اربابم..
این شبجمعه مُرّدد گشتهام در کار خویش
مانده ام العفو گویم یا بگویم یا حسین ...
#بالحسین_الهی_العفو
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺حضرت صاحب الزمان(عج):
به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک گرداند💔
🌸دعای فرج هدیه بشهدا
بخصوص شهدای عملیات #کربلای۴
🌹🌾
@Karbala_1365
خدا گناهِ بندههاش رو میپوشونه بعد مخلوقهاش داد میزنن! :))
روز اول که به استاد سپردند مرا
دیگران را ادب آموخت مرا مجنون کرد
#روزمعلممبارک
#تڪحرف🍃
°•|اَللَّهمَّ اغفِرِلِےِ الذُّنُوبَ الَّتے تُحرِمُنِےَ الحُسَین|•°
•خدایا →
•گناهانے را ڪہ مرا
•ازحسین محروم میڪند ببخش...♥️
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#تڪحرف🍃 °•|اَللَّهمَّ اغفِرِلِےِ الذُّنُوبَ الَّتے تُحرِمُنِےَ الحُسَین|•° •خدایا → •گناهانے را ڪ
#یا_ارباب_دلم❤️
✨ حالم به جز نگاهِ تو بهتر نمی شود
یک روز بدون ذکرِ حسین سر نمی شود ✨
✨ می گریم از برای حرم رفتنم حُسین
نابرده رنج گنج مُیسر نمی شود ✨
#گر_هوایت_نکنم_میمیرم... 😢
#اللهم_الرزقنا_کربلا🍃❤️
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
سلام ای روزه دار ماه مهر و مهربانی
بگو کی رد پایت را به چشمم می نشانی
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم🌸🍃
﷽
#یڪ_آیہ_در_روز
۞ وَجَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلَى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلَى أَصْنَامٍ لَهُمْ قَالُوا يَا مُوسَى اجْعَلْ لَنَا إِلَهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ .
و فرزندان اسرائيل را از دريا گذرانديم تا به قومى رسيدند كه بر [پرستش] بتهاى خويش همت مى گماشتند گفتند اى موسى همان گونه كه براى آنان خدايانى است براى ما [نيز] خدايى قرار ده گفت راستى شما نادانى مى كنيد...
(اعراف؛ ۱۳۸)
#حدیث_نور🌸🍃
#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
تا زنده ای و دستت میرسد کاری بکن ، به فکر خودت باش و یک کاری برای آخرتت انجام بده که مبادا دست خالی از دنیا بروی !
@Karbala_1365
مداحی آنلاین - دلم گرفته - حجت الاسلام عالی.mp3
2.72M
💔 #دلم_گرفته
#سخنرانی بسیار شنیدنی
حجت الاسلام #عالی
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
دوستش می گفت: علی بعضی وقتها خودش رو تنبیه می کرد،نفسش را ادب می کرد. یه شب توی زمستون که هوا خیلی سرد بود داشتم به سمت ترمینال میرفتم، #علی_حیدری را دیدم داره با یه پیرهن میاد.
مثل چی داشت می لرزید!! گفتم: علی اینجا چه کار می کنی؟
چرا تو این سرما لباس تَنِت نکردی،مریض میشی ها؟!
علی نگاهی کرد و لبخند ملیحی زد و گفت: این نفس من سرکش شده،این نفس راحت طلب شده،بایست یکم حالش جا بیاد! بایستی بفهمه کسانی که پول ندارند لباس گرم بخرند چی میکشند.
(قسمتی از کتاب #شهیدعلی_بیخیال )
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💔 #دلم_گرفته #سخنرانی بسیار شنیدنی حجت الاسلام #عالی
و من مگر ازتمام دنیا
چه میخواهم
جزآنکه شمارا بخوانم
وجوابم دهی؟؟
الَّذي اَدْعوُهُ فَيجيبُني🌱
|دعای ابوحمزه ثمالی...|
🕊 الَهِی وَ قَدْ أَفْنَیْتُ عُمُرِی
فِی شِرَّةِ السَّهْوِ عَنْکَ»
خدایا✨
مهمان خسته ای داری،
در آغوشش بگیر..
#حضرت_عشق
دم اذانی دم افطاری
شرم دارم که بگویم سخن از تشنه لبی
تشنه آن بود که میگفت به لشکر جگرم
اه حسین جان 😔به فدای لب عطشان حسین اولین ذکر پس از افطار است
#السلام_علیک_یااباعبدالله
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_ویکم
#صفحه۴۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾حاج علی شادمانی را از سال ۱۳۶۳ که فرمانده سپاه فرماندار پاوه بود، میشناختم. آن سالها به او که غریبانه در #کردستان به مردم محروم کُرد خدمت میکرد ، سر میزدم. او با چند نفر از بچههای سپاه همدان، نیروهای پیشمرگ مسلمان كُرد را علیه انقلاب وابسته به احزاب مارکسیستی #کومله و #دموکرات بسیج کرده بودند.آن زمان از من خواست که در پاوه بمانم؛ اما من نتوانستم از اطلاعات عملیات و #علی_چیتسازیان جدا شوم.
حالا هم بعد از چند سال دوباره از من میخواست مسئولیت جدیدی را در لشکر بپذیرم. باید میرفتم؛ اما قولی که به همسرم داده بودم، پایم را کند کرده بود. اگر در همین آغاز راه زندگی، برای او که ملاک اصلی اش صداقت و #راستگویی در زندگی بود، بد عهدی می کردم، پیش خدا و وجدانم و البته او، پاسخی نداشتم. درگیر خودم بودم. توی این آشفتگی روحی، آن گروه فیلمبردار هم اصرار می کردند که بیا مصاحبه را تمام کن.
تصمیمم را گرفتم. با خودم گفتم سری به #چهارزبر میزنم. آنجا که جبهه نیست که خلاف قولم عمل کرده باشم. از طرفی حرف حاج علی شادمانی را هم بی پاسخ نگذاشتم و اگر او به من هر پیشنهادی داد، می گویم بعد از مراسم رسمی عقد در خدمت شما خواهم بود. با این محاسبه ذهنی، با #علی_شمسی_پور و رضا زنجانی، از بچه های قدیمی غواصی و تخریب، راهی چهارزبر شدیم.
تا همدان راهی نبود.
دو ساعته رسیدیم و حتما بعد از صحبت با #فرمانده لشکر میتوانستم بلافاصله بر گردم. رئیس دفتر فرمانده لشکر گفت:حاج آقا اینجا بود رفت منطقه و پیغام داد که شما هم اگر آمدید برید اونجا. با این پیغام گره تازه به کارم افتاد و از همان جا راهی شمال غرب شدیم. از #سنندج، #دیواندره و #سقز گذشتیم و به #بانه رسیدیم و از بانه هم به نقطه صفر مرزی که رودخانهای به نام #چومان آن را از عراق جدا میکرد، رفتیم و نیمه های شب به عقبه لشکر در اردوگاه #شهیدشکری_پور مستقر شدیم جای پشت یک ارتفاع بلند صخره ای که به ظاهر آرام و بی خطر بود مسئول دفتر فرمانده لشکر گفته بود که خودم را به واحد طرح و عملیات معرفی کنم.
از مسئولان طرح و عملیات جواد قزل آنجا بود. اما باز هم خبری از فرمانده لشکر نبود. پرسیدم حاج آقا کجاست؟ و پاسخ شنیدم که رفته سریی به خط بزند و طاعت برمیگردد. چه تقدیری پشت این انتظار بود، نمی دانستم. همه فکر و ذهنم به این بود که من در ابتدای زندگی دارم به همسرم دروغ میگویم و شرایط او را زیر پا می گذارم.
در این تشویش ذهنی بودم که صدای انفجار توپی آمد.
با خودم گفتم این توپ برای من بود. که ناگهان توپ دوم زوزه کشان کمی دورتر منفجر شد و سوزشی در سرم احساس کردم و گفتم آخ. نشستم و دستم را روی سری که پر از خون شده بود گرفتم. تیزی ترکش را که از استخوان سر بیرون زده بود لمس کردم. ترکش در انتهای حرکت خود سرد شده بود و مثل یک تکه سنگ به من خورده بود. شاید این نوع مجروحیت پاداش بدعهدی من به سیده خانم بود. به بهداری رفتم و ترکش را از سر جدا کردند و چند باند استریل و تکلم گذاشتند و دور تا دورش را بستند. درست مثل هیئت یک عمامه...
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_ویکم
#صفحه۴۷
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟
گفت:نه ، مگه کجایی؟
گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه #الوند خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو.
بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچههای طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم.
زیر ارتفاعی به نام " #برده_هوش " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به #علی_چیت_سازیان خورد.
تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟
به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم.
علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا.
به همدان برگشتم و #علی_شمسی_پور کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم.
اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟
جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم.
و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار #عملیات در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم.
دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که #امیرچیت_سازیان، برادر بزرگتر #علی_آقا چیت سازیان در منطقه #ماووت به #شهادت رسیده است.
امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچههای #اطلاعات_عملیات از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم.
علی گفت:کریم تو قول دادی.
فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمیتواند در مراسم عروسی من شرکت کند.
شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از #بسیجی ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم.
زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟!
گفت: آمدم چندتا منور بزنم.
به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشتبامها خوابیدهاند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که #غواصها مثل منور در آسمان #اروند می درخشیدند.
از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های #گردان_غواصی برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور....
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄