eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت از اتاق خارج شد، باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده، درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت.😞 به اخم های شرفی😠 خیره شد، حیف که حال خوشی نداشت والا میدانست چطور جواب این اخم و تخم های الان، و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.😒 وارد راهرویی شدند، که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی، او هم ایستاد، شرفی در مشکی رنگ را باز کرد، که صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند، اشاره کرد که وارد شود، سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد. با محکم بسته شدن در، صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید، اتاق در تاریکی فرو رفته بود، سمانه که از تاریکی میترسید،😨😥 تند تند زیر لب ذکر میگفت😑😥 و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند. هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد، دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند، که با برخورد پایش به چیز ی، جیغ خفه ای کشید، اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،😶 به دیوار تکیه داد، به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ، همه ی افکار ترسناک، و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند.😥 پاهایش به لرزش درآمدند، دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت، دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه . احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود، بغض گلویش را گرفته بود،😞😢دوست داشت فریاد بزند، زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور...! چند ساعت گذشته بود؟ پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند، می دانست الان مادرش بی قرار بود، می دانست الان پدرش نگران شده، می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ، می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما... دستی به صورت خیسش کشید‌، کی گریه کرده بود و خودش نمیدانست؟ الان نیاز داشت، به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند، و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت، لذت ببرد، اما الان در این اتاق تاریک و سرد، تنها بود، قلبش بدجور فشرده شده بود، احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.!😣😞 اشک هایش به شدت،😭 بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،😭🤭 نمی خواست کسی شکستنش را ببیند، می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 🔹 کاشکی تموم شه دوریت، برگرد عزیز زهرا... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🔴 اینجور انقلابیگری، گریه دارد... 🔰 اینکه از کلام رئیس جمهور بخشی را گزینشی برداریم و با وارونه نمایی دست به تخریب بزنیم، گریه دارد... 🔸 چرا پس از ذکر این جمله از رئیس جمهور "همانند برخی کشورهای مدعی آزادی بیان، قائل به برگزاری دادگاه برای سکوهای خارجی نیستیم" نمیگوئید در ادامه ایشان فرمودند:"سیاست دولت جلوگیری از تبدیل شدن فضای مجازی به بستری برای ایجاد ناامنی در کشور است و در این راستا فعالیت هر سکوی خارجی که حاضر به مسئولیت‌پذیری و پاسخگویی با ایجاد دفتر در داخل کشور باشد، هیچ منعی ندارد." ◀️ در واقع آقای رئیسی شفاف و واضح فرمودند: "فعالیت هر سکوی خارجی که حاضر به مسئولیت‌پذیری و پاسخگویی با ایجاد دفتر در داخل کشور باشد، هیچ منعی ندارد." ❇️ میدانم که اگر سکوت کنم و عبور کنم در برابر اینگونه ظلمها و خیانتها، کمتر توهین میشنوم و فحش میخورم... ❇️ میدانم که وقتی اینگونه مطلب مینویسم، باید هزینه اش را پرداخت کنم و دشمن برای خودم میسازم... ❇️ میدانم که وقتی اینگونه از حق دفاع میکنم، گزارشات متعددی برای دستگاهها و مسئولین مختلف توسط همین افرادِ به ظاهر انقلابی ارسال میشود... ✅ اما، باکی نیست؛ نمیشود در مقابل اینگونه خیانتها و ظلمها سکوت کرد و به مخاطب آگاهی نداد... ⛔️ به برخی از رفقای هم جبهه باید گفت: این چه مرامِ رسانه ای است که شما دارید؟! به چه قیمتی میخواهید حقیقت را وارونه نشان دهید و مردم را نسبت به مسئولین بدبین و بی اعتماد کنید؟!! آیا اینگونه انقلابی بودن گریه ندارد؟!!!! ✍️ سید احمد رضوی 🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب @s_a_razavi
مطلع عشق
💠قسمت #سی_ششم از اتاق خارج شد، باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده، درد اینکه او
💠قسمت کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد، امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت: ــ آروم باش مرد مومن😐 ــ چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود،این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟😡📰 ــ نمیدونم والا،منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره، اما مثل اینکه اینطورنیست،اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه، همیشه مجازی بوده، تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون ــ یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی، خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی ــ به نظرم خبردار نشه بهتره؟بلاخره روحیه اشو میبازه ــ مجبورم امیرعلی،شاید از چیزی خبر دار باشه ــ شاید..،من برم هماهنگ کنم!! با خروج امیر علی از اتاق، سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد، قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیرعلی به او تحویل داده بود، را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد، و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند،به اتاق باز جویی رفت. با دیدن سمانه، احساس کرد قلبش فشرده شد،از چشمان پف شده و سرخش ،سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته. با ناراحتی روی صندلی نشست، منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت! ــ سلام،خوبید؟ ــ سلام ،به نظرتون خوب به نظر میرسم؟ ــ باید باهم حرف بزنیم ــ گوش میدم کمیل نشریه ها📰🗞 را روبه روی سمانه گذاشت: ــ در مورد اینا چی میدونی؟ سمانه نگاهی به آن ها انداخت، با دیدن متن های ضد نظام،که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود، چشمانش از تعجب گرد شده اند،😳😱 کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش. سمانه ــ اینا چین دیگه؟😳😱 ــ میدونی اینارو کجا پیدا کردیم؟؟ ــ کجا؟😨 ــ تو اتاق کارت...!!! 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد: ــ چی؟ ــ امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر وcd که سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود! ــ غیر ممکنه،من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد.من برا چی باید دروغ بگم آخه؟😧 کمیل اخمی بین ابروانش نشست! ــ من نگفتم دروغ میگید ،چیزی نبوده، یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن، موقع گشتن چندتا بسته برگهA4 پیدا میکنن، که وقتی بازشون میکنن،این نشریه ها رو پیدا میکنن!! ــ وای خدای من،بشیری😥 ــ بشیری کیه؟ ــ بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده،اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق، وقتی هم پرسیدم، گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون ،با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد. ــ بشیری چطور آدمیه؟ ــ به وبسیجی، تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو برای شورش یا اعتراض تشویق کنه، یک بار هم باهم بحثمون شد که صغری هم بودش ــ چرا زودتر نگفتید؟ ــ فک نمیکردم مهم باشه! ــ اسم و فامیلش چیه؟ ــ اشکان بشیری کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد: ــ چیزی لازم ندارید؟دیشب خوب خوابیدید؟ سمانه سرش را بالا اورد، و نگاهی به کمیل انداخت،می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟ کمیل سرش را پایین انداخت، و کلافه دستی در موهایش کشید،غمی که در چشمان سمانه نشسته بود ،او را آتش می زد. ــ میشه یه خواهشی بکنم ــ آره حتما ــ میشه بگید اتاقی که هستم ،چراغ بزارن ــ چراغ؟..!؟مگه چراغ نداره؟ 😳 ــ نه چراغ نداره ــ دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟ سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت: ــ اصلا نخوابیدم😣 کمیل خوب می دانست، که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد، دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند،😡اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد، سخت بود اما سعی خودش را کرد. از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد: ــ چی میشه الان؟ ــ چی،چی میشه؟ ــ تکلیف من؟تا کی اینجام؟😥 کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت: ــ قول میدم،سمانه قول میدم، که هرچه زودتر از اینجا بری ،قول میدم😡 و دل سمانه آرام گرفت، از این دلگرمی🍃 و تکیه گاهی🍃 که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد... 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت امیرعلی خیره به کمیل،😐 که با عصبانیت 😠در حال جابه جا کردن پروندها بود ،نگاه می کرد. ــ متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی؟فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری! 😐 کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ بی دلیل که عصبی نشدم ــ الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟😕 ــ یادم ننداز که اعصابم بیشتر خورد میشه😑😠 ــ درست بگو ببینم چی شده؟ کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت: ــ اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود،یادته؟ ــ آره،مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش! ــ آره همون،میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا..!؟😠 امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت: ــ چی میگی؟😳اونجا حتی روشنایی نداره، میدونی چقدر سرده اونجا؟😧 کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت: ــ آره میدونم،وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا، میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست، بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده، میگه هرچی چه فرقی میکنه،نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه ــ چرا اینکارارو میکنه؟؟😐 ــ نمیدونم،فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست،اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست،اگر میخواد اینطوری ادامه بده،انتقالش میدم جای دیگه ای😠 برگه ای به سمت امیرعلی گرفت،📄 و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت. ــ این اطلاعات اشکان بشیریه،برام پیداش کن، و هر چی اطلاعات در موردش هست برام بیار، منم میرم بیرون، تا برگردم حواست به اینجا باشه بعد از خداحافظی از محل خارج شد، اول به وزارت اطلاعات رفت،و بعد از پیگیری بعضی از کارها،به سمت خانه ی خاله اش رفت، می خواست مطمئن شود، که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند،به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند،یانه...! 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت خاله اش را در آغوش گرفته بود، و به حرف هایش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند، کلافه شده بود! کمیل ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه🙁 فرحناز خانم ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟😭 ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی‌ حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید.😊 مژگان و خواهرش نیلوفر، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند. و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. نیلوفر ــ بدبخت سمانه‌،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و .... با درهم رفتن اخم های کمیل،😠 نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد، کمیل را آزرده بود.❣ سمیه خانم به طرف خواهرش آمد، و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت: ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید کمیل سری تکان داد، و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقه ای به در زد، و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد، با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد، و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت: ــ صغری،خانمی،بلند نمیشی یه چیزی بخوری😊 اما صغری جوابی نداد!! ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه😊 صغری بر روی جایش نشست، کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست، اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! صغری ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده، سمانه، ناموست ،دختری که دوستش داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل...😢😒 ــ بــســـه🗣😡✋ با صدای بلند کمیل، دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد.😥 کمیل از عصبانیت،نفس نفس می زد،😡او از همه ی آن ها نگران تر بود، از همه داغون تر بود، اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند، می خواست لب باز کند و، بگوید از نگرانی هایش، بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد، مثل همیشه.... ❣✋ 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت محمد بعد از سلام و احوالپرسی، به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت، و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست. به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود، سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد، محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد. ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟ یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن، اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی!😐 کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد: ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره. ــ میدونم،.. میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه، نمیتونم درست تمرکز کنم، همش نگرانم، یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم، سهرابی فرار کرده، بشیری اثری ازش نیست، همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است، نمیدونم باید چیکار کنم؟😣 ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ ــ نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!! ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست، و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد ــ تعجب نکردی؟؟ ــ نه ،چون حدسشو میزدم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم اصلا فکرش را نمی کرد، که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد، اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما..... 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف: ــ گروه که اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم محمد به علامت تایید تکان داد؛ ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی، فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده. ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده ــ اما کافی نیست ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟ ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت: ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد: ــ ممنون دایی😊 ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط..! 😁 هردو خندیدند،😁😁 محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم. ــ ان شاء الله ــ من برم دیگه کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد، بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
چهارشنبه👇