🔴 #زیر_ذرهبین_گرفتن_زن
💠 گاهی مرد باید ساعتی با #دقت تمام، همسرش را هنگام #خانهداری، کار در آشپزخانه و یا بچّهداری زیر #ذرهبین بگیرد تا ببیند چه ریزهکاریها و ظرایفی را هنرمندانه انجام داده و چه زحماتی را متحمّل میشود.
💠 این کار میتواند در #قدردانی از زن و داشتن توقّعات منصفانه از وی و نیز #درک او کمک شایانی به مرد کند.
💠 لذا در #تشکر از او اعلام کنید که گاهی با #دقت، کارهای تو را زیر نظر دارم و متوجه میشوم که واقعاً #زحمت زیادی در منزل میکشی.
💠 این روش، زن را بسیار #دلگرم کرده و برای آینده و سختیهای زندگی به او انرژی داده و #عاشقانه به تلاش خود در ساختن زندگی ادامه میدهد.
❣ @Mattla_eshgh
#آیت_الله_حائری_شیرازی
📌کاری می کنیم که اندازه ی این لباس شوید!
اقتصاد، اخلاق، تربيت و ... ، همه لباس هايی هستند كه برای برهنه نماندن و حفاظت انسان، بر او پوشانده مي شود. چگونه امكان دارد لباسی که آن را اندازه گيری نكرده باشند، با بدنی متناسب باشد؟ خياطی كه هنوز مشتری خود را نديده و پُرُوْ نكرده، چطور حق دارد و می تواند بر پارچه ی او قيچي گذارد؟!
مكاتب و علوم انسانی بشری اينگونه عمل می كنند كه براي انسان، نديده، لباس مي دوزند و بعد هم آن را بر او پوشانده، به او می گويند اين لباس توست! يا آن را بپوش، يا به تو مي پوشانيم و كاری می كنيم كه به اندازه ی آن شوی!
به عبارت ديگر، در مسائل فرهنگی و تربيتی، از دبستان تا دبيرستان، دقيقا به گونه ای برنامه ريزی مي كنند تا انسان مورد نظرشان، با اقتصادی كه در نظر دارند، تطبيق كند! آنان راهی جز اين ندارند كه اگر لباس اندازه نبود، آن قدر فشار بدهند تا لباس اندازه شود!
#استعمار_نوین
تناقض بزرگ.mp3
6.64M
#تلنگری
💥 فشاری فراتر از معیشت و سلامت و ...
در حال فروریختن زیربنای اغلبِ خانوادههاست!
بقیه خانوادهها نیز در معرض این فشار هستند❗️
#رهبری #استاد_شجاعی
#استاد_عالی
#استاد_حیدری_کاشانی
❣ @Mattla_eshgh
سلام
دوست عزیزی که تبلیغ کانالو میکنی
دمت گرم ، خدا خیرت بده 😊🙏
میشه بیای خودتو معرفی کنی ، بشناسمیت 😍
لطفا🙏
🔴 امنیت روانی که از مشهد و تهران و اصفهان، همه ایران را هدف قرار داده است!
🔺در پیادهروی خیابان نسبتاً خلوتی در حال عبور بودم. چند پسر با تیپهای غلط انداز از روبرو میآمدند. سیگار دستشان بود و بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند. ترسیدم؛ با خودم گفتم نکند اذیتم کنند، چادرم را بکشند، توهین کنند... تا این فکرها از سرم عبور میکرد آنها هم از کنارم عبور کرده و رفته بودند.
با خودم اندیشیدم که من قبلترها هیچ وقت در خیابان احساس ترس یا نگرانی جدی پیدا نکرده بودم. احساس ناامنی اتفاقیست که شنیدن و دیدن خشونتهای این مدت برای ما رقم زده.
🔹این روزها هر صفحه ای را باز می کنی بحث و مناظره پیرامون مصداق محاربه و مجازات محارب داغ است. همه متخصص فقه و جزا شدهاند. حتی منوتو قرآن تفسیر میکند! من فقه نمیدانم و از جزییات صدور احکام قضایی هم سررشته ندارم. نمیدانم معنی فقهی لإخافه الناس که درباره محاربه گفتهاند چیست؛ اما میدانم برق سلاحی که آن آدمها در تهران و مشهد و اصفهان و... کشیدند، نه تنها شاهدان ماجرا، که تا اینجا لرزه بر اندام من و امثال من انداخته که دیگر نمیتوانیم مثل قبل در خیابانهای شهرهایمان قدم بزنیم و راحت از کنار آدمها رد شویم. خیابانهایی که شهید دانیال رضازاده به همسرش میگفت امنترین خیابانهای دنیاست...
🔻من مطمئنم اجرای حکم خدا درباره برهمزنندگان امنیت، دوباره امنیت را به خیابانهایمان برمیگرداند و دوباره با دل قرص در آنها قدم میزنیم و آرامشمان را به رخ دنیا میکشیم. از اجرای حکم خدا نترسیم. از سرزنش بدخواهان نترسیم. فریاد کشیدنهایشان، ادعای حقوق بشرشان، شبهه افکندنشان... سستمان نکند. مجازات براساس حدود الهی استتار مهر درکسوت قهر است تا حیات و امنیت جامعه تضمین شود.
✍ رها عبداللهی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️‼️ هشدار
👆👆👆
❎مواظب خانواده خودتان باشید ، #شیاطین در کمین هستند ، #عرفان #حلقه و سایر عرفان های غیر شرعی راهی برای ورود #جنیان و #شیاطین به زندگی شماست ، هر روزه شاهد جنون و آسیب کسانی هستیم که با این گونه عرفان ها در ارتباطند.
کلیپ بالا محمدعلی طاهری(رهبر فرقه انحرافی حلقه) را در حال جن گیری و ارتباط دادن زن با جن نشان می دهد به اسم خارج کردن جن از بدن زن بیچاره و درمان بیماری!!!
🙏خواهشا این توصیه را جدی بگیرید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صد_وبیست_وسه انگشتم را روی تنف میکشم؛ -شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که امریکایی
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صد_وبیست_وچهار
میدانستم شنیده؛
اما جواب نمیدهد که لو نرود.
شاید باورتان نشود؛
اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیریشان بیاید، مرصاد چطور میخواهد با این انگشتان و دندانهای نارنجی و ریشهایی که لابهلایش پر از خردههای پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟
تا وقتی حکم بازداشت صادر نمیشد، نمیتوانستیم اقدامی بکنیم.
حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش ،
و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم.
نمیدانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟
حاج رسول هم داشت حرص میخورد.
حدس میزدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیمهای عملیاتی باشد.
چون باید همزمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیمهای تروریستی را زیر ضربه میبردیم.
با حاج رسول تماس گرفتم.
از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم:
-حاجی پس حکم چی شد؟
- فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم.
نمیدانستم چرا؛ اما دلم شور میزد.
وقتی همهچیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، باید نگران شوی. حالا هم از همان وقتها بود.
از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان.
ناعمه را نمیدیدم. به مرصاد گفتم:
-ناعمه هنوز بیرون نیومده؟
اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندانهایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد:
-نه. برم دنبالش؟
نباید میرفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان میکرد.
گفتم:
-نه نمیخواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟
جواب نداد. اعصابم داشت بهم میریخت.
رفتم روی خط امید:
-امید، گوشی ناعمه کجاست؟
- همونجای قبلی. تکون نخورده.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #صد_وبیست_وپنج
نمیشد راه بیفتم ،
و بروم سرویس بهداشتی زنانه.
خبری از سمیر هم نبود ،
و موقعیتشان هم تغییر نکرده بود.
پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم.
مسافران پروازشان داشتند یکییکی از گیت رد میشدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود.
صدای آژیر هشدار در مغزم بلند شد.
همان لحظه، صدای زنانهای از بیسیم شنیدم:
-من توی سالنم عباس آقا. حکم رو هم آوردم. چکار کنم؟
صدای خانم صابری بود.
اگر خانم نبود حتماً یک چیزی میگفتم که چرا دیر کرده؛ هرچند دست خودش نبود بنده خدا.
گفتم:
-کجایید؟
- سمت راستتون نزدیک ورودی ایستادم.
بدون این که برگردم، کره چشمانم را به سمتی که گفت حرکت دادم. از گوشه چشم دیدمش.
گفتم:
-دیدمتون. سریع برید دستشویی خانمها که توی همین سالنه. منم کاورتون میکنم.
دیدم که راه افتاد به سمت سرویس بهداشتی.
دوباره صدایش را شنیدم:
-احتمال درگیری هست؟
واقعاً نمیدانستم صابری الان باید منتظر چه چیزی باشد. احتمال حذف سمیر و ناعمه خیلی پررنگ بود، مخصوصاً سمیر.
پرسیدم:
-مسلحید؟
- بله.
برگشتم و با فاصله، پشت سرش قدم برداشتم.
چندقدمی سرویس بهداشتی زنانه ایستادم و نفس عمیق کشیدم. ناخودآگاه ذکر صلوات به لبهایم آمد.
رفتم روی خط مرصاد:
-اون پفک رو ول کن، بیا منو پوشش بده!
مرصاد را دیدم که خیره به پنجرههای فرودگاه پوزخند زد و پوسته پفک را انداخت توی سطل زباله کنار دستش.
از خیر انگشتانش هم نگذشت،
شروع کرد به لیس زدنشان و همزمان با صدای ملچ ملوچش گفت:
-برو داداش هواتو دارم.
از خانم صابری پرسیدم:
-چی شد؟ چیزی پیدا کردین؟
قسمت #صد_وبیست_وشش
- کسی اینجا نیست قربان. فقط یه موبایل افتاده روی زمین و یه کیف دستی نسبتاً بزرگ زنونه.
با شنیدن این جمله،
دلم میخواست بنشینم روی زمین و دو دستی خاک بریزم روی سرم.
این یعنی ناعمه در رفته بود.
رفتن ناعمه، آن هم وقتی موبایلش را
– که ما روی آن شنود و ردیاب نصب کرده بودیم – دور انداخته بود، فقط یک معنی میتوانست داشته باشد:
بو برده است که تحت تعقیب است.
ما تمام پیامها و تماسهایش را ،
تحتنظر داشتیم و میدانستیم برنامهای برای پیچاندن پروازش ندارد.
در نتیجه، معلوم بود تازه خبردار شده در تور ماست.
سرم تیر کشید. سعی کردم خودم را آرام کنم و به خودم بگویم:
-شایدم فقط خواسته ضدتعقیب بزنه که مطمئن بشه.
معطل نکردم.
دویدم داخل سرویس بهداشتی مردانه. بجز یک پسربچه که داشت دستانش را میشست، کس دیگری نبود.
تمام دستشوییها خالی بودند و آنجا هم...
یک موبایل که افتاده بود روی زمین و شیشهاش شکسته بود.
حدس زدم از عمد باتری را درنیاوردهاند ،
تا ما فکر کنیم هنوز در تورمان هستند و بتوانیم گوشی را ردیابی کنیم.
کنار موبایل، کولهپشتی سمیر را دیدم ،
که با زیپ نیمهباز افتاده بود روی زمین. وقتی سمیر داشت میرفت دستشویی و کولهپشتی را همراه خودش میبرد، خیلی حساس نشدم.
طبیعی بود که وسایلش را روی صندلیهای فرودگاه رها نکند و همراهش ببرد.
کارد میزدند خونم در نمیآمد.
مفت و مسلم هردوتا سوژه از دستمان پریده بودند.
به مرصاد گفتم:
-بیا اینایی که افتاده توی دستشویی رو بردار ببر، من کار دارم.
و از سرویس بهداشتی زدم بیرون.
کمیل ایستاده بود کنار ردیف صندلیها ،
و با یک دست به سمت اتاقک نیروهای امنیت فرودگاه اشاره میکرد:
-بدو برو دوربینا رو چک کن!
انقدر بلند داد زد ،
که صدایش در سالن پیچید و من ناخودآگاه تندتر دویدم.
به چهره مردمی که در سالن فرودگاه بودند نگاه کردم؛ انگار هیچکس صدای کمیل را نشنیده بود بجز من.
کمیل هم پشت سرم دوید و خودش را به من رساند:
-سال هشتاد و هشت همین بلا سر من اومد. دوربینها رو چک کن، بعیده از فرودگاه خارج شده باشن یا حداقل خیلی دور نشدن. باید قیافه جدیدشون رو پیدا کنی.
قسمت #صد_وبیست_وهفت
روزهای سال هشتاد و هشت ،
مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم. راست میگفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود.
صدای حاج رسول را از بیسیم شنیدم:
-چی شد؟ دستگیرشون کردی؟
ماندم چه بگویم.
تنم یخ زد. دل به دریا زدم و گفتم:
-ضدتعقیب زدن. گمشون کردیم!
صدای حاج رسول بالا رفت:
-یعنی چی؟
صدایش انقدر بلند بود ،
که گوشم خراشید و سرم کمی درد گرفت.
پلکهایم را فشار دادم روی هم. نفس عمیقی کشیدم.
تقصیر من بود دیگر؛ باید جمعش میکردم. گفتم:
-شرمنده قربان، هماهنگ کنید دسترسی دوربینهای فرودگاه رو بهم بدن تا پیداشون کنم!
- باشه!
حرف دیگری نزد.
کمیل خندید:
-چقدر خوب باهات تا کرد. سال هشتاد و هشت وقتی سوژه من فرار کرد، حاج حسین گفت یا پیداش کن، یا خودتم برو گم و گور شو!
نمیدانم؛
شاید دلیلش این بود که حاج حسین، کمیل را پسر خودش میدانست و این مدل خشمش هم خشم پدرانه بود.
کلا حاج حسین جنس محبتش ،
محبت پدرانه بود؛ اما کمیل را یک جور دیگر دوست داشت.
نمیدانم چه چیزی توی کمیل دیده بود،
که آن شب هم کمیل را با خودش برد و با هم پر کشیدند.
‼️ پنجم: مرز ما عشق است؛ هرجا اوست، آنجا خاک ماست...
لرزش خفیفی زیر پایم حس میکنم.
توپخانه خودی ست که دارد خط مسلحین را میکوبد.
گاهی صدا و لرزش شدید میشود ،
و گاه ضعیف. نمیدانم از این شرایط خوشحال باشم یا ناراحت.
نمیتوانم در خیابانهای خلوت و مُرده شهر بمانم؛ ممکن است لو بروم.
باید زودتر خودم را برسانم به قرارم با حامد و بچههای خودی.