eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
910 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه صبح یکی از روزهای پاییزی بود. از سالنی که در آن با نوارهای نایلونی صنایع دستی درست می کردند، به سلولم برمی گشتم. شلاقی را که بافته بودم توی دست گرفته بودم و داخل سلول رفتم. چند دقیقه بعد بنی سعیدی که تبرئه و آزاد شده بود، برای خداحافظی به سلولم آمد و کنارم نشست. خوشحال از فرصت استفاده کردم و نامه ای برای گروه مبارزان خارج از مرزها نوشتم و امضا کردم و ضمن نامه، بنی سعیدی را برای ادامه مبارزه با رژیم به آنها معرفی کردم. کاغذ را لوله کردم و خیلی ماهرانه درون لوله شلاق فرو بردم و آن را به عنوان هدیه به بنی سعیدی دادم و تا در خروجی بند بدرقه اش کردم. هنوز چند دقیقه از برگشتنم به سلول نمی گذشت که با صدای باز شدن در بند و قدمهایی که به سرعت نزدیک می شدند، خشکم زد. زندانیان همه به ورودی نگاه می کردند. ناگهان چند مأمور وارد سلول شدند. به من حمله ور شدند و من را به باد مشت و لگد گرفتند. همه شگفت زده بودند و با نگرانی به من که زیر مشت و لگدشان اعتراض می کردم، نگاه می کردند. یکی از مأموران به من سیلی می زد و فریاد می کشید و فحش مادر و خواهر میداد: - در زندان هم دست از کارهایت برنمی داری؟! از ضربات باتوم به خودم می پیچیدم و فریاد میزدم: - من کاری نکردم! چرا میزنید؟ مأمور در جوابم فریاد زد: - کاری نکرده ای؟ پس این نامه چیست؟! در برابر چشمان گردشده از تعجب من و دیگر زندانیان، از لوله دسته شلاق، نامه را بیرون کشید. زبانم بند آمده بود. رنگم پریده و قلبم به شدت میزد. مرگ را روبه رویم میدیدم. بنی سعیدی بیرون ایستاده بود. سرکی کشید و یک لحظه او را دیدم. باورم نمی شد که نفوذی ساواک باشد. انگار برق سه فاز من را گرفته بود. خشکم زده بود. خیره و با تعجب نگاهش می کردم. حتی صدای مأمورانی را که به من بد و بیراه می گفتند، نمی شنیدم. صدای بلندی در ذهنم می پیچید: - نکند لو رفتنم در دو سال پیش هم کار این خائن بود؟ مأموران با کتک کاری من را از سلول به انفرادی بردند. آن قدر از این حرکت بنی سعیدی شوکه شده بودم که شدت ضربات را حس نمی کردم. برایم مسلم شده بود که دستگیری ام در دو سال پیش، کار این نامرد در لباس دوست بوده است. فریادی زدم که بنی سعیدی شنید: - ولك ليش خنت بيه، یا خائن ا(چرا به من خیانت کردی خائن) پیگیر باشید...🍂
چیز های خوب نصیب کسانی میشود که 🍃بــاور🍃 دارند چیزهای بهتر نصیب کسانی میشود که 🍎صبــورند🍎 و بهترین چیز ها نصیب کسانی میشود که 🎄تـسلـیم نمی شوند... 🍃🍎
هدایت شده از #مرگ_بر_آمریکا #مرگ_بر_اسرائیل
هدایت شده از #مرگ_بر_آمریکا #مرگ_بر_اسرائیل
دلم هواى بقیع دارد و غم صادق عزا گرفته دل من ز ماتم صادق دوباره بیرق مشکى به دست دل گیرم زنم به سینه که آمد محرم صادق 🏴 شهادت جانسوز امام صادق علیه السلام تسلیت باد.
🏴❤️🏴❤️🏴 💔 ، ای غریب آباد. آغوش باز کن. غریب دیگری در راه است.   مجلسی آبرومند برپا کن از سنگ و خاک و کبوتر.   نگاه کن آسمانیان به پیشوازش آمده اند.  جمع پاکان جمع است جامعه بخوان: السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعَ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفَ الْمَلاَئِكَةِ وَ مَهْبِطَ الْوَحْيِ وَ مَعْدِنَ الرَّحْمَةِ وَ خُزَّانَ الْعِلْمِ وَ مُنْتَهَى الْحِلْمِ وَ أُصُولَ الْكَرَمِ ...  💔 اما تو ای زاری کن از حکایت تلخ غربت خاندان طهارت.   ای مدینه دیگر لطافت صبح صادق را نخواهی دید.   دیگر آفتاب از مشرقت طلوع نخواهد کرد. کوچه هایت در آرزوی نوازش قدمهای خواهند ماند.   زاری کن ای مدینه ... ❣ زین ماتمی كه چشم ملایك ز خون، ترست گویا عزای صادق آل پیمبرست یا رب چه روی داده، كزین سوگ جانگداز خلقی پریش خاطر و دلها پر آذرست مُلك و مَلك به ناله و افغان و اشك و آه چون داغدار، حضرت موسی بن جعفرست خون می رود ز فرط غم از چشم شیعیان زیرا كه قلب عالم امكان مكدرست  🌺شاعر: (صفا)  🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 ..🌸 💧شست باران همه‌ی کوچه خیابان‌ها را... پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من...؟ 🌹 🌹 🌸.... @Karbala_1365
🌷جوش صورت و نگاه حرام 🌷  صورتش از نوجوانی پر از جوش بود، توی نوجوانی از وضعیت صورتش خیلی ناراحت بود، بعد میره دکتر پوست و دکتر هم بهش چند تا کرم و پماد و دارو میده، اما فایده نداشت. چند روز قبل از شهادت رفیقش بهش میگه این صورتت رو نمیخوای درمان کنی؟ اونم میخنده و و میگه: ای بابا، دیگه فقط یه انفجار میتونه جوش‌های صورتم رو درمان کنه. چند روز بعد هم انفجار شدید یه انتحاری، جوش‌های هادی ذوالفقاری رو درمان میکنه. هادی ذوالفقاری دوست داشت شهید بشه، همیشه میگفت: ، راه شهادت رو میبنده... 📚نقل از کتاب:
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
همه آنهایی که سن و سالشان به روزهای داغ مرداد سال 67 می‌رسد، حسرت و اندوه هزاران ایرانی از جا‌ ماندن از کاروان بزرگ شهادت  را خاطرشان هست. حالا سال‌ها از آن روزها می‌گذرد، امینت مرزهای ایران به مدد بخش بزرگی از همان حسرت‌خوردگان روز به روز مستحکم‌تر از قبل تامین شده است، در میانه سرزمین پر از خون خاورمیانه، سرزمین ایران استوار ایستاده است، اما در کیلومترها آن سوتر، در دو سرزمین منبع قلب‌های شیعیان، راه دیگری باز شده است. آن حسرت‌خوردگان، حالا پیر شده‌اند، خیلی‌هایشان از دنیا رفته‌اند و به یاران شهیدشان پیوسته‌اند، اما نسل جدیدی از جوانان ایران به میدان آمده‌اند که یادگار روزهای خوش دهه آرمانگرایی در ایران هستند. آرمانگرایانی که همچون پیر و مولایشان برای آرمانشان مرزی قائل نیستند، شنیده‌اند که سرزمین قبور مطهر امامان و بزرگانشان تهدید شده‌اند، رنج سفر و دوری به تن خریده‌اند، بار غربت به دوش کشیده‌اند و در سرزمین و دیار دیگری که نام «ایران» ندارد، اما آرمان بزرگ عدالت‌طلبی و حق‌طلبی در آن دنبال می‌شود به نبرد با شر روزگار ما پرداخته‌اند. ومثله تمام مدافعان حرم یک روز خبر شهادت یک بسیجی ایرانی در رسانه‌ها پیچید. آن طور که در اخبار غیررسمی پخش شده بود، در یک تله انفجاری گرفتار شده است و جز یک دوربین ، چیزی از او باقی نمانده است. آن طور که عکس‌های او نشان می‌دهد، سن و سال زیادی هم نداشته است، قیافه و سر و وضعش به شدت معمولی است ، مثل هزاران جوان دیگری که در پایگاه‌های بسیج،  هیئت‌های مذهبی، مساجد و... می‌آیند و می‌روند. مثل همه ایرانی‌ها.... و این راه ادامه دارد.. 🌸شادی روحش 🌸 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺برای اطلاعات بیشتر از نحوه و محل دفن شهیدمدافع حرم به سایت زیر مراجعه کنید.👇👇👇 http://hadizolfaghari.blog.ir/category
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه مأموران من را کشان کشان از سلول بیرون بردند. فردای آن روز انگار دوران تلخ گذشته داشت تکرار می شد. خودم را در محاصره مأموران شکنجه گر دیدم. چشمانم را با پارچه ای بستند و دست و پایم را به زنجیر کشیدند. سوار بر ماشینی با شیشه های مات برای محاکمه ای دیگر راهی دادگاه شدم. وقتی ماشین به حرکت درآمد، حس کردم به جز خودم و مأموران، چند نفر دیگر هم در مینی بوس هستند. وقتی به دادگاه رسیدیم و وارد ساختمان شدیم، به محض بازکردن چشمانم، سه نفر دیگر را هم در کنارم دیدم که جرمشان سیاسی بود. نوبت به محاکمه من که رسید، دادستان مدرکی را که درباره من داشت، به قاضی نشان داد و اتهامات بی اساس دیگری به من نسبت داد و در نهایت قاضی دادگاه من را مجرم بالفطره معرفی و به اعدام محکوم کرد. با شنیدن حکم تعیین شده قلبم فرو ریخت! دهانم خشک و بدنم داغ شده بود. چشمانم مات و مبهوت به لبهای قاضی و حکمی که قرائت می کرد، خیره مانده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. انگار در آن لحظه روحم را به سختی از بدنم بیرون می کشیدند. دردی نادیدنی به روح و جسمم مسلط شده بود. بیشترین چیزی که آزارم می داد، این بود که چگونه بنی سعیدی حاضر شده بود در لباس دوست، هم محله و هم زبانم، به خاطر پست و مقام بی ارزش چندروزه دنیا، حتی تا زندان اهواز برای نابودی ام بیاید. سرم را با تأسف تکان دادم و آرام زمزمه کردم: - افوض امرى الى الله... دخيلك يا الله. ... .. کارم را به خدا می سپارم. به تو پناه می برم یا الله _ وکیلم دو سال پیگیر وضعیتم بود. دو سالی که بر من سخت و تلخ گذشت و هر روزش برایم یک سال بود و بالاخره به خانواده خبر داد که بعد از محاکمه ای دوباره به اعدام محکومم کرده اند. این خبر درد و رنجشان را بیشتر کرده بود. نمیدانستم آنها در چه وضعیتی هستند و این خبر بد روحیه خانواده را خراب کرده و باعث بیماری روحی پدر و مادرم شده بود. | در سلول کوچکم که دیر به دیر درش باز می شد، در لحظات سختی که بر من میگذشت، یاد خدا بودم. سلولی که در آن تقریبا حساب شب وروز از دستم در رفته بود و فقط روزی دو بار پنجره کوچکش برای ظرف غذا باز می شد و دست مأموری را می دیدم که ظرف را میداد. در باز شد و دو مأمور داخل آمدند. هنوز درد آخرین شکنجه ام را بر پشت و کمرم احساس می کردم و به سختی راست می نشستم. سرم را به زیر انداختم و خود را به خدا سپردم. صدای یکی از مأمورها در گوشم نشست: - پاشو بایست! از آخرین محاکمه مدتی می گذشت و می ترسیدم باز هم برای آزارم آمده باشند. در این سلول انفرادی چنان لحظات بر من سخت گذشته بود که آنها هم بر من گریه می کردند. کمی به خود جرئت دادم و از مأمور پرسیدم: . - من را کجا میبرید؟ . گفت: - تبعيدا چشمانم گرد شد. پیگیر باشید....🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه از مامور سوال کردم، _ من را کجا می برید؟ گفت : _ تبعید! چشمانم گرد شد. نمیدانستم چند وقت است که در این سلول انفرادی هستم. با ناراحتی گفتم: - چند وقت است در این دخمه هستم؟ - نمیدانی؟ نگاهش کردم و گفتم: - نه والله! جواب داد: - دو ماهی میشود. به سختی از جایم بلند شدم. یکی از مأمورها جلو آمد و دستبند به دست ها و زنجیر به پایم بست و با دیگری که بازویم را گرفته بود، من را به بیرون از ساختمان بردند. نور تند آفتاب به سر و رویم تابید. دستم را جلوی چشم هایم گذاشتم تا سایبان نور خورشید شود؛ اما از این که نور خورشید به سروصورتم میزد، احساس خوبی داشتم. اتوبوسی روشن در محوطه حیاط بود. همزمان با بیرون آمدنم، سه نفر دیگر مثل من دستبند به دست و زنجیر به پا آمدند و کنارم ایستادند. نگاهی به آنها کردم. خیلی زود یادم آمد که این سه نفر در آخرین جلسه دادگاه با من آنجا بودند و آنها هم محاکمه شدند. آهسته از یکی از آنها که با فاصله کنار دستم ایستاده بود، پرسیدم: - کجا می خواهند ببرندمان؟ - انتقالی! - انتقالی؟! این بار کجا؟ - همدان. چند ساعت از شب گذشته بود که اتوبوس به همدان رسید و پشت دروازه ای بزرگ از حرکت ایستاد. پوست صورتم از سرما یخ زده بود. اتوبوس داخل حیاط بزرگی رفت و از حرکت ایستاد. در باز شد و سربازی سلاح به دست بالا آمد و با صدایی بلند گفت: زود پیاده شوید! باورم نمی شد که از لرزیدن و سرما خلاص شده بودیم. انگار ما را درون یخچال گذاشته بودند. چهار زندانی سرمازده و لرزان به زور از جا بلند شدیم و با زنجیرهای یخ زده که به پوست پاهایمان می سایید به سختی قدم برمی داشتیم. وارد ساختمانی با سلول های متعدد شدیم. هوای داخل ساختمان زندان، گرمای مطبوع و دلچسبی داشت. چند دقیقه طول کشید تا لرزش بدنم کم شد. ما را داخل سلولی بردند و زنجیرهای دست و پایمان را باز کردند. سربازی با چند پتو به دست وارد شد و به طرف هرکدام دو تا پتو پرت کرد. وقتی در سلول به رویمان بسته شد، تن سرمازده مان را با پتوها پیچاندیم و هرکدام در گوشه ای کز کردیم. پیگیر باشید...🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه کم کم با دیگر زندانیان دوست شدم و با برادری و حالتی مسالمت آمیز کنار هم محکومیتمان را می گذراندیم. در بحث های سیاسی شرکت می کردم و البته گاهی هم با زندانیان چپی یا مارکسیست بحث سیاسی داشتم. بیشتر وقتها سرم توی لاک خودم بود و وقتم را به مطالعه قرآن و نهج البلاغه و تاریخ می گذراندم. باور نمی کردم که در زندان جدید خبری از شکنجه نباشد. هنوز آثار زخمهای شکنجه بر بدنم دیده می شد. همچنان بیهویت بودم و شناسنامه ای که هویتم را نشان دهد، نداشتم. مسئولان زندان برایم شناسنامه ای جدید صادر کردند و من معروف شدم به صالح قاری الاسدی» فرزند مهدی، با شناسنامه ای که صادره از بود. زمستان هم رو به پایان بود و من با لباس های گرم اهدایی زندانیان دیگر، بدن نحیفم را گرم نگه داشته بودم. بعضی زندانیان زیر نور لذت بخش آفتاب در حیاط قدم می زدند. من چهارزانو در نور گرم و مطبوع آفتاب گوشه ای نشسته بودم و کتابی می خواندم. صدای زمختی با لهجه عربی در گوشم نشست: - سلام علیکم! سر برداشتم. مردی روبه رویم ایستاده بود. نور آفتابی که به چشمم می تابید، مانع از دیدن صورتش می شد. چشمانم را جمع کردم و جواب دادم: - و علیکم السلام و رحمة الله! از جا بلند شدم و دستم را سایبان چشمم کردم. مردی قدبلند و لاغر و تکیده، سیه چرده، با سبیلی پرپشت مقابلم ایستاده بود. مرد دستش را جلو آورد و با من دست داد. - انا جاسم محمد العزاوي. لبخندی زدم و ابراز خوشحالی کردم: - اهلا و مرحبا. انا صالح قاری الاسدی. 👈 و این شروع آشنایی من با افسر زندانی عراقی بود که کمی هم فارسی بلد بود. گویا متوجه شده بود که من عربی صحبت می کنم و چون او هم مثل من با کسی آشنا نبود و جیره و لباس به او نمی دادند، دنبال فرصتی بود تا با من آشنا شود. ---------------------- 🍂 : سرهنگ العزاوی را تا پایان این مجموعه به خاطر داشته باشید. پیگیر باشید...🍂
🌸امام على عليه السلام: ✨عاقل كسى است كه كارهايش را خوب انجام دهد و تلاشى كه مى كند، به جا باشد. 📚غررالحكم، ح ۱۷۹۸ 🌸.... @Karbala_1365
🔰در شام شهادت رئیس مذهب، یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام.... 🔹گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم؛ 🔺حضرت فرمود : صبر کن پسرت برمی‌گردد... 🔹رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت؟ 🔺حضرت فرمود : مگر نگفتم صبر کن؟ خب پسرت برمی گردد دیگر... 🔸رفت اما از پسرش خبری نشد! برگشت؛ 🔺آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟ ....دیگر طاقت نیاورد... 🔹گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟...... نمی‌توانم صبر کنم..... به خدا طاقتم تمام شده... 🔺حضرت فرمود برو خانه پسرت بازگشته 🔸 رفت خانه دید ، واقعاً پسرش برگشته... آمد پیش امام صادق، 🔹-آقا جریان چیست؟ نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟ 🔺آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما: «عِند فناءِ الصّبر یأتی الفَرج......» صبر که تمام بشود فرج می آید... ♻️خدایا ! به حق امام صادق علیه السلام ما را بیقرار امام زمانمان کن! 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 🌹 ولادت:74/1/26 شهادت:94/8/21 مزار:قطعه ای از بهشت (گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر)
اے ڪــاش از بهر شهیـدانے ڪہ گمــنام شدنـ💔ـد لایق شــور و شهــامت یــ...ـا مےشدیـــم!❣
هدایت شده از مطالب ذخیره،کانال دادش محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژگی های (عج) 🌹 امامی ڪه امام صادق(ع) به او را داشت ... 🔻چرا معصومین (ع) فرمودند : آرزوی خادمی ایشان را داریم؟؟ 🌹 @saberin_shahid_ghafari