eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
868 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۰ 🍃🌸 🌷علی همیشه تشنه بود. تشنه تغییر و تحول ، تشنه فقر زدایی، برقراری نظم و اجرای عدالت. من
۴۱ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 💖جذاب بود و مظلوم. نمی دانم این دو عنصر چطور با یکدیگر کنار آمده بودند. ظاهر علی شفیعی نشان میداد که هیچ غمی ندارد اما نگاهی پر رمز و راز داشت که شرح آن مظلومیت بود. مثل آدمی که پس از سالها تحمل رنج حبس ، آزاد شده باشد. مسعول بسیج مستضعفین بودم. علی وارد جمع ماشد. پادگان شهیدبهشتی مقر آموزش بسیجیها بود. آموزش تیراندازی و مانور ، کلاسهای عقیدتی و سیاسی داشتیم. پیرو جوان به ما می پیوستند. عده ای بیش از وظیفه محوله کار میکردند. این افراد زیاد نبودند. علی شفیعی یکی از آنها بود. در روزهای اول ورودش آمد و گفت:آقا هرکاری داری به من بگو. این جمله هرکسی را جلب میکند. آن روز بخودم گفتم:یکی از فرماندهان آینده را پیدا کردی مگر اینکه نیرویی کیفی نباشد. علی را فرستاد بچه ها را جمع کند. بااینکه سرمان خیلی شلوغ بود اما افراد را زیر نظر داشتیم. باید آنها را گلچین میکردیم. متوجه شدم علی میتواند بچه ها را مرتب کند. و این امتیاز خوبی بود. آنقدر کار داشتیم که علی و امثال او نتواند رنگ استراحت را ببیند. آموزش می دیدند و آموزش میدادند. ارتباط مارا با مسعولان برقرار میکردند. نگهبانی میدادند.درگیر می دشدند. تبلیغ میکردند و... تلاش بی امان علی نظرمان را جلب کرد. بنابراین نسعولیت او سنگین و سنگین تر شد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۲ 🍃🌸 🌱شدیم دوست خانوادگی یکدیگر. باخبر شدم که علی مدتی در ستاد پشتیبانی جنگ کرمان کارکرده. ت
۴۳ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ ✨جنگ چریکی بلد بود. قدرت فرماندهی داشت، اطلاعات قابل قبولی از جنگ داشت و کاملا آماده بود. همه بچه ها می دانستند که علی اگر در خانه نباشد، حتما در مسجدهست. بیشتر اوقات او در خانه نبود. درست از زمانی که پای او به جبهه بازشد، علی در آنجا حضور داشت. نه یک حضور معمولی بلکه چشمگیر و خیلی زود عرض اندام کرد. بی آنکه ادعایی داشته باشد. ✨ شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود. در این دوره هم دست به گریبانش بود. اما خم به ابرو نمی آورد. کسی نشنیده شمایتی داشته باشد. ظاهرش چیزی جز شادی و طراوت نشان نمیداد. اما آتشی در درونش شعله می کشید، تماشایی. رسید به جایی که به خود فکر نمیکرد. برای اینکه نمونه خپد را بسیار می دید. او زمانی زیر چادر زندگی میکرد که می توانست از پس مخارج خانه ای اجاره ای برآید. می توانست ولی نکرد. دارو ندارش را انفاق کرد، مخفیانه هم انفاق کرد.❣ دوستانش گفتند وگرنه کسی باخبر نمیشد. هرشب جوانکی بلندبالا و لاغر اندام کوله ای به پشت داشت و دری را می زد و چیزی می گذاشت و میرفت. یقین دارم که علی با چشم گریان درِ خانه ها را می زد. کار او تبلور رنج او بود. خدا دل فراخی به او داده بود. صحنه سازی نمیکرد. بارها دیده بودم او با مسعول تدارکات دعوا میکرد و لباس میگرفت و بین بسیجیها قسمت میکرد، ولی همیشه پوتین سوراخ به پا داشت. همیشه می توانستی شست پایش را ببینی. در کجا؟ در که نیزار پوتین رزم را پاره میکند. دوستان صمیمی اش هم مثل او بودند. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۴ 🍃🌸 🌷حسین شریف آبادی مسعول اعزام پادگان امام حسین(ع) بود. #علی چندبار تقاضای اعزام به جبهه ر
۴۵ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌾هوا بارانی بود و می غرید. آب گِل آلود بود. ابتدا به آن طرف اروند رسیدند. قرار بود آنها با نور چراغ قوه علامت بدهند تا نیرو حرکت کند. با اولین قایق به آن سوی اروند رسید. عراقیها متوجه شدند و چراغ زدند و چندقایق را طرف خود کشاندند و عده ای از بچه های مارا شهیدکردند. حرکت فریب آنها لو رفت و قایق ها پشت سر یکدیگر به مقصد رسیدند. زمین چسبنده بود و حرکت بچه ها را کند میکرد. از زمین و زمان آتش می بارید. هدف رسیدن به جاده استراتژیک بود. یکی از ایستگاههای عملیات بود. بچه هاباید آنجا به یکدیگر ملحق میشدند. نقطه بعد جاده البحار یا بصره بود. علی بود. عده ای از عراقیها نتوانسته بودند عقب نشینی کنند. بنابراین بین نیروهای ما محاصره شده بودند. اطراف کارخانه نمک نبردی سخت و تن به تن در گرفت. حسین خزاعی یکی از دوستان علی بعداز اشغال میدان قشله شهیدشد. علی روی الحاق کار میکرد و سخت درگیربود . بچه ها نمی توانستند خبر شهادت حسین را به او بدهند. آنها خیلی یکدیگر را می خواستند. وقتی خبرشهادت حسین را به او دادند، آشفته شد. اشک توی چشمانش حلقه زد، ولی خویشتن داری کرد. گفت میخواهم حسین را ببینم. ترس این را داشت که جنازه حسین در منطقه بماند. او که راه افتاد عده ای همراهش کردند. حسین را آوردند سه راه قشله. علی به سختی راه میرفت. حسین را بوسید. دلداریش دادیم و حرکت کردیم طرف پایگاه موشکی. پایگاه سقوط کرد. آنجا ماندیم. پ یزدانی با ما بودند. وقتی اذان مغرب را زدند، علی با آب قمقمه اش وضو گرفت. رفتیم میان سنگر که نماز بخوانیم. علی رفت بیرون و پشت سنگر جای خلوتی پیداکرد. پشت سرش استادم و نمازخواندیم. علی نشست برای دعای توسل. طوری دعا خواند که طاقتم تمام شد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۶ 🍃🌸 🌾تثبیت خط کارخانه نمک ۱۵ روز طول کشید. دشمن به هیچ قیمتی عقب نشینی نمیکرد. فشار پایگاه م
۴۷ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌷زندگی در حذف شده بود. گویی در آن دشت نمور و بی انتها چنین چیزی وجود نداشته است. وقتی پاتک دشمن شروع میشد، ما جشن می گرفتیم چون حرکات ما شبیه انسانهای زنده میشد. یعنی داد می زدیم، می دویدیم، می زدیم و میخوردیم و کشته میشدیم. بدترین لحظات، زمان سکوت بود. نه جنگ و نه صلح، فقط انتظار و بلاتکلیفی. پافشاری ما دشمن را جریح کرد و آخرین چشمه از ترفندهای خود را بکار گرفت. اول هواپیماها را آورد و تاتوانست کوبید. بعد عملیات را پیش گرفت. در عملیات شیمیایی یک گردان نیرو از رده خارج شد. بچه هایی که سرشار از ایمان بودند خم به ابرو نمی آوردند. خداوند طاقت دیگری به آنها داده بود. یکی از آنها بود. در آن شرایط از مستحبات هم نمیگذشت. . دلمان به حضور این افراد گرم بود. می ارزید که پشت سرشان نمازبخوانیم. نفسشان پرخیر و برکت بود. آنها اینطور عمل میکردند که شایسته شدند.❣ خط کارخانه نمک بعداز ۱۵ روز سخت تثبیت شد. بخشی از این تثبیت ریشه درفداکاری علی داشت. ✨ رسیدیم به جاده . جاده استراتژیک بصره به دست ما افتاد. این یعنی زدن شارگ اقتصادی . خبر سقوط فاو ، صدام را زمینگیر کرد. به تلافی درآمد. هواپیماهایش را فرستاد سوی مراکز اقتصادی ما. جنگ شهرها را راه انداخت. رعب و وحشت ایجاد کرد. کارهمیشگی اش بود. هر وقت نمی توانست رو در رو بجنگد، از پشت خنجر میزد. سنگر زدیم و برای بچه ها جان پناه درست کردیم و زخمی ها را فرستادیم عقب و تجدید قوا کردیم. همه این زحمت ها به دوش علی بود. شب و روزش را گذاشته بود برای این کار. خواب و خوراک نداشت. مسعول خط آنقدر کار داشت که نمی توانست به امور شخصی اش برسد. او حتی از دعاهای یومیه غافل نمیشد. کارهای علی از سر اجبار نبود. باشوق و ذوق مستحبات را انجام میداد. بخشی از وجودش بود. مسأله این است که سنی نداشت.🌱 گلوله ها زمین را گود کرده و باران گودالها را پرکرده بود. نمک هم به آن اضافه شده بود. ازهمین آب میخوردیم و وضو میگرفتیم. خاکریز اول را سینه خیز زدیم. روزهای بعد خاکریزی داشتیم مرتفع و قشنگ و محکم. این یکی از کارهای علی در اطراف کارخانه نمک بود. خاکریز اول، پرده سیاه ناامیدی را درید. وقتی خط تثبیت شد کسی را گذاشتیم جای علی و او را آوردیم عقب برای استراحت یکی_دو روزه. علی پس از ۱۵ روز توانست خودش را بشوید و زیر سایبانی بنشیند و همان نان و آبلیموی معروفش را بخورد. سرسفره گفتم نمک بیاورید. علی گفت:حیف شد. ماش زودتر گفته بودی. تازه نمک های تنش را شسته بود. به زحمت توانستیم یکی دو روز نگه اش داریم و برگشت و ماند تا سه_چهار ماه... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۸ 🍃🌸 🌷خوب، #علی هم در مرحله آماده سازی عملیات #والفجر۸ بود، هم در مرحله عملیات و هم تثبیت. از
۴۹ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🕊🌾 ۴… گفت که در قرارگاه بمانم و امکانات عملیات را فراهم کنم. همه کارها در شبها انجام شد. را بمباران میکرد. عهد کرده بود که بیت المقدس تکرار نشود. روی کارها نظارت داشت. وجودش خیالمان را قدری آسوده میکرد. علی باز لاغر و تکیده شد. وقتی حرف عملیات وسط آمد، چهره او دگرگون شد. حال و هوای دیگری پیدا کرد. به قول خودش نور بالا میزد. به بچه ها میگفت عمودی میروی و ساندویچی بر میگردی. علی دیگر آماده رفتن بود. گفت:دیگر آرزویی ندارم، غیراز . دلم از این گرفت که چطور باید دوری اش را تحمل کنم. در این سالهای عزیز و فراموش نشدنی بایکدیگر بودیم. اگر فاصله ای پیش می آمد، نامه می فرستادیم. روز قبل از عملیات آمد به سنگر ما و گفت:دارم میروم. کاری نداری؟ نگاهی به چهره اش انداختم و به خود گفتم:علی را از دست دادی.💔 گفتم: علی! نگاهم کردو گفت:چه میگویی؟ گفتم:نمی خواهی وصیت کنی؟ تکانی خورد و خوب نگاهم کرد. گفتم:شهیدمیشوی. رفت و ساعتی بعد آمد و پاکت سربسته ای را به من داد و گفت:خداحافظ.✨ پرسیدم:کاری نداری برایت انجام بدهم؟ گفت:نه، به مادرم سلام برسان.❣ نشستم و گریه کردم. امیدم داشت می رفت. یار روزهای سختی من داشت لحظه به لحظه دور میشد. به تنهایی خودم داشتم فکرمیکردم. به مادرش. مرور میکردم و زار می زدم. 🌾❣دشمن متوجه حرکت ما شده بود. .(جفاست آنکه میگوید عملیات خورد.) ولی باید حرکت میکردیم. از آن لحظه ای که بچه های پا در آب گذاشتند، دشمن بنا کرد به تیراندازی. روی آب ، زیرآب، می زد. رفتند آن ور آب و رسیدند به اول جزیره . پشت سرآنها بچه های . خط را شکستند. دشمن باور نکرد. علی با اولین گروه وارد جزیره شد. باید می رفت و گردانها را هدایت میکرد. مدام در تماس بودیم. امکانات و تجهیزات هم به مقصد رسید. درگیری شروع شد. حجم آتش سنگین بود. عراق تا صبح کوبید. تلفات زیاد داشتیم. در گرماگرم هدایت، به علی فکرمیکردم. آن جملات کوتاه و بریده در مغزم تکرار میشد. وصیتنامه اش همراهم بود. هزار جور فکر از سرم می گذشت. میگفتم کاش می توانستم او را برگردانم. آرزو میکردم زخمی شود. ولی برگردد. . دلم برای خودم میسوخت، و الا علی آماده و شایسته بود... 👇👇👇