eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
890 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید ابراهیم همت: پیام من فقط همین است که در زمان غیبت اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 ویدئو طنز در شبکه های اجتماعی خارجی کبوتر در حال سیلی زدن خروس است ... در حال خرد کردن است @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 ❣توی مقر واحد عملیات همه ساکت نشسته بودند. علی آقا هم کنار گودالی که محل اصابت توپ بود، به خون دَلَمه شده خیره مانده بود. پرسیدم:چی شده علی؟! گفت:شاه حسینی مجروح شده. هادی فضلی را فرستادم. شما هم برو ستاد لشکر. اگر خبری گرفتی، به من بگو. لحن بوی غم داشت. انگار که شاه‌حسینی ماندنی نیست.🕊 ❣شاه حسینی بعد از معاون اول _آقای در _ از تکیه گاه های اصلی علی آقا بود. شهادت مصیب که علی آقا را زیرورو کرد. اگر برای شاه حسینی هم این اتفاق می‌افتاد، حتماً علی آقا را تر می کرد. بنابه دستور علی آقا رفتم و در ستاد لشکر نشستم که با عقبه ها ارتباط تلفنی داشته باشم. فردا صبح، هادی فضلی از بیمارستان زنگ زد و با بغض و گریه گفت:به علی آقا بگو علی شاه حسینی رفت پیش آقامصیب.🕊🌹 توی مسیر ستاد تا مقر واحد، پشت فرمان یک ریز گریه کردم.😭 رسیدم و دیدم که علی آقا برخلاف انتظار من، وسط گود زورخانه میل گرفته و بدون ضرب ورزش می کند. تا مرا دید و چشمش به صورت خیسم افتاد، بلند فریاد زد و گفت: برای شادی روح پهلوانِ روزهای سخت جنگ، صلوات.🌷 همه صلوات فرستادند. از گود خارج شد. پیش بچه‌های واحد بغضش را فرو خورد و رفت کنار تانکر آب نشست و صورتش را شست. نگاهش می کردم شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد.😭💔 چند روز بعد زمان عملیات برای فتح نزدیک شد. عراقی‌ها از بالای قامیش به تمام منطقه، از جمله شهر دید داشتند و ما باید سه گردان پیاده را شبانه و از رودخانه ای که در زیر ارتفاع بود، عبور می دادیم و از هفت راهکاری که بچه‌های اطلاعات عملیات برای حرکت گردان‌ها کرده بودند، رهایشان می‌کردیم. به غیر از سه گردان ما، یک گردان هم باید از لشکر ، از راهکار دیگری به سمت راست قامیش حمله می‌کرد. سختی کار اینجا بود که هر چهار گردان باید از روی یک پل چوبی که یک متر عرض، و هفت متر طول داشت و روی رودخانه زیر ارتفاع قامیش زده شده بود، عبور می کردند. طی کردن این مسافت نیروها را خسته می کرد. به ناچار در طراحی عملیات، چنین تدبیر شد که گردان ها را یکی یکی نزدیک رودخانه‌ای ببریم که از دید دشمن پنهان بود و بعد از عبور از پل چوبی، به داخل غار بزرگی که در دل کوه قامیش بود جا دهیم. نیروها یک روز آنجا بمانند و فرداشب به قله حمله کنند. 🍂_____________________ پ.ن: مسئولان تیم های هفت راهکار عبارت بودند از: ۱_ سید علی مساواتی ۲_ایرج شهر دوست ۳_محمد طهماسبی ۴_علیرضا میرزایی مطلوب ۵_رضا علیزاده ۶_محمد حاج‌بابایی ۷_نام مسئول تیم هفتم را فراموش کرده ام. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌴بعد از ظهر روز ۲۷ مهرماه دو گردان از نیروها را از عقب به منطقه با کامیون به سمت حرکت دادیم و در مدرسه‌ای در شهر خالی از سکنه ماووت مستقر کردیم. یک گردان هم مستقیم از پای ارتفاع برده هوش تا شیارهای نزدیک رودخانه آمد. آنها به غیر از سلاح و مهمات انفرادی، کیسه خواب هم داشتند. این گردان سوم، مسافت زیادی را آمده بود و خسته تر از دو گردان دیگر بود که ما آورده بودیم. یکی از بچه‌های گردان به نام مصطفی عبدالعلی‌زاده، جلو آمد و گفت:حاج کریمی ما آماده‌ایم برای عبور از رودخانه. با تاریکی هوا نیروها را به سمت رودخانه بردیم. پل چوبی از دو طرف با طناب به دو قطعه تخته سنگ بزرگ بسته شده بود و به راحتی همه نیروها از این معبر باریک روی پل، عبور کردند. تا اینجا همه چیز بر اساس زمان‌بندی و طراحی عملیات جلو رفت تا نیروها را داخل غار جا دادیم. آنجا به غیر از سلاح و مهمات انفرادی و کیسه خواب، کوله پشتی هم داشتند. صحنه ای استثنایی در جنگ به چشم دیده می‌شد. قدیمی های جنگ، چنین چیزی را تا آن روز ندیده بودند. سه گردان یعنی حدود هزار نفر و در دل کوهی جا خوش کرده بود. که روی آن دشمن خانه کرده بود. تا یک روز بمانند و با فرارسیدن شب، هجوم به قله را آغاز کنند. داخل غار به قدری جا تنگ و نفرات زیاد بود که چند نفر مثل من و بیرون غار ماندیم. علی آقا گفت: کریم حواست را جمع کن و مبادا کسی از غار بیرون بیاد. من هم چهارچشمی به غار نگاه می‌کردم به نیروهایی که هرچه زمان می گذشت کلافه تر می شدند. عده ای از آنها حتی نمی دانستند چرا شب آمده‌اند و توی روز در فضای تاریک و خفه غار، شانه به شانه هم با تجهیزات نشسته اند.… 🍂_____________________ پ.ن: مصطفی عبدالعلی زاده: داخل غار روحیه ها پایین و بچه ها کلافه بودند. بوی فضولات گاو و گوسفند، داخل غار را پر کرده بود. نفس کشیدن را عذای آور کرده بود. نیروها با حمایل بسته و سلاح در دست، چمباتمه نشسته بودند. چند نفر می خواستند به دستشویی بروند، اما نمی دانستند کجا و چگونه. کیسه خوابها هم باران خورده بودند و بوی پر مرغ، حال آدم را به هم می‌زد. مسئولان هم جلوی غار نشسته بودند که مبادا کسی بیرون برود. عده ای غر می زدند و تعدادی هم نگاه می کردند که یکباره یکی داد زد:بچه‌ها ضامن نارنجک من در رفته الان منفجر می شود.😰 این صدا مثل توپ توی غار پیچید. جماعت به شعاع چند متر دور این نفری که فریاد زده بود، باز شدند. درست مثل سنگی که وسط آب راکت بیفتد، حلقه ای دور او با فاصله ایجاد شد. همه چشم ها دریده و منتظرانفجار بودند.😰 که همان بسیجی دستش را زیر سرش گذاشت و خمیازه ای کشید و گفت:آخیش خسته شده بودم، حالا راحت شدم.😊 تا بچه ها آمدند این بچه بسیجی زرنگ را گوشمالی دهند یکی دیگر که افسر نیروی هوایی بود و به عنوان بسیجی از پایگاه به جمع ما ملحق شده بود با لهجه ترکی شروع کرد به خواندن: بویی که تو داری، سنگک نداره، بربری عشقی که تو داری، لواش نداره، بربری همه با هم بگید:عزیز بربری ،جانم بربری… بیشتر نیروهای داخل غار ترک‌زبان و از روستاهای اطراف همدان بودند. مثل گروه کُر شروع کردند به هم خوانی هماهنگ با تک خوان: عزیز بری ، عزیز بری...😄 صدای بچه ها آنقدر بالا رفت که از دور خنده علی آقا و حاج کریم را دیدیم.😂 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۴ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌴درمانده بودیم که چطور این نیروها را تا شب سرحال نگه داریم که سر و صدایی بلند شد. سر و صدایی که گره از کار بسته ما گشود و شادی و نشاط را آنگونه که ما می‌خواستیم به فضای خنده‌آور داخل غار برگرداند. در همین حین، علیرضامیرزایی مطلوب، یکی از نیروهای اطلاعات عملیات آمد. یک عراقی درشت هیکل را با خودش آورد که بالاپوشی نداشت. دست عراقی را از پشت بسته بود. علی آقا با تعجب به علی میرزایی گفت:این را از کجا آوردی؟! میرزایی گفت: داخل رودخانه، از توی آب گرفتمش. اسیر عراقی هم از سرما و هم از ترس می لرزید. یکی از طلبه‌های نهاوندی که عربی بلد بود جلو آمد و از او سوالی کرد. عراقی گفت: اهل است و با یک تیم شناسایی از بالای قامیش تا لب رودخانه آمده و چون نمی خواسته با بعثی ها همکاری کند، خودش را داخل آب انداخته تا اسیر شود. و جمله آخرش این بود که عراقی‌ها از عملیات شما آگاه شده‌اند و آماده آماده اند. این اتفاق، علی آقا را به فکر فرو برد. از طرفی باران هم شدت گرفته بود و سطح آب رودخانه داشت بالا می آمد. علی آقا نگران بود که اگر آب از این بالاتر بیاید، پشتیبانی از عملیات یعنی رساندن مهمات و امکانات به جلو و تخلیه شهدا و مجروحان به عقب، از روی رودخانه تقریباً غیرممکن خواهد بود. با این حال با قرار گرفته قرارگاه تماس گرفت و وضعیت را به کد و رمز با آنها فهماند و کسب تکلیف کرد. آنها گفتند:تصمیم با خودت. علی آقا با من هم مشورت کردکه: کریم تو چه صلاح می‌دونی؟ گفتم:من نظر خاصی ندارم هرچی تو بگی. گفت: برو توی غار به بچه ها بگو که آماده برگشتن شوند. مغرب شده بود و عده ای تیمم می‌کردند و نماز می‌خواندند. با صدای بلند گفتم:قراره برگردیم عقب. باران اومده، کارمان را سخت کرده. باید از روی پل چوبی برگردیم. وسیله اضافی مثل کیسه خواب و کوله پشتی رو بذارید همینجا و فقط اسلحه هاتون رو با خودتون بیارید. همزمان با صحبت من، علی آقا به مصطفی عبدالعلی زاده گفت:این مسیر از جلوی غار تا پل چوبی رو با باند سفید معبر بزن و مشخص کن. به گردان قدس هم خبر داده شد که برگردید. آنها زودتر از ما از پل آمدند و از روی رودخانه عبور کردند. من توی تاریکی سر شب، جلو افتادم و خط سفید باند معبر را گرفتم تا به رودخانه رسیدیم. آب وحشتناک بالا آب وحشتناک بالا آمده بود و صدای برخورد آب به دیواره سنگی نمی‌گذاشت صدا به صدا برسد. قرار شد اکبرامیرپور، سعیدصداقتی، بابانظر و من، از این طرف رودخانه بچه‌ها را دست به دست کنیم که مبادا پای کسی روی پل چوبی بلغزد یا آب _که تا زیر پل چوبی آمده بود_ او را با خود ببرد.… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد چند خواهش دارم: ۱- نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است. ۲- صبر و تحمل ۳- به یاد امام زمان (عج) باشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Karbala_1365
روی بعضی از آدما نباید حساب کرد.. خصوصا اونیکه حرفهات رو باور نمیکنه و زود رهات میکنه.. اینجور آدمها موندنی نیستن برات... رفاقت فقط مثل رفاقت ، که دیگه مثلشم کم هست...😔 ....
به رنگ آسمان 🌷🕊 هـم لقمہ بودند هـمسفرہ بودند هـمدل و هـمراه صمیمی شاد و شفاف چقدر دلزدہ ایم از تجملات دنیوی 🍀🕊 🌸🕊
هروقت‌دیدی‌راھ‌ندارے چنددقیقہ‌پشت‌در‌بشین خدادر‌رو‌بـازمی‌ڪنہ...(: 🌱 🌸🍃
دعای قبل از خواب (بقول حاج قاسم): خدایا مرا پاکیزه بپذیر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر یوسف زهرا☘☘ سحر روز دوازدهم هم رسید ، آقاجان تو کجایی؟؟😭😭 🌸12صلوات برای تعجیل در فرج و سلامتی اقامون حضرت ولی عصر «عج». عجل لولیک الفرج🤲🍃 @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنامه امروز را از دست ندهید قصه قصه ی یوسف گمگشته ازغواصان دست بسته عملیات کربلای ۴ چهارشنبه ساعت ۱۹/۲۰ شبکه استانی همدان
. : در با مجموعه‌های تولیدۍ: تولید را می‌تـوان به سیسـتم ایمنـۍ و دفاعۍ بدن تشبیه ڪرد. این روزهـا مسئـله کرونا هَـم مطـرح است. نقـش سیسـتم دفاعۍ بـدن در مواجهـه با ویـروسهـا، میڪروبهـا و مـهاجم‌هاۍ ضـد سلامـت نقـش خیلۍ مهمۍ است. همین ویـروس بلاشڪ وارد خیلۍ از بدنـها شد لڪن آنهـا مریض نشدنـد. چــرا؟ بــه خاطـر این ڪه یـک سیسـتم دفاعۍ سالـم خوبـی داشتند توانسـت دفاع ڪند و امنیـت بـدن را تأمین بڪند. در اقتـصاد ڪشور اگـر مـا اقتصـاد را بـه یک بـدن تشبیه ڪنیم بدن انـسان تشبیه بکنیم سیستـم دفاعـی و امنیـت‌بخش اقتـصاد عبارت از تولید است. یعنی آن چـیزی ڪه میتواند ویروسهـای مهـاجم و میڪروبهای مهاجـم به اقتصاد را خنثی بڪند و اقتصاد را سـالم نگه دارد تولید در ڪشور است. ما البتـه اقتصـادمان متأسـفانه دچـار میڪروبها و ویروسـهای طبیعۍ متعددی است و ویروسهـای دسـت‌ساز هَـم مثـل تحریم و مسـئله قیمـت نفت هم حوادثۍ هستند ڪه به اقتصاد ضربه میزنند؛ اگــر مـا تولیـد خـوب و منـاسب و شایسـته و روبه‌رشد همـواره در ڪشور داشته باشیم در مقابل این ویروسها میتوانیم مقاومت بڪنیم. @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸برای سلامتی من دعا نکنید 🌸🌸 دختر گفت: حاج قاسم هر زمان با خانواده ما دیدارمی کرد،می گفت :شما خانواده‌های شهدا همیشه برای سلامتی من دعا می‌کنید ‌و برای شهادت من که آرزو است دعا نمی‌کنید .🌸🌸 سال 1397 قبل از تشرف به حج تمتع برای خداحافظی با سردار سلیمانی تماس گرفتم که سردارحسین پورجعفری تلفن ایشان را جواب داد و به من گفت: ما هم امسال به حج مشرف خواهیم شد و تلفن را به حاج قاسم داد و ایشان التماس دعا گفتند و خداحافظی کردند. در مکه قبل از انجام اعمال حج، 🌸🌸شهید حسین پورجعفری به من پیام داد که ساعت 9 صبح در مسجد الحرام باشم و من به اتفاق همسرم به آنجا رفتیم و بعد از یک سلام و احوال پرسی🌸 یک پاکت نامه به من داد و گفت: این پاکت را سردار دادند که به شما برسانم. از آقای پورجعفری خداحافظی کردیم و روبروی حجرالاسود جایی پیدا کردیم و نشستیم و نامه را باز کردم... 💚💚💚 ! دختر خوبم! سلام، حجت قبول و سعی‌ات مشکور و تمام اعمالت مقبول. دخترم من به مصیبتی دچار شده‌ام که کلیدش در دست آبروی تو است. دخترم خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم، جزشهادت برای من چیزی نخواه وگرنه ظلم به من است لطف نیست. عزیز دخترم یادت نرود. دخترم خیلی گرفتارم. فاطمه ام من در شب تاریک در صحرایی حیران و گرفتارم جامانده ام جامانده ام جامانده ام. 🌷🌷🌷 شادی روح سردار دلها وهمسنگرانشان صلوات🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
…❣🕊 🕊 👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای جانباز ، فرمانده لشکرانصارالحسین ❣🕊❣ 🌷این زیبا در یازده موج به نگارش در آماده که ما در اینجا موج نُهم و دهم ، بنام و ، را بیان میکنیم...✨ باشد که شهدای عملیات ۴ شفاعتمان فرمایند.♥️ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧آب هنوز در زیر چوب بود و نفرات اول با دردسر کمتر و البته به کندی عبور کردند. علی آقا هم با چند نفر آن طرف پل دست بچه ها را می‌گرفتند. وضعیت هر دقیقه بدتر و طغیان آب بیشتر می شد. تا جایی که آب از سطح روی پل چوبی بالاتر آمد و دیگر پل دیده نمی‌شد و بیشتر نیروها هنوز زیر باران در این سوی پل معطل عبور بودند. آنجا آدم قدبلند و قوی هیکلی مثل قاسم بابانظر به کارمان آمد طنابی داخل دستش پیچاند و داخل آبی که حدفاصل پل چوبی و تخت سنگ بود ایستاد، که بچه‌ها طناب را بگیرند و با آن به سمت پل چوبی بیایند قاسم تا سینه داخل آب بود. با یک دست طناب را گرفته بود با دست دیگرش بچه‌ها را عبور می‌دهد تا به کمک بچه‌های روی پل دست به دست شوند و به آن طرف بروند. مدتی گذشت قاسم بابانظر خسته شد. سعید صداقتی هم که مثل او قدبلند بود کار قاسم راتا دقایقی ادامه داد. او هم تعدادی را عبور داد و توانش تمام شد. دیگر فرد بلندی که به خواهد تا سینه توی آب برود، جز من نبود. طناب را دور دست سالمم پیچاندنم و با دستی که از شدت سرما تا استخوان می سوخت، بچه‌ها را دست به دست کردم. هنوز نصف نیروها باقی مانده بوده بودند. سر و صدا و اعتراضشان میان صدای امواجم شده بود. صدای امواجی که مرا یاد امواج خروشان در آن شب عاشورایی ۴ انداخت. عکس العملی از سمت دشمن نبود. رعد و برق سنگین و توده سیاه ابری که تا سینه کوه قد کشیده بود، نمی‌گذاشت ما را ببینند و صدای بچه‌ها را بشنوند. آب از سینه هم بالاتر زد. بچه ها با اضطراب روی پل چوبی که دیده نمی‌شد رسیدند و با کمک نفراتی که روی پل بود، عبور می‌کردند. گاهی از تلاطم آب به هم می خوردند که ناگهان یکی از آنها رها شد و به داخل آب رودخانه افتاد مثل پر کاه آب او را برد. غرش توفنده آب کم کم نظم ما چند نفر را، که کارمان دست به دست کردن بچه‌ها بود به هم ریخت. کار از قاعده درآمد. من دست روی لباسشان می‌انداختم تا مبادا به داخل آب بیفتند؛ اما با تمام تلاش‌ها، شش نفر از دستانمان رها شدند و سیل خروشان آنها را با خود برد. وقتی آخرین نفرات عبور کردند، ما چند نفر که روی پل چوبی و آب بودیم، به سمتی که قرار بود، جمع شدیم. و چند نفر هم آن طرف ایستادند که یکبار سیل پل چوبی را هم با خود برد. مغزم قفل شد. حتی نمی شد تصور کرد که می‌توانیم یک قدم داخل آب بگذاریم و شنا کنیم. باید این سوی آب منتظر می‌ماندیم تا آب پایین برود. علی آقا از آن طرف فریاد می‌زد و نگرانی اش در این فریاد‌ها پیدا بود. این طرف از میان آن چند نفر که آب برد، صحنه یک نفرشان عذابم می داد. او که محاسن بلند و زیبایی داشت، یک آن از خاطرم نمی‌رفت. وقتی می خواستم دستش را بگیرم، اول کوله پشتی اش را داد. باعصبانیت گفتم: خودت بیا ! کوله پشتی را برای چی آوردی؟ با صدای بلند گفت: . سعید صداقتی دستش به او رسید، اما زیر آب بود. من در سمت مقابل او روی پل خم شدم. این تنها راه نجات آن بسیجی خوش سیما بود. از زیر پل آمد. دستم به او نرسید و نتوانستم به لباس او چنگ بزنم. جلو چشمم آب او را برد. در فکر این بسیجی بودم که اکبر امیرپور رفت داخل یک کیسه خواب و با آرامش تمام گرفت خوابید. ما هم از سرما با همان لباس های خیس در خودمان مچاله شدیم. من با تمام خستگی، خواب به چشم نمی آمد. یکی دو بار تا لب رودخانه آمدم که حاج مهدی روحانی و را آن طرف آب دیدم.حاج مهدی پرسید: چی میخوای؟ بدجوری گرسنه ام بود.گفتم: اگه نان خشک هم بیاریی، ما میخوریم. رفت و نیم ساعت دیگر آمد و از آن طرف، با آن زور بازوی پهلوانی اش، کیسه را به این سمت رودخانه پرتاب کرد. صدای آب افتاده بود. شنیدم که می گفت: تا صبح آب میاد پایین. کیسه را باز کردم. تنها نانی بود که مثل مائده آسمانی رسیده بود. همان کنار رودخانه ماندیم. یکی_دو نفر با همان تن خیس، گوشه‌ای دنج پیدا کرده بودند و نماز شب می خواندند. چهار_پنج نفر هم توی کیسه خواب رفته بودند و خرناسشان بلند بود. در هوای پیدا کردن یک کیسه خواب توی تاریکی بودم که اکبر امیرپور بلند شد. هنوز از کیسه خواب در نیامده بود، که شیرجه زدم داخل کیسه خواب و تا صبح خوابیدم. 🍂_____________________ پ.ن: مصطفی عبدالعلی زاده: من با علی آقای چیت سازیان و عده ای این طرف آب بودیم. علی آقا مثل مرغ پرکنده شده بود. آرام و قرار نداشت. هم نگران چند نفری بود که آن طرف آب مانده بودند و هم غصه آن شش نفری را می خورد که آب با خود برده بود. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧ساعت دور و بر ۸ صبح بود. هر هشت نفرمان جلوی رودخانه رفتیم. با سعید اسلامیان، و حاج مهدی روحانی، چشم انتظار ما آن طرف رودخانه بودند. هنوز آب به حدی فروکش نکرده بود که بشود از آن عبور کرد. هوا همچنان مه آلود بود و تا روی قله قامیش را در خود فرو برده بود. از آن طرف آب داد زدند که از کنار رودخانه به سمت پایین حرکت کنید تا به عرض باریکتری برسید. رفتیم و به همان جایی رسیدیم که کم عرض ترین بود. اما همچنان عبور بدون وسیله ممکن نبود. گشتیم یک برانکارد پیدا کردیم. آن را با پارچه‌ای سفت و سخت به یک تخته سنگ بستیم. از آن طرف هم علی آقا با آن چند نفر کار ما را کردند. برانکارد، محکم روی رودخانه ایستاد و با احتیاط رد شدیم. به مقر تاکتیکی لشکر در شهر ماووت رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاده بود تا شاید پیکر شهدای شب گذشته را پایین دست رودخانه پیدا کنند، اما دست خالی برگشتند. خیلی خسته و گرسنه بودیم.چند وقت بود که یک وعده غذایی درست حسابی نخورده بودیم. به حاج مهدی روحانی گفتم: چیه؟ باز میخوای ببری نون و پنیر بهمون بدی؟ ما به بچه‌های که از آب با تن خیس بیرون می آمدند، عسل می‌دادیم. خندید و هفت هزار تومان داد و ما برای استحمام و خرید عسل به شهر بانه رفتیم. با همان هفت هزار تومان، یک دبه ۴ کیلویی عسل خریدیم. وقتی به مقر آمدیم، هنوز دبه عسل را باز نکرده بودیم که حاج مهدی روحانی گفت:حرکت کنید. امشب قراره بچه ها را که عراق گرفته بود، پس بگیرند. عسل را یک گوشه گذاشتیم. من مسئول بردن (۱۵۴) از عقب تا پای ارتفاع بودم. نیروها سوار کمپرسی شدند. روی کمپرسی ها را برزنت کشیده بودند که دیده بان های دشمن از آمدن نیرو بو نبرند و به ولی الله سیفی از دوستان قدیمی اطلاعات گفتم: برو از روی دیدگاه سروگوشی آب بده ببین چه خبره. رفت و زود از دیدگاه که ۴۰ متر بالاتر از سنگر ما بود، بی‌سیم زدند که خمپاره آمد ولی الله سیفی شهید شد. این خبر قبل از عملیات حالم را گرفت. چند دقیقه بعد باز دوباره بیسیم زدند و گفتند که خبر اشتباه بوده و ولی الله مجروح شده و بردنش عقب. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، برایش فاتحه خوانده بودم. تا ساعت ده شب توی سنگر فرماندهی، کنار فرمانده لشکر و مسئول محور ماندم. نیروهای گردان حضرت علی اکبر، از راهکارها رها شدند و دقایقی بعد، از صدای رگبار کلاش و تیربار و شلیک آرپی‌جی بلند شد و درگیری در کمتر از یک ساعت تمام شد و صداها خیلی زود خاموش شدند. بچه ها دامنه را تا ارتفاع تپه سبز و و دوقلو، در یک حمله برق آسا پس گرفته بودند. دم صبح هم تعدادی از را از عقب آوردند. وقتی داشتند آنها را تخلیه می‌کردند، که پدر _حاج ناصر چیت‌سازیان_ را دیدم و جا خوردم. هنوز یک ماه از شهادت پسرش می‌گذشت؛ اما علی آقا از او خواسته بود که به جبهه بیاید. حاج ناصر لباس خاکی پوشیده بود و یک کلاه سربازی روی سرش بود و عینک ته استکانی اش را با نخ بسته بود. تا مرا دید، گفت:کریم! مگه تو زنده ای؟! این سوال حتماً مقدمه یک تیکه انداختن بود که با من و بسیاری از دوستان علی آقا شوخی داشت. گفتم: این قدبلند هم شده برای ما دردسر. عراقی ها سر پسر تو رو نشانه میگیرند، میخوره گردن من.😏 دید که دستش را خواندم، گفت:عراقی‌ها می‌دانستند که زبانت هم مثل قدت درازه که گوشه زبونتو بریدند.😌 شیرینی بازپس‌گیری برده هوش با شیرینی حضور گرم حاج ناصر چیت‌سازیان و ضیافت صبحانه با عسل کامل می شد. میهمانش کردم و از خط مقر ستاد لشکر در اردوها اردوگاه برگشتیم. تازه وارد چادر طرح عملیات شده بودم که چشمم به دبه خالی عسل افتاد. به حمیدزاده گفتم: پس ۴ کیلو عسل چیشد؟! 😳 حاج ناصر با قهقهه خوش آهنگی که داشت گفت: رفقات زدن به بدن.☺️ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄