eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قسمت 5⃣ 🍃چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه وجود ملیکا ریشه دوانده است. رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است. همه خیال می کنند که او بیمار شده است. 🍃قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می آورد اما هیچ فایده ای ندارد. آنها درد او را نمی فهمند تا برایش درمانی داشته باشند. ملیکا روز به روز لاغرتر می شود. چشمانش به گودی نشسته است. هیچ کس نمی داند چه شده است. 🍃مادر برای او گریه می کند و غصّه می خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله ای به هم خورد. بعد از آن بیماری ناشناخته ای به سراغ ملیکا آمده است. 🍃امروز قیصر، پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است : دخترم! ملیکا عزیزم! صدای مرا می شنوی! 🍃ملیکا چشمان خودرو باز میکند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می خورد که در کنارش نشسته است. اشک چشم او بر صورت ملیکا می چکد. 🍃 دخترم نمی دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی؛ اما دیدی چه شد. _گریه نکن پدربزرگ. _چگونه گریه نکنم درحالی که تو را اینگونه میبینم؟ _چیزی نیست. من راضی به رضای خدا هستم. _دخترم! آیا خواسته ای از من نداری؟ _پدربزرگ! مسلمانان زیادی در زندان های تو شکنجه می شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می ساختی و درحق آنها مهربانی میکردی، شاید مسیح و مریم مقدس مرا شفا بدهند! 🍃قیصر این سخن را می شنود و به ملیکا قول می دهد که هرچه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند. 🍃بعد از مدتی به ملیکا خبر می رسد که گروهی از اسیران آزاد شده اند. او برای اینکه پدربزرگ خود را خوشحال کند، قدری غذا می خورد. 🍃پدربزرگ خشنود می شود و دستور میدهد تا همه مسلمانانی که در جنگ ها اسیر شده اند آزاد شوند. 🍃اکنون ملیکا دست به دعا بر می دارد و میگوید: « آی مریم مقدس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند، من دل آن ها را شاد کردم. از تو می خواهم که دل من را هم شاد کنی». 🍃ملیکا منتظر است شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانیش، حسن «علیه السلام» به دیدارش بیاید. ادامه دارد.... ‌❣ @Mattla_eshgh 🌼💫🕊🍃🌼💫🕊🍃🌼💫🕊🍃
سایان، سرکرده یک گروهک تروریستی به هلاکت رسید 🔺 سرکرده یک گروهک تروریستی (معروف به سایان) که خودش را منجی و امام زمان می‌خواند در یک درگیری مسلحانه، توسط وزارت اطلاعات کشته شد. 🔸او که "محمد حسین‌پور" نام دارد، به عنوان دکتر سایان خود را معرفی می‌کرد و تحت هدایت مستقیم موساد بود. 📷 تصویر پیش رو مربوط به جسد این تروریست پس از هلاکت است. 📄 به‌زودی اسناد جدیدی در مورد این تروریست منتشر خواهد شد./اخبار ویژه نظامی ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو خاطره شنیدنی درمورد علاقه شدید رهبری به برادران اهل سنت ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 قسمت_۳۷ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که
💠 ۳۸ مات به محمدرضا نگاه میکردم... -چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟ -هیچ..هیچی... مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه... -چشم. به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم... تلفنم زنگ خورد. -اوه...مامانه... مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم. لبخندی زدم و گفتم: -اشکالی نداره. محمدرضا به من نگاه میکرد... سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم. -جانم مامان؟ -سلام دختر کجایی دیر کردی. -شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه. مادر محمدرضا گفت: -نه دخترم این چه حرفیه... سرم را با لبخند تکان دادم. مادرم گفت: -باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم: -باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم. از جایم بلند شدم. پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه. -پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته.... حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم. دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم: -ان شاءالله دوباره میام دیدنتون. مشغول خداحافظی بودم. روبه محمدرضا گفتم: -ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر... سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند... -صبر کن من برسونمت. آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود. من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد... -توکه بلدی. -برگشتنی چی؟ -از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم. نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم: -نه ممنون. خداحافظ. دوباره برگشتم سمت در... ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۳۹ دومرتبه صدایی شنیدم. -گفتم وایستا میرسونمت... -گفتم که مسیرو بلد نیستی گم میشی. باعصبانیت گفت: -حافظمو از دست دادم. عقلمو که از دست ندادم. ساکت ماندم. محمدرضا از جایش بلند شد. -میرم آماده شم. بغضم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. مادرمحمدرضا سمتم آمدو گفت: -ناراحت نباش. لبخند تلخی زدم و گفتم: -چشم. کمی ایستاده منتظر ماندم و بعد از چند دقیقه محمدرضا از اتاق بیرون آمد و گفت: -بریم. مادرش با نگرانی گفت: -محمدرضا وایسا...وایسا آدرسو بنویسم بدم بهت یه وقت گم نشی... -بنویس... نگاهی به من انداخت سرم را پایین انداختم.مادر محمدرضا آدرس را نوشت و دست محمدرضا داد. خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. سکوتی وحشتناک بینمان حاکم بود. سکوت را شکستم و گفتم: -ببخشید که به زحمت افتادی. -من فقط نمیخواستم این وقت شب تنها بری وگرنه خودم نمیومدم. لبخندی زدم و گفتم: -واقعا؟؟؟؟ -نخند دارم جدی حرف میزنم. لبخندم را جمع کردم و گفتم: -باشه. -بابت رفتار اونروزم عذر میخوام. ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -چه رفتاری؟ کمی صدایش را بلند تر کردو گفت: -یه جوری رفتار میکنی که اصلا انگار نه انگار چه حرفایی ازم شنیدی!! لبخندی زدم و گفتم: -خب...نمیدونم چه رفتاریو میگی. -توی دیگه کی هستی. سرم را پایین انداختم. محمدرضا_بابت رفتار اونروزم توی اتوبان. سرت داد زدم. خندیدم و گفتم: -عذر خواهی لازم نیست. اخم هایش را در هم فرو بردو گفت: -در هر حال گفتم ک بشم چه لازم باشه چه نباشه. -الان تو بامن لجی؟یا عصبی هستی؟ -هیچکدوم. از کدوم سمت برم؟ -این خیابونو مستقیم برو سر چهار راه دست راست.
💠 قسمت_۴۰ -دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم. -نمیخوام ازت خواهش کنم یا اینکه بگم بیای... -کجا؟؟؟ -فردا اگر مایلی میتونی بیای باهم بریم بیرون. لبخندی زدم و گفتم: -چه خوب!!!کجا؟؟؟ -حالا فردا معلوم میشه. -باشه... -البته باید ببینم دوست دارم بیام یانه. خندم گرفته بود. -ولی خودت پیشنهاد دادی بریم بیرون. -هرچی... موبایل محمدرضا زنگ خورد. نور گوشی فضای تاریک ماشین را کمی روشن کرد. من_موبایلت. -خودم فهمیدم. تلفنش را برداشت مادرش بود...نگران از اینکه یک وقت گم نشود. -نه ...گم نمیشم...حواسم هست...خداحافظ. نور موبایلش هنوز خاموش نشده بود که چشمم به لباسش خورد. گویی به یکباره یه لیوان آب یخ روی بدنم ریختند... محمدرضا_چرا اونطوری نگاه میکنی؟؟؟ -محمدرضا... -بله؟؟ -چرا...چرا لباست... -لباسم چشه؟؟؟؟ -دکمه ی لباست... -چیه؟؟؟دکمه ی لباسم افتاده. تعجب داره؟؟؟ -نه...نه...اصلا... باچشم های گرد شده به محمدرضا نگاه میکردم... -چیه؟؟؟؟؟ -هیچی...همین جا...همین جا نگه داری پیاده میشم... ماشین را نگه داشت از ماشین پیاده شدم. با ترس گفتم: -مواظب خودت باش...خداحافظ... محمدرضا حرکت کردو گفت... چشمم از ماشینش برداشته نمیشد... شوک عجیبی بهم وارد شده بود... دکمه های لباسش شبیه همون دکمه ای بود که من توی خونه پیدا کردم... دارم گیج میشم... اینجا چه خبره ...
💠 قسمت_۴۱ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!! دکمه ی افتاده روی پیرهنش... دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم... وای خدای من...گیج شدم... فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟! برا چی با من خوب شده؟ نه نه نباید بهش بگم... باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر... صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده: -فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر. این رفتار لجوجانه چه معنی میده... نمیدونم... ❤️❣ ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم... مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد. -چرا انقدر استرس داری دختر؟ نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم... -نمیدونم... چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم: -محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه... مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت: -شاید از زندگی توی این سبک خسته شده... صدایم را آروم کردم و گفتم: -شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز... -چیزی گفتی؟ -نه... تلفنم زنگ خورد. -محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ -خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش. از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود. سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام. با جدیت گفت: -سلام خوبی؟ -ممنون.توخوبی؟ -خوبم. -کجا میریم؟ -من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو! -إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا... -بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد. -خوشگل شدم؟؟؟ -نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد. ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -آهان... ⏪ ادامه دارد ... ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۱۴
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه( )👇
33 ❇️تلاش برای هدایت دیگران، یه مهرورزی بزرگه! اما نکنه... خودتو بخاطر هدایت شون به گناه بندازی. اگه میبینی سلامت روحت به خطر میفته؛ ❌ازش صرف نظر کن. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_و_فوائد_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهاردهم 📍لذا خیلی‌ها از کسایی که، تو دوران تجردشون
🌿دیگه هیچ‌کدوم به این فکر نیستند که اصلاً جریان زندگی را، 🌼چرخ زندگی را به سمتی ببرند که هم بتونند سعادت را تأمین بکنند هم سعادت را تأمین کنند 🚫لذا استفاده‌هایی که زن و مرد از همدیگه می‌برند، انتظاری که از همدیگه دارند محدود میشه تا دمِ مرگ تا دمِ قبر و دفن میشه این یعنی چی⁉️ این یعنی عدمِ توانایی یک دختر و پسر جهت کنترل اون حالت تحرک و نشاط 🔅 این تحرک و نشاط یکسره به اینا گفته که کیفیت مادی زندگی را ببرید بالا کار بکنید ⭕️مثلاً مرد دو شیفته کار بکنه مثلاً زن اگر تونست بیرون یک راهی پیدا بکنه کار کنه ♦️مثلاً فرش را عوض کنند، مبلمان را عوض کنند، لوست بزارن، نمی‌دونم تلوزیونشون رنگی بشه، ویدئو باشه، خانه چجوری باشه، پرده چجوری بشه، لباس‌ها هی کیفیت بره بالا 📛 بعد خوب حالا بچه داری این بچه فردا می‌خواد ازدواج کنه 📌بعداً از الان شروع کنیم به ذخیره کردن جهزیه برای این، برا پسر چه بکنیم، چه بکنیم و حالا که پسرمون ازدواج کرده💍 حالا که ازدواج کرده مثلاً یک دخترمون ازدواج کرده فردا ممکنه بچه دار👶 بشه برا بچه‌اش یه فکری بکنیم🌀 👈🏻معمولاً همین دوری که تو اجتماع هستش که اینا پیر میشن برای دیگران و یک چیز را می‌‌کنند و اون این هستش که خانواده را به ابدی وصل نمی‌کنند ✍پیوندی بین خانواده و ابدیت برقرار نمی‌کنند این خیلی مهم است، امید و نشاط محدود به دنیا باشه، باید طوری جهت بهش بدیم امید و نشاط را و تحرک آفرین را ↘️↘️ ✅که این امید و نشاط و تحرک آفرینی این پرده‌ی دنیا را پاره بکنه ❇️و تا ابدیت برسه یعنی من سعادت خانواده‌ام را، همسرم را و فرزندم را و همه‌ی اعضای خانواده‌ام را فقط برای دنیا نخوام 🌾 بلکه این سعادت را برای هم بخوام، یعنی چی؟ این همونی هستش که توضیح دادم من جلسات گذشته که انسان باید از قبل از ازدواج این را خوب پیدا کرده باشه ما هم برای همین در جلسات گذشته این توضیحات را دادیم ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
دو سرو ناز یا دو نازنین ریحانه پیدا شد دو شمع آفرینش، یک جهان پروانه پیدا شد دو سِّر داور هستی، دو جان در پیکر هستی یکی پیغمبر هستی یکی روشنگر هستی (ص)🌸🍃 (ع)🌸🍃 🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
اگه فمنیست‌ها و این سلبریتی‌های مجردِ سگ به بغل ناراحت نمیشن، خانم Candace Owens فعال سیاسی و تحلیلگر آمریکایی با نزدیک ۳ میلیون فالور توی توییتر یه توییت بزنن: خانم‌ها یه مرد خوب پیدا کنید. ازدواج کنید. اگر میتونید و تمایل دارید تعداد زیادی بچه بیارید. یاد بگیرید آشپزی کنید. خونه دار باشید. این یه دروغ نسلیِ که میگه این چیزا بردگی کردن شماست. برعکس. اون ها وجود شما رو غنی میکنند. زندگی یعنی خانواده نه کار. ‌❣ @Mattla_eshgh