eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#رنج_مقدس #قسمت_بیستم لجم می‌گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می‌داند؟ از اتاقش بیرون می‌روم و در را
بیست و یکم با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خنده‌اش و قهقهه بقیه مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهان‌هایشان بخار قرمز بیرون می‌آید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و می‌‌لرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگه می‌کنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و می‌دوند. وقتی‌که راه می‌روند زیر قدم‌هایشان جنازه‌های تکه‌تکه شده است. با بی‌خیالی می‌خندند و روی خون‌ها، روی سرها، روی بدن‌ها قدم می‌گذارند. چقدر بی‌رحمند! وحشت می‌کنم از آنچه که می‌بینم. لال شده‌ام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع می‌شود، کوچک می‌شود، گرد می‌شود، مثل کره زمین می‌شود. اما کره زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بی‌اختیار من هم همراهشان فریاد می‌کشم. با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانی‌ام است، متوجه اطرافم می‌شوم. چشم که می‌گردانم مادر را می‌بینم که دارد دستمال را جابه‌جا می‌کند و پدر که موهایم را نوازش می‌کند و صدایم می‌‌کند. تب کرده‌ام و هذیان گفته‌ام. چه خواب وحشتناکی دیده‌ام. سرما به جانم افتاده و نمی‌توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می‌کند. پدر می‌ماند کنارم و مادر را مجبور می‌کند که برود بخوابد. ظهر فردا دوباره سهیل می‌آید و من صدایش را می‌شنوم که با مادر گفت‌وگو می‌کند، اما نمی‌توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می‌کند که مرا ببرد دکتر. – تو که می‌دونی لیلا دکتر برو نیست. الآن هم حالش بهتره. پدر هر بار نگران، حالم را می‌‌پرسد و تبم را کنترل می‌‌کند. بار آخر کنار گوشم می‌گوید: – غصه نخوریا، بابا! غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند، ولی می‌خورند. همه دنیا قرار بوده که غصه خودشان را بخورند یا غصه همدیگر را؟ فرق این دو تا چیست؟ این چند جمله را می‌نویسم و دفترم را می‌بندم و می‌خوابم. عصر علی از سر کار می‌آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی. می‌آید و احوالم را می‌پرسد. معلوم است که می‌خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته بود حرف بزنم این‌طور نمی‌شد. تا با دم‌نوش آویشن شیرینی‌ها را بخورم، بی‌تعارف دفترم را از روی زمین برمی‌دارد و صفحه‌ای را که خودکار بین آن است باز می‌کند. – علی نخون! – نوشتنی رو می‌نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم کنی؟ این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است. خودکار را برمی‌دارد و می‌نویسد: «غصه جامی است پر از نوشدارو ی تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد، لذتی می‌میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلاً دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه خودشان را می‌خورند و همّشان، علفشان است، خودخواهند؛ می‌پوسند در گنداب دنیا. آن‌هایی که غصه دیگران را می‌خورند، دوست خدا می‌شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده‌اند. جان می‌دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می‌شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات ‌بدهند. دفتر را روی پاهایم می‌گذارد. از اتاق بیرون نمی‌رود و روی صندلی پشت میز می‌نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذ‌های مچاله را باز می‌کند و صاف می‌کند؛ خجالت می‌کشم از نقاشی‌هایم. الآن پیش خودش فکر می‌کند که عاشق سینه‌چاک سهیلم و نقاشی‌هایم نتیجه جنون است. لبخندی می‌زند و می‌گوید: – سهیل رو تفسیر کردی! – خودت گفتی فکر و تصمیم با خودم.
برگه‌ها ‌را روی هم می‌گذارد: – حتماً زندگی خوبی برات فراهم می‌کنه. با حساب دو دوتا چهار تا، بی‌عقلیه رد کردنش. دلخور می‌شوم از قضاوتش: – مگه زندگی ریاضیه؟! نگاهم می‌کند و با تلخی می‌گوید: – تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون‌های تلخ ترشح می‌کنند. – من رو قضاوت حیوانی می‌کنی؟ این بی‌انصافی محضه علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خودخواه نیستم. چرا باید تمام حرف‌های منو این‌طور بینی؟ تو اشتباه برداشت می‌کنی. بلند می‌شود؛ می‌آید و مقابلم زانو می‌زند. چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: – سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی ‌دو روز بیشتر تقدیمت نمی‌کنه، چی می‌گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقل‌ها و بی‌عقلی‌هات فراموش می‌کنه. چه پولدار چه بی‌پول. – اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جناب‌عالی رو تا حد پرو آماده کردم. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کردم پیراشکی شکلاتی‌هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره. می‌خندد: – برادر حسود. خودم برات چند کیلو می‌خرم می‌آرم هر شب جلوش ده‌تا ده‌تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می‌گیرم. حالا اول لباس من رو دوختی؟ اوهومی می‌کنم و دراز می‌کشم. دوباره نگاهم به ماه می‌افتد: – مسعود! الآن داشتم فکر می‌کردم که کاش جای ماه بودم، اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. می‌دونی چرا؟ صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست. – جالبه! چرا؟ دست آزادم را زیر سرم می‌گذارم: – دارم فکر می‌کنم که آدم تا کجا می‌تونه پیش بره. منظورم رو متوجه می‌شی؟ جوابم را نمی‌دهد و فقط صدای نفس‌ها و خش‌خش پاهایش را می‌شنوم. – مسعود من دلم نمی‌خواد مثل همه آدم‌ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می‌گفت: این‌همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. راست می‌گفت این‌همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خُب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می‌‌کنه. صدایی از مسعود نمی‌آید. – هستی داداشی؟ حرف‌هام بیش‌تر اذیتت نمی‌کنه؟ – نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می‌کنه. با ناراحتی می‌گویم: – اِ مسعود… – خُب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. منِ خر سر چی با سعید دعوام شده و این‌قدر تو لَکم. اون‌وقت تو چه حرف‌های گنده‌تر از قد و قواره‌ت می‌زنی! – مسعود می‌کشمت. اصلاً دیگه برات نمی‌گم. به اعتراضم محل نمی‌دهد و می‌گوید: – چند روز پیش یکی از بچه‌ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره‌ای گفت: بخونید بخونید از صبح تا شب خر بزنید. آخرش چی می‌شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می‌نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف‌های تو می‌بینم شوخی جدی‌ای کرد این بچه. – بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من دلم نمی‌خواد اسیر این مسیر و تکرارهای بی‌خودش بشم. مسعود نمی‌گذارد حرفم تمام شود: – دوست داری ابرقدرت مطلق باشی؟ – آره. – و اولین کاری که با این قدرتت می‌کردی؟ از سؤالش جا می‌خورم و با تردید می‌پرسم: – تو چی فکر می‌کنی؟ هر دو سکوت می‌کنیم. واقعاً چه می‌خواهیم از زندگی؟ گیرم که ابرقدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم می‌شود. همه که یکسان‌ هستند. دو چشم، دو ابرو،‌ بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا… اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابرقدرتی،‌ ابرقدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا می‌برد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود می‌گوید: – نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاهش می‌کنم نمی‌خواهم ماه باشم و باشی. وامدار خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم می‌خواد خودم باشم. پر قدرت‌تر و عظیم‌تر. دلم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم که دارم مثل همه زندگی می‌کنم. می‌خورم مثل همه، می‌خوابم مثل همه، عصبانی می‌شم و فحش و عربده مثل همه، درس می‌خونم مثل همه. نفس عمیقی می‌کشد. ذهنم آینده‌ای که هنوز نیامده را می‌بیند و بر زبانم می‌نشیند: – زن می‌گیری مثل همه، بچه‌دار می‌شی مثل همه، جون می‌کنی، ماشین و خونه می‌خری مثل همه، بیش‌تر جون می‌کنی و بزرگ‌ترش می‌کنی مثل همه، آخرش… و دلم نمی‌آید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه می‌دهد: – می‌میرم مثل همه، چالم می‌کنند مثل همه، بو می‌گیرم مثل همه، می‌پوسم مثل همه. اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمی‌خواد این‌طوری باشم. دلم نمی‌خواد بپوسم. الآن که می‌گی می‌بینم حالاشم دارم می‌پوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم. – خداییش حالم از این روال عادی به هم می‌خوره. می‌دوند و کار می‌کنند که بخورند. می‌خورند که کار کنند. – مثل آقا گاوه و خانم خره. – اِ با ادب باش…
رنج_مقدس قسمت بیست و سوم خداحافظی می‌کنیم. خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن‌کجی می‌کند. فکر‌ها و حس‌های این چند وقته‌ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم؛ تحیّر بین واقعیت‌بینی سهیل و حقیقت دنیای موجود و پدر که اصل این حقیقت است، بیچاره‌ام کرده بود. دنبال کسی می‌گشتم تا هم‌کلامش شوم و بدانم چه قدر تجزیه و تحلیل‌های ذهنم درست است. * ذهنم مثل انبار، پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرف‌هایم با مسعود. چه‌قدر موضوع دارم برای بی‌خواب شدن. آرام در اتاقم را می‌بندم و دفتر علی را باز می‌کنم. دنبال خلوتی می‌گشتم تا بقیه‌‌اش را بخوانم و از این بی‌خوابی که به جانم افتاده استفاده می‌کنم. * نوشته صحرا برایش یک حالت «یعنی چه؟» ایجاد کرد. چند باری خواند، شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته‌ می‌گذشت. نمی‌دانست وقتی یک دختر این‌طور می‌نویسد چه منظوری دارد؟ می‌خواست از مادر بپرسد؛ ولی بعد پشیمان شد. نه این‌که مادر همراه خوبی نباشد؛ نه، فکر کرد خودش می‌تواند از پس این کار برآید. گرفتاری امتحان‌های پایان ترم، نوشته صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجه پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد. – مناسبتش؟ شانه‌ای بالا انداخت و خیلی عادی گفت: – بالاخره تنهایی‌ها باید پرشود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زن‌هاست. حس که نه، واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت: – متشکرم. میل ندارم. کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بدمزه نبود که؟ نمی‌دونم چرا ایشون هیچ وقت نمی‌پسندند. نگاه بی‌تفاوتش را کیک قهوه‌ای می‌گیرد و به استاد می‌دوزد. *** بعد از امتحانات پایان ترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخم‌های بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماس‌های بچه‌ها کلافه‌اش کرد. بالاخره با دوساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال‌وروز شفیع‌پور و کفیلی که صدای خنده‌شان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد. همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازه‌ای داشت آزارش می‌داد. او که علاقه‌ای به کفیلی نداشت، چرا این قدر به هم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه می‌کرد. اما باز هم فکرش مشغول بود. – شاید صحرا برایش مهم شده است! خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیام‌های تلنبار شده‌اش را بخواند. متن یکی از پیام‌ها از شماره‌ای ناشناس بود: – «به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطرخواهی برای انسان غم می‌آورد. می‌دانید کی؟ وقتی‌که شما خاطرت را از من دور نگه می‌داری!» واقعاً کفیلی او را چه فرض کرده بود؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی‌اش است. جلوی خانه چند ماشین پارک بود. حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آن که وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد: – شما؟ پاسخ را حدس می‌زد؛ اما کششی در درونش می‌خواست او را وارد یک گفت‌وگو کند. جواب آمد: – «دختر تنهایی‌ها و خاطرخواهی‌ها؛ صحرا. البته شما مرا به فامیل می‌شناسید: کفیلی.» نفس عصبی‌اش را بیرون داد و نوشت: – «ظاهراً خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده‌تان کوه را پر کرده بود. به‌تان نمی‌خورد احساس تنهایی کنید.» ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
۱ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍غم نامه؛ امام زمان، از ما گله می کند... با همه رحمتش، با همه عشقش... اول دعایمان می کند؛ بعد گلایه...👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 3️⃣1️⃣ قسمت سیزدهم 12 – یا حَی لا إله الا أنت ؛ ای زنده که غیر تو معبودی نیست ❇️ در این
📝🌺📝🌺📝🌺 4️⃣1️⃣ قسمت چهاردهم ابلاغ درود : سلام 🤚 به امام زمان (عج) در این دعا 🤲 از جهت کمیت جهانی و از حیث کیفیت به اندازه عرش خداست . کیفیت سلام 🤚 به امام زمان (عج) در این دعا 🤲 بلند نظری منتظر را میرساند . دعای عهد 🤲 به منتظران ، افق جهانی میبخشد . در این بخش دعا 🤲 میخوانیم : از طرف همه مردان و زنان باایمان در مشرق های زمین 🌍 و مغرب های آن ... . این فراز از دعا 🤲 نشان میدهد که امام را تنها برای خود خواستن غلط است . منتظر واقعی ، دغدغه جهانی دارد و چنین انتظاری ، انتظار مثبت ➕ و پویاست . در این قسمت ، از خداوند متعال درود و سلام 🤚 برای امام زمان (عج) درخواست میکنیم که دوازده فراز دارد : 1- اللهم بلغ مولانا الامامَ الهادیَ المهدی القائم بِاَمرِکَ : خدایا به مولای ما ، آن امام راهنمای راه یافته و قیام کننده به فرمان تو {رحمت و سلام برسان} ❇️ در این فراز به پنج ویژگی حضرت مهدی (عج) اشاره شده است : 👇 👈 1) مولی ==> معنای اصلی این کلمه ، سرپرست است و سایر معانی با توجه به قرینه استفاده میشود . امام مهدی (عج) مولای ماست او ولایت دارد و سرپرست ماست . 👈 2) امام ==> خداوند متعال او را امام قرار داده است . امام تنها راهنما نیست ؛ بلکه امام است . یعنی کار و عبادت ، خوردن و جنگیدن ، سکوت و فریاد برای ما الگو و درس 📚✏️ است . امام به گفته ها و نظریه ها ، عینیت میبخشد. 👈 3) هادی ==> تنها کسی که جریان هدایت به دست اوست خاتم الاوصیاء حضرت مهدی (عج) است . ❇️ خداوند متعال به خاتم الانبیاء در سوره رعد آیه 7 میفرماید : 👇 ای پیامبر تو فقط بیم دهنده ای و برای هر قومی ، راهنمایی است . 👈 4) مهدی ==> یکی از القاب مشهور امام زمان (عج) «مهدی» است . مهدی به معنای هدایت یافته و هدایتگر است . دو واقع ، او تجلی واقعی « هدایت و راهنمایی » انسان ها در مهمترین برهه تاریخ بشری است . ❇️ در روایتی آمده است : 👇 قائم را بدان سبب ، مهدی گویند که مردم را به امری که گم کرده اند ، هدایت میکند . ( بحارالانوار ج 51 ص 30 ) 👈 5) قائم ==> یکی از مشهور ترین القاب حضرت مهدی (عج) قائم است . از آن رو به آن حضرت در برابر کجی ها و کاستی های اسفناک سیاسی ، اجتماعی و اقتصادی موجود قیام کرده . ❇️ امام صادق (ع) فرموده است : 👇 قائم نامیده شده است به سبب این که قیام به حق خواهد کرد . ( ارشاد ص 364 ) 🔹ادامه دارد ... @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
⁉️ که وقتی قوانین رو زیر پا میذاریم، شاید اونی که حقش رو ضایع کردیم، امام زمان باشه؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام خوبین؟😊 از دوستان کسی هست که بتونه تو تبلیغ کانال کمک کنه؟ یا مسعولیت تبلیغ کانال روبعهده بگیره؟ من دست تنهام 😢نمیرسم برا کانال تبلیغ بزنم که تعداد افراد بیشتری با کانالمون اشنا بشن ایدی من👇 @ad_helma2015
📨 👤 «سلام خدا قوت این هدیه پسر ۱۳ سالم هست اولین حقوقش رو گرفته ۲۷۰ هزار تومن بوده یک درصدش هدیه داد به امام زمانش امیدوارم آقا قبول کنه.» 🔻 پیشنهاد استاد این بود که هر ماه یه درصدی از درآمدمون رو به امام زمان اختصاص بدیم اینطوری خدا هم برای اینکه مقدار اون درصد بیشتر بشه، کل درآمدمون رو زیادتر میکنه! 📎 ‌❣ @Mattla_eshgh
نکته 👇 کلیپ تخریب علیه استاد رو گروهی به اسم فراز تهیه کرده و کار تدوینش رو امیر محمد حسینی خبرنگار روزنامه اصلاح طلب شرق انجام داده. اقدام ما 👇 اعتراض و شکایت به مسببین تهیه و نشر این خبر ☎️ قوه قضائیه 129 021 41801 دادسرای فرهنگ و رسانه 021 88830290 معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد 021 88540825 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت بیست و سوم خداحافظی می‌کنیم. خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن‌کجی می
بیست و چهارم جواب گرفت: – «چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی‌ها گاه شکسته می‌شود و به گمانم این صدای شکستنش بود.» در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف‌ها و فکرها می‌رفت و می‌آمد. – چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل‌کل کنم؟ – خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی‌آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید… – دخترها و پسرها رابطه‌شان با هم در هر مرحله‌ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می‌روی که برای تو نیست. آینده‌ای را خراب می‌کنی با دزدیدن امروزش، چون می‌خواهی لذتی نقد را ببری. لذتی که زاویه‌های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می‌کند. به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود. ترم جدید که شروع شد. واحد‌های بیش‌تری گرفته بود. خیز برداشته بود برای این‌که هفت‌ترمه از درس‌ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست‌بردار نبود و گاه ‌و بی‌گاه پیام می‌داد. وسوسه می‌شد که او هم در این گاه‌وبی‌گاه، گاهی جوابش را بدهد، اما سکوت می‌کرد. حالا گرفتاری‌اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می‌کرد، نامه‌ای از صحرا داشت. آخرین امتحان پایان ترم را که داد، فکر همه چیز را می‌کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود. سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یا نه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز، تماس را وصل کرد. صحرا اصرار داشت که هم‌دیگر را ببینند. می‌گفت توی یک کافی‌شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد، تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی‌شاپ منتظرم و قطع کرده بود. دلیلی قانع‌کننده‌تر از این‌که ممکن است بچه‌ها ببینند دارد با صحرا صحبت می‌کند، نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود. شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی‌ای که فقط او می‌توانست برطرفش کند. به عقل او که هیچ، به عقل جن هم نمی‌رسید که صحرا فعالیت‌های فرهنگی‌اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده‌‌ سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می‌‌خواست در کلاس‌های تقویتی مسجد شرکت کند. شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود: – «چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی‌کنید؟» پاسخ آمد: – «همیشه یک غریبه، یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست. امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد.» برادر صحرا می‌آمد و می‌رفت. با بچه‌های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک‌هایی که می‌آورد، بچه‌ها را خوشحال می‌کرد. آخر فصل برای بچه‌ها اردوی سه‌روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این درخواست را نمی‌توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل‌شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شدند، تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد. فرمان را محکم گرفته بود. شیشه‌ها را پایین داد و دستش را به لبه پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد، او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود، رهایی بخشد. – هرشب که می‌نویسم آروم می‌شم. لحظاتی به سکوت گذشت. – از این‌که اجازه می‌دید خلوت‌هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی‌دونم چطور تشکر کنم. از این‌که به برادرم محبت می‌کنید واقعا ممنونم. طوری فرمان را دست گرفته بود و خیابان‌ها را می‌کاوید که انگار دنبال منجی می‌گردد. این‌طور وقت‌ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی‌خیالی هم می‌زند و آن‌قدر کشدار جلو می‌رود که تو زمین و زمان را به فحش می‌کشی. – کجا برسونمتون؟ این سؤال، پاسخ حرف‌های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه‌هایش را بی‌اثر می‌کرد. – کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می‌شم. آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره آشنا را که هنوز ذخیره‌اش نکرده بود جواب بدهد.
رنج_مقدس قسمت_بیست_و_پنجم جواب بله یا خیر، یعنی آینده‌ای که رقم می‌خورد. دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه می‌خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم. پدر به خودم واگذار می‌کند. می‌افتم به جان موهایم. چند بار می‌بافمشان، بازشان می‌کنم، شانه می‌کشم. تل می‌زنم، دوباره می‌بندمشان. اصلاً نمی‌روم! نمی‌خواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم. توی آشپزخانه دارم برایش چای می‌ریزم که می‌آید. صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. خودم را مشغول نشان می‌دهم. آرام می‌گوید: – بهتری لیلا! جلوی روسری‌ام را صاف می‌کنم. حس این‌که با ذهنیت دیگری به من نگاه می‌کند باعث می‌شود بیشتر در خودم فرو بروم. – کاش قبول می‌کردی یه دور می‌زدیم. برای حال و هوات خوب بود. چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است. دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود. می‌گویم: – خوبم. تشکر. دست راستش را روی میز می‌گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می‌کند: – لیلا! من حس می‌کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری. استکان چای را جلو می‌کشد. نگاهم را به دستان مردانه‌اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می‌کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد: – پسر دایی! – راحت باش، من همون سهیل قدیمم. من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کرده‌ام را دور استکان می‌گیرم تا گرم شود:  – قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم. من دختر عمه‌ام، شما پسردایی. لبخند می‌زند. انگشتانش محکم‌تر لیوان را می‌چسبد: – باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازی‌های بچگی‌مون. – نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید می‌شد بگی هرطور که می‌خوای. چون بنا بود بچه آروم بشه؛ اما اگر الآن که این حرف رو می‌زنی، من خراب می‌شم پسردایی. خراب‌تر از اینی که هستم. زندگی به آبادی نمی‌رسه. لیوان چایی‌اش را عقب می‌زند و انگشتانش را درهم قفل می‌کند! – من آرامش تو رو می‌خوام. این‌که بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری. توی دلم شک می‌افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می‌رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می‌شود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه لوسی که هر چه می‌خواهد می‌یابد و اگر ندادنش قهر می‌کند و پا به زمین می‌کوبد. حتی خدا هم این کار را برایم نمی‌کند. قبول نمی‌کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می‌کنم فقط نگاهم می‌کند. گاهی تنها در آغوش می‌گیردم. گاهی اشک می‌دهد تا بریزم و آرام شوم. گاهی گوش می‌شود تا حرف‌هایم را بشنود و در تمام این گاهی‌ها، دعاهایم در کاسه دست‌هایم و بر لب‌هایم می‌ماند و اجابت نمی‌شود. بارها شده که ممنونش شده‌ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت. بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی‌ام. نه، من سهیل را این‌طور نمی‌خواهم. اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل می‌شوم و به قول مسعود، مثل خر فقط می‌خورم و باربری می‌کنم و به وقت مستی می‌سَرَم. یک «من» درونم راه می‌افتد. شاید این به نظر خیلی‌ها خوب باشد، اما من نمی‌خواهم مثل عقده‌ای‌ها همه‌اش خودم را اثبات کنم. می‌خواهم خوش‌بخت باشم. چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم می‌زند. ـ لیلا! خواهش می‌کنم با من به از این باش که با خلق جهانی. ظرف میوه را هل می‌دهم طرفش و تعارف می‌کنم.
رنج_مقدس قسمت_بیست_و_ششم _ باور کن پسر دایی، من با شما بد رفتار نمی کنم. فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده م چند چندم. انگار دچار سردرگمی شدم. _ مگه زندگی چیه که تو توش گم شدی؟ هر کس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه. زندگی همین خوبی هاییه که داری می بینی. _ و بدی هاش؟ _ اینو که ما خودمون می سازیم. بقیه هم ربطی به ما ندارن. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه. یک حرف غلط قشنگ؛ هرکس زندگی خودش را دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربطی ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی های زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد، در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت! _ لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی. منم تو رو خوب می شناسم. شاید سالی دو سه بار بیشتر هم رو نمی دیدیم؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه. _ من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند. بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش. _ خب شما بگو من چطورم الآن؟ چه تنگنای بدی. دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام؛ اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم. هر چند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام. _ این قدر برات گنگم؟ غریبه ام؟ نمی شناسیم؟ سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم. نمی خواهم ناراحتش کنم. نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم. چایش سرد شده است. بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم. دوباره برایش چای می ریزم و مقابلش می گذارم. صندلی انگار سفت تر شده است. طوری که وقتی می نشینم، معذب می شوم. _ لیلا باهام راحت حرف بزن. پرده پوشی نکن. من حرفم رو زدم. جواب سوالم رو می خوام. راحت می شوم اما آن روز نه. سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ. طبقه بالا کسی نیست. صدای موسیقی و یک کافه میکس و صورت منتظر سهیل و حرف و درخواست هایش. این دو سه روز با مادر خیلی صبحت کردیم. اندازه یک عمه پر محبت سیهل را دوست دارد؛ اما برایم با احتیاط نقد هم می کند. خنده ام می گیرد از این که این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود؛ اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد؛‌ اندازه آرمان های سهیل بلند نیست؛ هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛ و مادرم دوست ندارد که من «هر جوان» باشم ای با «هر جوان» پا در جاده زندگی بگذارم. علی هم سهیل دوست است و سهیل دور. دوستش دارد به خاطر همه خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار. البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر «من» باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ «منِ» دیگر. آن وقت منِ لیلا چه می شود؟ من و او خوشیم به منِ خودمان. سر هر اشتباه،‌من، به خشم می آید. آن وقت طرف مقابل چه می کند؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد. اگر نگذشت و دعوا شد؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟
رنج_مقدس قسمت_بیست_و_هفتم می پرسم: _ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟ دلخور می پرسد: _ مسخره ام می کنی؟ ته همه ازدواج ها چی میشه؟ دلخور می شوم: _‌من مسخره نمی کنم. این واقعا سوال منه. دلخور تر می شود، اما کوتاه می آید: _ چه می دونم؟ مثل همه زندگی های عاشقانه دیگر. همه چه کار کردند ما هم همون کار رو می کنیم. نا امید می شوم: _ برام می گی همه چه کار کردند؟ دستش که روی میز است مشت می شود. کاش با علی آمده بودم. انگار نگاهم را دیده است. مشت هایش را باز می کند و می گوید: _ لیلا خانم. من فلسفه زندگی کردن را این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی. توی این مدت، جوانی از همه دوران هاش طلایی تره. باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کارو می کنم. بالاخره بیه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست. تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی. چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد. الآن من برای سهیل یک فرصتم،‌ شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش. _ نه رد نمی کنم. درست می گی. فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست. تکرار هم نمیشه. فقط چطور توی این فرصت،‌ چینش می کنی و جلو می بری؟ جوانی می آید تا روی میز را جمع کند. سهیل سفارش بستنی می دهد. بستنی مورد علاقه مرا می شناسد. _ همین طور که تا الآن چیدم. همین رو جلو می برم. چون موفق بودم. راست می گوید که موفق بوده است. یادم افتاد که استادمان می گفت موفقیت با خوش بختی فرق دارد. بعضی ها آدم موفق هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان؛ اما خوش بخت نیستند. خوش بختی را طلب کنید. _ لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تا حالا داشتم رو تایید نمی کنی؟ من همه چیز دارم. فقط تو رو کم دارم. متوجهی لیلا؟ این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد. دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود. _ خواهش می کنم کمی واقع گرا باش. با این حرفش حس می کنم کمی فاصله بینمان را فهمیده است. من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی ها معترضم، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم. هیچ وقت اندیشه جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم. _ پسر دایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم. _ چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی. دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس او هم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم. لذتی هستم که در دوره نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد. وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود، مهم نیست برایش. با خنده تلخی نگاهش می کنم و می گویم: _ آقا سهیل. پسر دایی خوب من. هم بازی کودکی. و بغض می کنم. نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است. _ من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم. راستش من توی این دنیا زندگی می کنم، نه توی رویا. همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند. منظورم آدم هایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست. چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزو هاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که می سازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی که به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
۶۰ ✴️آغوشِ آرام 💢سرگرم شدن به روابط آلوده خارج از خانه یکی از علتهای سردی عاطفی است! مثل کسی که قبل از ناهار به غذاها ناخنک زده و به غذا میل ندارد. ❌مراقب قلبت باش. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی ماند #قسمت _دوم‌ ❌❌***به همه اجازه خواستگاری ندهید برای #کاهش آسیب و ایجاد
❌❌***تعیین شرایط کنید ازدواج تان را نمی پسندید، به نظرتان هر کدام، یک جایشان می لنگد، و فکر می کنید با قبول ازدواج با هر کدامشان بی برو برگرد را به جان خریده اید! سعی کنید به صورت یا غیرمستقیم در بین دوستان و آشنایان شرایط خودتان را برای ازدواج و ایده آل آینده تان بیان کنید، بهتر است شرایط تان را مورد به مورد یا به صورت مطرح کنید، به همه اعلام کنید موردی را که واجد این شرایط حداقلی نباشد، نمی پذیرید. - این رسانی باعث می شود معرف و واسطه ها، در معرفی مورد ازدواج به شما، تان را بررسی کنند و در انتخاب کسانی که می خواهند برای شما معرفی کنند، شرایط مورد نظرتان را ملاحظه کرده و هر کسی را به شما معرفی نکنند. البته لازم است شما هم در تایید سخنان و حرف هایتان باشد، به طور مثال، اگر قوی و توجه به معنویات در همسر آینده تان برای شما بسیار مهم است، هرگز نباید رفتاری که با این شرایط است را انجام دهید، تناقض در کلام و عمل، باعث اطرافیان و بی اعتمادی و بی توجهی آنان به خواسته شما می شود. ♻️-در پایان به همه ها و نیز دختران و پسران توصیه میکنیم که در انتخابها و ملاکهایشان بیش از اندازه نکرده و بجز معیارهای اصلی و مهم، موارد دیگر را نکنند-♻️ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🚨در سال ۱۴۲۵، رشد جمعیت در ایران، صفر خواهد شد. ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۷۳ من ۲۱ سالمه و هشت ماه و خورده ای هست که با همسرم ازدواج کردیم. من ترم ۵ مهندسی عمران دانشگاه دولتی بودم که به این نتیجه رسیدم مهندسی به درد من نمی خوره، هر چند که میتونستم وارد بازار کار بشم اما ترجیح دادم کاری رو که یک برادر مومن یا هم وطن من می‌تونه راحت تر و بهتر از من انجام بده به جای من سرکار بره. چون کسانی که عمران خوندن میدونن که محیط کار این حرفه محیطی مردونه است و برای این که بتونه هرکسی کارش رو خوب انجام بده باید دو برابر یک مرد تلاش کنه تا کسی رو کارش عیب نذاره و این خب مستلزم ارتباط بیشتر با مردان بود که این منو آزار می‌داد. تصمیم به انصراف گرفتم و گفتم خدایا من می‌خوام کار درست رو انجام بدم و خودت کمکم کن. علیرغم مخالفت های خانواده بخصوص مادرم که خیلی دوست داشت من خانم مهندس 👷🏻‍♀ بشم اما راضیشون کردم به حداقل یک ترم مرخصی تا اگه نظرم عوض شد بتونم برگردم دانشگاه. در گیر دار کار های مرخصی بودم که با جناب همسر عزیزم آشنا شدم ☺️ و همین ماجرا باعث شد که من و ایشون با هم ازدواج کنیم. همسرم دانشجوی ترم آخر کارشناسی علوم سیاسی بودند و من هم ترم آخر چون دیگه نمی‌خواستم به دانشگاه برگردم و همینطور هم شد چون همسرم هم ازم حمایت کرد پیش خانواده و اون ها راضی شدند. خلاصه ما هرچه زودتر با امکانات معمول و متداول جامعه عقد رو برگزار کردیم. این نکته رو بهتون بگم که ما از دو شهر مختلف بودیم و همین امر باعث میشد مراسم هامون خوب پیش نره چون خانواده ها نمی‌تونستند درست با هم هماهنگ بشند. اما ما سخت نگرفتیم چون هدفمون مهمتر بود. چون من بزرگترین خوشبختی رو مادر شدن میدونستم و داشتم برای هرچه زودتر شدن این امر تلاش می‌کردم. رسیدیم به عروسی 😄 مامان من که هنوز باورش نمیشد دخترش داره ازدواج می‌کنه یک ماه قبل از عروسی تازه راه افتاد که با ما بیاد تهران و جهیزیه تهیه کنه. آهان راستی یادم رفت بگم خانواده های ما اصفهان بودند و ما بخاطر این که همسرم دانشگاه علامه‌طباطبایی ارشد قبول شدند باید می‌رفتیم تهران زندگی کنیم. و من اونجا هیچ فامیل و آشنایی نداشتم. همسرم دانشجو بود ولی تونست یه کار نیمه وقت پیدا کنه .. ما قرار بود دوسال بعد عروسی کنیم اما زرنگی کردیم و کار و خونه رو همسرم جور کرد و واسه همین مامانم باورش براش سخت بود که دخترش داره می‌ره. 😅 خلاصه ما با اصرار به خرید ، جهیزیه رو خریدیم. داستان عروسی ما هم جالب بود من و همسرم که عروسی نمیخواستیم و مشتاق به سفر زیارتی بودیم. از اون طرف خانواده همسرم استطاعت مالی چندانی نداشتند و هزینه های عروسی براشون سخت میشد. از این طرف هم مادر من بود با همه ی آرزوهاش برای دختر اولش که حتما باید عروسی بگیره. بعد چند وقت بگو مگو و کشمکش به این نتیجه رسیدیم که دوتا عروسی بگیریم یکی شهر ما و یکی شهر همسرم. البته هنوز که هنوزه عروسی که قرار بود برای ما از طرف خانواده ی همسرم گرفته بشه، نشده چون قرار بود چند ماه بعد گرفته بشه که هم یکی از فامیل های همسرم فوت کردند و هم مصادف شد با کرونا. من تو زندگی مشترکم به این نتیجه رسیدم که یسری رسم و رسومات، یسری عرف ها در زندگی همه ی ما وجود داره که اگه رعایت نشه واقعا هیچ اتفاقی نمی‌افته و با مدیریت اوضاع میشه اون رو به راحتی کنترل کرد. الان که چند ماهی از ازدواجمون گذشته دیگه کسی نمیگه پس چرا خانواده شوهرت برات عروسی نگرفتند و این موضع به زباله دان تاریخ پیوسته 😎 اینو میخوام به عنوان یه عضو کوچیکه این کانال به همه بگم که واقعا تنها چیزی که تو زندگی باید مراقبش بود حرف خداست که یموقع ندید گرفته نشه وگرنه تمام حرف های دیگه گذری و موقتی و بعضاً بی اثر و بی کاربردند.. بعضی هاشون فقط تو ذهن های ما هستند که بزرگ جلوه میکنند اما در واقع اثر چندانی بر زندگی ما ندارند. 👈 ادامه در پست بعدی
۳۷۳ خلاصه سرتون رو درد نیارم😊 من و همسرم تنها وارد شهر تهران با اون کرایه های سنگین خونه شدیم 😅 خانواده هامون کمک حالمون بودند ولی ما درخواست پول نمی‌کردیم و سعی می‌کردیم رو پای خودمون باشیم. حتی همون ماه های اول حلقه ی همسرم رو فروختیم تا بتونیم از پس بعضی مخارجمون بر بیایم و خدارو شکر تونستیم زندگیمون رو سر پا نگهداریم. دلیل این که من این همه به داستان ازدواجمون پرداختم اینه که بنظرم یکی از دلایلی مهمی که باعث فرزندآوری زیاد میشه ازدواج به موقع و در اوایل جوانی هست، قطعا مادری که در ۲۰ سالگی برای بار اول بچه دار میشه نسبت به مادری در سن ۳۰ سالگی، فرصت بیشتری برای آوردن فرزند داره .‌.. من از ماه اول ازدواجمون، به فکر بچه بودم و همسرم هم باهام هم نظر بود خدارو شکر. بعد از پنج شش ماه اقدام به بارداری و موفق نشدنم و کمردرد عجیبی که گرفته بودم تصمیم گرفتم به دکتر زنان مراجعه کنم. مشکل منو عفونت تشخیص دادند و بهم قرص و دارو دادند و سونوگرافی نوشتند اما من خیلی از معاینات ترس داشتم. آزمایشات قبل از بارداری رو‌ دادم اما هیچ مشکلی نداشتم خدارو شکر اما نه علت کمردردم رو می‌فهمیدم و نه این که چرا باردار نمیشم. تو همین ایام بود که به کرونا خوردیم 😕 کمردردم همچنان باهام بود. به قدری زیاد بود که نمیدونستم درست نماز بخونم و کارای شخصیمو انجام بدم برای همین تصمیم گرفتم اول کمرمو درست کنم بعد به فکر بچه باشم که بتونم مادر سالمی براش باشم. تهران رفتم پیش یه دکتر طب ایرانی_اسلامی دکتر آقا رفیعی طرفای میدان امام حسین، ایشون تشخیص سودا در بدنم رو دادند و گفتند تا میتونم سفر برم از تهران خارج بشم، تنها نمونم، قرآن بخونم و.. علاوه بر این ها برام حجامت نوشتند و با وجود این که خیلی می‌ترسیدم اما انجام دادم. ایشون برای من و همسرم رژیم غذایی نوشتند و از همسرم هم خواستند حجامت کنند. علاوه بر داروهایی که برای خروج سودا در بدن من برام تجویز کردند، ژل رویال هم نوشتند و ما مصرف کردیم. ما از تهران برگشتیم و رفتیم پیش خانواده همسرم نزدیکی اون ها یک خونه رهن کردیم تا هم حال من بهتر بشه و هم فشارهای مالی از ما برداشته بشه. و بنظرم بسیار کارخوبی کردیم هم خانواده ها خوشحال ترند و هم خدا. 😇 چون از تهران خارج شدیم، همسرم کمتر تونستند سرکار برن برای همین تصمیم گرفتیم در کنار کاری که دارند، برای بیشتر شدن رزقمون کنارش یه کارخونگی هم راه بندازیم که هم از نظر مالی اوضاعمون بهتر بشه و هم من مشغول باشم و کمتر فکر کنم 😁 تصمیم گرفتیم یه دستگاه میوه خشک کن جمع و جور خونگی بخریم که هم محصولاتمون رو بفروشیم هم از هدر رفت میوه ها در حد توان جلوگیری کنیم. یکی دیگه از اهدافمون این بود که به توصیه های آقای دکتر به جای هله هوله هایی که می‌خوریم، چیپس میوه و فرآورده های طبیعی رو جایگزینش کنیم. خلاصه بعد ازاین ماجراها و مهاجرت به شهرستان های خودمون و شروع کسب و کار جدیدمون کمردردم خوب شد، حالم بهتر شد. ترس ها و نگرانی هام کمتر شد به مرور .. تصمیم گرفته بودم که تا شهریور اگه نتیجه نداد دوباره به دکتر زنان مراجعه کنم و ببینم مشکلم ازچیه اما دوسه روزیه که فهمیدم باردارم😍 و خیلی خدارو شکر میکنم و مدیون امام حسین (ع) می‌دونم این لطف و محبتی که در وجود من قرار داده شده را .. 🤰 به همه ی مادران عزیزی که منتظر فرزند هستند و مثل من بدون هیچ مشکلی باردار نمیشن، پیشنهاد میکنم طب اسلامی _ایرانی رو هم امتحان کنند. ان شاالله که جواب میگیرند 🤲❤️ ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
•{ ♥️🌿 🌸}• ‌❣ @Mattla_eshgh
👱پشت هر موفق زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود،😴 برایش صبحانه آماده میکند☺️ و با آرزوهای خوب به میسپاردش...😍😍 که بعد از رفتنش، با لباس هایش را اتو میکند☺️ و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد...👕👔👚 وقتی ظهر شد، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود مرد دوست داشتنی أم "📲 و به شام مورد علاقه ی همسرش فکر میکند🍤🍗 و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...👗👘 📚بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی💞 مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند.😍.. 💇به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را می بافد،👌👌 👈صدای زنگ که می آید میرود سراغ در، آرام بازش میکند و به گرمی از استقبال میکند، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند می گوید و تازه أش را میخواند...🍷 پشت هر زندگی عاشقانه ای مرد موفق و زن خوشبختیست که برای ماندن تلاش میکند❤ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
خودارضایی.aac
7.68M
سوال یکی از مخاطبین... سلام. من یک مشکلی دارم، مدتی هست که خیلی درگیر خودارضایی شدم به طوری که فکر می کنم معتاد شدم، از این حالت خیلی رنج می برم و می خوام که فرار کنم نمیشه، چه راهکاری وجود داره ، ممنون میشم که کمکم کنید... پاسخ : آقای خاتمی (درمانگر جنسی) . ‌❣ @Mattla_eshgh