eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۹ یکی از مهارتهای اصلی زندگی؛ 👈 شناختن خود(خودآگاهی) ست. ✅ خودآگاهی به شما کمک میکند تا نسبت به این👇 موارد شناخت بیشتری داشته باشید؛ ویژگیها نیازها خواسته ها اهداف نقاط قوت و ضعف احساسات و ارزشها 🔺ضعف در شناخت خود، بیماریها، آسیبهای روانی و اجتماعی فراوانی به همراه دارد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید #قسمت_پنجم 💖 لطفا كمی بیشتر دیده شوید‍! متاسفانه هنوز
✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن کنید 💖 فرد مورد نظرتان را بررسی کنید زمانی كه با كسی آشنا می‌شوید در مدت چند خواستگاری بررسی كنید، ببینید فرد مورد نظر شما چند درصد از خواسته‌های شما را دارد؟ معمولا بالای ۷۰ درصد عالی است. واقعا هم می‌توان این فهرست را با عدد و رقم دربیاورید. درست است كه كیفی است و قابل اندازه‌گیری نیست اما اگر نا‌مهربان بودن را یک و با محبت بودن را عدد پنج در نظر بگیرید، بالاخره خواستگار شما باید یك جایی آن عددی را كسب كند. صادقانه هم عدد تعیین كنید. شاید خواستگار شما در مواردی كه بسیار برای شما مهم است از عدد صد، عددی معادل ۲۰ را كسب كند. خب مسلما این فرد مناسب شما نیست. 💖 اگر حال‌تان خوب نیست، ازدواج نكنید ازدواج همه چیز نیست اما در و سعادت انسان بسیار تاثیرگذار است. كسی كه قصد دارد ازدواج كند اول از همه باید حالش با خودش خوب باشد و خودش را دوست داشته باشد. در غیر این بهتر است ازدواج نكند. ازدواج دو ستون می‌خواهد كه یك را استوار نگه دارد. نمی‌شود از یك ستون خراب انتظار یك سقف را داشت. با ازدواج قرار نیست هدفمند یا شوید در صورتی كه قبل از آن نبوده‌اید‍‍! ازدواج جنبه‌های مختلفی دارد. ظاهر، شغل، جهان بینی، ، نوع رفتار، سطح اجتماعی وخانوادگی و. . . دو فهرست بنویسید. فهرست اول شما از انتخاب همسر. فهرست دوم ویژگی‌های خودتان. بعد این دو فهرست را كنار هم قرار دهید و بسنجید كه آیا واقعا این دو نفر مناسب هم هستند؟ حاضر بودید با خودتون ازدواج كنید؟‍! اگر اشكالی در خودتان می‌بینید آن را رفع كنید. اگر هم ایده‌آل شما ۲۰۰ قدم از شما جلوتر است، و شانس شما برای رسیدن به آن فرد كم می‌شود؛ پس بین باشید. ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸 توصيه رهبرانقلاب به عروس شهيد مختاربند: بچه دار شويد... 🔸عروس شهید مختاربند از آقا می پرسد: من چه کار بکنم؟ وظیفۀمن چیست؟ دارم درس می خوانم و هنوز بچه ندارم. 🔸آقا با لحنی بسیار جدی و سریع جواب دادند: «اوّلاً بچه دار بشوید؛ این یک. اینهایی که اول زندگی هی عقب می اندازند و می گویند حالا زود است، این ناشکری است. این ناشکری باعث می شود که خداوند یک جواب سختی به آدم بدهد». 🔸عروس که هنوز ایستاده، می گوید: آخه من دارم درسم را پیش می برم! 🔸آقا گفتند: «باشه، مشکلی نیست. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه درس میخواند و همۀدوره های کارشناسی و ارشد و دکتری را گذرانده...» 📅 دیدار صمیمی خانواده شهدا با رهبر معظم انقلاب 95/9/16 ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۸۳ نزدیک به یکسال هست که با کانالتون ( کانال دوتا کافی نیست ) آشنا شدم و خیلی برام جذاب بود. مخصوصا که از همان کودکی شاهد اتفاقات بچه داریها و دغدغه های خانواده های پرجمعیت بودم چون خودم از یک خانواده پرجمعیت هستم، شیرینیها و سختی ها رو با هم لمس کردم. ولی انقدر که لذت با هم بودن خوب هست، سختی ها کمرنگ میشه نه اینکه همه چیز گل وبلبل باشه نه، بین خواهر برادرها بحث بود، دعوا بود ولی شیرین بود. چون یاد گرفتیم هیچ وقت قهر نداشته باشیم یعنی بلد نبودیم چون خیلی زود دلمون برای هم تنگ میشد. من هیچ وقت طعم نداشتن همبازی رو نچشیدم، چون همیشه دور برم شلوغ بود و از بس بازی میکردیم، هنوز سر شب نشده، بخواب میرفتیم. ۳۸ ساله هستم و فرزند اول یک خانواده ده نفره، خداوند به پدر و مادرم، چهار دختر و چهار پسر عطا کرد. پدرم تک فرزند بود و رنج زیادی از نبود خواهر و برادر برده بود. مخصوصا اون زمانها همبازی نداشتن برای همین خودشون تصمیم گرفتن فرزندان زیادی داشته باشند. خودم به شدت لذت میبرم از بودن در کنار خواهر و برادرهام و خیلی به هم محبت داریم و خیلی همدیگه رو دوست داریم، با وجود اینکه همه بزرگ شدیم و دارای سلایق مختلف در عقاید و مسایل هستیم ولی هیچ کدام تاثیری در عشق به یکدیگر نداره و همدیگر رو دوست داریم و جالب اینکه الحمدالله خداوند صبر زیادی به پدر و مادرم داده که اونها بهتر حوصله همه ما و بچه هامون رو دارند و در کنارمون هستند و نمیذارند مشکلات اذیت مون کنه و همیشه درِ خونه شون شبانه روز به روی همه ی ما باز هست و با روی گشاده استقبال می کنند و خانه دلگرمی همه ی ماست. مادرم از یک خانواده مذهبی هستن ولی با این وجود "شعار فرزند کمتر" خیلی در فامیل جا افتاده بود و اجرا میشد. و مامانم انگشت نمای فامیل شده بود. من که متوجه رفتارهای فامیل میشدم که هر بار می دیدند، میگفتند باز حامله ای که!! این چندمیه؟!! و رنجیدن مادرم رو که خیلی باعث ناراحتی اش میشد ولی به لطف خدا بجای اینکه به مادرم غر بزنم همیشه میگفتم به هیچ کس مربوط نیست، مگه اونا خرجی میدن و یا اونا میخوان بچه ها رو بزرگ کنند و.... خوشبختانه پدرم به شدت با عزت نفس بود و به هیچ عنوان دستش پیش هیچ کس دراز نبود و خدای مهربان، رزق و روزی ما رو به نحو احسن می رسوند. یاد گرفتیم قناعت کردن را ولی هیچ وقت طعمِ نداری رو نچشیدیم و به لطف خدا همه چیز به خوبی بود و مامانم شخص با آبرویی بود و برامون هیچ چیز کم نذاشت. وقتی که به سن نوجوانی رسیدم، خیلی مواقع به مامان میگفتم هر جا میخوای بری یا میهمانی بچه ها رو به من بسپار. من مواظب خونه و زندگی هستم. تا اینکه در سن هفده سالگی مثل تمام دخترها که خواستگار میاد وقت ازدواج رسید و بنا به تربیت اسلامی من هم چون فقط مسائل دینی برام مهم بود، همین ها رو از خدا خواستم و از بین اونها کسی که نزدیک به معیارهام بود، انتخاب کردم و پدر ومادرم کمک حال زندگی من وتمام خواهر وبرادرهام بودند به طوری که هیچی طلب نمیکردند و خودشون در بیشتر مسایل مادی کمک میکردند تا رشد کنیم. سال ۷۸ ازدواج کردم و سال ۸۱ فرزند اولم که دختر بود به دنیا اومد و بلافاصله وقتی خدا بخواد دوسال بعد فرزند دوم به دنیا اومد. بگذریم در این بین از اقوام دور و نزدیک به من خیلی گفتند چرا پشت سرهم و... شما ها که خونه ندارید، این چه کاریه و... خیلی حرفها البته به غیر از خانواده خودم ولی بقیه حتی دوستام میگفتند و من چون سر مامانم تجربه ام شده بود خیلی جسورانه میگفتم دوست داشتم دومی رو بیارم و میخوام سومی رو هم بیارم ولی حرفها روی همسرم تاثیر داشت، چون او زیاد علاقه مند نبود و چون خدا خواسته بود، خودش رو قانع میکرد و همش به من میگفت تو باید مواظبت کنی تا بچه دار نشیم. از اونجایی که قرار هست هر لحظه مورد آزمایش قرار بگیری، خدا خواست دوباره باردار شدم ولی خیلی شوکه کننده بود چون به هیچ عنوان همسرم نمی خواست و من میدونستم اگر مطلع بشه حتما از من میخواد، سقطش کنم و من هم که به شدت به این مسایل معتقد و از طرفی همیشه مادرم میگفت حتی اگر نطفه بسته شود، شما مسئول اون فرزند هستی وخدای نکرده کاری نکنی که بدبختی بهمراهش میاد و من نگران واکنش همسرم بودم. اما باید این موضوع رو مطرح می کردم وطبق پیش بینیم همون برخورد و حتی بدترش پیش اومد. 👈 ادامه در پست بعدی
۳۸۳ وقتی همسرم از بارداریم باخبر شد، از من خواست که حتما بریم دکتر تا بچه رو سقط کنیم. من یادم هست اون شب تا صبح فقط به خدا متوسل شدم و با اینکه معنای واقعی توکل رو نمیدونستم ولی قلبا با تمام وجود خودم و فرزندم رو به خودش سپردم و ازش مدد خواستم و از او خواستم بهم قدرت بده که در مورد بچه از همسرم درخواست کمک مثل شب بیداری و غیره نداشته باشم. فردا صبح که شد منو پیش چندتا دکتر برد و من از تمام مطب ها اومدم بیرون، به همسرم گفتم، من به هیچ عنوان حاضر به انداختن نیستم و هیچ کاری نمیکنم و تصمیم دارم بزرگش کنم و با زبون ریزی گفتم سعی میکنم هیچ زحمتی برای تو نداشته باشم. همسرم تا یک هفته با من سرسنگین و بداخلاق بود ولی چون تصمیم گرفته بودم بچه رو نگه دارم، مدام به خدا پناه میبردم و از او آرامش طلب میکردم. تا اینکه بعد از دو هفته همسرم صد و هشتاد درجه تغییر کرد که من مات رفتارهای او شدم خداوند یک دفعه شدت علاقه ای به او داد که بهترین بارداری برام شد. و خدا دلش رو نرم و مشتاق کرد و به یک ماه نرسیده همگی مشتاق اومدن او بودیم. و از اونجایی که خداوند کریم برکت میدهد، قبل از اینکه دیگران اظهارنظر کنند که با این اوضاع اقتصادی فرزند سوم چرا؟؟ خداوند آنچنان رونقی به کار همسرم داد که قبل از اومدن بچه ام ما صاحب خونه شدیم و از همه مهم تر خداوند رزق معنوی داد و من و همسرم با هم مشکلاتی داشتیم باعث شد که پیوند بین من و همسرم محکم تر بشه و به نظرم خداوند هم رزق مادی و هم معنوی رو با هم به ما عطا کرد. الحمدالله هر سه فرزندم باهوش و درس خوان هستند. دخترم بزرگم برای کنکور و پسرم شاغل شده و دختر کوچکم چهارم دبستان هست. خیلی دلم فرزند میخواد ولی از خدا میخوام لیاقت بدهد من دوسال پیش حامله شدم ولی نزدیک سه ماه که شد، گفتند قلبش نمیزنه و سقط شد ولی جالب اینه از بس به همه گفته بودم میخوام چهارمی رو بیارم همه آماده تر از من بودند و میگفتند بالاخره کار خودت رو کردی و بچه هام و همسرم همه با اشتیاق منتظر بودند فقط تنها کسی که شوکه شده بود خودم بودم و نمیدونم چرا... اما در هر شرایطی راضی به امر خدا بودم و هستم. نمیدونم آیا خدا دوباره توفیق مادر شدن رو بهم میده یا نه. با این وجود امیدوارم و توکل میکنم. ولی میخوام بگم هیچ وقت هیچ وقت نگذارید در اون لحظات سخت زندگی که جلوی پاتون اتفاق میافته فکر کنید برای همیشه ادامه داره و بترسید. چون آینده دست خداست و وقتی توکل میکنید با تمام وجود به خدا می سپارید. خداوند براتون بهترین ها رو رقم میزنه. برای همه عاقبت بخیری آرزومندم. امیدوارم خدای مهربان به تمام کسانی که در این امر فرزندآوری اشتباه کردند، فرصت جبران بدهد تا بتوانند نعمتهایش را درک کنند. درضمن پایان حرفهام اینو بگم مامانم شده خانم نمونه فامیل و همه میگن، یک شیر زن اگر تو فامیل باشه، مامان شماست که ماشالله تونست بیاره و خوب هم تربیت کنه من خودم شاهد مشکلات خواهرها و برادرهام هستم ولی شیرینهاش به همه ی دردسرهاش میچربه. پدرم که از دیدن نوه هاش لذت میبره و ذوق میکنه و همه از صبرشون در تعجبیم. به لطف خدا خونه پدر و مادرم مأمن آرامش هست به طوریکه بیشتر از ما عروسها ودامادها مشتاق اومدن هستند و اینم از الطاف بزرگ خداوند هست که دلها رو بهم مهربون میکنه‌. امیدوارم خانواده ها لذت کنار هم بودن فرزندانشان را بخاطر مسایل مادی از بین نبرند و بذارند طعم کنار هم بودن را بچشند و اگر خداوند به اونها توان فرزندآوری رو داده، این هدیه بزرگ الهی را با دل و جان بپذیرند و از شیطان پیروی نکنند. @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
👤استاد 💞 دخترهای دهه هفتادی خیلی ازدواجی تر از دهه شصتی ها هستند... ‌❣ @Mattla_eshgh
نظرتون چیه دوستان؟ برای دهه شصتیا چـ راهکاری دارین؟ @ad_helma2015
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_بیست_هفتم + هانا ؟ هانا ؟ بلند شو آقای قادری اومده
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد بیست هشتم متعجب می پرسم : پس قضیه چیه ؟ ـ دیشب به من زنگ زدن و آمار خیابان ... دادن که یه خونه محل قرار بوده و اسنادی درش هست اما قراره آتش بگیره ، آقا یاسین رو می شناسید ؟ ـ بله خب ـ ایشون تماس گرفتن و گفتن گروه تراب روی این پروژه کار میکنه و باید برای اشفای حقیقت خبر اتفاقاتی که قراره اونجا بیافته پخش بشه ! ـ خب ؟ ـ من هم آدرس گرفتم و خواستم برم که همکلاسیتون اصرار کرد همراه من بیاد رفتیم اونجا و ....... تمام چیزایی که دیدیم رو ثبت و ضبط کردیم .... اما .... ـ اما چی ؟ ـ متاسفانه اون خونه از قبل بمب گذاری شده بود ... وقتی متوجه شدیم که زمان زیادی تا منفجر شدنش نمونده بود ... یاسین به هیربد و مرصاد تماس گرفت تا کمک بگیره ... دور بودن ... توی اون ساختمون زن و بچه زندگی میکردن و بی خبر از اون چیزی که پیش رو بود ... خوابیده بودن کارن گفت میتونه بمبو خنثی کنه ... همه رو از ساختمون بیرون کرد ... تمام تلاششو کرد اما موفق نشد ... یاسین گفت هر چه سریع تر بیاد بیرون ... اما ... با حرص و خشم گفتم : اما چی ؟ ـ هنوز از ساختمون خارج نشده بود که بمب منفجر شد قطره های اشک از همدیگر سبقت میگرفتند و صورتم را خیس میکردند ، با ناباوری گفتم : نهههه .... نهههههه .... الا...ااان ... حاحا...لش چطوره ؟ ـ بردیمش بیمارستان ، اما هیچ خانواده ای نداشت که بهشون خبر بدیم ، تنها کسی که به ذهنم رسید بهش اطلاع بدم شما بودید . از جایم بلند میشوم و میگویم : من .. من باید برم بیمارستان ... با مظلومیت ادامه میدهم ؛ منو می برید ؟ ـ بله حتما به سمت عمارت میروم و آماده میشوم وسایلم را بر میدارم و توضیح مختصری به مادر میدهم و با دویست و شش آقای قادری به سمت بیمارستان میرویم . شیشه ماشین را پایین می کشم سرمای دی ماه اصفهان به صورتم می خورد و مرا می لرزاند دوباره اشک هایم جاری می شوند ... شیشه ماشین بالا می رود بسمت اقای قادری بر میگردم و با حالتی سوالی نگاهش میکنم که بی توجه به من و همان طور که جلو را می بیند می گوید : هوا سرده سرما می خورید ... خواهشا گریه نکنید من او را فراموش کرده بودم ؟ آتش عشق میان ما خاموش شده بود ؟ ما تغییر کرده بودیم ؟ حسمان تغییر کرده بود و رنگ نفرت گرفته بود ؟ نههههه ! حق با مهدا بود . من خودم نبودم ، من به خودم دروغ گفتم ... تمام این سال ها که سعی کردم به خودم به قبولانم دیگر برایم اهمیتی ندارد .... ! ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_بیست_نهم راه رو مقابل اتاق عمل را برای چندمین بار قدم زنان می گذرم که دکتر همراه حسنا بیرون می آید ، با اضطراب بسمت میروم و می گویم : آقای دکتر حالش چطوره ؟ ـ عملش خوب پیش رفت شاید دور از انتظار بود ولی الان حالش خوبه ، خانم حسینی لطفا برای ایشون توضیح بدید ! عمل طولانی بوده من باید برم به بیمار هام برسم ، بعد از انتقال بیمار به بخش و چک کردن وضعیتش به اتاق ۱۱۲ سر بزنید ببنید بهوش اومده حسنا : چشم ـ خسته نباشید ـ شما هم همین طور استاد دکتر که از جمعمان جدا می شود دست حسنا را می گیرم و با غم می گویم : حسنا حالش چطوره ؟ خوب میشه ؟ چه بلایی سرش اومده ؟ ـ یواش بابا ، دونه دونه بیا بریم تو اتاق من تا بهت بگم روی صندلی جا میگیرم که شروع میکند و مختصر توضیحی میدهد . ـ خب الان باید چیکار کنیم ؟ ـ هیچی تو لازم نیست کاری بکنی ... نگران نباش عمل خیلی خوب پیش رفت برو خونه استراحت کن ناهار خوردی ؟ ـ نه بابا ، اصلا مهمه ؟ تو این وضعیت ؟ ـ چه وضعیتی ؟ تو چه ربطی به کارن داری که الان حرص میخوری ؟ ـ حسنا ، الان وقتش نیست ـ خب توام برو رد کارت منم کار دارم با اصرار های آقای قادری و حسنا به خانه برمیگردم و با دیدن هیربد با دلتنگی به سمتش میروم و برادر کوچکم را در آغوش میگیرم . به اتاقش میروم و شروع میکنم به نق زدن این قدر حرف میزنم که به ستوه می آید و می گوید . ـ وای هانا زبون به دهن بگیر مگه رفتم شهید شدم ـ نه پس میخوای برو ! مامان دیگه طاقت نداره هیربد بفهم ـ باشه ببخشید گریه نکن که میشی مثل خر شرک ـ خیلی پرویی من بخاطر تو مردم از استرس ـ پس بخاطر استرس تخت خوابیده بودی ؟ ـ تو از کجا میدونی ؟ ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_سی_ام ـ سعید هر چی زنگ زد بهت بر نداشتی ، منم گفتم نگران نباش مثل خرس گیریزلی خوابیده ـ خیلی ممنون که جلو همکارم آبرومو بردی ـ خواهش میکنم ، قابلی نداشت روی زمین دراز می کشد و می گوید : هانا یکم ماساژ بده دستمو داره میترکه از درد ـ چرا ؟ ـ چون ۴۸ ساعت بدون وقفه ازش کار کشیدم خمیازه می کشد و ادامه میدهد ؛ عصر میخوام برم دیدن کارن ، بیدارم کن تا ۷ ـ باشه ، پاشو بخواب روی تخت ـ حال ندارم بخدا بالش و پتویی از کمد بیرون می کشم و بسمتش پرتاب می کنم و می گویم : بخواب برم پماد بیارم بکشم به دستت ـ الهی یه شوهر خوب نصیبت بشه ما رو از دستت نجات بده آبجی پوزخندی میزنم و از اتاق خارج می شوم . بعد از رسیدگی به هیربد به اتاق مامان می روم و آنچه اتفاق افتاده را مثل دختر ۱۴ ساله برایش تعریف میکنم . چند سالی هست به خودم قول دادم از هیچ چیز بی خبرش نگذارم ، شاید اگر امیر روزی برای فهمیدن علت مرگ هیوا تلاش نکرده بود من هیچ وقت اطرافیانم را نمی شناختم تا وقتی که در زندان های سیاسی بپوسم و حسرت بخورم . از او متشکرم که مرا به ناجیم رساند ، کاش می توانستم بار دیگر او را ببینم ... کاش میتوانستم عذر چند سال دوری که از هیوا برایش رقم زده بودم را بخواهم ... کاش می توانستم تشکر کنم ... کاش بود و میتوانستم تشکر کنم ... به اتاقم میروم و باز هم تنها شریک لحظات سخت زندگیم اتاقی ست که تمام وسایلش به من دهن کجی می کنند . با حسنا تماس میگیرم تا از احوال کارن مطلع شوم ، خیالم که از بابت او راحت می شود کتابم را بر میدارم و خواندن را از سر میگیرم .... ـــــــــــــــــ❤ـــــــــــــــــ مروارید مشاور وزیر اقتصاد دولت پیشین با رانت و رابطه توانسته بود سهم عظیمی از معاملات را که با دولت های اروپایی بسته شده بود به نفع شرکت خصوصی خودش ثبت کند . و اما دخترش که سال ها انگلستان زندگی می کرد و برای یک معامله بزرگ به ابوظبی و سپس راهی ایران شده بود دستگیر شد و او را هیچ کس ندیده بود و نمی شناخت این مشخصه کمک بزرگی به ترابی ها بود . ادامه دارد ....