#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
🍃…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
💝زندگینامه #شهیدحججی💝
💥 #قسمت_هشتم💥
🍃
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی #سپاه رقم میخوره."❣
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه.
در به در دنبال #شهادت بود.❣
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.
آخر سر قبولش کردند.
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر #حاج_احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 🌸
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."❤️
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره… .
@Karbala_1365
💥 #قسمت١٧💥
براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️
وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام میداد: "واگذارت می کنم به #حضرت_زینب علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی."
میگفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"
می گفت: "برای اینکه داری #سنگ میندازی جلو پام."
آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد. همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را #لشکر را گرفت.
یکروز کشاندمش کنار و با حالت #التماس گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری." گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."
مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از #اشک شد. لبانم لرزید.
گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی."
گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم."
¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦
یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از #دوستان محسن بود که در سوریه شهید شده بود.
توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.
بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."
خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. #شهید میشه خوب هم شهید میشه!"
از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت #اشک ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭
میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از #ترس، قالب تهی میکردم او از #شوق.
.
با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل #پروانه میسوزد.😔
طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، #دوباره کاغذ و خودکار برداشتم و #نامه نوشتم به امام حسین علیه السلام.
نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."💙
بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷
نوشتم از نگاه پر مهرتون
التماس دعا دارم😭
یاعلی💝
پرسیدم : خسته ام ، بریده ام ،
شیطان چپ و راست بر من می تازد ،
چه کنم ؟
دلم دارد می میرد ...
گفت : #زیارت_عاشورا بخوان ...
یک ساعتی را در طول شبانه روز برای خودت معیّن کن ، و #قرار بگذار که راس این ساعت زیارت عاشورا بخوانی .
گفت:
بنده آخرهای شب را دوست دارم ،
تاریکی شب ، آرامش و خالی ز غیر ...
با توجه به آنچه که زیر لب زمزمه می کنی...
و #البته در سجده ی آخر ، یک قطره هم که شده ، #اشک بریز ...
#اشک_بریز ...💧
تاثیرش را خواهی دید إن شاالله .
@Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پانزدهم
#صفحه۳۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾خواستم بفهمانم که نه اشتباه می کنی درست آمدیم، اما نتوانستم. آنجا ساحل #خرمشهر بود و این موانع را عراقیها وقتی که پنج سال پیش خرمشهر را تصرف کرده بودند ایجاد کرده بودند. معصوم زاده گفت: شما همین جا بمانید من برم جلو ببینم چه خبره!! به سختی رفت و بعد از چند دقیقه آمد و گفت معلوم نیست کی به کیه. اینجا عراقه و ایران، هر جا هست حرف اولش خالیه و پشت این خاکریز کسی نیست.
روی زانو با آرنج چند متر جلوتر رفتیم. من به آنها بفهماندم که راه را درست آمدیم و همین را باید ادامه بدهیم. این ۱۰۰ متر بسیار سختتر از ۹۰۰ متر داخل آب بود. گاهی روی گل می غلتیدیم و گاهی سینهخیز می رفتیم و کم کم داشت راه نفسم بسته میشد و در هر قدم، یک گام به مرگ نزدیک تر می شدم، رسیدم به جایی که مثل یک تکه چوب خشک افتادم. #منطقی با التماس گفت:کریم به امام زمان قسمت می دهم که این چند متر رو بیا...✨
می خواستم اما نمیتوانستم. زمان برایم متوقف شده بود. دوباره توی دلم #شهادتین را گفتم. علی چند متر دستم را روی گل کشید. او هم خسته شده بود. میافتاد و باز بلند میشد و دستم را می کشید. تا باتلاق تمام شد و یک آن هر دو پشت خاکریز افتادیم. در این فاصله، معصوم زاده بازهم جلوتر رفته بود تا اطمینان پیدا کند که اینجا خط خودی است نه دشمن.
به هوش که آمدم تو اورژانس بودم. کنارم سید حسین معصوم زاده و علی #منطقی نشسته بودند و کسی داشت زخمشان را می بست. خمپاره دشمن هم یک ریز دور و اطراف اورژانس میخورد. پرستاران گلوله و خون را ار دور گلویم پا کرده بودند. اما از سرما می لرزیدم. چند پتو رویم کشیدند. چشمم به ساعت غواصی ام افتاد. به سیدحسین اشاره کردم که ساعت را باز کن. همین کار را کرد و پرتش کرد یک گوشه. بهم برخورد. خواستم داد بزنم:اون بیت الماله که یکی قیچی به دست آمد و لباس غواصی ام را پاره کرد و کارت و پلاک شناسایی را که زیر آن داشتم، به فردی دارد که از واحد تعاون لشکر، مسئولیت ثبت اسامی مجروحان و #شهدا را داشت.
وقت نماز صبح بود. خاک خشک شده لای موهای سرم را ریختم و با کف دست روی آن زدم و تیمم کردم ولی نمازم را بی کلام، با زبان دل خواند. نماز که تمام شد، یاد شبهای گذشته و نمازهای جماعتی افتادم که با #غواصان میخواندیم.✨ #اشک چشمانم را پر کرد.💔💧 گلویم پاره بود. در دلم روضه #حضرت_علی_اصغر تازه شد و منقلب شدم و از هوش رفتم...🍂
#پایان_موج_نهم_کتاب
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_هجدهم
#صفحه۳۹
🕊
🍂🍃🌾
🕊
✨همه توی یک زیرزمین در حسینیه همدانی های مقیم #مشهد جا شدیم.
شب در هوای گرفتن شفای یکی از #غواصها _حمیدحمیدزاده_ که در بمباران #سدگتوند قطع نخاع شده بود، در یکی از حجرههای داخل #حرم جمع شدیم، دعا خواندیم، اشک ریختیم و سینه زدیم. تا جایی که سروصدای ما، آرامش حرم را به هم ریخت و چند نفر از خدام آمدند و گفتند:"اگر میخواهید سینه بزنید، برید توی حیاط." و خیلی محترمانه بیرونمان کردند.
بههمان برخورد. طوری که چند نفر این تعبیر را داشتند که:امام رضا شفا که نداد هیچ ، جوابمان هم کردند. حرف پختهای نبود. فردا یکی ازهمان خدام آمد جلوی حسینیه همدانی ها و بدون هماهنگی قبلی گفت:شما مهمان حضرت هستید. تشریف بیارید برای ناهار.
آن دو_سه نفر که فکر میکردند امام رضا با ما قهر کرده، شادی کنان گفتند:امام رضا آشتی کرد. این هم نشانه اش. البته نه جواب کردن مادر آن شب و نه وعده ناهار امروز، هیچ کدام نشانه قهر و آشتی امام نبود. اما خُب عده ای دل نازکی داشتند.
بعد از این ماجرا، دوباره در حجره ای اجتماع کردیم. اینبار هر کس در حال و هوای خودش بود. درست مثل خلوت شبهای #سدگتوند و آن شب زنده داری های بی تکلف که به قول #علی_منطقی
منورها تا صبح می سوختند؛ اما لو نمی رفتند.
#منطقی اینجا هم دست از شیطنت برنمیداشت. از حرم که برگشتیم، بساط کُشتی در زیرزمین به پا شد و بعد که بچه ها حسابی عرقشان درآمد، #علی_شمسی_پور شروع کرد نی زدن و مسعود اسدی دوبیتیهای باباطاهرعریان را خواند:
به صحرا بنگرم صحراتِه وینُم
به دریا بنگرم دریاتِه وینُم
به هرجا بنگرم کوه و درو دشت
نشان از قامت رعناتِه وینم
✨🍃
به این مصرع آخر که رسید، علی منطقی با دست اشاره به قدبلند من کرد و دو_سه بار گفت:"قامت رعناتو بینم؟! " و تا دستم به لنگه دمپایی رفت، دستش را جلوی صورتش کج کرد و گفت: "بشکند این دست که نمک نداره. اگه من و سیدحسین تورو با این قد و بالای رعنا، یک کیلومتر توی #اروند نمیکشیدیم، امروز مزدمان لنگه دمپایی نبود.
❣یک شب همین #علی آنچنان در هوای دوستان #شهید سوخت که نه از گریه، که از نعره های جانسوزش، زائرینی که در طبقه بالای حسینیه همدانیها بودند، ریختن پایین که:چه خبره؟ چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
علی منطقی در اوج گریه ای که از سر صدق و اخلاص بود، یکباره با همان صورت پر از #اشک💧 به پیرمرد معترضی که جلوی اتاقمان ایستاده بود گفت:پدر جان اگر به شما خبر بدهند که همه برادرانتان باهم یکجا شهید شدن، آتیش نمیگیرید؟!💔🍂
علی دروغ نگفته بود. او در حسرت دوستان شهیدش که مثل #برادر و بلکه نزدیکتر از برادر بودند، میسوخت.❣
اما این حرف را با نمکی از شیطنت جوری گفت که پیرمرد با او همدردی کرد و با اعتراض به ما گفت:خب چرا این وقت شب به این بنده خدا خبر #شهادت برادراشو دادین؟
به صورت پر از اشک منطقی، گره خنده افتاده بود. پیرمرد شک کرد. همین که خنده علی و بقیه بچهها آشکارتر شد، پیرمرد عصبانی شد و گفت:
مثل اینکه همه شما دیوانهای به جای حسینیه همدانی ها، برید دارالمجانین(دیوانه خانه).😏😠
🌸از مشهد که برگشتیم در مسیر #اراک سری به استاندار قبلی همدان _ دکتر صالح مدرسه ای _ زدیم که استاندار اراک شده بود.
تا جمع ما را دید، یادشب عملیات #کربلای۴ افتاد که با امام جمعه مان آمده بود. تا خاست خاطره آن شب را برایمان یادآوری کند، رئیس دفترش پیغام داد که:حاج آقا! بازدید از کارخانه دیر شده. استاندار گفت:اینها دوستان من هستند و از جبهه آمده اند. همه شون با من میان بازدید. و ما که تا دیروز توی حجره #حرم راهمان نمیدادند، مثل همراهان و مشاوران استاندار، کلاه ایمنی بر سر گذاشتیم
و از کارخانه های صنعتی در حاشیه شهر اراک بازدید کردیم😌 و از همان جا بعد از ناهار عازم دزفول شدیم...
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
✍ #نماز
🖊استاد پناهیان:
👈هر کس از آیت الله #بهجت رحمت الله علیه #نصیحت می پرسید
می فرمودن:
" برو #نمازتو درست کن همه چیز درست میشه..."
💢 ایشون از آیت الله قاضی قدس سره مطلبی رونقل می کنند؛
🔰 مرحوم قاضی همیشه مکرر می فرمودند: 👇
✨هرکس نمازش را درست کرد و در مقامات معنوی به جایی نرسید، آب دهان به صورت من پرت کند...
چجوری باید "نماز خوب"بخونیم⁉️
"نماز یه عبادتی نیست که لازم باشد شما آن را با "#حال" بخوانید، یا با #اشک بخوانید، با گریه و سوز و عشق بخوانید.
⚠️برای دلهای ما آدمها #اقبال و#ادباری است.
بعضی وقتا آدم #حالعبادت دارد
و بعضی وقتها هم "حال عبادت ندارد."
⚠️نماز در مرحله ی اول فقط رعایت #ادب است نه عشق به خدا...✨
✍اگه دوست داری نمازت خوب بشه و این همه #ثمر داشته باشه این بحث رو دنبال کن👇
با هر نمازی، هر روز تمرین ادب کن مقابل خدا...
..................................
@Karbala_1365
3.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢سیم خار دار نَفس
حتما" گوش کنید....
نیاز به #اشک داریم
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌷شب عملیات #والفجر ۸ بود.بهش گفتیم فرماندهی گفته نمیتونی در عملیات شرکت کنی....
🔶بغضش ترکید, #اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام!
#گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟
می گفتم نه !
♦️شاید صد بار این خواهش تکرار شد. رضا که با محسن هم سن وسال و رفیق جنگ و پایه بود هم به #التماس و گریه افتاد که محسن هم بیاد!
کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان. یک مرتبه #محسن دوید جلویم با اشک گفت:
دیشب خواب حضرت #زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم!
تعجب مرا که دید ادامه داد:
به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم!
♦️خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا!
پرید سر و صورتم رو بوسید. بعد دست دور گردن #رضا انداخت و همدیگر را بغل کردند.
رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی!
من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم.
همان شب عملیات #والفجر هشت هردو پر کشیدند.
بعد از #عملیات فهمیدم که رمز #عملیات هم "یا زهرا" بود.🌹
#شهیدان محسن شیرافکن و رضا حیدری
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
ورقی از زندگی #غواص_شهید_عزیزالله راوند
🌿🌿
💢غواص شهیدی که نام برادرش را جاودانه کرد
👇👇👇👇👇
شهید #راوند از شهدای #غواص به علت شباهتی که با برادرش داشت با شناسنامه او عازم #جبهه و با نام برادرش شهید شد....
⭕️شهید جاویدالاثر #عزیزالله_راوند در سال 1345 در روستای گلزار گنبکی از توابع شهرستان ریگان در خانوادهای فقیر و عشایرنشین به دنیا آمد، وی فرزند پنجم خانواده بود و دوران کودکی را به همراه پدر برای تامین نیازهای زندگی به کار کشاورزی و دامداری مشغول شد...
🔻او که به مهربانی، پاکی و سادگی شهرت داشت به دلیل نبود #امکانات از ادامه تحصیل باز ماند و فقط تحصیلات را تا مقطع ابتدایی ادامه داد و از همان کودکی در کارها به دیگران به ویژه مردم ناتوان کمک میکرد و دوست داشت یاور مردم باشد و با همین ویژگی زبانزد خاص و عام بود....
#به_عشق_امام_حسین (ع) به جبهه میروم
🔶دوران نوجوانی شهید مصادف با هشت سال دفاع #مقدس شد، 14 ساله بود که به عشق انقلاب و رهبر کبیر در دلش #غوغایی برپا شد، او شیفته عزیمت به جبهه شد و ابتدا با مخالفت خانواده روبهرو شد، اما دیری نپایید که رضایت خانواده را جلب کرد و در جواب مادر که میگفت، فرزندم شما کوچکتر از آن هستی که به #جبهه بروی گفت، مادرم من به خاطر اسلام و عشق به امام حسین (ع) و برای دفاع از #میهنم میروم.
🌾🌾🌾🌾
🔶کار به اینجا ختم نشد، چراکه #شهید سنش برای رفتن کم بود و با اعزام او مخالفت کردند به علت شباهتی که شهید با برادرش داشت، با او صحبت کرد که اجازه دهد با شناسنامه او عازم #جبهه شود و با موافقت برادرش عازم جبهه شد.
🌻در ابتدا خانواده دلتنگی خود را با نوشتن نامه ابراز میکردند و شهید بدون معطلی جواب نامهها را مینوشت و طی طول دو سال که در #جبههها حضور داشت، در #عملیاتهای مختلف شرکت کرد تا اینکه به مرخصی آمد و چند روزی را نزد خانواده ماند.
#جستجوهای_پدر_در_جبهه_بیثمربود
✅شهید عزیزالله #راوند سرگرم جبهه و جنگ بود، زمستان هم فرا رسیده بود و گفته بود کمتر میتواند به مرخصی بیاید مادرش با چشمانی پر از #اشک میگوید، آخرین باری که آمد به علت برف و باران لباسهایش گلی شده بود.
⭕️در آخرین مرخصی مادر به او گفته بود، میخواهم برایت خواستگاری بروم و شهید با سکوت #رضایت خود را اعلام کرده بود، برای او دختر خالهاش را در نظر گرفته بود و مراسم ساده #نامزدی را برگزار میکنند.
🔆طی نامهای اتفاقات شیرین خواستگاری را برایش مینویسند، اما نامه با مهر قرمز برگشت میخورد و همین طور نامههای بعدی برگشت میخورد تا اینکه پدرش #عازم جبهه میشود و با جستجوهایش اثری از #شهید نمییابد.
🔅تنها از همه میشنود که فرزند شما در منطقه نیست، آنها #احتمال میدادند که فرزندشان اسیر شده و باز هم میشنوند، فرزند شما جزو اسرا هم نیست، اما باز هم امیدوار میمانند تا اینکه از سوی منابع رسمی اعلام میکنند، #شهید عزیزالله راوند در #عملیاتی در جزیره مینو در سال 1366 به #شهادت رسیده و جاویدالاثر 🕊ماند.
#اسم_واقعی_شهید_طهماسب_راوند است
🌴دیگر هیچ چیز نمیتواند مادر را آرام کند، او با چشمانی پر از #اشک ادامه میدهد که هر شب با قاب عکس او سخن میگویم، مدتهاست که خواب فرزندم را ندیدهام، حسرت این #مادر
برای به آغوش کشیدن #قبر فرزندش همچنان ادامه دارد.
🍀منتظر یک نشان از فرزندی است که با شناسنامه برادرش شهید شد و او را به اسم #عزیزالله راوند میشناسند، شهیدی که اسم واقعیاش #طهماسب راوند است.
اما این شهید جزو شهدای #غواص🏊♂ شناسایی و بر دستان مردم شهیدپرور ریگان #تشییع و در زادگاهش روستای گلزار بخش گنبکی روز گذشته به #خاک سپرده شد.
#غواص_شهیدعزیزالله_راوند
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#زندگينامه_غواصشهيد ابوالفضل خدامرادي وطن- #فرماندهگروهانخط شکن نام پدر: حبيب اله تاريخ تولد: 13
💢يك روز به #عمليات مانده بود. او را ديدم كه تنها و دور از ديگران، در سايه سار نخلي نشسته است. آرام و بي صدا به سويش رفتم. وقتي كه نزديكش رسيدم، ديدم #قطرات اشك از روي گونه هايش هروله كنان بر خاك مي افتند. عجب حالت خوشي داشت! با صداي #زيبايي زمزمه مي كرد و #اشك مي ريخت، او در خلوت حضور يار نشسته بود.
وقتي كه #عمليات آغاز شد، من شهادت را به روشني در سيمايش مي خواندم
و سرانجام هم شميم دل انگيز شهادت و بوي وصال يار در فضاي جانش پيچيد و درهاي آسماني به رويش گشوده شد.
او شهيد ابوالفضل خدامرادي، فرمانده گروهان #غواص از گردان ولي عصر ( عج ) زنجان بود كه در #عمليات كربلاي 5 و پس از عبور از درياچه #مصنوعي ـ منطقه آبگرفتگي ـ در دشت #شلمچه تن را در جويبار لاهوتي خون شستشو داد و در آسمان #شلمچه غروب گشت.
روحش یاد و یادش
«برگرفته از کتاب #زندگينامه غواصان دريادل زنجان»
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄