#جواب #ده_برابری #پیامبر_اکرم (صلی الله علیه و آله) به #صلوات #مؤمنان این حدیث نبوی شریف دقیقا #مطابق با این #آیه شریفه است:
💐«مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها» (انعام: 160)
هر كس كار نيكى بياورد، ده برابر آن [پاداش] خواهد داشت.💐 https://eitaa.com/joinchat/438173747C80971868cc
#تفسیر #امام_صادق علیه السلام از آیه #صلوات 👈👈👈این همان #صلوات_ویژه بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و خاندان گرامیش علیهم السلام است جهت #آمرزش_گناهان #حدیث
💐💐حضرت #امام_صادق علیه السلام فرمود: کسی که با این #صلوات بر #پیامبر صلّی الله علیه و آله و خاندانش درود فرستد، به خدا سوگند مانند روزی که مادرش وی را به دنیا آورد، از گناهان خارج می شود:
«صَلَوَاتُ اللَّهِ وَ صَلَوَاتُ مَلَائِكَتِهِ وَ أَنْبِيَائِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جَمِيعِ خَلْقِهِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ السَّلَامُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ» 💐💐
( #معاني_الأخبار، ص368) https://eitaa.com/joinchat/438173747C80971868cc
*توفي في الكويت في مستشفى مبارك الكبير الأستاذ #الشاعر_السوري خالد جميل #الصدقة ( ١٩٥٦ النبك - ٢٠٢٠ الكويت)، بعد إصابته بفيروس #كورونا .*
*اشتهرت قصيدة الشاعرالمسماة "المعلقة الكورونية" وكتبها في شهر ابريل الماضي على وزن معلقة عمرو بن كلثوم (ألا هبي بصحنك فاصبحينا).*
*يصف المرض بأنه إنذار رباني للناس ...
*يقول رحمه الله :*
*ألا هُـــبِّــي بــكـمّـامٍ يـقـيـنـا*
*رذاذَ الـعـاطـسينَ وعَـقِّـمـينا*
*فـنحن اليومَ في قفصٍ كبيرٍ*
*وكـورونـا يـبـثُّ الـرعـبَ فـينا*
*إذا ما قد عطسنا دون قصدٍ*
*تـلاحـقُـنا الـعـيـونُ وتـزدريـنـا*
*وإنْ سعلَ الزميلُ ولو مُزاحاً*
*تـفـرَّقـنـا شــمــالاً أو يـمـيـنـا*
*وبـــاءٌ حـاصـرَ الـدنـيا جـمـيعاً*
*وفـــيـــروسٌ أذلَّ الـعـالـمـيـنا*
*تغلغلَ في دماءِ الناسِ سراً*
*فـبـاتـوا يـائـسـينَ وعـاجـزينا*
*يـقـاتلُهمْ بــلا سـيـفٍ ورمـحٍ*
*ويـتـركُـهـم ضــحـايـا مَـيِّـتـينا*
*أيــا كـوفـيدُ لا تـعـجلْ عـلـينا*
*وأمـهـلْـنـا نــخـبـرْكَ الـيـقـيـنا*
*بــأنّـا الـخـائـفونَ إذا مـرضْـنـا*
*وأنـــا الـجـازعـونَ إذا ابـتُـلينا*
*وأنــا الـمـبلسونَ إذا افـتقرنا*
*وأنـــا الـجـاحـدونَ إذا غَـنِـيـنا*
*وأنــــا الـبـاخـلـونَ إذا مـلـكْـنا*
*وأنـــا الــغـادرونَ بـمـنْ يـلـينا*
*وأنـــا قـــد ظـلـمْـنا وافـتـريـنا*
*وشـوَّهـنا وجــوهَ الـصـالحينا*
*وأنــا قــد هـجـرْنا كــلَّ حــقٍّ*
*وصـافـحْـنا أكــفَّ الـمـجرمينا*
*وأنـــا مـــا شـكـرنـا اللهَ حـقـاً*
*عـلـى نـعـمٍ أتـتـنا مُـصبحينا*
*وهـذي صـفعةٌ أولى لنصحوا*
*ونـخـرجَ مــن حـياةِ الـغافلينا*
*وإلا فالمصائبُ مطبقاتٌ*
*ونرجو اللهَ دوماً أنْ يقينا*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🤦🏻♂🤦🏻♂🤦🏻♂🤦🏻♂🤦🏻♂🤦🏻♂🤦🏻♂🤦🏻♂💠ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست وخبر کشته شدن پسرم رو بهم داد......
خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم......
اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست!.....
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده.....
✅ هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد....
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم......
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم......
اما وقتی به #کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم.
چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد......
🍃خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم.....
✅... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است!......
#اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد.......با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم.......حتی حاضر شد بهم پول هم بده....
وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم.....
بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای......
🌹 اون #بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم.....
قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت #اباعبدالله_الحسین علیه السلام دفن بشم، میخوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
🌷شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول، ماشین، خونه، پست، مقام، گناه و ...
🌹خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای تو باز نکردیم...
📗 منبع:کتاب #حکایت_فرزندان_فاطمه 1.......فقط صلوات....
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*این #داستان خارق العاده را برای هر معلمی که می شناسید ارسال کنید*
در یکی از مدارس، معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی به جای او شروع به تدریس کرد. این #معلم جایگزین در یکی از #کلاس ها سوالی از #دانش_آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می کردند.
#معلّم متوجّه شد که این #دانش_آموز از اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی #شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد.
کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد.
دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.
آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ " می نامید، نیست. پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاس های بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
این #قصه را *دکتر #ملک_حسینی* در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته؛ انسان ها دو نوعند:
نوع اوّل کلید خیر هستند.دستت را می گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می دهند
نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می کنند.
این دانش آموز می توانست قربانی نوع دوم این انسان ها بشود که بخت با او یار بود.
و آن معلم کسی نبود جز * محمد بهمن بیگی* ، ابر مردی بزرگ که چون ستاره ای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد. *استاد #بهمن_بیگی* نویسنده ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد می توان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر #ملک_حسینی است.
روحش شاد و یادش گرامی.💐💐❤🤔🤔
هدایت شده از روش مطالعه، تحقیق و نگارش
/سلسه #داستانهای_کوتاه/ نگارش #حسین_صفره
داستان شماره سه
#خواستگاری
در محفلی دوستانه تعدادی از دوستان دکتر شبیر حضور داشتند و درباره مسائل فرهنگی صحبت می کردند. در این جمع چند تن متأهل بودند و چند نفر هنوز ازدواج نکرده بودند. دکتر شبیر از باب امر به معروف خطاب به دوستان عزب گفت: «عزیزان ازدواج کنید.» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است: «یا معشرَ الشّبابِ عَلَیْکم بالباءة!» یعنی: «جوانان ازدواج کنید.» یکی از دوستان گفت: «دکتر مثل اینکه از اوضاع جامعه خبر نداری! مشکلات سر راه ازدواج اونقدر زیاده که کسی جرأت نمیکنه به اون نزدیک بشه.»
دکتر شبیر گفت چرا، خوب خبر دارم، ولی شاعر میگه
مشکلی نیست که آسان نشود ............... مرد باید که هراسان نشود
سپس خطاب به دوستان حاضر گفت:
«بسم الله بیایید با هم مشکلات ازدواج را مرور کنیم، بعد ببینیم چه میشه کرد. از خواستگاری شروع کنیم، موافقید؟ همه جواب دادند: «خوبه»
دکتر گفت:
«هر کدام از ما چند مورد خواستگاری رفتهایم و با مسائلی روبرو شدهایم، هر کدام داستان خواستگاری خود را تعریف کنیم، ببینیم، مشکل چیه؟»
👈💐سپس به آقا سعید گفت: «شما شروع بفرمایید.»
آقا سعید گفت:
«من در مدرسه راهنمایی درس دینی تدریس میکردم، جوانترین دبیر مدرسه بودم، با این حال به دلیل رشتهی تدریسم، برخی دوستان باسابقه از ازدواج من سؤال میکردند، وقتی جواب منفی بود، به شوخی میگفتند: «آقا محسن شما دیگه چرا؟! شما عالمان دین باید چهار تا زن بگیرید. و ما را هم به ازدواج تشویق کنید.»
وی ادامه داد: «با مدیر هم خیلی صمیمی و رفیق بودم. او مرتب دنبال وساطت بود تا دست مرا زودتر توی حنا بگذاره»
با شناختی که از من داشت، منو معرفی کرد به یکی از مدیران دولتی تا در صورت تأیید با خواهر زادهی او ازدواج کنم. در وقت تعیین شده، به دفتر آن مدیر رفتم، او عین مصاحبهی استخدام، فرمهایی به من داد تا پر کنم. از تحصیلات و کتابهایی که مطالعه کردهام تا شرکت در راهپیمایی و ... سؤال شده بود. فرمها را پر کردم و به او دادم، با دیدن لیست کتابهایی که خوانده بودم، ابراز شگفتی کرد و زبان به تحسین گشود.
بعد شروع کرد به سؤال کردن درباره اطرافیان،
- شغل پدر؟
- کشاورز
- مادر؟
- خانه دار....
- پدرتان میتواند کارهای پستی اداره رو انجام بدهد؟!
- فکر نکنم، سن ایشون دیگه اجازه چنین کاری رو به او نمیده.
سعید افزود: «پس از خداحافظی، دفتر او را ترک کردم و به منزل برگشتم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدیر پرسید:
- پیش آقای لهراسبی رفتی؟
- آره
- چطور بود؟!
- خوب بود!
مدیر بلافاصله به آن آقا زنگ زد تا نظر او را جویا شود.
- سعید از صحبتهای مدیر مدرسه با آن مدیر کل فهمید که شغل پدر سعید- کشاورز- مانع قبول آنهاست.
- او تلفنی به مدیر مدرسه میگفت: «کسی رو معرفی کن که پدرش در حد مدیر کل باشد.»
👈💐نوبت به آشیخ کمال رسید، طلبهای جوان و خوش سیما با قدی بلند و چهرهای نورانی. وی قبلاً به واسطهی یکی از دوستان به دکتر سپرده بود که اگر مورد مناسب پیدا کرد، معرفی کند. با این شرط که پنج شش سال سن او کمتر باشد و ترجیحاً از خواهران طلبه نباشد. دکتر شبیر هم با ذوق و شوق فراوان به جستجو پرداخت و از خانوادههایی که دختر جوان و دم بخت داشتند و برخی قبلاً خود التماس دعا داشتند، استمزاج میکرد و آ شیخ کمال را به آنان معرفی میکرد، ولی با شگفتی بسیار دید به محض اینکه می شنیدند که داماد آخوند است، جا میزدند. خلاصه هفت هشت مورد را پیگیری کرد و همه را به دربسته خورد.
روزی حیران و شگفتزده به این فکر میکرد که این خانوادهها جوان به این خوبی را کجا میتوانند پیدا کنند تا به دامادی بگیرند؟! ناگهان در ذهن او برقی زد و با خود گفت: «یافتم!» و افزود بابا! خود شیخ هم گفت طلبه خانم قبول نمیکند! خوب رفتار مردم شاید بازخورد نگاه و رفتار خود اوست.»
در این محفل دوستانه فرصتی دست داد که دکتر شبیر از شیخ جوان پرسید: «راستی آشیخ کمال، چرا شرط کردی، عروس طلبه نباشد؟!»
شیخ که نوبت هم به او رسیده بود، شروع کرد به بیان خاطره خواستگاری اش از دختران طلبه. او گفت: «رفتم خواستگاری در همان جلسه اول، خانم از من پرسید: «نظرتون در باره ولایت فقیه چیه؟!»
راستش بهم برخورد و با ناراحتی گفتم:
«ببخشید خانم من که برای گزینش استخدام نیومدم! شما باید باید از من بپرسید کارتون چیه؟ کجا زندگی میکنید؟ درآمدتون چقدره؟ و از این جور سؤالها...» بعد هم گفتم: «مثل اینکه من اشتباهی اومدم!»
شیخ در ادامه خاطرهی دوم خود را هم برای دوستان تعریف کرد. وی گفت: «در جلسهی اول خواستگاری از یک خانم طلبه، از من پرسید:
«آیا شما کتابای حضرت آیت الله جوادی آملی را خوندید؟» گفتم: «نه متأسفانه تا حالا توفیق نداشتم بخونم.»
هدایت شده از روش مطالعه، تحقیق و نگارش
برگشت رک و پوست کنده به من گفت: «به نظر من شما یه طلبهی بیسواد هستی و به درد زندگی با یک خانم طلبه نمیخوری!»
شیخ کمال افزود: «چیزهای دیگری هم دیدهایم لذا نسبت به ازدواج با خانم طلبه احتیاط میکنیم. روزی منزل یکی از بستگان بودم که خانم و آقا هر دو از طلاب دینی هستند. سفر ناهار پهن شد، آقا نماز ظهرش را خواند و با عجله اومد پای سفره. نمی دونی خانم با او چه کار کرد؟! که چرا نماز را بدون تعقیبات رها کردی؟ آقا گفت: «بابا من دارم از گشنگی میمیرم، بعداً جبران میکنم. تعقیبات رو هم میخونم»
او گفت: «ما با این لباس و عبا و قبا همینطوری در محدویت و تنگنا هستیم، خانم طلبه هم با سختگیری زیادی این کمند رو تنگتر میکنه.»
دکتر شبیر گفت: «البته شاید رویه غالب این دوستان این طور باشه، ولی حتماً استثنا هم دارند. و در بین اونها افراد همخوان و سازگار با شوهر و آسانگیر هم پیدا میشود.»
👈💐آقا فرید که محاسنی نسبتاً بلند و قدی کشیده داشت و قیافهاش به بر و بچههای مسجد و بسیج میخورد، گفت: «اولین موردی را که به ما معرفی کردند، مادر و خواهرم تلفنی هماهنگ کردند که به منزلشان برویم و باب صحبت را باز کنیم. روز موعود فرا رسید و ما به سمت منزل عروس آینده حرکت کردیم، زنگ در خانه را زدیم، در باز شد، وارد حیاط شدیم. جلوی در ورودی تپهای از کفشهای بر هم ریخته دیدم. چنان تو ذوقم خورد که به پدر و مادرم گفتم: «برگردیم، من داخل نمیام.»
هر چقدر اصرار کردند که اونا منتظرند، زشته ... گفتم: «الا و لابد من اگر دختر این خانواده حوری هم باشه نمیخام باهاش زندگی کنم.»
من که از حیات بیرون اومدم، همراهان من هم با غرو لند و التماس دنبال من بیرون اومدند. گفتند: «آخه چرا همچین کاری کردی؟!»
گفتم: «از وضع کفشهاشون دم در معلوم بود که اینا خانوادهی بینظم و شلختهای هستند و به درد زندگی نمیخورن.»
👈💐آقا محسن که همشهری و همزبان دکتر شبیر بود، رشتهی سخن را به دست گرفت و گفت:
«عباس آقا از همکاران خوب فرهنگی، موردی را به ما معرفی کرد که خانم هم دبیر تازه استخدام بود، ساعت و روز تعیین شد، آدرس را هم از عباس آقا گرفتیم و برای خواستگاری به منزل همکارمون خانم حاجتی رفتیم.»
وی گفت:
«من چون خودم شیرینی لطیفه دوست داشتم، برای خواستگاری هم همیشه شیرینی لطیفه میخریدم. و جلسهی اول معمولاً گل نمیخریدم. شیرینی به دست به در خانه رسیدیم، در که باز شد یا الله گویان به اتفاق مادر وارد منزل شدیم. مادر عروس شیرینی را از دست ما گرفت و کنار گذاشت و خود دو زانو مثل حالت تشهد مقابل ما نشست. لحظاتی بعد عروس خانم که چهرهای کمی تپل داشت با چادری سفید با گلهای ریز، چای آورد و جلوی ما گرفت و خود کنار مادرش نشست.»
آقا محسن اضافه کرد: «من قند را در دهان گذاشتم و با اضطراب چای را برداشتم، کمی هول شدم، چند قطره از چایی ریخت. عروس با دیدن این منظره با حالتی از عصبانیت بلند شد و رفت.»
مادر او که چهرهای لاغر و عینکی با قاب صورتی و شیشههای زرد رنگ به چشم داشت، و رنگ شیشه در بالا تیرهتر و به سمت پایین روشنتر بود. در حالی که چادر خود را سفت دور قاب عینک کشیده و در روی چانه آن را با دست نگه داشته بود، فقط نوک دماغش پیدا بود و حالت مثلثی صورتش او را ترسناک کرده بود و آخوندک را تداعی میکرد. (نکک شکل شمارره یک) عین بازپرسهای حرفهای و با سابقه شروع کرد به سؤال کردن.
پرسید: «شما کجایی هستید؟»
- کرمانشاه
- پس شما کرد هستید؟!
- بله، با افتخار
- پس شما سنی هستید؟!
- نه خیر، شیعهی دوازده امامی هستم.
- تو کوچهی ما یکی از همسایهها دختر به یک کرد داد، بعداً سنی از آب درآمد و کار به دعوا و آبروریزی کشید.
- خانم، من معلم دینی و معارف اسلامیام، هر روز در مدرسه نماز جماعت برگزار میکنم و 400-300 دانش آموز با مدیر و معلمان به من اقتدا میکنند. شما میتونید بپرسید تا خیالتون از بابت مذهب من راحت بشه.
- نه، با دیدن اون مورد تو همسایهها ما ترسیدیم. و جوابمون منفیه.
- خیلی ممنون. پس با اجازه ما رفع زحمت میکنیم.
آقا محسن با گفتن این جمله از جا بلند شد، مادر او هم چادر خود را مرتب کرد و آماده حرکت شد.
خانم بازپرس هم در حالی که چادرش را با دندان گرفته بود، جعبهی شیرینی لطیفه را برداشت که به دست آقا محسن بدهد. او هم که از این حرکت خنک به خشم آمده بود، گفت:
«شیرینی را نمیبریم، ما هم چایی خوردیم، شیرینی به جای چایی!»
آقا محسن گفت: «در حالی که نفس عمیق میکشیدم، به همراه مادر آن جا را مقصد منزل خود ترک کردیم.»
👈💐دکتر شبیر گفت:
«تا دوستان نفسی تازه میکنند اجازه بدهید من هم یکی از خواستگاریهایم را برایتان تعریف کنم.»
دوستان با تعجب گفتند: «دکتر، خواستگاریهایتان؟! مگر چند تا خواستگاری رفتهاید؟!»
دکتر گفت: «با اجازهتون بیست مورد خواستگاری رفتم!»
هدایت شده از روش مطالعه، تحقیق و نگارش
وی گفت: «در بین استادانی که توفیق شاگردی خدمت آنها داشتهام، بیش از همه با استاد یوسفی مأنوس و مرتبط بودم. و بعد از فراغت از درسهایی که در محضر ایشان بودم، با گرفتن نشانی منزل و شماره تلفن، هر از گاهی خدمت ایشان میرسیدم و فیض میبردم. استاد یوسفی بیش از هر مسألهای مرا که تازه وارد سن بیست و یک سالگی شده بودم، به امر ازدواج تشویق میکرد. و از مزایا و خوبیهای ازدواج و بدیهای بیهمسری فراوان میگفت. من حدس قوی میزدم که استاد خود دختری دارند. تا اینکه دل به دریا زدم و در روز جمعه بیست و هشتم دی ماه سال ۱۳۷۵ شمسی مصادف با هشتم ماه مبارک رمضان به قصد خواستگاری شخصاً به منزل استاد رفتم. پس از اینکه طبق معمول، ساعتی مذاکره و بحث علمی کردیم، سخن به ازدواج کشید، با مقدمهای مختصر به ایشان عرض کردم:
«خودتان صبیهای در سن ازدواج ندارید؟!»
ایشان با اندکی مکث فرمودند:
«او سال چهارم دبیرستان است، فعلاً درس میخواند و بعد تا ببینیم دانشگاهش چه میشود؛ آمادگی برای ازدواج ندارد.»
سپس شروع کردند به طور مفصل درباره پیچیدگیها و مشکلات ازدواج در جامعه فعلی صحبت کردند.
و افزودند: «شناخت هم مسألهی مهمی است، انسان از بواطن آدما خبر ندارد.»
دکتر ادامه داد که اون موقع تو دلم گفتم:
«خدایی که من میشناسم، اگر بخواد بواطن بندههای گنهکارشو از امام زمان(ع) هم پنهان میکنه!»
پس از آن به اتفاق استاد به منزل اخوی ایشان رفتیم و افطار مهمان آنان بودیم. پس از خداحافظی و تشکر از آنان، در جلسهی درس استاد آ شیخ مجتبی تهرانی شرکت کردیم. ساعت ۱۰ و ۴۵ دقیقه به منزل رسیدم.
👈💐دکتر افزود: «چند روز بعد استاد یوسفی به من زنگ زد و گفت:
«دختر خانمی از آشنایان و اقوام خانم ما هستند، فکر میکنم برای شما مناسب باشند. این جمعه او به منزل میآید، شما نیز به همراه پدر و مادر برای ناهار به منزل ما بیایید و با آن خانم صحبت کنید.»
- از استاد تشکر کردم و طبق قرار روز جمعه به منزل ایشان رفتیم. با گرمی و محبت بسیار از ما پذیرایی کردند. بعد از صرف ناهار استاد فرمود:
«شما حالا میتوانید در آن اتاق با آن خانم صحبت کنید.»
- من هم یا الله گویان رفتم و وارد اتاقی شدم که دختر خانم آنجا بود، سلام کردم، از جا برخاست و سلام مرا جواب داد. روبروی وی نشستم. صورتی تپل داشت که در اثر آن چشمان وی قدری کشیده و پف کرده و اندکی شبیه چینیها شده بود. چهرهاش به بیست و پنج شش ساله میخورد، ولی فقط یک سال با من اختلاف سن داشت، من بیست و یک سال سن داشتم، او بیست ساله بود.
با لبخندی ملیح گفت:
«با دیدن شما خیلی تعجب کردم!»
- گفتم: «چرا؟!»
- گفت: «شما خیلی جوان هستید!»
- «من انتظار داشتم یک آقای بیست و هف هش ساله ببینم.» وی ادامه داد و از طرف همهی خانمها گفت:
«ما خانمها دوست داریم آقامون هف هش سال از خودمون بزرگتر باشه، تا به او تکیه کنیم. و تجارب او پشتوانهی زندگی ما باشد.»
در ادامه گفت: «من آموزگارم، عاشق بچههام هستم. نظر شما در باره کار من چیه؟»
گفتم: «معلمی از هر شغلی برای خانمها مناسبتره، کاملاً موافقم.»
گفت: «منظورم، ادامهی خدمت بعد از سی ساله! من دوست دارم بعد از سی سال هم همچنان به بچهها درس بدم.»
گفت: «شما چند ساعت در هفته تدریس میکنید؟»
گفتم: «بیست و چهار ساعت.»
گفت: «فوول تایم چی؟!»
گفتم: «فوول تایم چیه؟!»
گفت: «حقالتدریس»
گفتم: «نه، فقط بیست و چهار ساعت موظف درس میدهم.»
سرانجام جوانی ما کار دستمون داد و به دلیل نداشتن اختلاف سنی هف هشت ساله، نظر خانوم تأمین نشد. و با آرزوی موفقیت و خوشبختی برای یکدیگر خداحافظی کردیم.
#بها= #نظر_خواننده👈: @drhosseins شکل شماره یک: آخوندک👇