🌿 قسمت_صد_هجدهم
#بخش_دوم
بهاره سریع میگوید
_کجا میرید ؟
شهروز بدون اینکه برگردد میگوید
_یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم .
زودتر از من وارد اتاق میشوم .
آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است .
خوشحال است ؟ چرا ؟
از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟
وارد اتاق میوم و شهروز در را پشت سرم میبندد .
به تخت اشاره میکند و میگوید
_بشین
چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم .
دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند .
سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم .
دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد .
با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند .
محکم روی دستش میکوبم .
با صدای بلند میگویم
+یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره .
پوزخند میزند
_چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته .
صدایم بلند تر میشود
+میخوای حرص نخورم ؟
نکنه میخوای بخندم ؟
زندگیمو نابود کردی . من داشتم لا سجاد ازدواج میکردم .
الان باید بجای تو اون کنار من میشست .
سر لج و لج بازی منو نابود کردی ...
میان حرفم میپرد
_ولی من دوست دارم
بغضم میترکد . با گریه میگویم
+دروغ میگی .
اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟
به درک که دوستم داری .
آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم .
آره آره آره تو راست گفتی .
چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟
چزا زندگیمو نابود کردی ؟
چرا نزاشتی به خواستم برسم ؟
قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند .
شهروز با دلسوزی نگاهم میکند .
حتی دل سنگی او هم برایم آب شد .
دستش را دور شانه ام حلقه میکند .
با تمام توان هلش میدهم .
با نفرت نگاهش میکنم و میگویم
+گفتم به من دست نزن
یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجب میزند
_نمیتونی بهم امر و نهی کنی .
هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمدن رفته .
همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی .
دیگه به من محرمی .
لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی .
نماد عروسی و ازدواج .
تو الان عروسی ، عروس من .
مال منی .
دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم
+بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده .
دیگه بیشتر از این آتیشم نزن .
با صدای بدی در باز میشود .
سجاد در چهارچوب در نمایان میشود .
چند نفری پشت سرش هستند و اورا گرفته اند ، انگار میخواستند مانع ورود او به اتاق بشوند .
چشم هایش سرخ و رنگش پریده است .
شهروز بلند میشود و آهسته به او نزدیک میشود .
لبخند پیروزمندانه ای حواله اش میکند و میگوید
_به به ، ببین کی اینجاست . بهم گفته بودی نمیای چی شد که اومدی ؟
با صدای گرفته میگوید
_اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست .
بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند
🌿 قسمت_صد_هجدهم
#بخش_سوم
با صدای گرفته میگوید
_اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست .
بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند
نگهان از خواب میپرم .
رو تخت مینشینم و با تمام توان هوا را میبلعم .
احساس خفگی میکنم .
دستی به گلویم میکشم و لیوان آب را از روی پاتختی ام بر میدارم و یک نفس سر میکشم .
خواب بود ، همه اش خواب بور .
نمیدانم گریه کنم یا بخندم .
نگاهم را به ساعت میدوزم ، عقربه ها ۴ صبح را نشان میده .
چه خوب تلخی بود ، به تلخی مرگ .
بدنم داغ کرده اما عرق سرد کرده ام .
از روی تخت بلند میشوم و به قصد وضو گرفتن به آشپزخانه میروم تا برای نماز صبح آماده شوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شهریار نگاهی به من می اندازد
_میگم من دیگه برم
متعجب ابرو بالا می اندازم
+وا برای چی بری ؟
هنوز که مراسم خواستگاری شروع نشده .
ژست آدم های متفکر را به خود میگیرد
_آخه همه تو جمع یا ازدواج کردن یا قراره ازدواج کنن ، فقط من این وسط مجردم حسودیم میشه . حس اضافه بودن بهم دست میده
با خنده میگویم .
+نکنه تو هم زن میخوای ؟
بگو کیه خودم برات میرم خواستگاری
قهقهه میزند
_نه بابا هیچکس مَد نظرم نیست .
اصلا کو زن ؟ کی زن من میشه ؟
+وا مگه چته ؟ خوسگل که هستی ، خوشتیپ که هستی ، دکتر که هستی ، نماز روزتم سر جاشه دیگه چی میخوان .
ادای آدم های مغرور را در می آورد
_راس میگی فقط اسب سفیدم کمه ، دارم حیف میشم .
از اینکه خودش را دسته بالا گرفته خنده ام میگیرد .
لبخند شیطانی میزنم
+آره همه چی داری ، فقط عقل نداری
با خنده سر تکان میدهد
_یکی به نعل میزنی یکی به میخ ؟
خدا یه ایمانی به ما بده یه شعوری به تو . بیچاره سجاد حیف میشه با تو ازدواج کنه .
برام تا نرسیده بهش بگم برگرده .
اخم تصنعی میکنم
+همه برادر دارن ما هم برادر داریم
و بعد هر دو بلند می خندیم .
مادرم مارا از آشپرخانه نگاه میکند و میخندد .
با صدای آیفون سریع بلند میشوم و دستی به ما نتوی فیروزه ای ام میکشم .
چادر رنگی ام را سر میکنم و کنار در به استقبال می ایستم .
مهمان ها همگی وارد میشوند .
ذوق و شور خاصی در چشم های همه موج میزند .
سعی میکنم هیجانم را مخفی کنم .
بعد از گذشت مدت کوتاهی به درخواست بزرگتر ها دوباره به اتاق میرویم .
اینبار سجاد بدون هیچ وستپاچگی شروع به صحبت میکند
_فکر نمیکنم راجب ویژگی های اخلاقی هم نیاز به توضیح داشته باشیم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم و اخلاق و روحیات هم رو خوب میدونیم .
فقط شما شرط و شروط ها و ایده آل هاتون رو بگید بعد هم اگه موردی بود من خدمتتون میگم .
🌿 قسمت_صد_هجدهم
#بخش_چهارم
سرتکان میدهم و شروع به گفتن حرف هایی میکنم که از قبل آماده کرده ام
+یکی از مواردی که خیلی برام مهمه نماز اول وقته .
اولین شرطم اینکه همیشه و در هر شرایطی نماز اول وقت بخونیم .
دروغ گفتن یا پنهان کاری رو دوست ندارم .
مخالف خشونتم به ویژه برای تربیت بچه .
یک موردی هست درباره مراسم نامزدی که اون رو در جمع اعلام میکنم .
بقبه موارد هم انشاالله در مدت محرمیت موقت میگم .
دلم میخواهد بگویم همین که هستی برایم کافیست .
میخوام بگویم با همه ی خوبی ها و بدی هایت میخواهمت .
لبخندی از سر رضایت میزند و لبش را با زبان تر میکند
_راجب پنهان کاری و صداقت همون انتظاری که شما از من دارید من هم دارم .
من با شناختی که از شما دارم نکته قابل ذکر دیگه ندارم .
تنها چیزی که خیلی برام مهم بود پذیرش شغل و بیماریم بود که جلسه اول راجبش صحبت کردیم .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، نگاهی پر ذوق و شوق تحویلم میدهد .
نگاهی که در آن عشق میبینم ، نگاهی که سخن عشق میگوید .
نگاهش را میدزدد و خجالت زده به دست هایش خیره میشود .
بعد از مدت کوتاهی از اتاق خارج میشویم .
عمو محمود لبخند مهربانی میزند
_خب عمو جان به تفاهم رسیدید ؟
لبخند کوچکی میزنم و با خخجالت به لبه چادرم چشم میدوزم
+فکر میکنم
عمو محمود با رضایت سر تکات میدهد
_خب الحمدلله .
دیگه بریم کم کم راجب مهریه و عقد و انشاالله عروسی صحبت کنیم .
شما مهریه مد نظرتون چقدره ؟
پدرم میگوید
+قبلا راجبش صحبت کردم با خانواده اگه اجازه بدید خود نورا بگه
همو محمو خطاب به من میگوید
_بگو عمو جان
با تحکم میگویم
+طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه
عمو محمود سریع میگوید
_نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه .
خاله شیرین حرف عمو محمود را تایید میکند و سجاد فقط در سکوت به گل های قالی خیره شده و آنها را میکاود .
لبخند پهنی میزنم
+نمیخوام مهریم زیاد باشه .
زندگی که قرار باشه پایدار باشه ، پایدار میمونه ، مهریه و این حرفا همش بهونس .
همه لبخند میزنند و سجاد رضایتمند نگاهم میکند .
بی اختیار از نگاهش ذوق میکنم ، حبه حبه قند در دلم آب میشود .
شهریار آرام سرش را به گوشم نزدیک میکند
_چه خبره ۱۴ تا ؟
بگو میخوام بخاطر یگانگی خدا یدونش بکنم . اگه سجاد نگیرتت میمونی رو دستمون میترشیا !
پشت چشمی برایش نازک میکنم و آرام زمزمه میکنم
+تو برو نگران خودت باش تا میر پسر نشدی زن گیرت بیاد وگرنه برا من خواستگار زیاده .
چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد
🌿 قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_اول
چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد .
عمو محمود ادامه میدهد
_پس فعلا قرار بر ۱۴ تا سکه و طبق رسوم قران و شاخه نبات .
بازم اگه خواستید اضافه کنید تا قبل عقد تعیین کنید .
فکری به ذهنم میرسد .
سریع میگویم
+عمو میشه یه چیز دیگه هم اضافه کنم ؟
با لبخند سر تکان میدهد
+میخوام ۱۰۰ تا ساخه گل رز هم اضافه کنم .
نگاهم را بین پدرم و مادرم میگردانم مادرم با لبخند و پدرم با تکان دادن سر تاییدش را اعلام میکند .
خاله شیرین با محبت میگوید
_چرا نمیشه عزیزم ؟ هر چی دوست داری اضافه کن .
سجاد سر بلند میکند و نیم نگاهی به من می ندازد .
لبخند پهنی میزند و چشم میدزذ .
لبخندی از سر شادی میزنم و از خاله شیرین تشکر میکنم .
عمو محمود تسبیح فیروزه اش را دور دستش میپیچد .
_به نظر من یه عقد کوتاه یک ماهه ای خونده بشه تا بیشتر باهم آشنا بشن و صحبت کنن .
پدرم لبخندی از سر رضایت میزند
+بله منم موافقم .
مادرم و خاله شیرین هم تایید میکنند .
عمو محمود میگوید
_فقط مهریه این عقد کوتاه چقدر باشه ؟
پدر ابرو بالا می اندازد
+مهریه نمیخواد
_نه نمیشه که یه نیم سکه خوبه ؟
سجاد کمی خودش را جلو میکشد و سریع میگوید
+یه نیم سکه و ۱۰ شاخه گل رز . لطفا دیگه نه نیارید
شهریار با خنده میگوید
_فضا داره احساسی میشه .
با حرف شهریار همه میخندد .
بخاطر حرف سجاد مهریه را قبول میکنیم .
سجاد دوباره سر بلند میکند و من را نگاه میکند . نگاهش پر از حرف است .
انگار میخواهد چیزی را با زبان بگوید اما نمیتواند .
نگاهش را از من میگیرد و چادرم میدوزد .
با شادی نگاهم را دور تا دور جمع میچرخانم .
فکرش را هم نمیکردم روزی که در آرزوهایم تصور میکردم به واقعیت تبدیل شده است .
میترسم ، میترسم همه چیز خواب باشد و از این خواب شیرین بیدار شوم .
دلم میخواهد اگر خواب است در این خواب بمیرم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نفس عمیقی میکشم و به خیابان چشم میدوزم .
دل در دلم نیست که سجاد را ببینم .
دیروز به خواست بزرگتر ها صیغه محرمیت یک ماهه ای بین ما خوانده شد و امروز قرار است من و سجاد برای آشنایی بیشتر بیرون کشت و گذاری داشته باشیم .
با صدای بوق ماشین سر بلند میکنم .
با دیدن ماشین عمو محمود ذوق میکنم .
سجاد پشت فرمان نشسته ، برایم دست تکان میدهد و با محبت لبخند میزند .
به خاطر هیجان زیاد دست هایم یخ کرده اند .
دست های یخ کرده ام را روی گونه های داغم میکشم و با قدم هایی آهسته با ماشین نزدیک میشوم .
سجاد از ماشین پیاده میشود و در را برایم باز میکند .
تشکر میکنم و مینشینم .
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست .
باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۶۲ انواع ذهنیت های منفی: "فقدان مطلوبیت اجتماعی" 🔸در این اندیشه ، فرد باور دارد که
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 68 ✅ توجه به عاقبت زندگی ما در دنیا میتونه ما رو در امتحانات خودمون قوی تر کنه.
#افزایش_ظرفیت_روحی 69
خداوند مهربان به هر کسی علاقه پیدا کنه، امتحان رو یه جوری میگیره که بتونه پیروز بشه...
💕🌹❤️
و خدا نکنه که پروردگار عالم به کسی غضب بکنه...؛ جوری ازش امتحان میگیره که دیگه پیروز نشه... حتما شکست خواهد خورد... نابود خواهد شد...
⚠️ همیشه باید مراقب باشیم ظلمی نکنیم که خداوند به ما غضب بکنه...
اگه به خاطر ستمی که به دیگران کردیم، آه و ناله کسی پشت سرمون باشه، خدا غضب میکنه و روی خودش رو بر میگردونه...
آدم خیال میکنه که حالا یه فحشی هم به فلانی دادیم مگه چی میشه!
💢 انگار حواست نیست که این همه گرهی که توی زندگیت افتاده به خاطر همون فحشی بود که دادی! همون تحقیری بود که فلان فامیلت رو کردی!
😒
⭕️ خصوصا طرف مقابل هر چقدر آدم پاک تر و مومن تری باشه، اثرات وضعیش خیلی بیشتر خواهد بود...
❣ @Mattla_eshgh
📸 https://rizy.ir/qtPJFn
🔸 اکوادور، بحران تجاوز به دختران خردسال و قانونی بودن #گناه_زنا، برای افراد بالای ۱۴سال‼️
🔻 با تلاش فمینیستها، #سقط_جنین حاصل از تجاوز در اکوادور، جرمزدایی و قانونی شد!
🔻 فمینیستها در کشور اکوادور در اقدامی تاریخی، مرزهای بیحیایی را گسترش دادند!
🔻 طبق ارقام منتشر شده از سوی نماینده دادگستری اکوادور، هشتاد درصد از بارداریهای دختران زیر ۱۴ سال در این کشور به دلیل تجاوز جنسی رخ میدهد و روزانه به طور متوسط ۶ دختر خردسال سقط جنین میکنند‼️‼️
🌀 عبرتآموز اینکه، حدود ۷۰ درصد از جمعیت ۱۷.۵ میلیون نفری اکوادور پیرو آئین کاتولیک هستند و سالانه حدود دوهزاروپانصد دختر خردسال در این کشور زایمان میکنند و این، دستاورد فمینیستها در این کشور سکولار است!!
در این کشور، رابطهی جنسی برای افراد زیر ۱۴سال، غیرقانونی است اما نفوذ فمینیسم در این کشور، رابطهی جنسی بالای ۱۴ سال را قانونی و مجاز کرده است! بااین وضعیت شاهد #آمار_زنازادگی بالای ثبتنشده در اکوادور خواهیم بود‼️
❌ همچنین دولت اکوادور در ژوئیهی ۲۰۱۹ ازدواج (همباشیِ) همجنسبازان را تصویب کرد و طی اطلاعیهای اعلام کرد زین پس ازدواج (همباشیِ) دو فرد همجنس به صورت قانونی در این کشور به ثبت میرسد!!
منبع اصلی: یورونیوز
#جاهلیت_مدرن
#حق_کودکان
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
#همجنس_بازی_گناه_قوم_سدوم
#حیازدایی_پروژه_اصلی_فمینیسم
❣ @Mattla_eshgh
▪️آنا شوت از بازیگران معروف بلاروس است که به اسلام و تشیع گرویده
خودش میگه بعد از اینکه مسلمان شدم کار بازیگری رو کنار گذاشتم و دارم تلاش میکنم با استفاده از احادیث و مفاهیم اسلامی ، دین اسلام را تبلیغ کنم.
آنا میگوید : سلام کردن از زیباترین جلوه های فرهنگ اسلامی هست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_نوزدهم #بخش_اول چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد نوزدهم
#بخش_دوم
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست .
باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
خداوند بعد از آن همه مستی بلندی بلاخره جاده زندگی ام را هموار کرد .
سجاد ماشین را روشن میکنم .
نگاهی به او می اندازم .
این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته .
این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد .
صورتش شاداب و چشم هایش خندان است .
تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است .
من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند
_خبر جدیدی ندارید ؟
فکر میکردم هول سود اما کاملا بر خودش مسلط است .
متقابلا لبخند میزنم
+نه خبری نیست چطور مگه ؟
نگاهی معناداری حواله ام میکند
_بی منظور پرسیدم
زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر .
معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید .
بدون اینکه من را نگاه کند میگوید
_کجا بریم .
شانه بالا می اندازم
+برای من فرقی نداره
_پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم .
و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند .
به دست هایم نگاه میکنم .
کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم .
نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم .
در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم .
سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد .
از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود .
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم .
پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است .
لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم .
سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد
همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید
_خب بریم .
با هم شروع به قدم زدن میکنیم .
به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند .
_احساسات من به شما از اولین باری که رفتیم خونه عمو محسن شروع شد .
وقتی شهریار براتون کیک رو آورد شما از ته دل خندیدین . منم بی اختیار خندیدم و با خنده شما ذوق کردم .
از این رفتارم تعجب کردم .
از اون روز به بعد هرچی زمان بیشتری میگذشت میدیدم شما ییشتر تو زندگیم برام اهمیت پیدا میکند .
با خنده هاتون میخندیدم با ناراحتیاتون ناراحت میشدم .
وقتی از تپه افتادین انقدر حالم گرفته بود که یکی باید میومد منو جمع میکرد نمیدونستم با اون حالم چطوری باید عادی رفتار کنم .
یا روزی که توی اون ساختمان متروکه اذیتتون کرده بودن انقدر عصبی بودم که نمیتونستم هیچ جوره خودمو کنترل کنم .
من مشکی با این مسئله نداشتم .
مشکل اصلی من این بود که میترسیدم احساساتم اشتباه باشه .
میترسیدم عشقم عشق کاذب باشه .
🌿 قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_سوم
بخاطر همین تصمیم گرفتم تا مدت طولانی شما رو نبینم بلکه یادم بره .
با خودم میگفتم از دل برود هر آنکه از دیده رود .
ولی اشتباه میکردم .
بی فکر فرو میروم .
حق با او بود . قبل از سرطانش یک مدت طولانی سجاد از جمع های خانوادگی فرار میکرد و شهر های مختلف برای کمک به محرومان میرفت و یک جا بند نمیشد .
درست میگفت اما من آن زمان شک نکردم ، بخاطر اینکه اصلا به سجاد توجه نمیکردم و بود و نبودش در جمع های خانوادگی فرقی به حالم نداشت .
دوباره با اشتیاق گوش به حرف هایش میسپارم
_نه تنها از علاقم کاسته نشد بلکه بیشتر هم شد .
من یه دفتر دارم که توش هر روز یه بیت شعر با توجه با حال و هوای اون روزم مینویسم .
تو مدتی که از شما خوشم اومده بود با اینکه هر بار دلم میخواست یه شعر عاشقانه بنویسم اما از این کار امتناع میکردم .
میترسیدم ، هنوز امید داشتم که این علاقه از دلم بیرون بره .
ولی یه روزدیگه طاقت نیاوردم .
دفترو برداشتم ، اولین شعری که به ذهنم رسید رو نوشتم .
اما وسطاش پشیمون شدم و بقیه شعر رو ننوشتم ، اون تیکه ای که نوشتخ بودم رو هم پاک کردم .
اون روز که رفتید تو اتاقم وقتی دفترو تو دستتون دیدم خیلی ترسیدم .
از این میترسیدم که شعر رو خونده باشید و ......
کلافه دستی به صورتش میکشد .
تازه آن روز را بیاد می آورم .
پس علت عصبانیت و رفتار عجیبش همین بود .
دست هایش را در جیب شلوار کرم رنگش فرو میبرد و نگاهش را وصل زمین میکند
_زمان میگذشت و من روز به روز بیشتر تو عشق و علاقه فرو میرفتم .
میترسیدم از اینکه شما رو از دست بدم .
تا اینکه یه روز علاقرو تو چشمای شما هم دیدم .
اون شد واسم قوت قلب .
تا مدت ها شاد و سرحال بودم . تصمیم گرفتم بیام خواستگاری که فهمیدم سرطان گرفتم .
همه ی امیدم نا امید شد .
اون روز سر مزار سوگل که حرفاتون رو شنیدم و یقین پیدا کردم به علاقتون هم خوشحال بودم هم ناراحت .
خوشحال از اینکه یه قدم به خواستم نزدیک شدم .
ناراحت از اینکه اگه سرطان جونمو بگیره شما میخواید چیکار کنید .
تصمیم گرفتم باهاتون حرف بزنم و متقاعدتون کنم که لهتون علاقه ندارم .
وقتی اومدم پیشتون فهمیدم فقط من نبودم که از چشم هاتون علاقه رو خوندم شما هم از چشم های من عشقو خوندید .
سعی کردم با بیماریم متقاعدتون کنم ولی فایده ای نداشت .
اون روز بابت تک تک کلمه هایی که بهتون گفتم عذاب کشیدم ، نابود شدم ، ولی چاره ای نداشتم .
برای سرطانم که رفتم دکتر چون زود متوجه شده بودم و نوع سرطانم بد خیم نبود دکتر گفت به احتمال زیاد درمان میشه .
من یک ماهی رفتم مشهد تا هم از امام رضا کمک بخوام هم اونجا تحت درمان باشم تا کسی نفهمه .
بعد که برگشتم خانوادم متوجه شدن .
فهمیدن خانوادم همانا و داغون شدن مامانم همانا .
اون خودش یه داستان طولانی و جدا داره که فعلا به همین قدر توضیح بسنده میکنم .
یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت .
دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .
دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
🌿 قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_چهارم
_یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت .
دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .
دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
بعدم اومدم با خانودم و پدرتون صحبت کردم که همه ی اینا رو تو جلسه اول خواستگاری براتون تعریف کردم .
کمی میکث میکند و در فکر فرو میرود و بعد میگوید
_میدونید من یه دوستی داشتم که خیلی برام عزیز بود .
تقریبا از سوم ، چارم دبستان با هم رفیق بودیم .
۲ سال پیش یه روز اومدم میشم و خیلی ازم حلالیت خواست .
هرچی ازش پرسیدم چرا داره حلالیت میخوا تفره میرفت ، میگفت انسان به هوا بنده یهو میبینی فردا مردم ، دلم نمیخواد حق الناس گردنم باشه .
۱۰ روز بعد خبر شهادتش بهم رسید .
چند روز بعد از روزی که ازم حلالیت خواست فهمیدم رفته سوریه برای همین ازم حلالیت خواسته بود .
با سکوتش سرم را بلند و نگاهش میکنم .
نگاهی به آسمان می اندازد و چند لحظه به آن خیره میشود و بعد دوباره چشم به رمین میدوزد .
بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه میدهد
+رفیقم خیلی واسم عزیز بود .
بهترین دوستم بوده و هست .
نمیشه اسم دوست روش گذاشت ، یه چیزی فراتر از دوست برام بود .
مثل برادر نداشتم بود .
تو این ۲ سالی که شهید شده ، هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سر مزارش و باهاش درد و دل میکنم ؛ بعدش به طرز معجزه آسایی مشکلم حل میشه .
جلسه اول خواستگاری ، ۳ ساعت قبل از شروع مراسم رفتم سر مزارش و باهاش حرف زدم .
ازش خواستم اگه به صلاحمه به شما برسم .
نزدیک یک ساعت باهاش درد و دل کردم .
من شما رو از رفیق شهیدم گرفتم .
میتونم با یقین بگم سرطانم درمان میشه .
چون محاله از رفیق شهیدم چیزی بخوام و رومو زمین بندازه .
تا وقتی زنده بود حق برادری رو در حقم اَدا کرد ؛ حالا هم که شهید شده حق برادری رو در حقم اَدا میکنه ، نمیدونم چجوری براش جبران کنم .
با احساس گرمای چیزی روی گونه ام تازه به خودم می آیم .
دستی به صورتم میکشم .
گرمای قطرات اشک هستند که یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند و به آن گرما میبخشند .
آنقدر در حرف هایش فرو رفته بودم که گویی در عالم دیگری به سر میبردم .
اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به سجاد می اندازم .
چشم هایش پر از اشک و لبخند عمیقی روی لبهایش است .
لبخند میزنم و میپرسم
+اسم رفیق شهیدتون چیه ؟
نگاهم میکند
_شهید محمد صادق محمدی
اسم برایم به شدت آشناست .
چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم .
جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .