eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
همسایه! سایه‌ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد وقتی انیس لحظه‌ی تنهایی‌ام تویی تنها دلیل این که من اینجایی‌ام تویی 🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ43
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 در خودش غرق است و آرام آرام از فالوده‌اش می‌خورد. امیر آرنجش را به فرمان تکیه داده و بشری سنگینی نگاهش را احساس می‌کند. -جونم امیر؟ لبخند تلخی می‌زند و به فالوده‌اش اشاره می‌کند. -بخور حالا! می‌خورد ولی دیگر طعمش شیرین نیست. کار را خراب کرده است، سر همین نگرفتن عکس رنگی!حتما امیر دوباره به جان خودش افتاده. زیر نگاه امیر دستمال مرطوب روی دست‌هایش می‌کشد و به امیر رو می‌کند. -جانم بگو! نفسش مثل آه آزاد می‌شود. -می‌دونم سختته و معذبی! فکرم نکن برای من راحته! لب پایینش را به دندان می‌گیرد و با مکث رها می‌کند. -اگه دست من باشه که هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد گذرت به عکس‌ و این چیزایی باشه که کسی می‌بیندت ولی، برو عکس رو بگیر. دست محکمش را روی شانه‌ی همسرش می‌گذارد، انگار می‌داند که بشری با لمس همین دست دلش گرم می‌شود و آرام. بقیه‌ی حرف‌هایش را شمرده می‌زند: -بذار روال درمانت درست پیش بره. به قول خودت چند سال بعد نگیم تلاشمون رو نکردیم. اون آزمایش رو هم من فردا میرم میدم بذار رو مدارکت تا کامل بشه. بشری چیزی نمی‌گوید و امیر فشار آرامی روی شانه‌اش می‌آورد. -باشه؟ باز هم حرف نمی‌زند اما سرش را تکان می‌دهد. امیر چپ و راستشان را نگاه می‌اندازد جز پیرزنی که نان به دست شیب خیابان را پایین می‌رود هیچ‌کس را نمی‌بیند. خودش را به طرف بشری می‌کشد و سر بشری را به شانه‌اش نزدیک می‌کند. چانه‌اش را به سر بشری می‌گذارد. -این‌جوری ماتم نگیر! امیر قربونت بره. -خدا نکنه. آنقدر آرام می‌گوید که فکر نمی‌کند امیر شنیده باشد ولی امیر می‌پرسد: -چرا؟ نباشم که بهتره. -لوس نشو امیر! خنده‌‌ی بم و لرزش شانه‌اش دل بشری را آب می‌کند، از خودش می‌پرسد: چرا من باید انقدر تو رو دوست داشته باشم!؟ پیشانی‌اش را می‌بوسد و بشری را از خودش جدا می‌کند. بشری با اعتراض می‌گوید: -انقدر ماچ و بوس راه ننداز تو خیابون. -نمی‌تونم. اگه می‌خوای به ملت به گناه نیفتن، انقدر شیرین نشو! -این شد توجیه الآن؟! -هیشکی این‌جا نیست. خودمم و خودت. سر می‌چرخاند، حق با امیر است. حتی ماشینی که گهگاه پشت سرشان می‌دید هم نیست. می‌خواهد حرفی بزند که امیر زودتر می‌گوید: -شیرین هم اسم خوبیه! اگه دختر شد. لبخند به لبش می‌آید. دختر امیر! باید قشنگ باشد! امیر را نگاه می‌کند و امیر بی‌هوا بینی‌اش را می‌کشد. -اَه امیر! نوک بینی‌اش را می‌مالد. -اگه تو این دماغ رو دراز نکردی عینهو خرطوم. ماشین را روشن می‌کند. -عیب نذار رو زن من! می‌داند که بشری نگاهش می‌کند، چشمک می‌زند و با لبخند راه می‌افتد. بشری یک‌دفعه حرف دلش را می‌زند. حرفی که خیلی وقت‌ها می‌خواسته به امیر بگوید. -امیر این لبخندات پدر دل من رو درمیاره. دیگه چشمکت چیه؟ لبخند امیر پررنگ می‌شود. -دلت؟ دلت! نمی‌دونستم به چشم دل تو میام! -شاعر خوبی از آب درمی‌اومدی! -برای کی می‌خواستم شعر بگم؟ اگه برای توئه که همین چرت و پرت‌های از دل برآمده هم کار خودشون رو می‌کنن. بینی‌اش را چین می‌دهد. -چرت و پرت! ولی از دل برآمده‌اش رو خوب اومدی. دستش را روی دست امیر می‌گذارد. لبخند نرفته به لب امیر برمی‌گردد. -یه چیزی میگم بشری! نمی‌خوام حالت رو خراب کنم ولی تو دیوونه بودی که دوباره من رو قبول کردی. لب می‌زند و اعتراف می‌کند: -میدونم! امیر دستش را از زیر دست بشری می‌کشد و خودش دستش را می‌گیرد. بشری دلش می‌خواهد حرف بزند. حرف‌هایی که خیلی‌وقت‌ها از کوچه‌باغ ذهنش می‌گذشتند و تا نوک زبانش می‌آمدند. می‌خواست بگوید برای مردی که حلال خودش بود. چرا نگم؟ چرا بعضی زن‌ها احساس نداشته و کاذبشون یا واقعی و موقتشون رو برای مردشون به راحتی خرج می‌کنن ولی من محبتم رو تو ذهنم به پای امیر می‌ریزم؟ شست امیر پشت دستش را نوازش می‌کند. دلش گرم‌تر می‌شود. -خیلی دوستت دارم امیر. حرکت دستش کند می‌شود ولی قطع نه! -انقدر که نمی‌تونم به نبودنت فکر کنم. نمی‌خوامم فکر کنم. خودم می‌دونم، عین دیوونه‌ها دوستت دارم! روز به روز هم بیشتر! امیر می‌خواهد شیطنت کند و بگوید "همین! دیوونه هستی دیگه" ولی سکوت می‌کند. -همیشه دلم برات تنگ میشه. حتی وقتی تازه پنج دقیقه باشه ندیدمت. و وقتی قراره بیای خونه، مثل زنی که چند ماهه از مردش دور مونده، بهت مشتاقم. باد تندی می‌وزد و برگ‌های زرد سپیداری مثل ستاره روی سر ماشین‌ها می‌ریزد. نفسی تازه می‌کند. -دلم می‌خواد روز به روز حالم رو بعد از رفتنت برات بگم. خاطره‌هایی که وقتی خودم بهشون فکر می‌کنم دلم به حال خود اون موقعم می‌سوزه. دوباره یه حسی مثل شکافتن پر درد قفسه‌ی سینه‌ام بهم دست میده. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ادامه‌ی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره ک
اگه می‌خوای همین امشب رمان‌ تا آخر بخونی👆🏻 دو ماه دیگه هزینه بیشتر از ۴۰ تومنه نگید نگفتی🌹
پارت جدید بشری رو توی کانال دوستم لیلی بانو گذاشتم بیاید بخونید تا پاک نکردم😄😄 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
بسم الله الرحمن الرحیم یک روز دیگـر یک برڪت دیگر وفرصت دیگربراے زندگے خداے مهربانم تورا سپاس بخاطر روزے دیگرو آغازے نو سلام صبحتان به زیبایے الطاف الهی
به خانه خوش آمدید 🔸پیام تبریک رهبر انقلاب در پی بازگشت دلاورمردان ناوگروه ۸۶ به کشور 👇👇 بسم الله الرّحمن الرّحیم به دلاور مردان ناو گروه ۸۶ نیروی دریائی ارتش جمهوری اسلامی ایران، دریانوردی بزرگ و موفقیت آمیزشان را تبریک میگویم. عزیزان! به خانه خوش آمدید؛ موفق باشید. سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۲/۲/۳۰
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ43
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 باز هم نفسی و دوباره شرحه‌هایی که دل خودش و امیر را هوایی‌تر می‌کند. -تو میگی دیوونه‌ام! آره وگرنه با دیدن اون اخمت نباید دلم برات می‌لرزید. اون حماقت محض بود! اگه یه روز دخترم همچین کاری کنه پشت دستش رو داغ می‌کنم و میگم این غلطا به تو نیومده! ابروی امیر بالا می‌رود و آرام می‌خندد. لرزش قفسه‌ی سینه‌اش را متوجه می‌شود، می‌داند امیرش می‌خندد ولی دنباله‌ی حرفا‌هایش را می‌گیرد. -نمی‌تونستم فکرت رو پس بزنم. هر چی سعی می‌کردم، می‌شد کاه و به دست باد می‌رفت. می‌شد کف و روی موجای دریا گم می‌شد. دلش می‌خواهد بگوید بشری بس کن. با این حرف‌ها، با این ابراز احساساتت من باید پلک‌هام رو ببندم و روی ابرها پرواز کنم ولی الآن پشت فرمون تو این خیابان شلوغ مجبورم خودم رو کنترل کنم. محکومم به شنیدن و دم نزدن. صدای آرام بشری نمی‌گذارد که امیر به چاه افکارش سقوط کند. -کارم رسید به جایی که با خودم قرار گذاشتم که اگه بهت نرسیدم، تا وقتی که فراموشت نکردم با کسی ازدواج نکنم و یه حسی بهم می‌گفت که هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموشت کنم. امیر سرعتش را کمتر می‌کند و بشری بقیه‌ی حرفش را می‌خورد. وارد کوچه می‌شوند و بشری با دیدن ماشین‌ها متوجه می‌شود که خواهر و برادرش هم هستند. -می‌خوام حرفات رو بشنوم ولی قول دادیم واسه شام بیایم. -دیر نمیشه. حالا که سر دلم باز شده، همه‌ی حرفام رو بهت می‌گم. زنگ را می‌زنند و خیلی زود صدای طاها را می‌شنوند . -بیا تو جوجه. می‌خندند. شانه به شانه‌ی هم وارد حیاط می‌شوند و حال خوبی به بشری دست می‌دهد. این خانه زمانی برایش مامن بوده و هنوز هم هست. خانه‌ای که همیشه وقتی می‌خواست پا در آن بگذارد، پدر و مادرش با مهربانی پذیرایش می‌شد. هنوز هم آن مهربانی‌ها تکرار می‌شد، وقتی زهراسادات را جلوی ساختمان می‌بیند و سیدرضا که با کمی تاخیر پشت سرش ظاهر می‌شود. دست پدر و مادرش را می‌بوسد و در جواب "چرا انقدر دیر" مادرش لبخند می‌زند و نمی‌گوید دامادت داشت دخترت را آرام می‌کرد و دخترت داشت رازهای دلش را روی داریه می‌ریخت. طاها محمد را بغل زده و کنار ضحی نشسته. نگاهش روی صفحه‌ی تبلت ضحاست و با سر دارد حرف‌های دخترش را تایید می‌کند. فاطمه بالای سرشان ظاهر می‌شود و یادآوری می‌کند که: -وقتت تموم شده. تبلت رو بذار کنار. ضحا با خواهش مادرش را نگاه می‌کند ولی حرف فاطمه همان است. طاها دخترش را می‌بوسد. -خاموش کن باباجون! بذار برای فردا. ضحا ناراحت دکمه‌ی تبلت را می‌زند و در کیفش می‌گذارد. طهورا کنارش می‌نشیند و حواس بشری را از ضحا پرت می‌کند. -دکتر بودی؟ -آره برام عکس رنگی نوشته. -به همین زودی!؟ خونسرد می‌گوید: -لازمه دیگه. -الکی خودت رو تو دردسر انداختی. باید یه سال صبر می‌کردی. حامله می‌شدی. -می‌خوم اگه مشکلی باشه همین الآن حل بشه. طهورا ناباور نگاهش می‌کند. -عکس رو برای زنایی که نازا باشن می‌نویسن! اصلا پاشو بریم بالا ببینم چی داری تو اون پوشه که چپوندی ته کیفت؟ نمی‌خواهد این راز برملا بشود. می‌خواهد آن اتفاق برای همیشه بین خودش و امیر بماند. می‌خواست قهرمان باشد. زنی قهرمان با کوله‌ای پر از خاطرات خوش و ناخوش که فقط روی دوش خودش بکشد. یه معامله هست بین من و خدا، اگه می‌خواستم بگم که وقتی امیر رفت و من فکر کردم برای همیشه ازم بریده لو می‌دادم. حالا که امیر شده همونی که دلم می‌خواد، چیزی بگم؟! محاله؛ -پاشو دیگه! -بشین آبجی. نمی‌خوام یه وقت بقیه بدونن میرم دکتر. مثل بشری مراعات می‌کند که صدایش را کسی نشنود. -تو یه چیزیت هست؟ و مشکوک نگاهش می‌کند: -نکنه به همون تیری که از امیر خوردی مربوطه؟! مربوط نیست ولی بند دلش پاره می‌شود. به روی خودش نمی‌آورد. فکر طهورا را از این‌که سمت امیر رفته پرت می‌کند. -نه! تازه برای امیر هم آزمایش نوشته. -اینو که باید اول می‌گفت حالا یادش اومده؟! -دفعه‌های قبل گفت ولی امیر هنوز نرفته. با آمدن ضحی، طهورا دست از سرش برمی‌دارد. ضحا را به طرف خودش می‌کشد و نزدیک خوش می‌نشاند. -ها! تبلتت رو گرفتن یادت افتاد عمه داری؟ لبخند خجولی می‌زند ولی بشری دست دور شانه‌اش می‌اندازد و گونه‌اش را می‌بوسد. -یه روز یه ضحا بود و یه عمه بشراش. فاطمه به جمعشان اضافه می‌شود. -چی میگین شما. غیبت منو می‌کنید؟ -آره. بشری دل پری ازت داره. سعی می‌کند قیافه‌اش خیلی جدی باشد اما حنایش پیش فاطمه رنگی ندارد. فاطمه به بشری اشاره می‌کند و می‌گوید: -این که جونش برای من میره. اگه تو حرف بذاری تو دهنش! -هم برای تو هم! ای صد تا جونم داشته باشه مال امیرشه. بشری بلند می‌شود. می‌خواهد به مادرش کمک کند. نگاهش می‌رود برای امیر و لب جفتشان به خنده شکوفا می‌شود. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 السلام علیک یا اباصالح المهدی ✨وقتی که عطر و بویت ✨مهمان جان ما شد ✨دیگر دل آرزویی ✨جز وصل تو ندارد 🌼 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
⛔️ | تغییر ساعت کاری ادارات به کجا رسید / جزئیات جدیدی از عقب افتادن ساعات اداری مشاهده ساعت دقیق و جزئیات در 👇🏻 eitaa.com/joinchat/927006720Cef22c84c5c eitaa.com/joinchat/927006720Cef22c84c5c پین شده 👆🏻
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc برگ جدید بشری جان این‌ جاست رمان و داستان کوتاه هم دارن حتما بخونید🌹
به وقت بهشت 🌱
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc برگ جدید بشری جان این‌ جاست رمان و داستان کوتاه هم
رمان نرگس رو از اینجا دنبال کنید واقعی واقعیه و خیلی زیبا و جالب 🌹
. . آقای :)) پدر مهربان‌مان!! کاش یک روز قلب‌های همه‌ی ما برای نیامدنت تند تند می‌زد!! کاش همه با هم چشم به راهت می‌دوختیم و کاش جان‌های همه‌ی ما در بی‌قراریِ دیر آمدنت گُر می‌گرفت! آن‌وقت حتما می‌آمدی! :))🌿 |
وقتی خدایی هستش که خودش،کارت رودرست می‌کنه؛ ازسنگ انداختن‌های آدم‌های،اطرافت هیچوقت ناراحت نشو..😌🌿 | ❤️|
بابونه اومد با جنسای جدید همونیه که خودم مرتب ازش خرید میکنم 😍
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 کلکل طهورا و فاطمه هنوز ادامه دارد. طهورا می‌پرسد: -کجا بشری؟ -شما که نمی‌تونید حداقل من یه کمک به مامان بدم. فاطمه می‌گوید: -چرا نتونیم. از حالا زمین‌گیر بشیم تا کی؟ سه نفری به آشپزخانه می‌روند. طهورا به فاطمه می‌گوید: -هر چی یادمه تو به بهونه‌ی حاملگی زیر کار در می‌رفتی. فاطمه می‌خندد اما با افتخار می‌‌گوید: -عرضه داشتم بچه آوردم. تو چرا از راه نرسیده دوقلو داری؟ -ارثه! -ارثه. تو می‌ذاشتی از راه برسی! بعد چشم‌هایش را گرد می‌کند و لبش را دندان می‌گیرد. -نکنه دسته گل رو قبل عروسی آب دادین؟ طهورا جلوی مادرش خجالت می‌کشد ولی به رسم همیشگی کلکل‌هایشان باید جواب فاطمه را بدهد. کنار گوشش می‌خندد. -آره عرضه داشتم! فاطمه اما کاری ندارد که زهراسادات بشنود یا نه. همچنان با آب و تاب می‌گوید: -صبر کن دنیا بیان، مردم از سونو دقیق‌تر برات حسابش می‌کنن. یه شب اون ورتر باشه تو بوق و کرنا می‌کنن. طهورا می‌خندد. -بسه فاطمه انقدر خندیدم دلم درد گرفت. صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. آهسته می‌گوید: -نگران نباش تاریخش واسه این‌ور عروسیه. ولی فاطمه دست بردار نیست. -اصلا بگو از این مهدی آبی هم گرم میشه؟ بشری و زهراسادات آرام می‌خندند، فاطمه خودش را عقب می‌کشد تا صورت طهورا را ببیند. حتی مهلت نمی‌دهد طهورا از شوهرش طرفداری کند. -نه! گمون نکنم. به این بشر میاد که شب تا صبح پای جانماز نشسته باشه. طهورا هنوز می‌خندد. انقدر که صورتش سرخ می‌شود. بشری سری تکان می‌دهد. -جفتتون دیوونه‌این. طهورا مهدی را می‌بیند که محجوب نگاهش می‌کند. خجالت می‌کشد. می‌داند که بعدا یادآوری می‌کند که "مگه نگفتم خندتون رو ببرید تو اتاق، سادات خانم". -خدا بگم چیکارت نکنه فاطمه. جلوی امیر این همه خندیدم. بشری ملاقه برمی‌دارد و داخل کاسه‌های گل سرخی ماست خیار می‌ریزد. زهراسادات رو به سه نفرشان می‌کند. -همیشه که همدیگه رو نمی‌بینین، برید دور هم بشینین. من خودم کارام رو می‌کنم. ولی مگر بشری می‌گذارد. فاطمه و طهورا را ننشسته بیرون می‌فرستد و تا بعد از شام به مادرش کمک می‌کند. آخر شب خودشان می‌مانند با پدر و مادرش. برای خواب به اتاق‌ بالا می‌روند. تکیه‌اش را به دیوار می‌دهد و زیارت عاشورا می‌خواند. امیر سرش را روی پایش می‌گذارد. -آرومم می‌کنی؟ مفاتیح را به یک دستش می‌دهد و انگشت‌هایش را بین موهای امیر می‌برد. -چشم. شما جون بخواه! پلک‌های امیر بسته می‌شوند، بشری سرش را پایین می‌برد و شقیقه‌اش را می‌بوسد. نمی‌خواهد علاقه‌ و احساسش را دریغ کند. می‌خواهد هر وقت احساساتش غلیان کرد، کنش داشته باشد. به جای همه‌ی روزهایی که امیر نبود و حسرت کشید و به جای روزهای بعد از خونه باغ که محرم نبودند، چند روزی که به قول امیر اسلام دست و پایشان را بسته بود. دلش نمی‌آید سر امیر را بلند کند. مفاتیح را لبه‌ی میز می‌گذارد و مهر را برمی‌دارد و همان‌طور نشسته ذکر سجده‌ی زیارت را می‌خواند. -بیداری امیر؟ -اوهوم. ساعد امیر را از روی چشمش برمی‌دارد و می‌گوید: -فردا میرم پیش نازنین. -اَه! یادم رفت بگم بچه‌شون به دنیا اومده. -امیر!؟ -هوم؟ -پاشو ببینم! تو چرا به من نگفتی؟ چشم‌هایش را می‌بندد و می‌خندد. -من تازه جا گرفتم. -من تا صبح بشینم؟ چشم‌هایش را باز می‌کند، دست بشری را می‌گیرد و روی سر خودش می‌گذارد. -کارت رو یادت رفت! دوباره موهایش را به بازی می‌گیرد. امیر می‌گوید: -بقیه حرفات رو نمی‌خوای بگی؟ می‌داند ولی خودش را به کج‌راه می‌زند. -کدوم حرف؟ -اعتراف شیرینت. اعتراف! اسمش همین است. آن روزها را مثل فیلم در ذهنش تجسم می‌کند. -خیلی سخت بود. می‌ترسیدم. امیر! چشم‌هات دست از سرم برنمی‌داشت. فکرم می‌اومد سمتت و مدام استغفار می‌کردم. خودم رو سرگرم می‌کردم تا نلرزم و به گناه نیفتم. تا این‌که اومدی و گفتی فکر می‌کنی من نیمه‌ی گمشده‌ات هستم. رضایتم رو گفتم و بابا اینا تحقیق کردن. دیگه بقیه‌اش رو هم که می‌دونی. دست‌های بشری را می‌گیرد و دو طرف صورت خودش می‌گذارد. -الآن میگم! نیمه‌‌ی گمشده نه. تو تمام زندگی تازه پیدا شده‌‌ی منی؛ ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت می‌کشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم. یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل می‌سپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من می‌شوم عروس ‌ خان.... زن ها کل میکشند و خان با صدای بلند میگوید" ازامشب دیگه کسی به نیت این دختر در این خونه رو نمیزنه." آهیل مثل دیوانه ها نگاهم می‌کند. ناغافل سرم را سمت خودش می‌چرخاند و پیشانیم را جلو همه می‌بوسد..💞 در دلم قند آب می‌شود و از طرفی خودم از خجالت آب می‌شوم.... خان با غرور می‌زند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. فورا از کنار آهیل بلند می‌شوم که ناگهان خان با عصبانیت .... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ادامه‌ی رمان تو کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
🌸الهی.. ✨ای نفست هم نفس ِ"بی‌کسان" 🌸جز تو کسی نیست کَس ِ"بی‌کَسان" ✨بی‌کسَم و هم نفس من"تویی" 🌸رو به که آرم که کَس ِ من "تویی" 🌸با توکل به اسم اعظمت ✨روز مون را آغاز میکنیم 🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
یاد باد تمام کسانی که رفتند و برای آب و خاک و ناموس خود مردانه جنگیدند یادتان گرامی مردان واقعی روزگار❤️ 💫 ٣ خــرداد روز آزاد سازی خرمشهر گرامی باد 🌺
مریلا زارعی :اشتباه یک مسئول را پای یک سیستم نگذاریم. چقدر شما آدم حسابی هستین خانم زارعی… در ضمن این عکس ها نشون میده درست لباس پوشیدن به آدم وقار و نجابت میده✨
▪️ ‏«من میرم دریا که تو و همکلاسیات از هيچی نترسید» *خدا قوت دلاورمردان باغیرت و پیام‌آوران امنیت! خدا قوت دریادلان ارتش‌ قهرمان ایران* 🇮🇷 ▪️یکی از پرسنل قهرمان ارتش حین ماموریت، فرزند عزیزش را از دست میدهد، چند نفر فرزندشان به دنیا می‌آید، یک نفر برای چشمانش مشکلی پیش می‌آید، اما باوجود مهیا بودن شرایط هیچکدام حاضر به برگشتن نمی‌شوند! وقتی از ایمان و ایثار و رشادت و دلاوری حرف میزنیم یعنی این...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*روایتی از یک دلتنگی| بازگشت ناوگروه ۸۶ نداجا به خانه 🇮🇷 * 💪
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ434
🌿 کاربر عصمت السادات علوی «نیمه‌‌ی گمشده نه. تو تمام زندگی تازه پیدا شده‌‌ی منی» از این جمله خیلی خیلی خوشم اومد. از اون تک‌مصرع‌های دیوان اشعار می‌تونه باشه که 500 سال بعد به عنوان ضرب‌المثل تو دهن مردم می‌چرخه. هر دیوان شعر و رمان بلندی یکی از این مصرع‌ها و جمله‌ها داشته باشه، برای ماندگاریش بسه
🌸به نام گشاینده کارها ✨زنامش شود سهل 🌸دشــــوارها ✨باتوکل به نام الله 🌸سلام صبحتون زیبا ✨دلتان آرام وشاد 🌸وجدانتان آسوده ✨لبتان پرخنده و 🌸دستتان بخشنده ✨لطف خدا همیشه 🌸شامل حالتان باد.
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 کارت هدیه‌ را درون پاکت طلایی رنگ سلیقه‌ی امیر می‌گذارد. امیر می‌پرسد: -خوبه؟ با ناز نگاهش را تاب می‌دهد. -تو اگه سلیقه‌ات بد بود که من رو انتخاب نمی‌کردی! امیر لبخند می‌زند، آن هم گرم. از همان‌هایی که بشری با دیدنشان حس کند تا ته دنیا پشتش گرم است ولی فکری مثل پرنده‌ای شوم لب بام ذهنش می‌نشیند‌. مگه یادت رفته که تو انتخاب مامانش بودی؟! حواس امیر پی رانندگی‌اش است و نفس بشری مثل ریزش کوه آوار می‌شود. چرا همیشه در اوج باید فروبریزم!؟ چرا حرف‌های امیر لگدی می‌شود و به صندلی زیر پایم می‌کوبد. احساس خفگی دارم مثل مرده‌ی نمرده‌ی داخل قبر، زیر لحد. تا همین اندازه فجیع! چشم‌هایش را روی هم می‌فشارد تا افکارش را کنار بزند تا دوباره بشری بشود و دست از نبش قبر خاطرات بکشد، تلخ‌خاطراتی که مثل جوانه‌های پیچک از هر طرف که بخواهند، از روزنه‌های حتی کوچک وارد زندگی‌اش می‌شوند. گاه، بی‌گاه. شب، نیمه شب و بدتر از همه در اوج خوشی‌هایش؛ بشرایی همه‌ی افکار را کنار می‌زند و خودش بالای ذهنش می‌نشیند. می‌نشیند و حرف می‌زند و صدایش تمام محفظه‌ی جمجمه‌‌اش را پر می‌کند. کاش هیچ‌وقت اون حرفا رو بهم نمی‌زدی! کاش اون روزا که همه چیز رو تموم شده می‌دیدی، فقط یه درصد هم به این فکر می‌کردی که شاید چرخ زمونه طوری بچرخه که منصرف بشی و بخوای با هم زندگی کنیم! کاش یه روزنه برای برگشت می‌گذاشتی! چرا فکر نکردی همه‌ی پل‌ها رو خراب نکنی؟ چرا انقدر عصبانی می‌شدی که یه آن به خودت نمی‌گفتی شاید شاید شاید... -گفتی برم خونه مامانش؟ به خودش می‌آید ولی نمی‌تواند فکرش را متمرکز کند و جواب امیر را بدهد. تعللش نگاه امیر را به طرفش می‌کشاند. ابروهایش به هم نزدیک می‌شوند. -چت شد؟! -خونه مامانشه. نگاه امیر کوتاه می‌رود و برمی‌گردد، آنقدر که هدایت ماشین از دستش درنرود. -چرا تو خودتی؟! -ملا بد نباشه در میاری؟ من که چیزیم نیست. -از این ناراحتی که داری میری ملاقات دوستت که بچه‌دار شده. تنش می‌لرزد. انگار پتکی به ستون کمرش زده باشند. ریزش هم هست ولی برای امیر، حس می‌کند شانه‌‌های امیر ریخته‌اند. من به هر چه فکر می‌کردم الا این! لحنت حتی سوالی نیست که بگویم نه. با اطمینان می‌گویی. می‌خواهد کج‌راه برود. زبان روی لبش می‌کشد و با صدایی که سعی دارد مثل همیشه باشد حرف می‌زند ولی خودش هم متوجه می‌شود که ادای بشرایی آرام را درمی‌آورد! -چرا باید ناراحت باشم؟ من انقدر نازنین رو می‌خوام که از مادرشدنش خوشحال باشم. اجازه نمی‌دهد حرف بشری تمام بشود. -و همون قدر که خوشحال میشی، از این‌که خودت بچه نداری ناراحتی. تو رو خدا امیر وضع رو خراب نکن. من کی این فکر رو کردم!؟ حرف نمی‌زند ولی بغض می‌کند. نمی‌خواهد ضعیف باشد و تا تق به توق بخورد، گریه راه بیندازد. نمی‌خوام ضعیف باشم ولی الآن نمی‌دونم چه خاکی تو سرم بریزم. تمام حرصش را روی پدال گاز خالی می‌کند و ماشین از جا کنده می‌شود. چند بار ممکن است که تصادف کنند. -امیر! آروم! دستش را به داشبورد می‌گیرد. از آینه نگاه می‌کند. خبری از ماشین همیشه همراهشان نیست. باز هم امیر جایش گذاشته است؛ لرزشی که از سرعت بالای امیر زیر کفشش احساس می‌کرد، به کشیده شدن می‌رود و تا متوجه‌ی ترمز امیر بشود، ماشین می‌ایستد و بشری به جلو پرت می‌شود. نمی‌ترسد، درد پیشانی‌اش را احساس نمی‌کند فقط سرش را بلند می‌کند و بی‌حرف به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. چند میلیمتر تا ماشین جلویی فاصله دارند و بوق اعتراض ماشین عقبی هنوز امتداد دارد. امیر از گوشه‌ی چشم بشری را نگاه می‌کند. فرصتی برای معطلی ندارند. باید راه بیفتد تا راه‌بندان نشود. پیچ و خم چند خیابان را رد می‌کند و وارد خیابان مورد نظرشان می‌شوند. -درست اومدیم؟ -آره. نگاهش به بیرون است در حالی که متوجه‌ی اجسام و اشکالی که از مقابل چشمش رد می‌شوند نیست. -طوریت شد بشری؟ بغض نشسته در گلویش مثل تومور تا قفسه‌ی سینه‌اش ریشه دوانده و ریه‌هایش را هم سنگین کرده است. از خودش متنفر می‌شود. از ضعف‌هایش. از این‌که با یک هل امیر زمین افتاده، از این‌که تیر خورده و از این‌که با یک ترمز سرش به داشبورد برخورد کرده. -چت شد؟! این اصرارت رو نمی‌تونم بفهمم امیر! هر چی که شده، چیکار داری؟! نگاهش می‌کند. چهره‌اش مضطر است. باور کنم؟ نگاه از نگاه آشفته‌ی امیر می‌گیرد و قبل از این‌که از مقابل در خانه‌ی پدری نارنین رد بشوند، می‌گوید که نگه دارد. پیاده می‌شود. زنگ نمی‌زند و منتظر امیر می‌ماند. دست امیر پشتش می‌نشیند. اَه. بدم میاد که من رو نفهم فرض می‌کنی. انگار همین دست من رو بگیری یا دستت رو بذاری تو کمرم، دیگه همه چی تموم میشه. چرا من انقدر خودم رو ضعیف نشون دادم!
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( من مسئولم ) ( به یاد شهید سید مجتبی هاشمی ) سید مجتبی: سرهنگ تو دیگه چرا؟! یه همچنین ناهماهنگی از ارتش بعیده! ترو خدا ببینین چقدر تلفات دادیم!به خدا این جوونهایی که مثل برگ دارن میریزن روی زمین پدر دارن، مادر دارن،اینام عزیز دل خانوادشونن…. سرهنگ : میدونم آقا مجتبی،میدونم دلت آتیش گرفته، اما به خدا قسم قلب منم ذوب شده، نبین رو پاهام واستادم، میترسم زانوهام خم بشه، روحیه باقی نیروهام بریزه بهم...من خودمم نمیدونم دستور این شبیخون لعنتی دقیقا از کجا صادر شد! سید مجتبی: اما من میدونم… سرهنگ: میدونی؟ !! صداپیشگان: مجید ساجدی - علی حاجی پور- محمد حکمت - محمد رضا جعفری - احسان فرامرزی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
همین امشب بشری رو تا آخر بخون بدون تبلیغ بدون پست اضافه با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍 ۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌ رو به این آیدی ارسال کن😊 @Heavenadd لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال می‌کنه🌿
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 صورتش را جلوی صورت بشری می‌برد. می‌خواهد پیشانی‌اش را ببیند که بشری می‌چرخد و زنگ در را فشار می‌دهد. امیر مجبور می‌شود با فاصله بایستد قبل از این‌که اهل خانه تصویرش را روی مانیتور رصد کنند. -خیلی بدجنسی! دلش در خود جمع می‌شود. این که نمی‌داند با خودش چند چند است را دوست ندارد. این‌که از امیر دلخور است اما دلش نمی‌خواهد ناراحت ببیندش. اصلا همه‌ی بحث‌ها سر دل است. دلش جمع می‌شود! دلخور است! دلش نمی‌خواهد! اگر دل و این قاعده‌هایش نبود زندگی بیابانی می‌شد یک‌دست. صاف، ملال‌آور و تکراری. از در حیاط داخل می‌روند و عمارت سفید جلویشان ظاهر می‌شود. تا بخواهند به ورودی ساختمان برسند سی متری فاصله است. -ببین بشری! تو زایمان کردی نگی می‌خوام برم خونه‌ی بابام! فعلا که حکایت زایمان من شده حکایت شتر و دیدن پنبه‌دانه. جواب امیر را نمی‌دهد اما امیر نظر موافقش را می‌خواهد. -باشه بشری؟ -اگه خدا خواست و مادر شدم، مطمئن باش خونه‌ی بابام لنگر می‌اندازم! ساسان را سر پله‌ها می‌بیند و مجالی برای ادامه‌ی بحث پیدا نمی‌کند. احوال‌پرسی‌ها شروع می‌شوند، مردانه به سبک رفاقت قدیمی‌شان. با تعارف ساسان، زودتر وارد خانه می‌شود و هنوز پایش را از در سالن داخل نگذاشته که از شوخی امیر با ساسان مشمئز می‌شود. -خدا هم اولادت رو زیاد کنه هم مادر اولادت رو. امیر! کاش به قول خودت اسلام دست و پام رو نبسته بود که حداقل یه فحش بهت می‌دادم. می‌تونستم بهت بگم بی‌شعور! کاش قهر نبودم تا برمی‌گشتم و جلوی ساسان چشم‌غره بهت می‌رفتم تا حساب کار دست هر دوتون بیاد. فریده به پیشوازش می‌آید. -چقدر عوض شدی بشری! ای بابا! به قول امیر چهار کیلو وزن ناقابل که این حرف‌ها را ندارد. تبریک می‌گوید و احوال نازنین را می‌پرسد. وارد اتاقی که نازنین استراحت می‌کند می‌شود. با موهایی افشان و اخمی مثل دم عقرب چهار زانو روی تخت نشسته است. حق به جانب نگاهش می‌کند، نه! شبیه کسی که طلبش را خورده‌اند و حالا مال‌خور را پیدا کرده‌. -زحمت کشیدی بعدِ دو هفته! لب می‌گزد از زبان‌تلخی نازنین اما باید جو را عوض کند. جلو می‌رود و محکم در آغوشش می‌گیرد. -ای جونم! مامان نق‌نقو! ولی چشمش می‌ماند روی نوزاد صورتی پوش که در آغوش زنی جوان جا خوش کرده. چشم‌هایش برق می‌زند. دلش می‌لرزد که به طرف نوازد برود اما همچین خبطی نمی‌کند وگرنه حسابش با نازنین است که بگوید حالام واسه خاطر بچه اومدی! صورت نازنین را می‌بوسد. -مبارک باشه عزیز دلم. و دوباره دو طرف صورتش را می‌بوسد. دستش را می‌گیرد و کنارش می‌نشیند. جیغ نازنین بلند می‌شود. -آی! چرا مث بچه آدم نمی‌شینی! بشری مات و ترسیده سیخ می‌ایستد. نگاهی به در اتاق می‌کند و نفس راحتی می‌کشد که بسته است. -چته دختر! امیر باهامه. زشته! به خدا الآن فکر می‌کنه تو هنوز نزاییدی. با این حرف زن جوان لبخند ملیحی می‌زند و بشری یادش به اوایل که فاطمه عروسشان شده بود می‌افتد. همین‌قدر ناز بود و ملیح. البته هنوز هم ناز هست ولی زبانش فعال شده! صورت نازنین از درد جمع شده و زیر دلش را گرفته است. -الهی بمیرم چت شد؟! خم شده و چشم‌هایش را بسته است. آهی می‌کشد و با درد حرف می‌زند. -یه آن نشستی و فنرای تخت با هم لرزید. آرام سرش را از چپ به راست تکان می‌دهد و با دستش از طرف چپ به راست شکمش می‌کشد. با نفس‌های بریده می‌گوید: -انگار بخیه‌هام از این‌ور کش اومدن تا این ور! -الهی! مگه سزارینی!؟ ببخش من که نمی‌دونستم. -تو چی می‌دونی. می‌ذاشتی یه سال دیگه می‌اومدی. -مگه من به قول خودت خواهرت نیستم. خب زنگ می‌زدی می‌گفتی. نازنین می‌نالد. -بدهکارم شدم! این بار آرام می‌نشیند. پریشان بازار موهای نازنین را کنار می‌زند. -موهات چرا خیسه! -وای بیست سوالیه!؟ خب حموم بودم. غرولند نازنین را نشنیده می‌گیرد. حق را به او می‌دهد. هم توقع داشته بشری زودتر برسد و هم این‌که درد می‌کشد. -فدات بشم. دیشب از امیر شنیدم، امروز اومدم سراغت. از شیرینی که فریده جلویش گرفته برمی‌دارد. -این شیرینی خوردن داره. شیرینی را می‌خورد و به نازنین که می‌خواهد دراز بکشد کمک می‌کند. نازنین با آه و ناله سرش را به تشک می‌رساند. کنار زن که حدس می‌زند عروس خانواده‌ی صبوری باشد می‌نشیند. نوزاد به طرفش گرفته شده را می‌گیرد. -چه نازه! ماشاءالله. دلش نمی‌آید ببوسدش، نه صورتش و نه دستش را، آن‌قدر که ظریف است اما می‌بویدش، عمیق! چقدر این بو را دوست دارد و چه نعمتی می‌بیند این بو را، نعمتی که نمی‌داند به چه حکمتی از آن محروم شده است. پاکت طلایی رنگ سلیقه‌ی امیر را کنار قنداقه‌اش می‌گذارد. همین رنگ طلایی زیبای مسبب بحثشان را. -اسمش چیه؟ -رقیه!    ✍🏻 مهاجر کپی یا انتشار به هر شکل