eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
113 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
☕🍁 بعد از خوردن نهار سرد شده ای که حوصله ی گرم کردنش را نداشت، به اتاقش رفت. دلش هوای کتاب خواندن کرده بود. کتابی از کتابخانه ی کوچک اتاقش انتخاب کرد. "ازدواج به سبک شهدا" | این کتاب هدیه ای بود که دوستش روز تولد به او داده بود. با بسم اللهی شروع به خواندن کرد. چیز هایی که در کتاب نوشته شده بودند، برایش غیر قابل باور بودند. هر صفحه ای از کتاب خاطره ای از نوع ازدواج شهدا به روایت همسر هایشان بود. سادگی ازدواجشان تعجب او را برانگیخت. هر چه جلو تر می رفت، به خودش مطمئن تر و در راهش مصمم تر می شد، چرا که او با حجاب و چادرش، نگذاشته بود خون این شهدا پایمال شود. شهدایی که بدون چشم داشتن به مال و ثروت، در نهایت سادگی زندگی می کردند. متوجه نبود که قطره های اشک از چشمانش جاری می شوند و زمانی این را فهمید که اولین قطره ی اشک ریخته شده را روی کتاب دید. اشک هایش را پاک کرد و رفت تا صورتش را بشورد. نگاهی درون آيينه انداخت. چهره ای معمولی تر از معمولی، چشمانی قهوه ای که بر خلاف عسلی چشمان پدر و مادرش بود، بینی کوچکی که تمام دوستانش به آن حسادت می کردند. از چهره ی معمولیش راضی بود؛ چرا که چهره اش هدیه ای از طرف خداوند بود. مگر هدیه را می شود انتخاب کرد؟! | داشت به اتاقش بر می گشت که صدای مادرش را شنید. - نهار خوردی؟ - نه، با مبینا توی راه یه چیزی خوردیم. سکینه خانم بازهم غر غر هایش را شروع کرد و با صدایی که بیشتر شبیه داد زدن بود، گفت: آره دیگه بابای بیچاره ات بره کار کنه.. 💞@MF_khanevadeh
🍁☕ - نه، با مبینا توی راه یه چیزی خوردیم. سکینه خانم بازهم غر غر هایش را شروع کرد و با صدایی که بیشتر شبیه داد زدن بود، گفت: آره دیگه بابای بیچاره ات بره کار کنه با هزار زحمت چند تومن پول در بیاره، تو برو فقط چرت و پرت بگیر. هر هفته هم که نماز جمعه می ری کلی پول رفت و آمدت می شه! واقعا از این رفتار مادرش به تنگ آمده بود؛ نهایتا سه سال دیگر قرار بود این وضع را تحمل کند که آن هم روی یک چشم بر هم زدن، تمام خواهد شد. بدون جواب دادن به سمت اتاقش رفت که باز هم صدای مادرش بلند شد. - فقط همین رو بلدی دیگه! تا حرف می زنیم، در می ری توی اتاقت. معلوم نیست توی اون خراب شده چی داری که همش اون جایی؟ با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود، گفت: به مولا على قسم؛ هیچی! - قسم دروغ نخور! دیگر آستانه ی تحملش لبریز شده بود. در را بست و همان کنار سر خورد. زانوهایش را بغل کرد و به قطره های اشکش اجازه ی باریدن داد. اشک هایی که با سرعت فرود می آمدند و صورتش را تر می کردند. فقط نام خدا را صدا زد و گفت: خدا جونم! هستی دیگه نه؟! می دونی که؟ سپردم به خودت. اما باز سنگینی حرف هایی که از ابتدای زندگی اش تا به الان به او زده شده بود، روی دلش سنگینی می کرد. همدمی می خواست که ساعت ها بشیند و برایش از زندگی تلخش بگوید. مگر همدمی جز دفترش داشت؟ این لحظه نیاز به درد و دل کردن با خدایی داشت که مرحم تنهایی هایش بود. فقط خدا بود که می توانست او را آرام کند. خواست اتاق را به قصد... 💞@MF_khanevadeh
🍁☕ خدا را صدا زد و گفت: خدا جونم! هستی دیگه نه؟! می دونی که؟ سپردم به خودت. اما باز سنگینی حرف هایی که از ابتدای زندگی اش تا به الان به او زده شده بود، روی دلش سنگینی می کرد. همدمی می خواست که ساعت ها بشیند و برایش از زندگی تلخش بگوید. مگر همدمی جز دفترش داشت؟ این لحظه نیاز و دل کردن با خدایی داشت که مرحم تنهایی هایش بود. فقط خدا بود می توانست او را آرام کند. خواست اتاق را به قصد وضو ترک کند که چیزی در دلش تکان خورد. تحمل توهین دیگری را نداشت؛ چشمانش را دور تا دور اتاق چرخاند و روی لیوان آبی که روی میزش بود، ثابت نگه داشت. اللهޔالله لبخندی زد و گفت: خدا جونم مرسی که حواست به همه چیز هست! با تمام سختی، وضویش را با همان یک لیوان آب گرفت و بعد از پهن کرده سجاده و سر کردن چادر، مشغول خواندن نماز شد. اواخر رکعت دوم بود که احساس کرد اتاق مانند چرخ و فلک دور سرش می چرخد. ناگهان با صدای بدی، روی زمین سقوط کرد. تمام بدنش درد می کرد اما نمی توانست نمازش را نصفه رها کند. سعی کرد بلند شود که توانی در خودش ندید. زیر لب آیه الکرسی را خواند و بعد از جمع کردن جانماز، بالشتی از روی تخت برداشت و همان کنار دراز کشید. دلیل حال الانش را نمی دانست؛ اولین بار بود که این اتفاق برایش می افتاد. چشمانش را بست سعی کرد ذهنش را خالی سازد که صدای تلفن مانع از آسودگی از افکارش شد با تمام توانش خود را به میزش رساند و تلفنش را برداشت. با دیدن پیامک همراه اول، چشمانش را از حرص روی هم فشرد. آن را بر روی حالت 💞@MF_khanevadeh
و دوم با تمام توانش خود را به میزش رساند و تلفنش را برداشت. با دیدن پیامک همراه اول، چشمانش را از حرص روی هم فشرد. آن را بر روی حالت سکوت، همان جا رها کرد و سر جایش برگشت. چشمانش را بست و در کسری از ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت. با صدای سرو صدای کودکانی که از حیاط می آمد، از خواب بیدار شد. نگاهی به اطرافش انداخت و از جایش بلند شد؛ حالش نسبت به قبل بهتر بود. حدس می زد که مادر و برادرش برای قدم زدن به حیاط رفته باشند. آرام در را باز کرد و از پنجره ی تراس کوچکشان نگاهی به حیاط انداخت. حیاط بزرگی که در سه طرف آن، باغ نسبتا بزرگی بود که مادرش در آن سبزی، گل و ... می کاشت بچه ها مشغول بازی روی تپه ی شنی رو به روی خانه شان بودند؛ حدس می زد که بقیه در طبقه پایین و زیر سایه نشسته و در حال چایی خوردن باشند. پنجره را بدون ایجاد کوچک ترین صدایی باز کرد و سرش را به طرف پایین متمایل کرد. درست حدس زده بود؛ طبق معمول همه مشغول چای خوردن بودند و از در و دیوار برای هم سخن می گفتند. پنجره را بست که جسم متحرک کوچکی که از گوشه چشمش دیده بود، حواس اش را پرت کرد. سرش را به تندی به سمت چپ برگرداند که مارمولکی را دید که روی دیوار تراس شان است. سعی کرد بدون جيغ زدن، سریع به داخل خانه برود و تا زمانی که مادر و پدرش نیامده اند، در را باز نکند. با دیدن مارمولک، حسابی چندش اش شده بود و هوس چای خوردنش را از دست داده بود. در را بست و لحظه ای سر جای خود ماند. تابستان کسل کننده ای بود؛ چرا که کاری برای انجام دادن نداشت و هر لحظه حوصله 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 وسوم از دست داده بود. در را بست و لحظه ای سر جای خود ماند. تابستان کسل کننده ای بود؛ چرا که کاری برای انجام دادن نداشت و هر لحظه حوصله اش سر می رفت. نگاهی سر سری به خانه انداخت؛ خانه ای که از زندگی کردن درون آن، هیچ خوش اش نمی آمد. خانه ای با زیر بنای هشتاد و چهار متر که برای آن ها بزرگ هم بود. دو اتاق خواب؛ یکی بزرگ و دیگری آن قدر کوچیک بود که عاطفه آن را انباری می نامید. مبل هفت نفره قهوه ای که با دیگر وسایل خانه ست شده بود و پرده ی خردلی رنگ که سلیقه ی عاطفه بود و تا کنون هر که آن را دیده بود از رنگ و طرح اش تعریف و تمجید کرده بود. تنها مشکل عاطفه، زیر تلویزیونی قدیمی شان بود که دایی بزرگش به عنوان یادگاری به مادرش داده بود. زیرتلویزیونی کوچک و ساده ای که بیشتر شبیه کتابخانه بود. به مادرش اصرار می کرد که آن را عوض کنند و هر بار از مادرش همین جواب را می شنید که می گفت: یادگاری داییته؛ دلم نمیاد بزارمش یه گوشه خاک بخوره. بخوره. از خلوت بودن خانه استفاده کرد و صدایش را رو سرش انداخته و گفت: خدایا! حالا من چی کار کنم؟ یعنی همه چیز تموم شد؟ خدا جون حواست هست که سپردم به خودت؟ یادت نره یه بنده ی کوچیک این پایین داره بال بال می زنه ها! یاد موبایلش افتاد که بدون جواب مانده بود. با خودش گفت: تا الان که منتظر موندی، یکم دیگه هم بمون؛ من برم چیزی بخورم بیام. - طبق معمول انگشتش با پشتی که در ورودی آشپزخانه بود، برخورد کرد که عاطفه 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 خدایا! حالا من چی کار کنم؟ یعنی همه چیز تموم شد؟ خدا جون حواست هست که سپردم به خودت؟ یادت نره به بنده ی کوچیک این پایین داره بال بال می زنه ها! یاد موبایلش افتاد که بدون جواب مانده بود. با خودش گفت: تا الان که منتظر موندی، یکم دیگه هم بمون؛ من برم چیزی بخورم بیام. طبق معمول انگشتش با پشتی که در ورودی آشپزخانه بود، برخورد کرد که عاطفه چند فحش نثار کسی که پشتی را اختراع کرده بود، کرد. - مگه پشتی رو هم اختراع کردن؟ شاید هم اختراع نکردن و به نفر چهار تا خرت و خاشال ریخته تو یه کارتون، گذاشته پشت کمرش و اسمش رو گذاشته پشتی؟ عجيبه ها! در یخچال را که باز کرد، یادش رفت به دنبال چه آمده بود و به وسایل درون آن زل زد. لحظاتی بعد به خود آمد و شکلات صبحانه ی مورد علاقه اش را برداشت و در یخچال را بست. در شکلات را باز کرد و بعد از برداشتن قاشقی به طرف اتاقش روانه شد. روی صندلی اش نشست و کامپیوترش را روشن کرد. مشغول جست و جو در اینترنت بود که موبایلش زنگ خورد. نگاهی به اسمی که روی آن افتاده بود انداخت و با دیدن شماره ی ناشناس، بعد از اندکی درنگ پاسخ داد. - بفرمایید؟ - سلام خوبی عاطفه؟ - ببخشید شما؟ - خاله كلثومم دیگه؛ نشناختی؟ - عه سلام خاله خوبین؟ ببخشید به جا نیاوردمتون. - ایراد نداره دختر! مامان هست؟ - نه حیاطه. صداش کنم؟ - نه نه نمی خواد صداش کنی، شب زنگ می زنم. - باشه خاله جون کاری ندارین؟ - نه خدافظ. تماس را قطع کرد و فکر کرد که چرا خاله اش باید به گوشی او زنگ بزند؟ خب به گوشی ما 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 - باشه خاله جون کاری ندارین؟ - نه خدافظ تماس را قطع کرد و فکر کرد که چرا خاله اش باید به گوشی او زنگ بزند؟ خب به گوشی مادرش زنگ می زد که با یادآوری اینکه سیم کارتی که تازه خریده بود را با سیم کارت قدیمی مادرش عوض کرده، فهمید که باید فکری به حال مخاطبین مادرش بکند. مشغول دیدن عکس های آقای میم که در فلش خود ذخیره کرده بود، شد که با بلند شدن صدای اذان از نگاه کردن به آن ها دست کشید و بلند شد. سریع وضو گرفت و سجاده ای که خودش با عشق درست کرده بود را پهن کرد. چادرش را باز کرد که بر روی سر خود بگذارد؛ با باز کردن آن رایحه ای خوشبو در فضای اتاق پیچید. با یک تنفس عمیق، عطر را به ریه های خویش فرستاد و چادر را سر کرد. کنار سجاده اش نشست و مشغول گوش سپردن به لا اله اله الله ی آخر اذان شد. با تمام شدن اذان و بلند شدن صدای دعای فرج، بلند شد و دستانش را به سوی آسمان گرفت. اللهم كن لولیک التميمة بن الحسن صلواثک عليه و على آباؤه في هذ؛ الساعة و في كل ساعة وليا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عينة حتى بينه أرضک طوعا و تمتعه فیها طويلا» (خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات، سرپرست و نگاهدار و راهبر و یاری گر و راهنما و دیدبان ولیات، حضرت حجة بن الحسن، که درودهای تو بر او و بر پدرانش باد، باش، تا او را به صورتی که خوشایند اوست، و همه از او فرمانبری می نمایند، ساکن زمین گردانیده، و مدت زمان طولانی در آن بهره مند سازی) بدون اتلاف وقت، شروع.. 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 بدون اتلاف وقت، شروع به نماز کرد. می خواست ذهنش را هنگام نماز، پاک سازد اما مدام به این چیز و آن چیز فکر می کرد. لحظه ای تصور کرد که نزد خدا ایستاده و می خواهد نماز بخواند؛ در لحظه، تمام ذهنش تھی شد. مثل همیشه بعد از زیارت درگاه حق، آرامش خاصی وجودش را در بر گرفته بود. بعد از سلام نماز، سرش را بر روی مهر گذاشت و بار دیگر برای گناه هایی که ندانسته انجام داده بود، طلب آمرزش کرد. سجاده را جمع کرد و پس از تا کردن چادرش، آن را روی کمد گذاشت. عجیب بود که پدر و مادرش تا این ساعت خانه نیامده بودند. *** دایش را بخ به شکستن این سر سفره - عاطفه! بیا سفره بنداز، شام بخوریم. - اومدم. دست از بازی کردن برداشت و بیرون رفت. وسایلی که مادرش روی اوپن آماده کرد بود را برداشت و روی سفره گذاشت. همگی کنار هم نشستند و شروع به غذا خوردن کردند. بر خلاف همیشه، امروز سر سفره ی غذا کسی چیزی نمی گفت و عاطفه هم علاقه ای به شکستن این سکوت نداشت و می خواست در آرامش تمام غذایش را بخورد. با صدا زدن اسم او توسط برادر کوچکش، سرش را بلند کرد و به او نگاهی انداخت. - جانم داداشی؟ - بخول. دلش برای برادر کودکش که هنوز کامل حرف زدن را یاد نگرفته بود و با این حال این چنین به او محبت می کرد، ضعف رفت و با لبخند گفت: الهی آبجی فدات شم! چشم. توهم بخور! لبخند شیرینش از روی لبانش پاک نمی شد. سکینه خانم و آقا محمد 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 به صحبت کردن با یکدیگر کردند اما عاطفه گویی در این دنیا نبود. با آن لبخند روی لبش در خیالاتی شیرین برای خودش سیر می کرد. همگی با شنیدن صدای کسی که مراسم اولین شب محرم را به اهالی اعلام می کرد، رو به پدرش کرد و به او گفت: بابا! امشب مسجد می ریم؟ - نمی دونم. بریم؟ تمام مظلومیتش را در چشمانش ریخت و رو به پدر گفت: آره دیگه بریم. - هرچی دخترم با صدای مادرش سرش را به سمت او چرخاند که مادرش گفت: هر چی این می گه بگو چشم. اون وقت اصلا به حرفمون گوش نمی ده. پدرش با مهربانی رو به همسرش گفت: خانم بچه تو سن بلوغه. گاهی شیطنت می کنه و از زیر کار در می ره ولی حرف گوش می ده که. برو خدا رو شکر کن که دختر دسته گلی مثل عاطفه داریم. عاطفه با این تعریفی که از پدرش برای اولین بار شنید، بسیار خوشحال شد و مادرش با این حرف آقا محمد ساکت شد و به فکر فرو رفت. حرف های همسرش را در دل تایید می کرد اما دوست نداشت این ها را جلوی عاطفه بگوید تا او پررو شود. می دانست که او اکنون در سن رشد قرار دارد. نیاز به تنهایی، لجبازی، غرور و اکنون از شخصیت های این دوره بود و با این حال عاطفه کمی مراعات می کرد. باید برای حرف ها و عصبی شدن هایش گاهی به او حق می داد. سری تکان داد و مشغول شد. عاطفه با تشکری از مادرش به سمت اتاقش رفت و گفت: می رم حاضر شم. ساعت چند می ریم، بابا؟ - ساعت چند شروع می شه مراسم؟ - هشت و نیم -الان که ساعت هفت و نیمه. تا تو آماده شی، نیم ساعت طول می‌کشد 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_بیست_ششم به صحبت کردن با یکدیگر کردند اما عاطفه گویی در این دنیا نبود. با
☕🍁 شم. ساعت چند می ریم، بابا - ساعت چند شروع می شه مراسم؟ - هشت و نیم -الان که ساعت هفت و نیمه. تا تو آماده شی، نیم ساعت طول ساعت هشت راه می افتیم. باشه ای گفت و به سمت اتاق کوچک شان که تمام لباس ها آن جا بود، رفت. مشغول آماده کردن لباس هایش بود که ناگهان به خاطر آورد که به مبینا قول داده بود، اور ببرد. تلفن را برداشت و به او زنگ زد؛ اما جوابی دریافت نکرد. بار دگیرزنگ زد که بعد از چند بوق مبینا پاسخ داد. - ال..و..الو؟ - الو؟ سلام مبینا. کجایی؟ - خو....نه.....ام برو یه جای بهتر، صدات قطع و وصل میشه - خوبه؟ - اره خوبه. زنگ زدم بگم اگه می خوای مسجد بیایی، ما حدود نیم ساعت دیگه راه می افتیم. - باش مرسی. نیم ساعت دیگه جلوی در خونتونم. کشه. -باش فعلا. تلفن را قطع کرد و مشغول آماده کردن لباس هایش بر روی تختش شد. بعد از این که مطمئن شد تمام لباس ها را برداشته است، به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. یعنی آقای میم هم امشب به مسجد می آمد؟ شانه ای بالا انداخت و گفت: مگه میشه نیاد؟ میاد! مادرش که در حال رد شدن از راهرو بود، با شنیدن صداهایی مبهم از عاطفه، گفت: با کی حرف می زنی؟ - هیچی؛ داشتم زیر لب ذکر می گفتم. مادرش سری تکان داد و به کارش مشغول شد. دقت بعد از وضو، لباس هایش را به آرامی پوشید. همیشه در لباس پوشیدن، و وسواس زیادی به خرج می داد و سنگین ترین و شیک ترین لباسش - باش برویم در را باز کرد که از شیشه ی تراس، مبینا را دید که در کنار ماشین، منتظر او بود. سریع پایین رفت و کتانی اش را پوشید. او را در آغوش کشید @MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_بیست_هفتم شم. ساعت چند می ریم، بابا - ساعت چند شروع می شه مراسم؟ - هشت
☕🍁 پایین رفت و کتانی پوسید. کشید، انگار نه انگار که همین صبح با هم بودند. نهال دوستی که خیلی وقت از جوانه زدن آن نمیگذشت اما رشدش باور نکردنی بود. در کنار ماشین ایستادند و از نصف روزی که هم را ندیده بودند، صحبت کردند. با باز کردن ماشین توسط پدرش در ماشین را باز کردند و سوار شدند. با سوار شدن مادر و پدر ،عاطفه مبینا با خوش رویی با آن احوال پرسی کرد به طرف ،مسجد که فاصله ی زیادی هم از خانه ی آن ها نداشت، به راه افتادند؛ سکینه خانم و آقا محمد مشغول صحبت بودند و آن دو هم برای هم شکلک در میاوردند و خندهی آرامی سر می دادند از ماشین پیاده شدند و با خواندن فاتحه ای برای تمام خفتگان مسجد، وارد آن شدند هردو به احترام مادر ،عاطفه کنار ایستادند با فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویش با درد آمیخته در خشم به او نگاهی انداخت و گفت: چته؟ پهلوم سوراخ شد. زیادی نازک نارنجی شدیا؛ باید کم کم آب بندیت کنم. - زرتو بزن دراز جان مبينا اخم ساختگی کرد و :گفت از موضوع اصلی دور شدیم؛ "میم" داره نگاهت می عاطفه با بهت و چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، به او نگاه کرد و دندان هایش را روی هم سابید. - مبينا مبينا دعا كن باهم تنها نشیم الان میگی؟ وقتی کلا آبروم رفت کف پام؟ - تقصیر خودته، حواسم رو پرت کردی این را گفت و با قهر رو برگرداند و جلو تر حرکت کرد عاطفه که از خجالت گرمش شده بود سعی کرد متین وار به دنبال او برود که پایش به سنگ قبر نزدیک. سنگ قبر نزدیک آن جا گیر کرد و نزدیک بود بر زمین سقول کند که تعادلش را حفظ کند 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_بیست_نه پایین رفت و کتانی پوسید. کشید، انگار نه انگار که همین صبح با
🍁☕ زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا دور شد. الان چه موقع نگاه کردن بود آخه مسلمون؟ موقعی که خیلی خانومانه راه میرم واسه من با حیا میشی؛ سرتو می اندازی پایین، الان که نباید نگاه کنی، حیا رو خوردی به آبم روش؟ - قانون مورفی! - چی میگی تو آخه؟ مبینا ژست مغرورانهای به خود گرفت و :گفت بابا این که موقعی نگاهت میکنه که نباید میشه قانون مورفی - بیشین بینیم باو. - مامانت رفت بالا ها بجنب دیگه. به منطقش که رجوع می کرد، نمی فهمید چرا مهدی باید به او خیره شود؟! همیشه او را در حالتی که سر به زمین افکنده بود دیده بود و این حالت برایش سنگین بود وارد مسجد شدند و از ابتدا تا انتها با همه دست دادند احوال پرسی کردند صدای پچ پچ خانمها از این فاصله ی کم به گوش می سید. متانت و وقار این دو دختر زبان زد تمام اهالی بود. یکی از خانومها به بغل دستی اش :گفت ماشالله به آقا محمد! عجب دختری تربیت کرده؛ با فهم مودب معصوم ماشالله از زیبایی هم چیزی کم نداره. حیف که پسر ندارم و گرنه الان عروسم بود. و عرق شرم روی پیشانی اش .نشست از جملهی ،آخرش خوشش نیامد ولی خوشحال بود که در نگاه بقیه این گونه تلقی میشد نگاه تحسین آمیز مادر مهدی را در چشمانش .خواند لبخندی بر روی لب .نشاند. به طرف او رفت که زینب خانم به احترام او بلند و گرم تر از همیشه مشغول صحبت با او شد. عاطفه در کنار مادرش جای گرفت و مبینا هم کنار او نشست. زن عمویش 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃