود و بهم بریزد. مثل همان روز که در تراس را باز کرد تا غافلگیرش کند و خودش بدتر غافلگیر شد... تا رسیدن به کلینیک چیزی نمی‌گوید. بشری نگاهش می‌کند. -تموم شدم زنگ میزنم. -میام بالا. می‌ایستد تا امیر پارک کند و با هم می‌روند. چهره‌اش می‌خندد. می‌خواهد با تمام انرژی‌اش درمان را شروع کند. چیزی به نوبتش نمانده و منشی می‌خواهد که ده دقیقه‌ای صبر کند. -با همسرت میری؟ می‌خواهد بگوید نه که امیر "آره"می‌گوید. سوالی نگاهش می‌کند و از حالت چشم امیر متوجه‌ی عزم جزمش می‌شود. دستش را پشت بشری می‌گذارد و پشت سرش وارد می‌شود. خانم دکتر انقدر مشتاق نگاهشان می‌کند که انگار منتظر بوده این زوج را بییند، بچه‌شان را بدهد دستشان بروند. جواب سلامشان را گرم می‌دهد. با لبخند، امیر را از این همراهی تحسین‌ می‌کند. بشری پرونده‌اش را جلویش می‌گذارد و زل می‌زند به صورت دکتر تا از حالت نگاهش متوجه‌ی وضعیتش بشود و می‌شود. نگاهی به بشری و بعد امیر می‌کند. -یه عکس رنگی هم باید بگیری. دستور را برایش می‌نویسد به اضافه آدرسی که مورد تایید خودش باشد. بشری کمی دل دل می‌کند تا حرفش را به زبان بیاورد. -نمیشه عکس نگیرم. دکتر نانفهوم نگاهش می‌کند. بشری جلوی امیر معذب می‌شود. نمی‌داند چگونه حرفش را بزند. دست دست می‌کند و دکتر می‌گوید: -برای روال درمان لازمه. نگاه گنگ امیر را روی خودش احساس می‌کند و سعی می‌کند چشمش به امیر نیفتد. -سخته برام. دکتر ابروهایش را بالا می‌اندازد. متوجه‌ی منظورش شده است. -به خودت سخت نگیر، دکترا همه زنن. ان‌شاءالله درمان میشی برای زایمانت می‌خوای چیکار کنی؟ ..... دلش می‌خواهد پرونده را پرت کند صندلی عقب ولی جلوی امیر نمی‌تواند. این خودداری کردن جلوی امیر دست و پایش را بسته است. نزدیک چنچنه هستند که امیر بعد از سکوتی طولانی زبان باز می‌کند. -چیکار می‌کنی؟ می‌خوای نری؟ -من نمی‌تونم. -اول آخر چی؟ برای زایمانت چیکار می‌کنی؟ می‌خوای تو خونه دنیاش بیاری؟ راهی ندارد،باید کوتاه بیاید. برای اولین بار از زن بودن خودش بدش می‌آید. -چرا هر چی بدبختیه مال زناس؟! خنده‌اش بشری را جری می‌کند. -بخند. تو چی می‌دونی من چقدر سختمه؟! چیزی نمانده نوک انگشتش را در چشم امیر فرو کند. -من سختمه امیر. امیر خیلی آرام نگاهش می‌کند و آرام‌تر می‌گوید: -من چیکار کنم؟ بغ می‌کند. امیر پیاده می‌شود. به آن سمت خیابان می‌رود. فالوده و بستنی معروف و صف این‌بار خالی. با دو تا فالوده برمی‌گردد. کاسه‌ی فالوده‌ی زرد خوشرنگ را با چشمک و همان خنده‌ی جمع نشده‌اش دستش می‌دهد. با شیطنت می‌گوید: -زعفرونی گرفتم بچه پسر بشه! حرص می‌خورد ولی دلش نمی‌آید چیزی به امیر بگوید. می‌گیرد و با قاشق به جان رشته‌های شیرین خوش‌عطر می‌افتد. خوبه که همیشه یکیمون حال اون یکی رو بهتر می‌کنه! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ادامه‌ی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خاڪ قم گشته مقدس 💫از جلال فاطمه 🌸نورباران گشته این شهر 💫ازجمال فاطمه 🌸گرچه شهرقم شده 💫گنجینه علم وادب 🌸قطره‌ای باشد ز دریای 💫ڪمـال فاطمه 💫ولادت کریمه اهل بیت 🌸حضرت معصومه 💫سلام الله علیها مبـارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با حداقل ترین سرمایه کارخانه پر سود راه اندازی کنید (تعداد محدود) 👌 با سود دهی عالی و شده 💵سود عالی 💯 💎بازار همیشگی ✔️خرید محصولات با عقد قرار داد رسمی و محضری ✔️ آموزش ، نصب ، راه اندازی و بهره برداری از کارخانه شما بصورت 🔸تماس با کارشناسان و مشاورین  : 📞 09122686645  📞 02633413958 📞 02633403752  📞 02633411079 📞 09121280247  📞02633417340 🔴اطلاعات بیشتر در کانال 👇👇 @iran_zoghal1 @iran_zoghal1 @iran_zoghal1 @iran_zoghal1
📣📣📣📣📣📣 💎💎💎💎💎💎 در بین چله های مختلف، یک مورد خاص و مهم وجود دارد، به نام «چله کلیمیه» که از اولین روز ماه ذی القعده که امسال ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت ماه آغاز می شود.   حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین می فرماید: «از اول ذی القعده تا دهم ذی حجّه که اربعین موسای کلیم است، این یک فصل مناسبی است؛ بهار این کار است. این اربعین گیری، این چله نشینی همین است! وجود مبارک موسای کلیم 40 شبانه روز مهمان خدا بود. فرمود: *و واعدنا موسی ثلاثین لیلهً فاتممناها بعشر فتمّ میقات ربّه اربعین لیله.* به او وعده دیدار و ملاقات خصوصی دادیم؛ آمد به دیدار ما. اوّل 30 شب بود؛ بعد 10 شب اضافه کردیم، راهش باز بود؛ جمعاً شد40 شب.» ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت که اول ذی القعده هست تا روز عید قربان که 40 روز متوالیه بهترین زمان برای گرفتن حاجاته و بهش چله ی ذی القعده یا چله کلیمه گفته میشه که به اصطلاح علما بهار حاجت هاست! یعنی اگه کسی چله ذی القعده داشته باشه و تو این چهل روز دعا کنه محاله دست خالی برگرده. تو هم مثل من این روز را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!! 👈بهترین پیشنهادها یکی از اذکار و سوره های زیره(یکیش که به دلتون می افته): ❤️ چهل روز روزی یکبار سوره های فجر ❤️چهل روز ذکر لااله الاالله ❤️صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه ❤️چهل روز ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه ❤️ چهل روز زیارت عاشورا ❤️چهل روز سوره یاسین ❤️چهل روز آیه رب ادخلنی مدخلأ صدق واخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لندک سلطانأ نصیرأ روزی۱۰۰ مرتبه خیلی ها گرفتارن و خیلی ها مشکلات کوچیک و بزرگ دارن. لطفا به همه یادآوری کنید وفرستنده این متن را از دعای خیرتون بی نصیب نفرمایید.
🔮او دختری است که امام کاظم(ع) با دیدن پاسخ‌های دقیقش به سوالات پیچیده شیعیان سه بار فرمودند: فداها ابوها؛ یعنی پدرش به فدایش. 🦋میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها، خواهر امام رضا علیه‌السلام و روز دختر مبارک باد.🦋
آرامش من فدای آرامش او... شهید حاج قاسم سلیمانی:‌ دختر عزیزم! من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند. آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. 💝 بازنشر به مناسبت روز دختر 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( مارال ) مامور رضا خان: آهای زنیکه، این لَچِک چیه سرت کردی،مگه به توی گرِگوری دهاتی نگفتن به دستور شاه حجاب ممنوعه؟ هان!…چرا لال مونی گرفتی؟! یالا چارقدتو بردار ببینم مارال : چی میگی آقا؟ من گوشم سنگینه صداتو نمیشنوم،بیا جلوتر ببینم چی میگی مامور رضا خان: ای بابا، آدم رو عقرب بزنه ولی الاف نکنه، گیر چه زبون نفهمی افتادیما… میگم چارقدتو در بیار زنیکه إاااااا چی کار میکنی، ولم کن آآآخ کمرم آآخ صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد رضا جعفری - علی حاجیپور- مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی با تشکر از خانم آمنه چراغی ارشاد پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
همسایه! سایه‌ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد وقتی انیس لحظه‌ی تنهایی‌ام تویی تنها دلیل این که من اینجایی‌ام تویی 🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ43
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 در خودش غرق است و آرام آرام از فالوده‌اش می‌خورد. امیر آرنجش را به فرمان تکیه داده و بشری سنگینی نگاهش را احساس می‌کند. -جونم امیر؟ لبخند تلخی می‌زند و به فالوده‌اش اشاره می‌کند. -بخور حالا! می‌خورد ولی دیگر طعمش شیرین نیست. کار را خراب کرده است، سر همین نگرفتن عکس رنگی!حتما امیر دوباره به جان خودش افتاده. زیر نگاه امیر دستمال مرطوب روی دست‌هایش می‌کشد و به امیر رو می‌کند. -جانم بگو! نفسش مثل آه آزاد می‌شود. -می‌دونم سختته و معذبی! فکرم نکن برای من راحته! لب پایینش را به دندان می‌گیرد و با مکث رها می‌کند. -اگه دست من باشه که هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد گذرت به عکس‌ و این چیزایی باشه که کسی می‌بیندت ولی، برو عکس رو بگیر. دست محکمش را روی شانه‌ی همسرش می‌گذارد، انگار می‌داند که بشری با لمس همین دست دلش گرم می‌شود و آرام. بقیه‌ی حرف‌هایش را شمرده می‌زند: -بذار روال درمانت درست پیش بره. به قول خودت چند سال بعد نگیم تلاشمون رو نکردیم. اون آزمایش رو هم من فردا میرم میدم بذار رو مدارکت تا کامل بشه. بشری چیزی نمی‌گوید و امیر فشار آرامی روی شانه‌اش می‌آورد. -باشه؟ باز هم حرف نمی‌زند اما سرش را تکان می‌دهد. امیر چپ و راستشان را نگاه می‌اندازد جز پیرزنی که نان به دست شیب خیابان را پایین می‌رود هیچ‌کس را نمی‌بیند. خودش را به طرف بشری می‌کشد و سر بشری را به شانه‌اش نزدیک می‌کند. چانه‌اش را به سر بشری می‌گذارد. -این‌جوری ماتم نگیر! امیر قربونت بره. -خدا نکنه. آنقدر آرام می‌گوید که فکر نمی‌کند امیر شنیده باشد ولی امیر می‌پرسد: -چرا؟ نباشم که بهتره. -لوس نشو امیر! خنده‌‌ی بم و لرزش شانه‌اش دل بشری را آب می‌کند، از خودش می‌پرسد: چرا من باید انقدر تو رو دوست داشته باشم!؟ پیشانی‌اش را می‌بوسد و بشری را از خودش جدا می‌کند. بشری با اعتراض می‌گوید: -انقدر ماچ و بوس راه ننداز تو خیابون. -نمی‌تونم. اگه می‌خوای به ملت به گناه نیفتن، انقدر شیرین نشو! -این شد توجیه الآن؟! -هیشکی این‌جا نیست. خودمم و خودت. سر می‌چرخاند، حق با امیر است. حتی ماشینی که گهگاه پشت سرشان می‌دید هم نیست. می‌خواهد حرفی بزند که امیر زودتر می‌گوید: -شیرین هم اسم خوبیه! اگه دختر شد. لبخند به لبش می‌آید. دختر امیر! باید قشنگ باشد! امیر را نگاه می‌کند و امیر بی‌هوا بینی‌اش را می‌کشد. -اَه امیر! نوک بینی‌اش را می‌مالد. -اگه تو این دماغ رو دراز نکردی عینهو خرطوم. ماشین را روشن می‌کند. -عیب نذار رو زن من! می‌داند که بشری نگاهش می‌کند، چشمک می‌زند و با لبخند راه می‌افتد. بشری یک‌دفعه حرف دلش را می‌زند. حرفی که خیلی وقت‌ها می‌خواسته به امیر بگوید. -امیر این لبخندات پدر دل من رو درمیاره. دیگه چشمکت چیه؟ لبخند امیر پررنگ می‌شود. -دلت؟ دلت! نمی‌دونستم به چشم دل تو میام! -شاعر خوبی از آب درمی‌اومدی! -برای کی می‌خواستم شعر بگم؟ اگه برای توئه که همین چرت و پرت‌های از دل برآمده هم کار خودشون رو می‌کنن. بینی‌اش را چین می‌دهد. -چرت و پرت! ولی از دل برآمده‌اش رو خوب اومدی. دستش را روی دست امیر می‌گذارد. لبخند نرفته به لب امیر برمی‌گردد. -یه چیزی میگم بشری! نمی‌خوام حالت رو خراب کنم ولی تو دیوونه بودی که دوباره من رو قبول کردی. لب می‌زند و اعتراف می‌کند: -میدونم! امیر دستش را از زیر دست بشری می‌کشد و خودش دستش را می‌گیرد. بشری دلش می‌خواهد حرف بزند. حرف‌هایی که خیلی‌وقت‌ها از کوچه‌باغ ذهنش می‌گذشتند و تا نوک زبانش می‌آمدند. می‌خواست بگوید برای مردی که حلال خودش بود. چرا نگم؟ چرا بعضی زن‌ها احساس نداشته و کاذبشون یا واقعی و موقتشون رو برای مردشون به راحتی خرج می‌کنن ولی من محبتم رو تو ذهنم به پای امیر می‌ریزم؟ شست امیر پشت دستش را نوازش می‌کند. دلش گرم‌تر می‌شود. -خیلی دوستت دارم امیر. حرکت دستش کند می‌شود ولی قطع نه! -انقدر که نمی‌تونم به نبودنت فکر کنم. نمی‌خوامم فکر کنم. خودم می‌دونم، عین دیوونه‌ها دوستت دارم! روز به روز هم بیشتر! امیر می‌خواهد شیطنت کند و بگوید "همین! دیوونه هستی دیگه" ولی سکوت می‌کند. -همیشه دلم برات تنگ میشه. حتی وقتی تازه پنج دقیقه باشه ندیدمت. و وقتی قراره بیای خونه، مثل زنی که چند ماهه از مردش دور مونده، بهت مشتاقم. باد تندی می‌وزد و برگ‌های زرد سپیداری مثل ستاره روی سر ماشین‌ها می‌ریزد. نفسی تازه می‌کند. -دلم می‌خواد روز به روز حالم رو بعد از رفتنت برات بگم. خاطره‌هایی که وقتی خودم بهشون فکر می‌کنم دلم به حال خود اون موقعم می‌سوزه. دوباره یه حسی مثل شکافتن پر درد قفسه‌ی سینه‌ام بهم دست میده. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ادامه‌ی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره ک
اگه می‌خوای همین امشب رمان‌ تا آخر بخونی👆🏻 دو ماه دیگه هزینه بیشتر از ۴۰ تومنه نگید نگفتی🌹
پارت جدید بشری رو توی کانال دوستم لیلی بانو گذاشتم بیاید بخونید تا پاک نکردم😄😄 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
بسم الله الرحمن الرحیم یک روز دیگـر یک برڪت دیگر وفرصت دیگربراے زندگے خداے مهربانم تورا سپاس بخاطر روزے دیگرو آغازے نو سلام صبحتان به زیبایے الطاف الهی
به خانه خوش آمدید 🔸پیام تبریک رهبر انقلاب در پی بازگشت دلاورمردان ناوگروه ۸۶ به کشور 👇👇 بسم الله الرّحمن الرّحیم به دلاور مردان ناو گروه ۸۶ نیروی دریائی ارتش جمهوری اسلامی ایران، دریانوردی بزرگ و موفقیت آمیزشان را تبریک میگویم. عزیزان! به خانه خوش آمدید؛ موفق باشید. سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۲/۲/۳۰
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ43
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 باز هم نفسی و دوباره شرحه‌هایی که دل خودش و امیر را هوایی‌تر می‌کند. -تو میگی دیوونه‌ام! آره وگرنه با دیدن اون اخمت نباید دلم برات می‌لرزید. اون حماقت محض بود! اگه یه روز دخترم همچین کاری کنه پشت دستش رو داغ می‌کنم و میگم این غلطا به تو نیومده! ابروی امیر بالا می‌رود و آرام می‌خندد. لرزش قفسه‌ی سینه‌اش را متوجه می‌شود، می‌داند امیرش می‌خندد ولی دنباله‌ی حرفا‌هایش را می‌گیرد. -نمی‌تونستم فکرت رو پس بزنم. هر چی سعی می‌کردم، می‌شد کاه و به دست باد می‌رفت. می‌شد کف و روی موجای دریا گم می‌شد. دلش می‌خواهد بگوید بشری بس کن. با این حرف‌ها، با این ابراز احساساتت من باید پلک‌هام رو ببندم و روی ابرها پرواز کنم ولی الآن پشت فرمون تو این خیابان شلوغ مجبورم خودم رو کنترل کنم. محکومم به شنیدن و دم نزدن. صدای آرام بشری نمی‌گذارد که امیر به چاه افکارش سقوط کند. -کارم رسید به جایی که با خودم قرار گذاشتم که اگه بهت نرسیدم، تا وقتی که فراموشت نکردم با کسی ازدواج نکنم و یه حسی بهم می‌گفت که هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموشت کنم. امیر سرعتش را کمتر می‌کند و بشری بقیه‌ی حرفش را می‌خورد. وارد کوچه می‌شوند و بشری با دیدن ماشین‌ها متوجه می‌شود که خواهر و برادرش هم هستند. -می‌خوام حرفات رو بشنوم ولی قول دادیم واسه شام بیایم. -دیر نمیشه. حالا که سر دلم باز شده، همه‌ی حرفام رو بهت می‌گم. زنگ را می‌زنند و خیلی زود صدای طاها را می‌شنوند . -بیا تو جوجه. می‌خندند. شانه به شانه‌ی هم وارد حیاط می‌شوند و حال خوبی به بشری دست می‌دهد. این خانه زمانی برایش مامن بوده و هنوز هم هست. خانه‌ای که همیشه وقتی می‌خواست پا در آن بگذارد، پدر و مادرش با مهربانی پذیرایش می‌شد. هنوز هم آن مهربانی‌ها تکرار می‌شد، وقتی زهراسادات را جلوی ساختمان می‌بیند و سیدرضا که با کمی تاخیر پشت سرش ظاهر می‌شود. دست پدر و مادرش را می‌بوسد و در جواب "چرا انقدر دیر" مادرش لبخند می‌زند و نمی‌گوید دامادت داشت دخترت را آرام می‌کرد و دخترت داشت رازهای دلش را روی داریه می‌ریخت. طاها محمد را بغل زده و کنار ضحی نشسته. نگاهش روی صفحه‌ی تبلت ضحاست و با سر دارد حرف‌های دخترش را تایید می‌کند. فاطمه بالای سرشان ظاهر می‌شود و یادآوری می‌کند که: -وقتت تموم شده. تبلت رو بذار کنار. ضحا با خواهش مادرش را نگاه می‌کند ولی حرف فاطمه همان است. طاها دخترش را می‌بوسد. -خاموش کن باباجون! بذار برای فردا. ضحا ناراحت دکمه‌ی تبلت را می‌زند و در کیفش می‌گذارد. طهورا کنارش می‌نشیند و حواس بشری را از ضحا پرت می‌کند. -دکتر بودی؟ -آره برام عکس رنگی نوشته. -به همین زودی!؟ خونسرد می‌گوید: -لازمه دیگه. -الکی خودت رو تو دردسر انداختی. باید یه سال صبر می‌کردی. حامله می‌شدی. -می‌خوم اگه مشکلی باشه همین الآن حل بشه. طهورا ناباور نگاهش می‌کند. -عکس رو برای زنایی که نازا باشن می‌نویسن! اصلا پاشو بریم بالا ببینم چی داری تو اون پوشه که چپوندی ته کیفت؟ نمی‌خواهد این راز برملا بشود. می‌خواهد آن اتفاق برای همیشه بین خودش و امیر بماند. می‌خواست قهرمان باشد. زنی قهرمان با کوله‌ای پر از خاطرات خوش و ناخوش که فقط روی دوش خودش بکشد. یه معامله هست بین من و خدا، اگه می‌خواستم بگم که وقتی امیر رفت و من فکر کردم برای همیشه ازم بریده لو می‌دادم. حالا که امیر شده همونی که دلم می‌خواد، چیزی بگم؟! محاله؛ -پاشو دیگه! -بشین آبجی. نمی‌خوام یه وقت بقیه بدونن میرم دکتر. مثل بشری مراعات می‌کند که صدایش را کسی نشنود. -تو یه چیزیت هست؟ و مشکوک نگاهش می‌کند: -نکنه به همون تیری که از امیر خوردی مربوطه؟! مربوط نیست ولی بند دلش پاره می‌شود. به روی خودش نمی‌آورد. فکر طهورا را از این‌که سمت امیر رفته پرت می‌کند. -نه! تازه برای امیر هم آزمایش نوشته. -اینو که باید اول می‌گفت حالا یادش اومده؟! -دفعه‌های قبل گفت ولی امیر هنوز نرفته. با آمدن ضحی، طهورا دست از سرش برمی‌دارد. ضحا را به طرف خودش می‌کشد و نزدیک خوش می‌نشاند. -ها! تبلتت رو گرفتن یادت افتاد عمه داری؟ لبخند خجولی می‌زند ولی بشری دست دور شانه‌اش می‌اندازد و گونه‌اش را می‌بوسد. -یه روز یه ضحا بود و یه عمه بشراش. فاطمه به جمعشان اضافه می‌شود. -چی میگین شما. غیبت منو می‌کنید؟ -آره. بشری دل پری ازت داره. سعی می‌کند قیافه‌اش خیلی جدی باشد اما حنایش پیش فاطمه رنگی ندارد. فاطمه به بشری اشاره می‌کند و می‌گوید: -این که جونش برای من میره. اگه تو حرف بذاری تو دهنش! -هم برای تو هم! ای صد تا جونم داشته باشه مال امیرشه. بشری بلند می‌شود. می‌خواهد به مادرش کمک کند. نگاهش می‌رود برای امیر و لب جفتشان به خنده شکوفا می‌شود. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 السلام علیک یا اباصالح المهدی ✨وقتی که عطر و بویت ✨مهمان جان ما شد ✨دیگر دل آرزویی ✨جز وصل تو ندارد 🌼 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
⛔️ | تغییر ساعت کاری ادارات به کجا رسید / جزئیات جدیدی از عقب افتادن ساعات اداری مشاهده ساعت دقیق و جزئیات در 👇🏻 eitaa.com/joinchat/927006720Cef22c84c5c eitaa.com/joinchat/927006720Cef22c84c5c پین شده 👆🏻
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc برگ جدید بشری جان این‌ جاست رمان و داستان کوتاه هم دارن حتما بخونید🌹
به وقت بهشت 🌱
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc برگ جدید بشری جان این‌ جاست رمان و داستان کوتاه هم
رمان نرگس رو از اینجا دنبال کنید واقعی واقعیه و خیلی زیبا و جالب 🌹
. . آقای :)) پدر مهربان‌مان!! کاش یک روز قلب‌های همه‌ی ما برای نیامدنت تند تند می‌زد!! کاش همه با هم چشم به راهت می‌دوختیم و کاش جان‌های همه‌ی ما در بی‌قراریِ دیر آمدنت گُر می‌گرفت! آن‌وقت حتما می‌آمدی! :))🌿 |
وقتی خدایی هستش که خودش،کارت رودرست می‌کنه؛ ازسنگ انداختن‌های آدم‌های،اطرافت هیچوقت ناراحت نشو..😌🌿 | ❤️|