🌸حضرت محمد صلی الله علیه و آله:
✨رمضان ماهى است كه ابتدايش رحمت است و ميانه اش مغفرت و پايانش اجابت و آزادى از آتش جهنم.
🌹حلول ماه رمضان بر شما مبارک🌹
اندَر احوالات روزه داران
🔸سحری
ـ . _ 😆 _
ـ . \( )/
ـ . ( )
ـ . _|| ||_
🔸ناهار
ـ . _ 😥 _
ـ . \( )/
ـ . ( )
ـ . _|| ||_
🔸عصر
ـ . 😖
ـ . \()/
ـ . ()
ـ . _||||_
🔸بعد از افطار
ـ . _😍_
ـ . \( )/
ـ . ( )
ـ . _| | | |_
هدایت شده از kaveh parsa
درمــان
ڪہ نمی یابیم
زین دردِ فـراق تو
چون شمع
بسوزیم مـــا
در حسرتِ دیدارت ...
#تخریبچی_مدافعحرم
#شهیـد_علیرضـا_قبـادی
#اولیـن_سالـروز_شهـادت
🌹 @saberin_shahid_ghafari
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
❣رضا به رضای خدابود
به دل هماره صفا بود....
دلش ضریح محبت
لبش هماره دعا بود....
🌺ارسالی ازدوست شهید، #دکترمهدی_مسیبی
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
❣رضا به رضای خدابود
به دل هماره صفا بود....
دلش ضریح محبت
لبش هماره دعا بود....
🌺ارسالی ازدوست شهید، #دکترمهدی_مسیبی
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣رضا به رضای خدابود به دل هماره صفا بود.... دلش ضریح محبت لبش هماره دعا بود.... 🌺ارسالی ازدوست شهید
🌷🍃🌷🍃 🍃
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
🍂💔 یاد یاران 💔🍂
🍂 🍂
#شهیدرضاساکی
🍃🌹🍃
💢روایتی از
#کتاب_بگوبباردباران..
که لحظه های دیدار و دلتنگی #شهیداحمدرضااحدی، دوست و همخوابگاهی شهیدرضا(داریوش)ساکی را به قلم تصویر کشیده است....
که مخاطب کتاب شهیداحمدرضااحدی است.
🍂🍃🍂🍃🍂
🍁🍂 #اواخرپاییز۶۵
چند هفته بعداز اینکه به تهران برگشتی , #داریوش هم آمد.
خیلی تغییر کرده بود. از روزهای نفس بُر تمرین #غواصی در سدگتوند میگفت و اینکه خیلی زود باید برگردد.
داریوش حال و هوای خاصی داشت که تو در او کمتر دیده بودی. وقتی از بچه های #غواص میگفت , چشمانش می درخشید.
مجاهدان روز و عارفان شبی که در روز بِشمار یک , به صف میشوند و شب ها باید آنها را در میان نیزارها و غارها و چاله هایی پیدا کنی که برای خلوت با خدا کنده اند. از ناله ها و دعاها و بلم ها و از عدد مقدس گروه شان میگفت که فرمانده گفته بود خیلی باید مراقبش باشند. همان ۷۲ که همه را در حیرت و بغضی دائمی فرو برده بود.
آن پسر قد بلند بسکتبالیست دبیرستان شریعتی که تمام امید پدرومادر و خواهرهایش بود , حالا سراسر غرق عرفان و معنویت شده بود. کمی ترسیدی و آرزو کردی حالا حالاها نپرد.
عملیات #کربلای۴ نزدیک بود.
خودت را به بیمارستان صحرایی فرودگاه آبادان رساندی. آذر ماه ۱۳۶۵ با بچه های گردان , در روستای ابوشانک در شرق آبادان و نزدیک اروند در اتاقک های میان نخلستان مستقر بودید. چند روز قبل از عملیات #کربلای۴ شما را به #هتل_پرشین آبادان فرستادند. طبقات بالایی هتل تخریب شده بود و در طبقات پایین هم با پلیت و الوار و گونی های پر از خاک , سنگر درست کرده بودند. قرار بود شب عملیات , بعد از اینکه #غواصها خط اول جزیره ام الرصاص را شکستند , نیروها سوار بر قایق به سمت جزیره پیشروی کنند.
#شب_سوم_دی_ماه , با تجهیزات کامل از هتل بیرون آمدید و سوار برماشین ها تا پل #خرمشهر رفتید. قایق ها آماده بودند تا شما را به سمت ام الرصاص ببرند.
هر لحظه آتشباری #عراق بیشتر میشد. #رودخانه (اروند) دیواری از آتش شده بود و وقتی موج ها بلند میشد , آب با شتاب داخل قایق می ریخت. خیلی زود فهمیدید که عملیات لو رفته است. سکاندار زیر پل منتظر بود تا فضا کمی آرام تر شود. سنگینی کلاه آهنی ای که امام واجب کرده بود روی سرتان بگذارید , کمی آزارت می داد , اما در این واویلا نعمتی بود.
بالاخره قایق راه افتاد اما هرچه به #ام_الرصاص نزدیک تر می شدید , موج انفجار , امواج بیشتری را طوفانی میکرد و گلوله ها مماس بر سطح آب به سمت شما می آمدند. صدای بی وقفه خمپاره ها و انفجارات و شلیک های بی امان #چهارلول عراقی ها هم تمام گوشتان را پر کرده بود. در آن تاریکی وقتی منورها بالا می رفتند , خیلی خوب می توانستید قایق های واژگون و #پیکرشهدا را ببینید که بر روی امواج آب بالا و پایین می شدند. سلاحتان را برای گرفتن انتقام در نبردی نابرابر محکم تر در دست فشردید و #محمدعابدینی هم در آن هیاهو نوک قایق ایستاد و شروع کرد به خواندن برای اباعبدالله(ع) , که دستور عقب نشینی آمد.
فرمانده گردان و معاونش از روی قایق فرماندهی باتمام توان در میان آن همه صدا در بلندگوی دستی فریاد می کشیدند:
قایقا برن کنار ساحل... بچسبید به خشکی....
📝(۱)
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣رضا به رضای خدابود به دل هماره صفا بود.... دلش ضریح محبت لبش هماره دعا بود.... 🌺ارسالی ازدوست شهید
🍂همه چیز به هم ریخته بود و تو که ناظر آتش گرفتن چند قایق بودی , باخودت فکر کردی که امشب چه کسانی را از دست داده ای؟
با تدبیر فرماندهی , نیروها در ساختمان های منطقه #کوت_شیخ جاگیر شدند تا شاید راهی برای انجام عملیات پیدا شود , اما فایده ای نداشت و دستور برگشت به هتل صادر شد. هرچند ناراضی اما به هتل برگشتید و انتظار آغاز شد.
با گذشت زمان تعدادی از بچه ها می آمدند و خبر گم شدن تعدادی دیگر را می دادند. از دیدن به ساحل رسیده ها خوشحال بودی , اما نگرانی و انتظار برای نیامده ها , روح و جانت را در برگرفته بود. هرکدام از بچه ها در گوشه ای از ساختمان هتل کز کرده و در حال خودش بود. تو هم در گوشه یکی از اتاق ها که نور ضعیفی از چراغ فانوس آن را روشن کرده بود , به دیوار تکیه دادی و به #غواصهایی فکر کردی که به دل دشمن زده بودند. زانوهایت را جابجا کردی و محکم آنها را در بغل گرفتی. نمی دانستی چرا , اما به یاد حرف های پدر #داریوش افتادی که وقتی از آرزوهایش می گفت و پسرش را در لباس پزشکی و در حال خدمت مجّانی به مردم توصیف میکرد.
📝(۲)
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣رضا به رضای خدابود به دل هماره صفا بود.... دلش ضریح محبت لبش هماره دعا بود.... 🌺ارسالی ازدوست شهید
🍃صدای یکی از فرمانده هان گردان #غواصها , از بیرون می آمد. بچه ها دورش را گرفته و سوال پیچش می کردند. میگفت:
#غواصها گیر افتاده و مانده اند و بعید است که زنده برگردند.
یکی از آن میان پرسید:
#رضاساکی چی؟
فرمانده گفت:
شهیدشد...🌹💔
یکی دیگر گفت:
اون تک پسر بود . قرار بود بقیه هواشو داشته باشن!
فرمانده گفت:
کدام بقیه؟ بچه ها همه گرفتارشدن.💔
عدد مقدس گردان #غواصها را به یاد آوردی و تعریف های داریوش را. شکستی اما نه با فریاد , در سکوت , یاد خوابت افتادی که یک روز صبح در خانه #درکه از خواب بیدارشدی , قبل از آنکه دست و رویت را بشویی , با حیرت و بدون مقدمه از #داریوش پرسیدی:
داریوش ! تو چندبار بیشتر از من رفتی جبهه؟
او که تا آن زمان #جبهه نرفته بود با تعجب نگاهت کرد و گفت:
من اصلا جبهه نرفتم...
گفتی:پس چرا من خواب دیدم به من میگی #احمدرضا ! اگه یه بار دیگه بری جبهه تازه به اندازه من رفتی !
می دانستی نرفته اما پرسیدی که ببینی تعبیر خوابت چیست.
حالا داریوشی که #رضا شده بود , از تو پیشی گرفته و #پیکرش در میان خورشیدی ها و گِل و لای ساحل ام الرصاص #جامانده بود...😭💔
در میان افکارت غوطه میخوردی که ناگهان خبر مجروحیت فرمانده گردان و معاونش هوشیارت کرد..... گروه گروه وسایلشان را جمع کردند و رفتند تا تسویه بگیرند.
#مجیداکبری و #حافظ_نیاوند هم طوماری تهیه کردند تا مقاومت رزمندگان را به امام اعلامم کنند و آن را به جماران بفرستند. تو هم به سراغ آنان رفتی , در طومار نوشته بود:
ما تا پای جان ایستاده ایم و برای شهادت آمده ایم.
مثل باقی بچه ها آن را با خون خودت امضا کردی و گفتی برای عملیات بعدی خبرت کنند.
به دانشگاه برگشتی. همه سرگرم امتحانات بودند. هیچ کس حتی سراغ داریوش را هم نگرفت و تو بیشتر رنجیدی.
در کلاس فیزیولوژی اجازه گرفتی تا مقاله ای بخوانی و رفتی و روبه روی دانشجویان ایستادی , صدایت را صاف کردی اما نمی توانستی بغض و خشم فروخورده ات را پنهان کنی و خواندی:
" چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چندنفر را می دَرَد؟ کیست که بداند جنگ یعنی سوختن , ویران شدن , یعنی ستم , یعنی خونین شدن خرمشهر , یعنی سرخ شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر , یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه شد؟....
به کدام گوشه تهران نشسته ای ؟ کدام دختر و پسر دانشجویی می داند هویره کجاست؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ ازخیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که مادرت تر روز صبح در کیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خلد؟.... دلت را به چه بسته ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟....(ادامه مقاله در #کتاب_حرمان_هور, دست نوشته های #شهیداحمدرضااحدی)
تو میخواندی. محکم و قاطع و با تمام اعتقادی که تورا به این باورها رسانده بود , اما خیلی ها خوششان نیامد.
تا آخر مقاله را خواندی و از کلاس بیرون زدی. اتمام حجت کرده بودی , شاید از طرف #داریوش هم....💔🌹
پایان...
📝(۳)
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍃🌸🍃
❤️سعادتی به جهان
مثل
دوست داشتنت
نیست...
✨❤️✨
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃🌸🍃 ❤️سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست... ✨❤️✨ 🌸..... @Karbala_1365
🌷🍃🌷🍃 🍃
🍃🌷🍃
🌷🍃
🍃
🍂💔 یاد یاران 💔🍂
🍂 🍂
#شهیدرضاساکی
🍃🌹🍃
🌾 #شهیدساکی انسانی که در اوج #گمنامی و در اوج اخلاص و تقوا بود که حتی خانواده اش هم اطلاع نداشتند که او در مشکل ترین جای بسیج و جنگ است.
به دور از خودنمایی و غرور و تکبر , جبهه اش را میرفت و درسش را هم می خواند و با بچه ها عیاق بود و ورزشش را هم میرفت . کارهایش را هم انجام می داد و نکته دیگری که ویژگی همه بچه های بسیج و شهدا بود, عدم خودنمایشان بود یعنی هیچ وقت برای خودنمایی و اسم و رسم کاری نمی کردند و ودر اوج گمنامی هرکدامشان قهرمانی بودند . وچه کارهای بزرگی که کردند.
🌺راوی: #دکترحامدمیبدی
@shohadayemalayer
هدایت شده از گنجینه های جنگ
سلام بر شهیدان...
سلام بر شقایقهای بی سر و دستهای بی پیکر
سلام بر آنانی که پرواز را آموخته اند و برای همیشه آسمان پرنده شدند.
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :1⃣
#اینک_شوکران
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید.....
دلم شور میزد...
نگرانی ک توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد....
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا.....
تقصیر خود مامان بود...
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد....
کلی اه و ناله راه انداخت که .....تو میخواهی خودت را بدبخت کنی....
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده....
همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند.....
عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد،کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.....
وقتی برای دیدنش رفتم......
با یک ترکه مرا زد و گفت....
اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن....
اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است...
چطوری زنده است....
فردا با چهار تا بچه نگذاردت....
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود....همانجا ایوب را دیده بود.....
اورا از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند....
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود.....که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان.....
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت.....
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد....و ما را ب هم معرفی کند....
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@ganjinehayejang🕊🕊
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت : 2⃣
#اینک_شوکران
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم .....
اگر می امد و روبرویم مینشست،انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم.....
همیشه خاستگار که می امد،تا می نشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست.....
ایوب امد جلوی در و سلام کرد...
صورت قشنگی داشت....
یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،ولی چهار ستون بدنش سالم بود....
وارد شد.....
کمی دورتر از من و کنارم نشست....
بسم الله گفت و شروع کرد....
دیوار روبرو را نگاه می کردیم...
و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم.....
بحث را عوض کرد....
+خانم غیاثوند ،حرف های امام برای من خیلی سند است.....
-- برای من هم
+اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
-- اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم
+شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند،حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم
-- میدانید برادر بلندی ،من به بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند.....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@ganjinehayejang🕊🕊
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :3⃣
#اینک_شوکران
این را به اقاجون هم گفته بودم...وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت...
اقاجون سکوت کرد ...
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم....
بعد رو به مامان کرد و گفت:
" شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد....."
ایوب گفت:
من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم....
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند...
و از جاهای دیگر بدنم به ان گوشت پیوند زده اند.....
ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم ......
برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید....
چشم های من میشوند چشم های شما.....
کمی مکث کرد و ادامه داد.....
موج انفجار من را گرفته است...
گاهی به شدت عصبی میشوم،وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم....
-- اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام
+عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت که بترساندم.....
حتما او هم شایعات را شنیده بود.....
که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند.....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت : 4⃣
#اینک_شوکران
گفتم...
اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم....
گفت......خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم...قران
سریع گفت...مشکلی نیست....
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است....
گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد....
ارام پرسید....
چه شرطی؟؟
+نمیگویم یک جلد قران....
میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد.....اگر اذیتم کنید ،ب همان "ب " بسم الله شکایت میکنم ....
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید،شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم....
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم .....
سرش پایین بودو فکر میکرد....
صورتش سرخ شده بود....
ترسانده بودمش.....
گفتم انگار قبول نکردید....
+نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند
چند لحظه مکث کرد......
شهلا؟
موهای تنم سیخ شد....
از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود...
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد....
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang🕊🕊
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم
🌹ایوب بلندی به روایت همسر شهید
مولف : زینب عزیزمحمدی
تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری
با همکاری : مریم برادران
ناشر کتاب : روایت فتح
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :5⃣
#اینک_شوکران
پرسیدم چی؟؟؟؟
+ قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات.....
نفس توی سینه ام حبس شد.....
انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند....
ادامه داد...
تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من......
پریدم وسط،حرفش ....
از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید.....
+باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم ....
دست و پایم را گم کرده بودم....
تنم خیس عرق بود....
و قلبم تند تر از همیشه میزد....
حق که داشت.....
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم....
+اگر رویت نمیشود ،کاری که میگویم بکن،؛چشم هایت را ببیند و رو کن به من.....
خیره به دیوار مانده بودم....
دست هایم را به هم فشردم ....
انگشت هایم یخ کرده بودند....
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم.......
چند ثانیه ای گذشت....
گفت
خب کافی است......
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :6⃣
#اینک_شوکران
دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه
خاواده ایوب تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می ایند خانه ما.
از سر شب یک بند باران میبارید مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد
زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو
سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید
اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون
مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری پهن کرد
چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد
فهمیده بودم این ادم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار.....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸..... @Karbala_1365
💔 🌾 ✨ 🌾 ✨ 🌾 ✨ 🌾 ✨
🌾✨
✨
💔 #شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش💔
🍃🌷🍃
❣سلام ای راضی شده به رضای حق.
صدای قدمهایت چه زیبا به وصال نزدیک شد به رهاشدنت به پر گشودنت در حریم الهی.
درسالیان دور خلعت شهادت زیبنده قامت بلندت شد تا به دور از هیاهوی درس و دانشگاه به مقامی بلندتر از پزشکی نائل آیی و به جایگاهی که سزاوارت بود برسی.
به #شهادت....🌹
✨ فرمانده بی باک سرزمین کربلایها،
در آن شب سرد و سنگین چه عاشقانه و سبکبار همنفس ملائک و هم آغوش شهادت شدی وقتی که بدون تعللی پیکر هم چون سروت را فرش قدمهای هم سنگرانت روی #سیم_های_خاردار کردی و به عرش اعلا رسیدی و چه خوب خدارا عاشق خود کردی وقتی که پیکرت زائری جز حضرت زهرا(س) نداشت..
تو هم مادری بودی ، و هرشب زائری قدخمیده داشتی... تو هم فاطمی هستی...✨❣ای نفس مطمئنه ای راضی شده به تقدیر الهی ارجعی الی ربک....
🌺تقدیم به
#غواص_شهیدرضاساکی ، فرمانده ای که فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد.
🌾 #شهادت: ۶۵/۱۰/۴
#کربلای۴(علقمه...)💔
🌸.....
@Karbala_1365
ﺧـﺪﺍﯾﺎ.....
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺳـﺖ ﺧـﺎﻟﯽ ﺯﺷـﺖ ﺍﺳﺖ ﻣﻬﻤﺎﻧـﯽ ﺭﻓﺘﻦ !
ﺩﺳﺖ ﭘﺮ آمـده ام …
ﺩﺳﺘﯽ پر ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ، ﭼﺸﻤـﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿـﺪ !✨🌹
مسافـر پرواز رمضـان.... 🕊
پروازت بی خطر ؛ امیدوارم توشه ات فراوان باشد و سهم سوغـاتم دعـای شبهـای قدرت !
حلــول مـ🌙ــاه
رمضـان مبارکـــ🌹🌹🌹