『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۸ 🍃🌸 🍂🕯 آنشب من و مادر علی تب و تاب دیگری داشتیم. خواب به چشممان نمی آمد. دم صبح مادرعلی سراس
#صفحه۲۹
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#کاروان_جیره
🌺راوی:
#محمدعلی_کارنما
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_اول
🍂❣
🦋 #علی را در ستاد پشتیبانی جنگ دیدم. لاغر و قد بلند بود. رنگ و رویی نداشت. گفت:من هم می توانم کمک کنم؟
نگاهش مرا گرفت. مظلوم به نظر می رسید. گفتم:چرا نتوانی؟
وارد جمع ما شد. اما دستپاچه بود. یا فکر میکرد جای او بین ما نیست و یا غریبی میکرد.❤️
نوجوانکی بود. ۱۲-۱۳ ساله به نظرمی رسید. یک لباس ساده پوشیده بود. فرصت نداشتم از کس وکارش بپرسم ولی متوجه شدم که باید از خانواده محرومی باشد. توی چشمانش هزار هزار حرف نگفته وجود داشت. آن روز فکر نمیکردم رابطه بین ما آنقدر محکم شود که علی من را #بابا صدا کند. یکدیگر را دوست داشتیم.
علی بچه ای کاری بود. اگرنبود نمیتوانست در ستاد دوام بیاورد. ما روزی ۲۰ ساعت کار میکردیم و باز می دیدیم خروار خروار جنس آماده نشده. کارمان را از روز اول جنگ شروع کردیم و پشت بلندگو مردم را باخبر کردیم تا به جبهه کمک کنند. یک گروه ۵_۶ نفره بودیم. بعدها جمع ما توسعه پیدا کرد.
سرم درد میکرد برای اینجور کارها.. سال ۳۳ یک بیمارستان ساختیم برای مسلولین. سال ۴۲یک درمانگاه ساختیم. توفیق آستان بوسی امام رضا(ع) را داشتیم و آمدیم #کرمان و سالی که در طبس زلزله آمد، خودمان را رساندیم به مردم آنجا. دیدم #حاج_آقاخامنه_ای گونی روی کولش گذاشته و دارد به داد مردم می رسد. این برای من درس عبرتی بود و خدا را شکر کردم.
وقتی عراق حمله کرد، جوان بودم. بازاریی های #تهران با ما تماس گرفتند و پرسیدند:شما چه میکنید؟
قرارشد غذای گرم را آنها بفرستند و غذای سرد را ما.
در کمترین فرصت ممکن مسجدجامع پر شد از اجناس اهدایی. سیل مردم از هرچه داشتند آوردند.
🍃روز سوم جنگ اولین کاروان جیره جنگی ما روانه جنوب شد.
کنسرو ماهی، پسته، خرمای خشک، کشمش، آلو و قیسی و نان. اینها را بسته بندی کردیم برای یک رزمنده.
ستاد جنگ در دوکوهه بود. خدا رحمت کند #شهیدچمران مسئول آنجا بود، وقتی جیره کرمان را دید، پسندید، خیلی پسندید؛ چون این غذاها بسیار مقوی هستند و دردسر کمتری هم دارند.
👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۳۰
🍃🌸
🍃دامنه کارمان وسیع شد. بااین تعداد نمی توانستیم اثاث را بسته بندی کنیم و بار بزنیم. هرقدر آدم می آمد، بار کار وجود داشت. بعضیها شبانه روز کمک میکردند. بعضی از خانمها پاره وقت می آمدند. عده ای محصل بودند و یکی_دو ساعت می آمدند. کارمند، کاسب، دانشجو،پیرزن و...از قشری می آمدند کمک. بین آنان همه آدمی که با ما همراهی میکردند، علی هم نمایان شد.🌸
#علی ناخبر آمد و گفت میخواهد خدمت کند. گفتم بیا و خودت را نشان بده. دیدم این بچه مدام کار میکند. برایش فرقی هم نمیکند. از جاروکشی گرفته تا بار زدن وانت و کامیون. وقت اذان دیدم علی با شوق رفت میان صف نمازگزاران. طوری نماز خواند که دیدم تازه واردنیست.
علی میان آن همه خوراکی غوطه میخورد اما یک دانه کشمش را توی دهانش نمیگذاشت. تاماسرکار بودیم او هم بود. مسجد که قدری خلوت شد اورا کشیدم کنار و نام نشانش را پرسیدم. گفت: پدر ندارم. برادر و خواهر هم ندارم. فقط مادر دارم آن هم پیر و ناتوان است.
پرسیدم نان آور خانه تان چه کسی است؟
گفت مادرم. من هم گاهی کار میکنم. شاگرد دوچرخه ساز هستم.
پرسیدم:حالا که آمدی پیش ما، برای امرار معاش چه میکنی؟ جواب نداد.
گفتم ماکه نمی توانیم مزدت را بدهیم. حرفم حال این بچه را متغیر نکرد. یعنی انتظار نداشت در ازای کارش مزد بگیرد. طلبکار نبود. واقع امر آمده بود خدمت کند. حالا چرا، علی میدانست و خدایش.✨
مانده بودیم با این بچه چه کنیم. اگر مزدی می دادیم نمی توانستیم جوابگو باشیم. اگر کمک نمی کردیم ، پس او چطور باید زندگی میکرد؟! این فکر زمانی مارا مشغول خود کرد. دیدیم علی مرتب وارد ستاد میشود و با اخرین توان کار میکند. برداشت خوبی داشت. خیلی زود یاد گرفت اجناس را چطور بسته بندی کند و مرتب توی کامیون و وانت بچیند و برای حفظ و نگهداری آنها کوشش کند.
امثال علی در ستاد زیاد بودند اما او چیز دیگری بود.❤️
ستاد شده بود خانه دوم مردم. بچه هایشان را از همین جا بدرقه میکردند. شهدا را هم به مسجد می آوردند.
تصمیم گرفتیم قدری خوراکی بخریم و بگذاریم دم دست بچه ها. در این زمان هم ندیدم علی بی اجازه چیزی بردارد و بخورد. باید اصرار میکردم. یا خودم یک مشت نقل و کشمش می گذاشتم توی مشتش. این بچه در خانواده بی بضاعتی بزرگ شده بود اما طبع بلندی داشت. سر فرود نمی آورد. حاضربود یک تا پیراهن بماند ولی حاضر نبود زاری کند...
دیگر شده بود یاروفادار ستادپشتیبانی. از هیچ کاری فروگذار نمیکرد. علی بدو دنبال گلاب ، علی باید مسیرتشییع شهدا را گلباران کنیم، علی امشب باید تاصبح کامیونها را بار بزنیم و....
علی یکبار نگفت خسته است، مریض است، گرفتار است یا گرسنه است...
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
هدایت شده از رساله امام خامنهای
‼️زیر پا افتادن اسماء متبرکه
🔷س 2394: با توجه به اینکه گاهی در خیابان #اعلامیه ها یا #پوستر هایی که دارای اسم جلاله و #اسماء_متبرکه یا #آرم_پرچم_جمهوری_اسلامی هستند، پراکنده شده است و گاهی لگد مال هم می شود، تکلیف چیست؟
✅ج: به هر حال لازم است از #هتک_حرمت و #بی_احترامی اسماء متبرکه آنها اجتناب شود.
#اسماء_جلاله
#حرمت_آرم_جمهوری_اسلامی
🆔 @resale_ahkam
ذکر هجرانت نباشد
طاقت تسبیحِ دل ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#دفاع_مقدس
دلاتون شهدایی 🌹🌿
AUD-20200131-WA0009.mp3
15.68M
امان از مسمار....
#سیدرضاموسوی
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨بسم الله القاصم الجبارین✨
🍃🌸
تقـــدیم به ســـاحت مقـــدس قطب عالــم امڪان #حضـــرتصـاحـبالــزمان
【عجل الله فرجه】
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان الاَمان
⊰❀⊱و #سـلامبرسـالارشهیـــدان
اَلسَّلامُ عَلَيْڪَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَے الاَْرْواحِ الَّتے حَلَّتْ بِفِناَّئِڪَ عَلَيْڪَ مِنّے سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقيتُ وَ بَقِےَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّے لِزِيارَتِڪُمْ
اَلسَّلامُ عَلَے الْحُسَيْنِ وَ عَلے عَلِےِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلے اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلے اَصْحابِ الْحُسَيْـــن
@Karbala_1365
🌺🌺وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
🌺 و بگو حق آمد و باطل نابود شد آرى باطل همواره نابودشدنى است
(الاسراء ۸۱)
🍃
🌸✨
🍃🌸✨
🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بوی گل سوسن و یاسمن آید . . .
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #فیلم_انقلاب| پرسش خبرنگار از امام لحظاتی قبل از ورود به ایران و جواب ایشان
4_5801124297057501240.mp3
1.73M
🌺 فایل صوتی سخنرانی کامل امام خمینی(ره) در بهشت زهرا(س)- 12 بهمن 57
🌺بىاختیار اشک مىریختم…
خاطره #رهبرمعظم_انقلاب از دیدار با #امام پس از ۱۵ سال در فرودگاه
🍃توى ماشین من یک وقتى خدمت خود امام هم گفتم همین را. همه خوشحال بودند، مىخندیدند، بنده از نگرانى بر آنچه که براى امام ممکن است پیش بیاید بىاختیار اشک مىریختم و نمىدانستم که براى امام چى ممکن است پیش بیاید. چون یک تهدیدهایى هم وجود داشت.
🍃بعد رفتیم وارد فرودگاه شدیم، با آن تفاصیل امام وارد شدند. به مجرد اینکه آرامش امام ظاهر شد نگرانیها و اضطراب ما به کلى برطرف شد. یعنى امام با آرامش خودشان به بنده و شاید به خیلىهاى دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند.
🍃وقتى که بعد از سالهاى متمادى امام را من زیارت مىکردم آنجا، ناگهان خستگى این چند ساله مثل اینکه از تن آدم خارج مىشد.
🍃احساس مىشد که همهى آن آرزوها مجسم شده در وجود امام و با کمال صلابت و با یک تحقق واقعى و پیروزمندانه اینجا در مقابل انسان تبلور پیدا کرده.
۱۳۶۲/۱۰/۲۴
🍃🌸
@Karbala_1365
.
صبح است و ازل بر
رخ مهتاب،دمیدہ است ،
ماییم و هوایی شدݩ
رخ دلدار، چہ نیڪوست .
مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست
#سردار_دلها
#دلتنگی
@Karbala_1365
🔴ساعاتی پیش؛ حضور رهبر انقلاب در گلزار شهدای بهشت زهرا سلاماللهعلیها تهران به مناسبت آغاز #دهه_فجر انقلاب اسلامی
🌷🕊
@Karbala_1365
🌺حضور #رهبرانقلاب در #مرقدمطهرامام_خمینی (ره)
🍃همزمان با آغاز دهه فجر و در آستانه چهلویکمین سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، رهبر معظم انقلاب صبح امروز در مرقد مطهر امام عظیمالشأن حضور یافتند و با قرائت نماز و قرآن یاد آن عزیز سفر کرده را گرامی داشتند.
🔹حضرت آیتالله خامنهای همچنین با حضور بر مزار شهیدان عالیمقام آیتالله بهشتی، رجایی، باهنر و شهدای حادثه هفتم تیر، علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسئلت کردند.
🔹رهبر انقلاب اسلامی سپس در گلزار شهیدان حضور یافتند و با درود و سلام به ارواح مطهر مجاهدان راه خدا و مدافعان ایران اسلامی، برای استمرار حرکت پر افتخار ملت ایران دعا کردند.
@Karbala_1365
بعضی ها رفتند تا خط امام بماند؛ بعضی ها هم ماندند تا به جان تو و آرمانت بیافتند و جانت را بگیرند، ماندند تا با نام و آرمانت کاسبی کنند ای مرد همیشه در جریان ..
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
,
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🍃
خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی
مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان
🌺بازآفرینی:
#محمدرضامحمدی_پاشاک
@Karbala_1365
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۳۱
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#کاروان_جیره
🌺راوی:
#محمدعلی_کارنما
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_دوم
🍂❣
🌺بچه خوشرویی بود. می پرسیدم چه میکنی؟ میخندید. میگفتم چطوری؟ میخندید. اما.... اما این ظاهر #علی بود. علی از درون میسوخت و دم نمی زد. همیشه توش چشمانش چیزی موج میزد که بیننده را به حیرت وا میداشت. این چیز مظلومیت بود. غم بود. دردورنج بود. هزارجور سوال بود. من خانه شان را ندیده بودم ولی شنیده بودم آب و برق ندارد. خانه ای در وسط بازار #کرمان، بدون امکانات. فرصت رسیدگی به او را نداشتیم . در واقع از او غافل بودیم.😔
از این متعجب بودم که چطور میتواند در همچین موقعیتی کارکند، بی مزد و مواجب. علی مصداق آن صحرانشینی بود که دارو ندارش را بخشیده بود. ✨
یک روز آمد و گفت میخواهم با کامیون بروم جبهه. زمانی بود که مادرش هم به ستاد می آمد و کمک میکرد.
دیگر کار علی شده بود با هدایای مردم برود جبهه و برگردد. می پرسیدم جبهه را دیدی؟ می خندید. رابطه ما آنقدر صمیمی شد که صدایش میکردم پسرم و او هم صدایم میکرد، بابا.💞
با اینکه چندتا بچه دارم ولی از شنیدن این کلمه از دهان علی، یک جوری میشدم. گاهی فکر میکردم دارد مزاح میکند. بعد به خودم می گفتم حتی اگر مزاح کند، باز برای من عزیز است. تمایل داشتم #بابا را از علی بشنوم.❤️
علی با نا بود تا عملیات #خیبر. از همین مسجدجامع رفت وارد بسیج شد و لباس پوشید. از این تاریخ بین ما و علی قدری فاصله افتاد....
👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۳۲
🍃🌸
🌱 مدتی برای آموزش نظامی رفت پایگاه شهیدبهشتی و بعداز آن هم به مسجدالرسول منتقل شد و در آن پایگاه فعالیت کرد. بعد هم رسما وارد #سپاه شد و رفت پادگان امام حسین(ع).
خواسته و ناخواسته پی جوی علی بودم. چشممان به یکدیگر می افتاد، یا دوستانش را می دیدم. بالاخره احوالش را می پرسیدم. او هم اینطور بود. امکان نداشت از من غافل شود. چه در کرمان چه در جبهه.
وقتی پایم به جبهه باز شد، امثال علی را زیاد دیدم. این نسل جوری بزرگ شده بود که یکی از دیگری بهتر. اکثرشان همه دارو ندارشان را در طبق اخلاص گذاشته بودند. نشست و برخاستشان الگو بود، خورد و خوابشان، عبادت کردنشان، جنگیدن و ایثارشان. هر چه بگویم کم گفته ام.
رفته بودیم غرب. ما بین مرز ایران و ترکیه و عراق. بچه ها توی کومه چوپانها مستقر بودند. رودی از خاک ما میگذشت و به عراق می ریخت. شب بود. باران می بارید، سیل آسا. سرد بود. من در آشپزخانه خدمت میکردم. غروب غذای بچه ها را دادیم و هرکس رفت سرکارش. نیمه شب متوجه شدم آب رودخانه بالا آمده است. دیگ ها را برده بودیم کنار رودخانه که فردایش تمیز کنیم. گفتم یک سری به دیگ ها بزنم، دیدم آب دیگ ها را برده بود. چهارچنگولی آمدم بالا و خواستم وارد کومه شوم که سایه ای را کنج کومه دیدم. غرب بود و هول و ولای ضدانقلاب را هم داشتیم. بدون اینکه جلب نظر کنم، بچه ها را خبر کردم و مسلح رفتیم سراغ سایه. با احتیاط محاصره اش کردیم. بچه ها زدند زیر خنده. وقتی آن شخص را دیدم، زدم زیر گریه و روی پایم نشستم و گفتم:خدایا اینها کی هستند و ما کی هستیم؟!! جوانکی ایستاده بود به #نمازشب.✨ زیر آن باران و در آن سرما. فقط اهالی غرب می دانند زمستان آنجا چه بود. همینقدر بگویم که سرما آدم را میکشد.
جنگ نا توسط همین بچه ها پیش رفت. اینها آمده بودند تا انسانیت را به نمایش بگذارند. اگر غذا کم بود، به نفع یکدیگر کنار می رفتند.
خب، شاهد بالیدن #علی بودم. عین بچه خودم عزیز بود. در موقعیتهای مختلف می دیدمش. چه زمانی که یک رزمنده معمولی بود یا پیک بود و چه زمانی که به #فرماندهی رسید. ❣
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365