ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_404 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_405
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
هدیه زهرا که با شنیدن بوی پدرش ساکت و آروم شده بود انگار موقع ترس تنها امیدش به امیر حیدر بود و دستهای حمایتگرش که جیغ و فریاد میکرد برای آغوش پدرش
منم صورتم چسبیده بود به لباس امیرحیدر و نمیتونستم چیزی ببینم ولی دلم آروم گرفته بود
ریتم منظم تپش قلب امیرحیدر تونسته بود اون همه خشم و عصبانیت رو در من فرو کش کنه
آروم آروم دستمو تکون دادم و گذاشتم روی کمر هدیه زهرا و سعی کردم نفس کشیدنم رو جوری تنظیم کنم که دم و بازدمم هماهنگ بشه با امیرحیدر
_وقتی میگم تو تک تک لحظه هات کنارت بودم یعنی تو تک تک لحظه هات داشتم جون میکندم که نکنه خار به پات و اشک غریبی بیاد از چشمت
قفسه ی سینه اش تند تند تکون میخورد مثل کسی بود که دوباره تو موقعیت و شرایط حساس قبلی قرار گرفته باشه
_وقتی میگم همه چیو خودم طراحی کردم یعنی اینکه اولین کاری که ترتیب دادم سلامت و محافظت از تو بوده تو برای من بار ارزش تر از رسیدن به غیاث و اهالی اون گند خونه بوده
دستمو گذاشتم روی پاش ازش جدا شدم مستقیم نگاه کردم به چشمهاش
_امیرحیدر در توان من نبود دوری از بچم.. در توان من نبود دلتنگی برای بچم.. امیرحیدر من پیر شدم سر شیر ندادن به بچم.. من پیر شدم سر فکر کردن به آبروم
روزهایی که با خودم فکرمیکردم ممکنه این آدما چی بگن پشت سرم و پوزخندهاشونو امیرحیدر باید تحمل کنه تا سرحد خودکشی میرفتم و برمیگشتم
وقتی با خودم فکر میکردم ممکنه آدما چجوری قضاوتم کنن و با خودشون بگن زن شوهردار بدون اطلاع از شوهرش فرار کرد و رفت به نا کجا آباد در پی کار نامعلوم، حالم بد میشد و بارها میمردم و زنده میشدم
امیرحیدر چشم دوخته بود به دیوار پشت سرم و سر زهرا رو به سینش فشار میداد جوری که احساس میکردم ممکنه سرش بترکه بچم
آروم و زیر لب با حرص و دندان ساییدن گفت
_نکنه فکر کنی بی غیرت بودم و تن دادم به اون حرفها من اگه گوش بستم و چشم بستم و لبهامو بزور کش دادم تا بخنده به هر آنچه از قضاوت مردم میخوره به قلبم، فقط برای این بود که اگر روزی من نبودم کنار تو و زهرا، از ترس سایه ی شوم غیاث، قالب تهی نکنی و بگی حیدر بی معرفت بود تنهام گذاشت
تند و تیز نگاهش کردم
_تو مارو تنها نمیذاری
روی سر زهرا رو بوسید و گفت
_تنها نمیمونید وقتی زندگی من بیمه شده با نام حضرت زهرا
دلم ترسید دستشو قاپیدم
_تو مارو تنها نمیذاری؟
سرمو کشوند سمت خودش و روی سرمو بوسید و گفت
_تنها نمیمونید وقتی حضرت زهرا رو تو تک تک لحظه های زندگیم احساس کردم تنها نمیمونی جان حیدر
همونطور که سرم پایین بود ناله وار گفتم
_امیرحیدر مارال و مامانم رو چجوری نجات بدم چرا اونارو تنها گذاشتی
دوباره سرمو چسبوند به خودش و با آه گفت
_نبودم من شیراز نبودم تا به خودم بجنبم این اتفاقها افتاده بود ولی بهت قول میدم تا دل مارال خانم رو به دست نیارم و صورتشو بهش برنگردونم، هرگز شیراز رو ترک نمیکنم
آروم پرسیدم
_امیدی هست؟
آرومتر جواب داد
_تا خدا هست و خدایی میکنه همیشه امید هست
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_405 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_406
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بعد از حرفهای آروم کننده ی امیرحیدر و بیدار شدن کامل هدیه زهرا از اتاق اومدیم بیرون
نگاهم که به گوشی امیر حیدر افتاد فورا گفتم
_حیدر جان خواب بودی گوشیت زنگ خورد
هدیه زهرا رو گذاشت روی مبل و با اشاره دست گفت
_مواظب باش لطفا غلت میزنه
لبخندی زدم و رفتم روی زمین کنار مبل نشستم همونطور که با زهرا بازی میکردم حرکات حیدر رو زیر نظر گرفتم
گوشیش رو برداشت و چند ثانیه با دقت متنی رو خوند و فورا شماره ای رو گرفت
بعد از چند دقیقه فرد پشت خط که جواب داد امیرحیدر گفت
_سلام کجایی الان؟
شروع کرد به قدم زدن
_خب الان آرش کجا مونده؟
پس آرمان پشت خط بود
_ادرس بده میام
تنم لرزید از حرف امیرحیدر اون میخواست بره من کجا میموندم اصلا کجا میخواست بره چرا باید بره وای خدا من چقدر ترسو شده بودم بعد از اتفاقی برام افتاده بود
گوشی رو قطع کرد و اومد کنار من با عجله گفت
_ببرمت خونه ی بابا؟
ای وای نه تحمل حرفهای خانم ایزدی رو نداشتم انگار خودش فهمید دوباره گفت
_بریم ببرمت خونه ی فاطمه اینا
خوشحال شدم فورا از جا بلند شدم که برم اماده بشم اصلا حواسم به زهرا نبود امیرحیدر خندید و گفت
_زهرا روفراموش کردی خانم اینجوری ولش کنی میخوره زمین
با سر انگشت بین موهامو خاروندم و شرمنده گفتم
_حواسم نبود
دست زهرا رو گرفت و گفت
_برو اماده شو کم کم عادت میکنی که اولویت زندگی و رفتارت بشه دختر کوچولوت
فورا اونجا رو ترک کردم رفتم تو اتاق مانتو شلواری پوشیدم و برگشتم
امیرحیدر نگاهم کرد و زهرا رو برداشت و گفت
_بریم عزیزم باید زود برسم
بی هوا صداش زدم
_حیدر جان
برگشت دوباره نگاهم کرد
_جانم
نگاهی به خودم کردم و گفتم
_چادر ندارم
چشماشو باز و بسته کرد و جواب داد
_حجاب داری، تا موقعی که بریم ان شالله چادر بخری
_چادر خودم چیشده؟
رفت سمت در خونه و جواب داد
_برنگشتم بیمارستان دنبال وسایلت
دوباره صداش زدم این بار برگشت و کمی کلافه گفت
_جانم؟
_حیدر جان کجا میری؟
لبخندش به خنده های بلند تبدیل شد و گفت
_بیا تو ماشین برات میگم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_406 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_407
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
تو ماشین تمام نگاهم به امیر حیدر بود تا تعریف کنه قضیه چیه و میخواد بره کجا دلم شور افتاده بود و دست خودم نبود که استرسم رو پنهان کنم
دوباره برگشتم سمتش و آروم پرسیدم
_حیدر جان
انگار تو فکر بود از جا پرید
_جانم
_نگفتی کجا میری
نگاهم کرد
_آرمان بود ..
_بله متوجه شدم
دوباره نگاهم کرد و دور زد
_آرمان خیلی پسر خوبیه
سرمو انداختم پایین و شرم کردم از اینکه بگم بله مرام آرمان کم از یک برادر نداره برای من
_اجازه نمیدم آرمان حیف بشه باید کمکش کنم
نگاهش کردم و پرسیدم
_حیدر جان، غیاث کجاست؟
نگاه تند و تیزی انداخت سمتم و گفت
_باید کجا باشه؟
اطمینان خاطر باید میدادم به دلش جواب دادم
_گرفته باشنش
پشت جوی آبی نگهداشت و گفت
_نه ما قصدمون گرفتن غیاث نبود قصدمون نجات تو از مهلکه ای که خودمون طراحی کرده بودیم و پیگیر شدن غیاث برای رسیدن به بالا دستیش، باید متوجه بشیم کی مجوز خروج دخترا رو میگیره
کمربندش رو باز کرد و ادامه داد
_البته تو حوزه وظایف من نیست ولی نجات آرمان از این قضیه برام ضروریه، آرمان اگه نبود نمیرسیدیم به ته ماجرای غیاث
زهرا رو محکم تر به آغوش کشیدم و پرسیدم
_رسیدین به ته ماجراش؟
در ماشینو باز کرد و اشاره کرد منم پیاده شم
_به زودی اگر خدا بخواد
دیگه اجازه نداد سوالی بپرسم پیاده شد و ماشینو دور زد ذفت سمت در خونه ای آیفون زد و دوباره برگشت سمتم زهرا رو از آغوشم گرفت
_مواظب خودت و زهرا باش من تا فردا ظهر میام دنبالتون
سرمو تکون دادم و پشت کردم بهش برم داخل خونه ی فاطمه اینا دلم طاقت نیاوورد برگشتم سمتش صداش زدم
_مواظب خودت باش حیدر من بی تو ...
انگشت گذاشت رو لبهاش و گفت
_هیسس توکلت به خدا باشه، یا علی
اخرین لحظه اشاره کرد به قلبش و رفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_407 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_408
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
برگشتم سمت در آپارتمان خونه ی فاطمه اینا زیر لب بسم الله گفتم و قدم گذاشتم داخل خونه
با ورودم به پارکینگ اپارتمان لامپهای حساس به وجود آدم روشن شدن و با چرخاندن نگاهم دور تا دور دیوارها ورودی آسانسور رو پیدا کردم
زهرا رو تو بغلم سفت تر گرفتم و پا گذاشتم به آسانسور نگاهی به شماره ها انداختم و یادم اومد آخرین بار فاطمه گفت طبقه ی چهار واحد پنج زندگی میکنیم
طبقه چهار رو زدم و رفتم بالا با باز شدن در آسانسور صدای بلندی ایجاد شد که زهرا ترسید و خودشو محکم تر به بغلم خودشو فشرد
روی موهاشو بوسه ای زدم و پا گذاشتم بیرون
همزمان در واحدشون باز شد و آقا محمد اومد بیرون تو لباس خونگی با اون شلوار گرم آبی رنگ که کناره اش خط سفید داشت، مهربان تر بنظر میرسید
_سلام خواهرم خوش اومدین قدم رنجه کردین
با خجالت سرمو انداختم پایین
_سلام آقا محمد شرمنده ام مزاحمتون میشم
دستاشو دراز کرد تا زهرا رو از آغوشم بگیره
_نفرمایید خواهرم این چه حرفیه بفرمایید داخل فاطمه خانم منتظر هستن
زهرا رو دادم دستش و خم شدم بند کفشمو باز کردم پشت سرش وارد خونه شدم
فاطمه در حالیکه گره روسریشو میبست از راهرو منتهی به اتاق خوابشون اومد بیرون و از همونجا گفت
_خیلی بیشعوری ماهورا جان فکر دل مارو نکردی گذاشتی رفتی
تعجب کرده بودم از گریه و خنده اش چقدر مهربون بود این خواهر شوهر
آقا محمد درحالیکه سر زهرا میبوسید گفت
_چه استقبال گرمی فاطمه خانوم زن داداشو ترسوندی که
فاطمه زیر لب غرغر کرد و محکم در آغوشم کشید کنار گوشم گفت
_بمیری که دل حیدر برات تیکه تیکه شد
خندیدم و صورتش رو غرق در بوسه کردم بعد از اینکه کلی ابراز دلتنگی کرد تعارفم کرد بشینم نگاهمو چرخوندم اطراف خونه آوا خانم رو ندیدم
قبل از اینکه سراغشو بگیرم فاطمه گفت خوابیده دختر شیرین زبونش
فاطمه بلند شد رفت تو آشپزخونه آقا محمد نگاهم کرد و گفت
_ماهورا خانم حیدر حسابی پیر شد از نبودن شما
سرمو انداختم پایین
_من چیزی ازم نمونده آقا محمد برای فدای دختر و همسرم کردن نمیدونم بتونم با رفتن حیدر و نبودنش کنار بیام یانه
کمی جا به جا شد و زیر لب گفت
_حیدر آدم تنها گذاشتن نیست برمیگرده هرجا بره نترسید اون لیاقت شهادت نداره
لبخند زدم و منتظر موندم تا فاطمه بیاد و اتفاقات روزهای گذشته رو باهم مرور کنیم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹