قسمت 3⃣3⃣
🍃روی تخـت مـی شـینم و موهـام رو بـاز مـی کنـم. دسـته ای از موهـام رو
جـدا و نگاهـش مـی کنـم. حسـابی چـرب شـده!!! موهـام رو پشـت سرم
مـی ریـزم و دوبـاره دراز مـی کشـم. چنـد تقـه بـه در میخـوره و منـو از
جـا مـی پرونـه. بلنـد میگـم : بلـه؟؟!
صدای غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز کن!
ابروهام درهم میره و جواب میدم: ولم کنید!
_ درو بـاز کـن! بابـات کارت داره!... » مکـث میکنه «هـوف! بیـا کـه آخـرسر
کارخودتــو کردی.
بـرق از سرم مـی پـره. از تخـت پاییـن میـام و روی پنجـه ی پـا مـی ایسـتم.
بـاورم نمیشـه! کاش یکبـار دیگـه جملـه اش رو تکـرار کنـه. آروم آروم جلـو
میـرم و پشـت در اتـاق مـی ایسـتم. گوشـم رو بـه در مـی چسـبونم و بـا
ذوق مـی پرسـم: چـی گفتـی مامـا؟
کلافه جواب میده : هیچی! به آرزوت رسیدی! دختره ی بی عقل!
باچشـای گـرد و ابروهـای بالارفتـه از در فاصلـه مـی گیـرم و وسـط اتـاق
بـالا و پاییـن مـی پـرم. دوسـت دارم جیـغ بکشـم! مـن موفـق شـدم. دسـتم
رو مشــت مــی کنــم و بــا غــرور در حالیکــه لبــم را کــج کــردم، محکــم
میگـم: آررره! اینـه!
دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بالاخره آزادی!!!
باخوشـحالی در رو بـاز مـی کنـم و لبخنـد دنـدون نمایـي بـه مـادرم میزنـم.
اخـم و گوشـه چشـمی بـرام نـازک مـی کنـه. دسـت راسـتش رو بـه حالـت
خـاک بـر سرت بـالا میـاره و مـی گـه: ینی...تـو اون سرت! قیافتـو ببیـن!
نمـردی چهـار روز بـدون غـذا مونـدی؟
_ نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید!
_ خیلی پررویی خیلی!
درحالیکــه سرم رو مــی رقصونــم ازپلــه هــا پاییــن میــرم. بــه چهــار پلــه
ی آخـر کـه مـی رسـم از مسـخره بـازی دسـت مـی کشـم و آهسـته بـه
اتـاق نشـیمن میـرم.
پـدرم روی مبـل نشسـته، نگاهـش رو بـه گلهـای قالـی
دوختـه و پـای چپـش روتکـون میـده.
گلـوم روصـاف مـی کنـم تـا متوجـه
حضـورم بشـه. سرش رو بـالا مـی گیـره و بـه چشـام خیـره میشـه.
❣ @Mattla_eshgh
قسمت 4⃣3⃣
🍃نـگاه سردش تامغـز اسـتخوانم رو مـی سـوزونه. آب دهانـم رو قـورت میـدم و با لبخنـد سـلام میکنـم. از جـا بلنـد میشـه و بـدون مقدمـه میگـه: میتونـی
چـادرت رو بـرداری!..
بادیـدن لبخنـد پررنـگ و پیروزمندانـه ی مـن اخـم غلیظـی میکنـه و ادامـه
میــده:
ولــی... ســنگین مــی پوشــی! ویــادت نــره قــرار نیســت بــا چــادرت
چیــزای دیگــه رو کنــار بــزاری! فکــر نکــن دلم بــه ایــن کار راضیــه! چــاره
ای نــدارم! خیلــی بــرام ســخته، ولــی تــو کلــه شــقتر از ایــن حرفایــی...
پشـتش رو میکنـه تـا سـمت در بـره کـه سرش رو تکـون میـده و زیرلـب
جملـه ی آخـرش رو میگـه: ولـی بـدون بابـا! یـروز بخاطـر جنگـی کـه بـا
مـا کـردی پشـیمون میشـی، میگـی کاش مـی جنگیـدم تـا چـادرم رو نگـه
دارم! امیــدوارم اون روز وقــت جبــران داشــته باشــی!
ازحرفهــاش چیــزی نمی فهمیــدم شــونه بــالا مینــدازم و بارنــدی جــواب
میــدم:
مرســی کــه قبــول کردیــد! مــن هیــچ وقــت پشــیمون نمبشــم!
مــادرم کــه گوشــه ای شــاهد چنــد جملــه نصیحــت پــدرم بــود باجرات
جوابــم رو میــده: اون روزتــم خواهیــم دیــد!!
صـدای آلارم سـاعت درگوشـم مـی پیچـه. خمیـازه ای طولانـی مـی کشـم
و روی تخـت مـی شـینم. نسـیم صبـح گاهـی پـرده ی حریـرم رو بـا مـوج
یکنواختــی تکــون میــده. دهانــم رو مــزه مــزه و آلارم رو قطــع میکنــم.
درحالیکـه سرم رو مـی خارونـم از تخـت پاییـن میـام و گیـج و منـگ بـه
اطرافـم نـگاه مـی کنـم...
_ خب! چرا الان پاشیدم؟!
چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم
_ چرا خو اینقد خنگم؟
باکـف دسـت بـه پیشـونیم میزنـم و بـا ذوق زمزمـه مـی کنـم: امـروز اول
مهـره و مـن بـدون چـادر میـرم مدرسـه.!!!
بـاال و پاییـن مـی پـرم و زیـر لـب شـعر مـی خونـم. بـا خوشـحالی یونیفورم
مدرســه رو بــه تــن مــی کنــم و مقنعــه ی مشــکیم رو از روی جالباســی
برمیــدارم. مقابــل آینــه مــی ایســتم و مقنعــه رو روی شــونه ام مینــدازم.
موهـام را بایـه گیـره بـالای سرم جمـع و مقنعـه رو سرم مـی کنـم. چشـای
روشـنم در آینـه مـی خنـدن!
کولـه پشـتیم روبرمیـدارم و بـه سـمت دستشـویی مـی دوم. درش رو بـاز
مـی کنـم و درعـرض چنـد ثانیـه مشـتم را پـر از آب میکنـم و صورتـم رو
مـی شـورم. لبـه هـای مقنعـه ام خیـس میشـن. امـا چـه اهمیتـی داره؟!
مهـم اینـه کـه امـروز قشـنگ تریـن روز زندگـی منـه! روزی کـه بـدون ترس
بـا پوشـش مـورد علاقـه ام بیـرون میـرم. کتونـی هـای نـو بـا بندهـای رنگی
رو بـه پـا میکنـم و از خونـه بیـرون میزنـم. حـس مـی کنـم هـوا خنـک تـر
شـده! آسـمون آبـی تـر! مثـل دیوونـه هـا مـی خنـدم و بـه سـمت مدرسـه
میـرم. کمـی آسـتین هـام رو تـا مـی زنـم و مقنعـه ام رو عقـب مـی کشـم.
در ذهنـم مـی گـذره: اینجـا کـه بابـا نیسـت ببینـه!
از پیــاده رو بیــرون مــی پــرم و در حاشــیه ی خیابــون بــا قدمهــای بلنــد
مسـیر رو پیـش مـی گیـرم. روی جـدول میـرم و بـرای حفـظ تعادل دسـتهام
رو بـاز مـی کنـم. احسـاس آزادی میکنـم!
_ آخ! بالاخره پریدم!!!
دوران خـوش پیـش دانشـگاهی و تفکـرات احمقانـه ام شروع شـد! دروس
ریاضـی و فیزیـک یـک اسـتاد مشـترک داشـت. اسـتاد پناهـی! مـردی پختـه
وجـذاب کـه بسـیار خـوش مـشرب بـه نظـر مـی رسـید. درتدریـس بسـیار
جــدی بــود و از شــوخی هــای بــی جــا شــدیدا بــدش مــی اومــد. موقــع
اســراحت عینکــش رو روی موهــاش مــی گذاشــت و بــه حیــاط خیــره
مـی شـد.
وجـود یـک مـرد بیـن اونهمـه اسـتاد زن، هیجانـات دخترانـه رو
تحریـک مـی کـرد! حلقـه ی باریـک و نقـره ای در دسـت چپـش مانعـی
مقابــل افــکار مســخره ی مــن و هــم کلاسـی هــام شــد.
خودش را دهــه شـصتی معرفـی کـرده و بـه حسـاب مـا سـی و خـورده ای سـاله بـود.
روز اول نــام خــودش را باخــط خــوش روی تختــه ی گچــی نوشــت:
محمــد مهـدی پناهـی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#خانواده_ی_شاد 13 ✴️ارتباط با خانواده همسر از دستاوردهای خانواده همسرتان با افتخار و تحسین، یاد کن
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
هدایت شده از خبرگزاری فارس
چرا قیمت چادر پنجبرابر شد؟
🔹یکی از عجایب کشور این است که به کالاهایی مثل غذای سگوگربه، مربا، موز، چوببستنی و... ارز دولتی تعلق میگیرد، اما به کالاهای فرهنگی مثل چادر نه! این روزها قیمت چادر مشکی بهدلیل تخصیصنیافتن ارز دولتی بسیار افزایش یافته است.
🔹بهطوریکه خانمهای چادری برای خرید یک قواره چادر معمولی که در سال گذشته بین ۱۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان هزینه میکردند، امسال باید بین ۵۰۰هزار تا یکمیلیون و ۳۰۰هزار تومان هزینه کنند.
📝مشروح گزارش در لینک زیر:
👉 fna.ir/daoy2j
@Farsna
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 12 💎 "شهید چمران" خیلی اهلِ مبارزه با هوای نفس بودن برای همین از
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 13
💢 واقعاً اونا از چه چیزایی لذت میبرن و ما اصلاً فکرش رو هم نمیتونیم بکنیم....!!
⚠️👈 ما همش دنبال این هستیم که هزاران لذّت رو بیان دورمون بریزن
و ما با بی میلی سراغ یکیشون بریم!😒
🔴🔺🔴
آقا میخوای خوشحال تر باشی؟
⬅️ باید برخی از جرعه های غضب و خشم رو بنوشی
بعد کلاً آدم شادتری خواهی شد👌✔️
🌺 مبارزه با نفس باعث میشه که؛↓
🌱 اراده انسان قوی بشه
🌱 و در همه ادوار زندگیش لذت ببره
✨ در واقع باید گفت که انسان میشه
"مردی برای تمام فصول...."😌💯
✅🖲➖🎨💖
❣ @Mattla_eshgh
🔴 پشت پرده کشف حجاب های سازماندهی شده
🔸ببینید #مسیح_علینژاد چقدر به سلیطهها #پول میدهد تا برایش کلیپ برای ترویج بیحجابی درست کنند؟ مکالمه لو رفته را ببینید👆
#مسیح_پولینژاد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت 4⃣3⃣ 🍃نـگاه سردش تامغـز اسـتخوانم رو مـی سـوزونه. آب دهانـم رو قـورت میـدم و با لبخنـد سـلام م
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 5⃣3⃣
🍃محمـد مهـدی پناهـی باوجـود ریـش نـه چنـدان کوتـاه و یقـه ی بسـته
اش، درنظـرم امـل و عقـب مانـده نبـود!! جـذب تیـپ و منـش عجیبـش
شــدم. ذهنــم را بــه بــازی گرفتــم و در مدتــی کــم از او شــدیدا خوشــم
آمـد. تأهـل او باعـث شـد خـودم را بـه راحتـی توجیـه کنـم: مـن فقـط
بـه دیـد یـه اسـتاد یـا پـدر دوسـش دارم!
اواسـط دی مـاه، یکـی از هـم کلاسـی هایـم کـه دختـری فوضـول و پرشـور بـود خبـر آورد کـه از خـود آقـای پناهـی شـنیده: نمیخـوام بچـه هـا بفهمـن از شـیدا جـدا شـدم!
نمیدانــم چــرا باشــنیدن ایــن خـبـر خوشــحال شــدم!
میگفــت کــه اســتاد درحالـی کـه باتلفـن صحبـت مـی کـرد بـا ناراحتـی ایـن جمـات را بیـان کـرده.
بعـد از آن روز فکـرم حسـابی مشـغول شـد! همـه چیـز برایـم بـه معنــای » محمدمهــدی » بــود! یــک مــرد مذهبــی و بااخــلاق کــه چهــره
ی معمولـی اش از دیـد مـن جـذاب بـود! بـه مـرور بـه فکـرم دامـن زدم
و رویاهــای محــال را درذهنــم ردیــف کــردم، منــی فهمیــدم کــه همــراه
باچـادرم کمـی حیـا را هـم کنـار گذاشـتم! در کلاس بـه عقـب رفـن مقنعـه
ام توجهـی نمـی کـردم و بعـد از فهمیـدن ماجـرای طـلاق از شـیدا، از زیبـا
دیـده شـدن هـم لـذت مـی بـردم! بـی اختیـار دوسـت داشـتم کـه کمـی
خودنمایـی کنـم. خلاصه خیلـی دوس داشـتم محمدمهـدی نـگام کنـه!!
لبهایــم را روی هــم فشــار مــی دهــم و بــه اشــکهایم فرصــت آزادی مــی
دهـم. لعنـت بـه مـن و حماقـت هجـده سـالگی! چـرا کـه هرچـه کلـمات
را واضـح تـر ثبـت کنـم، بیشـتر از خـودم متنفـر مـی شـوم، نمتوانـم جلوی
تصویرهـا را بگیـرم! تمـام آن روزهـا مقابـل چشـانم رژه مـی رونـد...
🍃بــه بهانــه ی درس و تســت و معرفــی کتابهــای کنکــور شمــاره ی اســتاد
را گرفتیــم. هربــار دنبــال یــک ســوال مــی گشــتم تــا از خانــه بــه تلفــن
همراهـش زنـگ بزنـم و او باجدیـت جـواب بدهـد! بگویـد: بلـه!
❣ @Mattla_eshgh
🍃و مـن هـم بـا ذوق بگویـم: سلـام! محیـام اسـتاد! بمـرور زمـان کلمــه ی" بلــه ی" پناهـی بـه جانـم محیـا تبدیـل شـد! برایـم هیـچ گاه سـوال نشـد کـه چـرا
مـردی کـه مذهبـی اسـت بـه راحتـی بـه شـاگرد جوانـش مـی گویـد: جانم!
سرم را بـه حالـت تاسـف تکانـی مـی دهـم وچشـانم را مـی بنـدم...
خاطــرات برخلــاف خواســته ام دوبــاره برایــم تداعــی مــی شــوند.تنها راه
نجــات، یادداشــت نکردنشــان اســت!
بادسـت گلویـم رامـی فشـارم و چندبـار سرفـه میکنـم. بانالـه روی تخـت
دراز مـی کشـم و ملافـه را تاسـینه ام بـالا مـی کشـم. بـه سـقف خیـره مـی
شــوم و از درد پهلوهایــم لــب پایینــم را مــی گــزم.
سرمــا آخــر بــه جانــم افتـاد و باعـث شـد تـا چهـار روز بـه مدرسـه نـروم! مـی توانـم بـه راحتـی بگویـم:
دلم بـرای محمدمهـدی تنـگ شـده
بـا تجسـم نـگاه هـای جـدی ازپشـت عینکـش، لبخنـد کجـی مـی زنـم و یـک بـار دیگـر سرفـه مـی کنـم.
تمـام وجـودم درتـب مـی سـوزد امـا روی پیشـانی ام دانـه هـای درشـت
عـرق سرد نشسـته اسـت.
مـادرم در حالیکـه یـک ظـرف پلاسـتیکی راپـراز آب کـرده، بـا عجلـه بـه
اتاقــم مــی آیــد و بــالای سرم مــی ایســتد. موهــای کوتاهــش کمــی بهــم
ریختـه و رنگـش پریـده! امـان ازنگرانـی هـای بیخـودش! دسـتمال سـفید
کوچکــی را در آب خیــس مــی کنــد و روی پیشــانی ام مــی گــذارد.
بــی اراده از سرمـای آب کـه ماننـد یـک شـوک بـه درونـم مـی دود، دسـتهایم را
مشـت مـی کنـم و بلافاصلـه بعـد از چندلحظـه بـه حالـت اول بازمیگـردم.
مــادرم کنــارم روی تخــت مــی نشــیند و محبتــش را درغالــب غــر برایــم
میگویـد:
چقـد گفتـم لبـاس گـرم بپـوش!؟ حـرف گـوش نکـن باشـه؟! قبـلا
میگفتـی کاپشـن زیـر چـادر پـف میکنه. خـب الان کـه چـادر نمـی پوشـی!
چــرا اینقــد لــج بــازی! ببیــن باخــودت چیــکار کــردی ! ازدرســتم عقــب
افتـادی!
بـی اراده لبخنـد مـی زنـم. چقـدر برایـم درس شـیرین شـده! سـکوت مـی
کنــم و بــه فکــر مــی روم.
کاش مــی شــد بهــش زنــگ بزنــم، چنــد روز صـداش رو نشـنیدم! امـا بـه چـه بهانـه ای؟!
❣ @Mattla_eshgh
🍃 مـادرم چنـد بـاری دسـتمال را خیــس مــی کنــد و روی پیشــانی و پاهایــم مــی گذارد. خــم مــی شــود، صورتـم را مـی بوسـد و بـرای آمـاده کـردن سـوپ از اتـاق بیـرون مـی رود.
سرم ســنگین شــده و حالــت تهــوع دارم. از سرماخوردگــی بیــزارم! بنظــرم
از سرطـان هـم بدتـر اسـت! از همـه چیـز میفتـی! باحـرص زیـر لـب زمزمه
میکنـم: دیگـه گندشـو در میـاره اه!
هـمان لحظـه صـدای ویـره ی تلفـن همراهـم از داخـل کیفـم مـی آیـد.
بـا اکـراه از جـا بلنـد مـی شـوم و دسـتم را سـمت کیفـم کـه کنارتخـت و
روی زمیـن افتـاده، دراز مـی کنـم. زیپـش را بـاز میکنـم و تلفنـم رابیـرون
مـی آورم. شـوکه از دیـدن نـام میـم پناهـی دسـتمال را از روی پیشـانی ام
بـر میـدارم و بـه هـوا پـرت مـی کنـم. گلویـم را گرچـه مـی سـوزد، صـاف
مـی کنـم و جـواب میدهـم: سـلام اسـتاد!
_ به به سالم محیا خانوم! چطوری؟
_ خوبم! » البته دروغ گفتم! یک دروغ شاخ دار!
_ خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه!
_ شمامخوبید؟
_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
بـه سـختی مـی خنـدم. بـاورم نمـی شـود خـودش بـا مـن تمـاس گرفتـه!
ســعی میکنــم باصــدای آرام صحبــت کنــم تــا از گرفتگــی صدایــم باخـبـر
نشـود. بـا حالتـی نـرم مـی پرسـد:
_ از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟
_ این چه حرفیه!
_ دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
_ راستش...
ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چرا قیمت چادر پنجبرابر شد؟ 🔹یکی از عجایب کشور این است که به کالاهایی مثل غذای سگوگربه، مربا، مو
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
❤️سلام یگانه دلخوشی من ، مهدی جان💚
می دانم که چقدر قلب مهربانت را شکسته ام ، می دانم که چقدر روح صبورت را آزرده ام اما ...😔
به خودت سوگند مهربان من که دوستت دارم .
ذره ذره ی وجودم از مهر تو سرشار است و قلبم از یادت معطر و زبانم از نامت متبرک ...
من به محبتت زنده ام و به نوکری ات مفتخر ...
این دلخوشی را از من دریغ مکن ...
#روزتون_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
✅شلیک اقتدار؛ پایان هژمونی
خیلی ها دارند زور می زنند تا سرنگونی پهباد آمریکایی را کم اهمیت جلوه بدهند اما برای درک واقعیت داستان، گزاره های زیر را کنار هم قرار دهید:
1_ پهباد MQ4C یکی از بهترین و گرانترین پهبادهای ساخت آمریکاست و با احتساب هزینه های جانبی، قیمتی بیش از 200 میلیون دلار دارد، یعنی به اندازه چند فروند جنگنده F16.
2_ این پهباد در ارتفاع بیش از 50هزارپایی هدف قرار گرفته. در این ارتفاع شاید این بار جزو معدود دفعاتی است که یک پرنده توسط یک سامانه موشکی شکار می شود.
3_ سامانه سوم خرداد یک سامانه پدافند هوایی بومی است و با یک تیر این پهباد را به زیر کشیده است و این یعنی موفقیت تکنولوژی بومی در شناسایی، کشف و هدف قرار دادن در ارتفاع بسیار بلند.
4_هیچ کشوری تاکنون جرأت نکرده پهبادهای جاسوسی آمریکا را هدف قرار دهد حتی چین و روسیه.
5_ بخش اصلی قدرت نظامی آمریکا توان هوایی آن است و معنای این شلیک این است که هژمونی هوایی آمریکا رو به پایان است.
6_ این شلیک راه را برای دیگران هم باز می کند تا خفاشهای شیطان را شکار کنند.
در یک کلام شلیک سامانه سوم خرداد شلیک اقتدار انقلاب اسلامی به اقتدار هوایی شیطان است باید قدر این شلیک را جدی دانست.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ شکار بزرگ؛ حتما ببینید
◀️پهپاد آمریکایی MQ-4C چه قابلیتهایی دارد و چرا پهپادی غیر قابل ردیابی نام گرفته است؟
❣ @Mattla_eshgh
"امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست"
🌟حاج اسماعیل دولابی میفرماید: ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم.
📚 مصباح الهُدی ص ۳۱۹
از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که (مردم) باید به سویش روند، نه آن که (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید.
📚 بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
تا ما نخواهیم، او نمی آید...
کافیست از خودمان شروع کنیم..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 مـادرم چنـد بـاری دسـتمال را خیــس مــی کنــد و روی پیشــانی و پاهایــم مــی گذارد. خــم مــی شــو
#داستان قبله ی من
#قسمت 6⃣3⃣
🍃 راستش؟
_ دوروزه تب کردم!
مکث می کند و اینبار جدی می پرسد:
_ دروغ گفتی؟؟؟
_ ببخشید!
_ دختر خوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟!
_ نه!
_ برو دکتر! باشه؟
دردلم قند آب می شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنـم گـر مـی گیـرد. چـه گفـت؟؟؟!!! خـدای مـن یکبـار دیگـر مـی
شـود تکـرار کنـد؟؟؟؟!!
دهانـم را از جـواب مشـابه پـر میکنـم کـه مـادرم بـه اتاقـم مـی آیـد و مـی
گویـد: ناهارحـاضره! بیارم؟
با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه!
محمدمهدی تکرار می کند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟
چـه بـد موقـع بـه اتاقـم آمـد . خیلـی عـادی یـک دفعـه میگویـم: امـم...
راسـتی اسـتاد! میخواسـتم خـودم زنـگ بزنم و بگـم کجاهـا رو درس دادید!
زیـر چشـمی مـادرم را زیـر نگاهـم مـی گیـرم. جملـه ام جـواب سـوالش را
مـی دهـد. لبخنـد گرمـی میزنـد و از اتـاق بیـرون مـی رود.
محمدمهـدی_ خیلـی خوبـه کـه اینقـد پیگیـری! ولـی الان بایـد حواسـت
بـه خـودت باشـه!
_ اونو که گفتم چشم!
_ بی بال دختر!
_ لطف کردید زنگ زدید، خیلی خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتــش پــی در پــی مثــل ســطلهای آب سرد روی سرم خالــی مــی شــد.
لـب مـی گـزم و جـواب میدهـم: بـازم لطـف داریـد!
_ مزاحــم اســتراحتت نمـی شــم! بــرو بخــواب. دکــتر یــادت نــره.
چهارشــنبه...
جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفـن را قطـع میکنـم و بـرای پنـج دقیقـه بـه صفحـه اش خیـره میمانـم.
حـس میکنـم خـوب شـدم! دوسـت دارم بلنـد شـوم و تا شـب از خوشـحالی
برقصـم! امـا حیـف تمـام بدنـم درد میکنـد! نـمی فهمیـدم گنـاه بـه قلبـم
نشسـته! بـه اسـم علاقـه بـه اسـتاد و حـس پدرانـه، خـودم را درگیـر کـردم!
شـاید بـاورش سـخت باشـد. مـن همانـی هسـتم کـه از مهمانـی رسـتمی
بیـرون زدم تـا بـه یـک مـرد غریبـه نزدیـک نشـوم... امـا توجهـی نکـردم
کـه همیشـه میگوینـد:
یکبـار جسـتی ملخـک!...
❣ @Mattla_eshgh
🍃دو روز خــودم را بــا آب میــوه هــای طبیعــی خفــه کــردم تــا کمــی بهــتر
شـوم و بـه مدرسـه بـروم. مـادرم مخالفـت مـی کـرد و میگفـت تـا حسـابی
خـوب نشـدی نبایـد بـری. بدنـم ضعیـف بـود و همیـن خانـواده ام رانگران
میکـرد. هـوای اصفهـان رو بـه سردی مـی رفـت و بـارش بـاران شروع شـده
بود.
چهارشــنبه صبــح بــا خوشــحالی حــاضر شــدم و یــک بافــت مشــکی
کـه کلاه داشـت را تنـم کـردم. رنـگ مشـکی بـه خاطـر پوسـت سـفید و
موهـای روشـنم خیلـی بمـن مـی آمـد. کلاه را روی سرم انداختـم ، کولـه ام را
برداشـتم و بـا وجـودی پـر از اسـم محمدمهـدی بـه طـرف مدرسـه حرکـت
کـردم
قبـل از رسـیدن بـه مدرسـه، مسـیرم راکـج میکنـم و بـه یـک گل فروشـی
میروم. شـاخه گل رز سـفیدی را مـی خـرم و با احتیـاط درکوله ام مـی گذارم.
سرخـوش ازمغـازه بیـرون مـی زنـم و مسـیر را پیـش مـی گیـرم. هـوای سرد
و تـازه را بـا ریـه هایـم مـی بلعـم.
کلاه بافتـم راروی سرم مینـدازم و بـه پیـاده رو مـی روم. چند دقیقـه نگذشـته صـدای بـوق ماشـین ازپشـت سرم ، قلبــم را بــه تپــش مینــدازد. مــی ایســتم و بــه ســمت صــدا برمیگــردم.
پرشـیای سـفید رنگـی چند مـتر عقـب تر ایسـتاده و برایـم نـور بـالا مـی زنـد.
اهمیتـی نمـی دهـم و بـه راهـم ادامـه میدهـم. دوبـاره بـوق میزنـد. شـانه
بـالا مینـدازم و قـدم هایـم را سریـع تر برمیـدارم.
پشـت هـم بـوق میزنـد ومـن بی تفـاوت روبـه رو را نـگاه میکنـم. هـمان
دم صـدای اسـتاد پناهـی بـرق از سرم میپرانـد:
محیـا؟ بـوق ماشـین سـوختا!
متعجــب سرمیگردانــم و بادیــدن چهــره اش باخوشــحالی لبخنــد عمیقــی
میزنـم. بـه طـرف ماشـینش میـروم و باهیجـان سـلام میکنـم. عینـک دودی
اش را از روی چشــمهایش برمیــدارد وجــواب مــی دهــد: علیــک سلــام.
خداروشــکر خــوب شــدی
_بعله
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نکن. سوارشو دیگه.
ازخداخواسـته سـوار میشـوم و کولـه ام راروی پایـم مـی گـذارم. دسـتی را
روبـه پاییـن فشـار مـی دهـد و آهسـته حرکـت میکنـد.
فضـای مطبـوع ماشـین بـه جانـم میشـیند. شـاید الان بهرتین فرصت اسـت.
زیـپ کیفـم رابـاز میکنـم ، گل را بیـرون میـآورم و روی داشـبورد میگـذارم.
جامیخـوردو سریـع میپرسـد: ایـن چیـه؟!
_ مال شماست.
لبهایـش بـه یکبـاره جمـع و نگاهـش پرازسـوال مـی شـود: بـرای مـن؟ بـه
چـه مناسـبت؟!
_ بله. برای تشکر از زحمتاتون!
دست دراز میکند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم که استاد خوبیم
نگاهــم میخنــدد و اوهــم گل را عمیــق مــی بوید. دنــده را عــوض میکنــد
و گل رادوبــاره روی داشــبورد میگــذارد. زیــر چشــمی نگاهــم میکنــد.
خجالــت زده خــودم را در صندلــی جمــع میکنــم و میپرســم:
خیلــی کــه عقــب نیفتــادم؟!
_ نـه. سـاده بـود مباحث. چـون تـو باهوشـی راحـت بـا یـه توضیـح دوبـاره
یــاد میگیری
_ چه خوب! » باشیطنت می پرسم
خب کی بهم توضیح بده؟
لبهایـش رابازبـان تـر میکنـد و بالحن خاصـی میگوید: عجب سـوالی!چطوره
یجـای خـاص بهت یـاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق می پرسم: کجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانـم مـادرو پـدرم نـمی گذارنـد و ممکـن اسـت پوسـتم را بکننـد و بـاآن
ترشـی درسـت کننـد امـا بلنـد جـواب مـی دهـم: عالیـه.
باتــکان دادن سر رضایتــش را نشــان مــی دهــد. خیلــی زود میرســیم.
چندکوچـه پاییـن تـراز در ورودی نگـه میـدارد تـا کسـی نبیند. تشـکرمیکنم
و پیــاده میشــوم.
برایـم بـوق میزنـد و مـن هـم باهیجـان دسـت تـکان مـی دهـم. چقـدر
ایـن اسـتاد باحـال و دوسـت داشـتنی اسـت. لبـم را جمـع و زمزمـه میکنم:
خیلـی جنتلمنـی محمـد!!
میدانــم امــروز یــک فرصــت عالــی اســت بــرای گذرانــدن چنــد ســاعت
بیشــر کنــار مــردی کــه ازهرلحــاظ برایــم جــذاب اســت.
دل در دلم نیسـت. بـه سـاعت خیـره شـده ام و ثانیـه هـارا میشـارم. پـای
چپـم را تندتنـد تـکان مـی دهـم و کمـی از موهایـم را مـدام مـی جـوم.
چــرا زنــگ نمــی خــورد؟ هوفــی میکنــم ، موهایــم را زیــر مقنعــه مرتــب
وبـرای بـار اخـر خـودم را درآینـه ی کوچکـم برانـداز میکنـم. سرم را زیـر
میـز میـرم و ازلحظـات اخـر بـرای زدن یـک رژ لـب صورتـی مایـع اسـتفاده
میکنم. هــمان لحظــه زنــگ مــی خــورد. کولــه پشــتی ام را برمیــدارم و از
کلاس بیـرون مـی دوم. حـس میکنـم جـای دویـدن ، درحـال پـروازم. یعنـی
قـرار اسـت کجـا برویـم؟!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❤️سلام یگانه دلخوشی من ، مهدی جان💚 می دانم که چقدر قلب مهربانت را شکسته ام ، می دانم که چقدر روح صب
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#مردان_بدانند
کلماتی رو بگین که مفهوم #زیبایی رو به همسرتون هدیه میده:
کلماتی رو بگید که زن احساس کنه اون #تک_پر قلب شماست
اونِ که ذهن شوهرش رو در گیر کرده و هیچ کسی بغیر از اون توی قلب شوهرش جا نداره.
زیبای من
من در دام چشمان زیبای تو گیر کرده ام
چشمانم به پیچشِ موهای تو اسیر شده
خدا رو شکر که همسری به زیبایی تو دارم
و..........کلماتی که خود آقایان می توانند بگویند
#سعید_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۱۱
✴️زیر چتر گفتگو
در موقع گفتگو؛
نگاهتون فقط به چهره همسرتون باشه!
نه به موبایل و تلویزیون و مجله...
✅ومتناسب باچیزی که بیان میکنه؛
حالات چهره تونُ حتما تغییر بدین.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
اصلاح خانواده قسمت دوازدهم: حفظ اقتدار مرد☺️ 🔴آقایون بزرگوار دقت بفرمایند: 🔸یه خانم باید "اقتدا
#اصلاح_خانواده ۱۳
قسمت سیزدهم: فریب شیطان
👇🔰
🔵در احکام فقهی شیعه موارد زیادی از حقوق خانم ها هست که متاسفانه کمتر گفته میشه.
بعضی از آقایون، یه ادعاهایی در دینداری دارن و تا خانم حرفی میزنه
میگن خدا گفته که زن باید از شوهرش اطاعت کنه!😏
بله بزرگوار! خداوند اینو فرموده اما از اون طرف به شما که نگفته تا میتونی دستور بده!!!😒
ثانیا اینکه اگه واقعا امر خدا برات مهمه و فیلم بازی نمیکنی
همون خدا فرموده که خانمت میتونه بابت شیر دادن به بچت ازت پول بگیره!❗️☺️
میتونه بابت انجام تک تک کارای خونه ازت پولشو بگیره!
واجبه که خونه و زندگی خوب و مناسبی براش فراهم کنی و..
اینا هم حقوق خانم هاست. اینا هم امر خداست.✔️✔️
شما از دستورات خدا فقط صیغه کردن و دستور دادنش رو گرفتی؟!؟
🔴انصافا دست بردار ازین مذهبی گری.
این طور مذهبی گری کردن تو رو به هیچ جایی نمیرسونه.
حالا خود دانی.
🔵اما انصافا واقعا تلاش کن تا واقعا عبد خدا بشی. به خانم و زندگیت بیشتر بها بده. بیشتر زحمت بی منت براشون بکش.
ببین خدا برات چیکار میکنه.
#توصیه_به_آقایون
⚪️◽️✅◽️⚪️
مطلع عشق
🔷 @Mattla_eshgh
#داستان قبله ی من
#قسمت 7⃣3⃣
🍃راهـرو را پشـت سر میگـذارم و باتنـه زدن بـه دانـش آمـوزان خـودم را از مدرسـه بـه بیـرون پـرت میکنـم. یکـی ازسـال دومـی هـا داد مـی زند:
هـوی چتـه!
برایـش نـوک زبانـم را بیـرون مـی آورم و وارد خیابـان مـی شـوم. بـه طـرف
همانجایـی کـه صبـح پیـاده شـدم ، حرکـت میکنـم. سر کوچـه منتظـر مـی
ایسـتم. روی پنجـه ی پـا بلنـد مـی شـوم تـا بتوانـم مدرسـه را ببینـم. حتـا
الان مــی آیــد. یکدفعــه دســتی روی شــانه ام قــرار میگیــرد. نفســم بنــد
میآیــد و قلبــم میایســتد. دســت را کنــار مــی زنــم و بــه پشــت سر نــگاه
میکنـم.
بادیـدن لبخنـد نیمـہ محمدمهـدی نفسـم را پرصـدا بیـرون مـی دهـم و
دسـتم را روی قلبـم مـی گـذارم. دسـتهایش را بـالا مـی گیـرد و میگویـد:
مـن تسـلیمم! چیـہ اینقـدر ترسـیدی؟!
_ من..فک...فکر کردم کہ...
_ ببخشـید! نمیخواسـتم بترسـی! تـو کوچـہ پـارک کـردم قبـل ازینکـہ تـو
بیـای!
_ نہ آخہ...آخہ...شام...
تنــد تنــد نفــس مــی کشــم. بــاورم منــی شــود! دســتش را روی شــانہ ام
گذاشــت!
طــوری کــہ انــگار ذهنــم را مــی خوانــد، لبخنــد معنــا داری مــی زنــد و
میگویـد: دسـتمو گذاشـتم رو بنـد کولـہ ات، خـودم حواسـم هسـت دخـتر
جـون!
آب دهانـم را قـورت مـی دهـم و لـب هایـم را کـج و کولـہ مـی کنـم. امـا
نمیتوانـم لبخنـد بزنـم!
بـرای آنکـہ آرام شـوم خـودم را توجیـه میکنـم: رو حسـاب اسـتادی دسـت
گذاشـت! چیـزی نشـده کـہ!
نفسـهایم ریتـم منظـم بـہ خـود مـی گیـرد. سـوار ماشـین مـی شـوم. نـگاه
نگرانـش را مـی دوزد، بـہ دسـتم کـہ روی سـینه ام مانـده.
هنوزم تند میزنہ؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دسـتم را برمیـدارم و بارنـدی جـواب مـی دهـم: نـہ! خوبـہ! همینجـوری
دسـتم اینجـا بـود!
_ آها!
_ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یکم!
_تا برسیم حسابی گرسنت میشہ!
نمیدانـم کجـا مـی خواهـد بـرود! ولـی هرچـہ باشـد حتـا فقـط بـرای درس
هـای عقـب مانـده و یـک گـپ معمولـی اسـت! بازهـم خـودم را توجیـہ
میکنـم: یـہ ناهـار بـا اسـتاده! همیـن!
سرعــت ماشــین کــم مــی شــود و در ادامــہ مقابــل یــک آپارتمــان مــی
ایسـتد. پنجـره را پاییـن مـی دهـم و بـہ طبقاتـش زل میزنـم.
چـرا اینجـا اومدیــم؟! بــہ ســمتش رو میگردانــم و بــا تعجــب مــی پرســم: اســتاد؟!
اینجــا کجاســت؟!
میخندد
_ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگہ....
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو
❣ @Mattla_eshgh
شـانہ بـالا مینـدازم و پیـاده مـی شـوم. سریـع بـا قدمهـای بلنـد بـہ طرفـم
مـی آیـد و شـانہ بـہ شـانہ ام مـی ایسـتد. کمـی خـودم را کنـار مـی کشـم
و مـی پرسـم: دقیقـا کجـا ناهـار مـی خوریـم؟!
نیشش راباز میکند
_ خونہ ی من!
برق از سرم می پرد! »چی میگہ؟!
پناهـی_ همـسرم چنـد روزی رفتـہ! خونـہ تنهـام، گفتـم ناهـار رو باشـاگرد
کوچولــوم بخورم!
حـال بـدی کل وجـودم را میگیـرد. امـا بـاز بـا ایـن حـال تـہ دلم میگویـد:
قبـول کـن! یـہ ناهـاره!
بعدشـم راحـت میتونـہ بهـت درس بـده. بعـدم اگـر یـہ تعـارف زد بـرت
میگردونـہ خونـہ!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شام؟!
_ نہ دیگہ شرمنده...یکم حاضریہ! و بلند می خندد.
جلـو مـی رود و در را برایـم بـاز مـی کنـد. همانطـور کـہ بـہ طـرف راه
پلـہ میرویـم، بـدون فکـر و کودکانـه مـی گویـم: چقـد خوبـہ ناهـار پیـش
شمـا!
ازبـالای عینـک نـگاه کوتـاه و عمیقـی بـہ چشـانم و مسـیرش را بہ سـمت
آسانســور کــج میکنــد. چیــزی نگفتنــش باعــث مــی شــود کــہ بدجنســی
بپرسـم: همسرتـون کجـا رفتـن؟!
از سوالم جا می خورد و من من میکند
_ رفتہ خونہ مادرش. یکم حال و هواش عوض شہ...
_ مگہ کجان؟
_ لواسون!
آسانســور بــہ همکــف مــی رســد. بــا آرامــش در را برایــم بــاز میکنــد و
داخلــش مــی رویــم. بــاز مــی گویــم: خــب چــرا شـمـا نرفتیــد؟
_ چون یکی مثل تورو باید درس بدم!
دوســت دارم بــہ او بفهانمــم کــہ از جــدا شــدنش باخبــرم!! لبــم را بــہ
دنــدان مــی گیــرم. چشــانم را ریــز میکنــم و باصدای آهســتہ مــی پرســم:
ناراحــت نمییشــہ مــن بیــام خونتــون؟
قیافہ اش درهم می شود
_ نہ! نمیشہ!
آسانسـور در طبقـہ ی پنجـم مـی ایسـتد. پیـش از اینکـہ در را بـاز کنـد.
تصمیمــم را میگیــرم و بــا هـمـان صــدای آرام و مرمــوز ادامــہ میدهــم:
ناراحــت نمیشــن یــا....کلا دیگــہ بهشــون ربــط نــداره؟!
در را رها میکند و سریع بہ سمتم برمیگردد
_ یعنی چی؟
کمــی مــی ترســم ولــی بــا کمــی ادا و حرکــت ابــرو میگویــم: آخــہ خـبـر
رســیده دیگــہ نیسـتـن!!
مات و مبهوت نگاهم میکند...
یک قدم بہ سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند
_ ازکجـا خبربرسـیده؟؟ عقـب میـروم و بـہ آینـه ی آسانسـور مـی چسـبم...
حرفـم را میخـورم و جوابـی نمی دهـم. شـاید زیـاده روی کـرده ام! عصبـی
نگاهـش را بـہ لبهایـم میـدوزد
_ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟؟!
باصدایــی ضعیــف جــواب مــی دهــم: یکــی از بچــہ هــا شــنیدہ بــود!...
بـدون قصـد!
تـہ صدایـم مـی لـرزد. کمـی از صورتـم فاصلـہ میگیـرد و میگویـد: بـہ کیـا
گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط بہ من!
_ خوبہ!!
ازآسانسـور بیـرون مـی رود و ادامـہ مـی دهـد: البتـہ اصـلت خبـر خوبـی
نبود!تــوام خیلــی بــد بــہ روم آوردی دخترجــون!
عذرخواهـی مـی کنـم و پشـت سرش مـی روم. کمـی کلافـہ بـہ نظـر مـی
رســد، دوبــاره عذرخواهــی میکنــم کــہ بــہ طرفــم برمیگــردد و میگویــد:
دیگــہ معــذرت خواهــی نکــن! مــن فقط...فقــط دوســت نداشــتم کســی
باخبــر بشــہ...حالا کــہ شــدی! مهــم نیس!چــون خودشــم مهــم نبــود!
جملـه ی آخـرش را سرد و بـی روح مـی گویـد و مقابـل یـک در چوبـی مـی ایستد
❣ @Mattla_eshgh