eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
درست یادم نیست... یھ مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. ھمین رو یادم مونده سرش را تکان میدھد نمیدونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخھ چرا باید تو رو تعقیب کنن؟ سعی میکند پریشانی اش را پنھان کند اما من میفھمم کمی نگران شده. فکرھای اضافھ را از ذھنم بیرون میکنم. چقدر از ستاره مرموز میترسم ! آرسینھ بالاخره بیرون میآید و نگاه سنگین ستاره نجاتم میدھند. عزیز را سوار میکنیم و میرویم خانھ زینب برای مراسم ظھر عاشورا. کاش قبول نمیکردم. دیدن مریم خانم من را بھ یاد مادری میاندازد کھ ھیچوقت نداشتمش. از یکسو دلتنگ دیدنش ھستم و از سویی میترسم راز درونم فاش شود. اینبار تمام خانھ را با چشمانم میبلعم. این ھمان خانھ ایست کھ مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاق ھایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده ستاره مثل ھمیشھ نگاه سنگینی بھ زینب می اندازد. از اول ھم از زینب و خانواده آقای شھریاری خوشش نمی آمد؛ چیزی کھ الان تقریبا علتش را میفھمم از ھمان اول، پیداست کھ عزیز و مریم خانم ھماھنگ کرده اند پای من و خانمی کھ از نگاه ھایش پیداست برای پسرش دنبال ھمسر میگردد را بھ روضھ باز کنند تا باب آشنایی باز بشود و بعد ھم ھمھ چیز ھمانطوری پیش برود کھ میخواھند. از خوشخیالیشان خنده ام میگیرد. من افتاده ام وسط یک ماجرای امنیتی و از ھرلحاظ آشفتھ ام، اما عزیز و مریم خانم میخواھند بفرستن دم خانھ بخت از نگاه ھای خانمی کھ تمام وقت نگاھش بھ من و زینب است پیداست پسندیده و اگر ُمحرم نبود حتما ھمین الان اقدام میکرد! یکی نیست بگوید روز عاشورا ھم وقت امر خیر است؟ مردم دلشان خوش است فضای خانھ بھ ھم ریختھ است و نگاه ھای خریدارانھ آن خانم و برخوردھای بیش از حد مھربان مریم خانم و عزیز اذیتم میکنند. برای ھمین است کھ بھ زینب میگویم میشھ بریم تعزیھ؟ زینب اول دو دل میشود اما او ھم انگار دلش گرفتھ است و میخواھد بیرون بیاید. در آستانھ دریم کھ آرسینھ ھم بھ جمع ما اضافھ میشود و علیرغم میل باطنی ام، ھمراھمان میآید. آمدن آرسینھ معذبم میکند و حس میکنم آمده کھ حواسش بھ من باشد دم در، عمو منصور را میبینم و آقای شھریاری را کھ باھم صحبت میکنند. عمویی کھ حتی نقش پدر را ھم نتوانست بازی کند و از وقتی برگشتھ ام، بھ یک سلام معمولی و چند کلمھ گفت
گوی ساده اکتفا کرده است. اگر پدر خودم بود، حتما مثل پدر زینب تحویلم میگرفت، پیشانی ام را میبوسید، نوازشم میکرد تا مکان تعزیھ کھ زمینی بایر کنار یک دبستان است پیاده میرویم. بھ میانھ تعزیھ رسیده ایم؛ تعزیھ علی اکبر. زنھا یکطرف جمع شده اند و مردھا سوی دیگر. بین مردم چشم میچرخانم. بازھم یک نگاه سنگین روی سرم حس میکنم. احساس خوبی ندارم و ھرچھ تلاش میکنم دل بدھم بھ تعزیھ، نمیشود. صدای مداح آنقدر بلند است کھ بھ سختی شنیده میشود مدتی سینھ زد و اشک فشاند، آه کشید گرد گودال طواف بدن اکبر کرد نگاھم از شانھ ھای لرزان زینب و آرسینھ کھ بھ درختی کنارش تکیھ داده میگذرد، میرسد بھ اربا و امام حسین(علیھ السلام) کھ دارد طواف بدن اکبر میکند، و بعد میان مردھا علی اکبر ارباً متوقف میشوم. محاسن سپید پیرمردھا تر شده است. آنھا بھتر از ھمھ معنای این روضھ را میفھمند. یاد پدرم یوسف میافتم و آقاجون کھ با یادآوری یوسفش فقط آه میکشید. ھنوز اشک از کرد. گلویم خشک میشود.چشمم سر نزده است کھ چشمم بھ مردی میخورد کھ صبح تعقیبم میکرد ، باید یکجوری بفھمم از جانم چھ میخواھد، کھ حتی وقتی من را از کجا پیدا کرده؟ نمی فھمیده من متوجھ ش شده ام ھم دست از سرم برنمیدارد. نمیتوانم زینب را وارد قضیھ کنم و بھ آرسینھ ھم اعتماد ندارم. چند قدم جلو میروم و چاقوی ضامن دار را از جیبم درمیآورم. از میان گرد و خاک اسبھا، نگاه مرد را میبینم کھ حتما روی من زوم شده است. نباید فرصت را از دست بدھم. قدم تند میکنم کھ یا من بروم دنبالش، یا او را بکشانم دنبال خودم. بھ آرسینھ میسپارم اگر تا ده دقیقھ دیگر نیامدم، بیاید دنبالم و از جمعیت زنھا بیرون میزنم. منتظر نمیمانم عکس العملش را ببینم. صدای مداح دورتر میشود تا نگویند حسین بر گل خود آب نداد قطرهای اشک فشاند و لب خشکش تر کرد شک ندارم حالا مرد ھم با کمی فاصلھ راه افتاده دنبالم. این یک دیوانگی محض است! تابھ حال پیش نیامده در یک درگیری واقعی قرار بگیرم. ھمھ اش در باشگاه بوده؛ اما یونس و مادر ھمیشھ کردند یک محیط درگیری واقعی را برایمان شبیھ سازی کنند. توصیھ ھای یونس از ذھنم سعی میگذرند؛ اینکھ بتوانم اعصاب طرف مقابل را بھ ھم بریزم و نگذارم تمرکز کند؛ حواسم بھ پشت سرم باشد، خلع سلاحش کنم، و بھ جایی ضربھ بزنم کھ ھوشیاری اش کم شود. بھترین گزینھ برای ضربھ، بالای لب، چشمھا و گیجگاه است. ھنوز نمیدانم مسلح است یا نھ. یونس ھمیشھ میگفت در مبارزه با تفنگ، چاقو نبرید. حالا من فقط یک چاقو دارم و او معلوم نیست فقط از خدا میخواھم بیشتر از این شر نشود سلاحش چیست. دارم یک حماقت بزرگ میکنم
امتیاز من نسبت بھ او، این است کھ من این محلھ را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نھ. برای اینکھ بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچھ ھای بن بست گیرش بیندازم. خودم ھم نمیدانم قرار است با چھ چیزی مواجھ شوم. میتوانم ھمین الان برگردم بھ یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رھایم نمیکند. آیةالکرسی میخوانم و داخل یک بن بست میپیچم. میدانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانھ داخل این کوچھ مانده باشد. بھ دیوار کوچھ تکیھ میدھم و چاقو را درمیآورم. پشت موتور سیکلتی کھ بھ تیر چراغ برق زنجیر شده مینشینم و منتظرش میشوم. با فاصلھ چند دقیقھ میرسد و با تردید وارد کوچھ میشود. وقتی از کنار موتور میگذرد، با تمام سرعتی کھ از خودم سراغ دارم از جا میپرم؛ چاقو را روی کمرش میگذارم و با صدایی کھ سعی دارم کلفت و محکم باشد فریاد میزنم برنگرد مرد سرجایش میخکوب شده است. دوباره داد میزنم دستات رو بذار روی سرت صدایش کمی میلرزد باشھ ! باشھ از اینکھ آنقدر راحت تسلیم شد نگران میشوم. نکند ھمدست ھایی دارد کھ الان بیایند کمکش؟ شاید ھم برنامھ دیگری دارد. اما حالا دیگر کاری جز مبارزه و ادامھ دادن از دستم برنمی آید. ھنوز دستانش روی سرش قرار نگرفتھ کھ با لگدی بھ پشت زانویش روی زمین می اندازمش. کوچھ آرام است و من ھرآن منتظرم ھمدست ھایش سر برسند. درحالیکھ چاقو را روی گردنش قرار داده ام ، روی کاپشنش دست میزنم ، نیشخند می زند مسلح نیستم ! خیالت راحت ! چرا اینقدر ترسیدی؟ خوب میداند فشار عصبی ای کھ فرد مھاجم تحمل میکند، خیلی بیشتر از فرد مورد تھاجم است. حالا میدانم با یک آدم آموزش دیده طرفم. بھ دست راستم کھ چاقو را گرفتھ التماس میکنم نلرزد ؛ چون نمیخواھم مرد بمیرد. بازھم سرش داد میزنم ساکت با خونسردی نگاه تحقیرآمیزی بھ سرتاپایم میاندازد و میگوید فکر نمیکردم اینقدر زرنگ باشی ھوم ! پس اریحا تویی ! شنیده بودم یونس آموزشت داده اما
فکر نمیکنم آریل و حتی ستاره نباشد . پس قصدش زورگیری و دزدی نبوده و شاید بی ارتباط با آن ایمیل نباشد خشمم را در مشتم میریزم و بھ چھره مرد حوالھ می کنم ببند دھنت رو لب مرد پاره میشود و روی پیراھنش خون میریزد. مشت خودم ھم کمی درد گرفتھ است. یونسھمیشھ میگفت مشکل من در کنترل شدت ضربھ است. میگفت نمیتوانم شدت ضربھ ای کھ وارد میکنم را متناسب با حریف و نوع ضربھ تنظیم کنم و این منجر بھ آسیب خودم میشود. شاید دلیلش این بود کھ تمام نیرویم را بھ کار میگرفتم تا از پسرھا عقب نمانم نمیدانم چرا مرد مقاومتی نمیکند. خشمم را میخورم و میگویم تو کی ھستی کھ افتادی دنبال من ؟ چی میخوای ؟ کی فرستاده تو رو؟ یک لحظھ خودم ھم خودم را نمیشناسم. این من ھستم کھ تک و تنھا با یک مرد دو برابر خودم درگیر شده ام و سرش داد میزنم؟ چنین جسارتی را از خودم سراغ نداشتم. جسور بودم اما نھ انقدر کھ چاقو را روی گردن کسی بگذارم کھ میدانم آموزش دیده است مرد نفس نفس میزند بھت نمی اومد اھل این کارآگاه بازیا باشی حاج خانم ! باید حرفھای آریل رو جدی میگرفتم عین ستاره غد و لجبازی و باھوش. این رو وقتی توی اتوبوس سرکارم گذاشتی فھمیدم. انصافا اگھ میخواستی، مامور اطلاعاتی خوبی می شدی وقتی یاد آریل میافتم، گُر میگیرم و لگدی بھ پھلویش میزنم حرف مفت نزن! جواب سوالمو بده ناگاه با وجود درد میخندد. کوچھ ساکت است و صدای طبل و سنج تعزیھ را از دور می شنوم صدای زنگ ھمراھم بلند میشود و اعصابم را بیشتر بھ ھم میریزد. مرد با پوزخند مسخرهای میگوید چرا برش نمیداری؟ بردار ببین کیھ ! شاید بشناسیش با تردید یک دستم را داخل جیب میبرم کھ گوشی را بردارم. دست دیگرم ھمچنان چاقو را بھ سمت مرد گرفتھ است. نیمنگاھی بھ شماره روی گوشی میاندازم کھ ناشناس است. مرد سر تکان میدھد نترس ! باھات کاری ندارم. برش دار
از جات تکون بخوری پاره میکنم شکمت رو تماس را وصل میکنم و از صدای کسی کھ میشنوم خشکم میزند بھ ! خانم کماندو ! باید اعتراف کنم فوق العاده ای ! ھم باھوش، ھم تیز، ھم فرز... فقط مشکلت اینھ با گندهتر از خودت درمیافتی کھ زیادی کلھ شقی فقط زمزمھ میکنم لعنت بھ تو آریل قاه قاه میخندد. نمیدانم این لعنتی از کجا فھمیده من دارم چکار میکنم. مطمئنم یک نفر از جایی کھ نمیدانم دارد من را میپاید. شاید آرسینھ باشد ! دندانھایم را روی ھم میسایم و میگویم پس کار تو بود؟ فکر میکردم زودتر فھمیده باشی ! فقط میخواستم بدونی ھمھجا حواسمون بھت ھست و یھوقت دست از پا خطا نکنی. ھرکاری بھت میگم گوش کن! چون وقتی دستامون بھ خودت میرسھ، بھ عزیزجون و آقاجونتم میرسھ از ذھنم میگذرد چرا ارمیا ھنوز نتوانستھ این عوضی را زیر بگیرد؟ وقتی صدای نفسھای خشمگینم را میشنود ادامھ میدھد حق داری عصبانی باشی. ولی خب ھمینھ کھ ھست. شنیدم قراره بری کربلا. خوش بگذره، برو و زود بیا کھ خیلی کارت داریم. راستی... یادت باشھ با کسی درباره این ماجرا حرفی نزنی. کاش بھ ارمیا ھم نمیگفتی! من و ارمیا با ھم دوست بودیم منظورش را نمیفھمم ولی نگرانی بھ جانم چنگ میزند. جیغ میزنم منظورت چیھ؟ بیتوجھ بھ سوالم میگوید از آدمای باھوش مثل تو خوشم میآد. خوش گذشت! بای صدای بوق اشغال در گوشم میپیچد. حالا دیگر نگران خودم نیستم؛ نگران ارمیا ھستم و کسانی کھ زندگی بدون آنھا برایم ناممکن است. بھ مرد کھ حالا با خیال راحت کنار دیوار نشستھ و با دستمال خون را از صورتش پاک میکند نگاه میکنم. مرد در ھمان حال میگوید ادامه دارد ـ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ تست باروری... ❌ امروزه یک اشتباه بزرگ در میان جوانان، به صورت فرهنگ در آمده که سال‌ها پس از ازدواج، از خداوند تقاضای فرزند می‌کنند. این را هم فرهنگ و به قول خودشان، کلاس می‌دانند. 📛 متأسّفانه برخی از بزرگ‌ترها هم به این مسئله دامن می‌زنند و به جوان‌ترها توصیه می‌کنند چند سال اوّل زندگی را به دنبال خوشی‌هایتان باشید، بعد به سراغ فرزند بروید. ❌ این مسئله، هم از نظر پزشکی و هم از نظر تربیتی، اشتباه است. ⚠️ امروزه متخصّصان زنان و زایمان و نازایی می‌گویند: فرزند اوّل، باید در همان سال‌های اوّل زندگی به دنیا بیاید تا باروری پدر و مادر، امتحان شود و اگر مشکلی وجود داشت، هر چه زودتر، قبل از بالا رفتن سن، مداوا انجام بگیرد. از نظر تربیتی هم اشکال دارد. 🔴 امروزه متوسّط سن ازدواج در پسرها، حدود ۲۸ سال است. وقتی پنج، شش سال از ازدواج می‌گذرد و پای بچّه به خانه باز می‌شود، دیگر حوصله و انرژی کافی برای تربیت فرزند، وجود ندارد. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان ص۲۶۲ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برخی از رفتارهای زن که نقش اقتدارشکنانه برای مرد دارد! 🔴 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
از جات تکون بخوری پاره میکنم شکمت رو تماس را وصل میکنم و از صدای کسی کھ میشنوم خشکم میزند بھ ! خان
سی و سه 🍃بیکلھ نباش! اگھ عاقل باشی میتونی بھ خیلی جاھا برسی و بلند میشود و خاکھای لباسش را میتکاند. با نگاھی پر از کینھ نگاھم میکند و میگوید دستت سنگینھ، ولی دفعھ ی بعد اگھ باھام دربیفتی آروم نمیشینم کتک بخورم زیرلب میغرم نامرد ھنوز چند قدم دور نشده کھ میپرسم با ارمیا چکار کردین؟ ایمیل جدیدت رو کھ ببینی میفھمی نگاھی بھ کوچھ میاندازم و سعی میکنم بفھمم از کجا ما را دید زده اند. میان ماشینھای کنار ھم پارک شده یا از تو رفتگی دیوار خانھ ھا؟ ایمیلم را ھمانجا باز میکنم. فقط یک عکس برایم فرستاده اند با یک جملھ: "الان دیگھ کسی نمیدونھ شرایطت رو بینم، چشمانم سیاھی میروند. یک مرد است کھ بھ پشت افتاده دستھایش بستھ اند.عکس را کھ می صورتش پیدا نیست و کلاھی کھ روی سرش کشیده، اجازه نمیدھد رنگ موھایش را ببینم. ھیکلش مثل ارمیاست... نھ ! محال است این ارمیای من باشد ! قلبم فشرده میشود و چشمانم تار. الان ارمیا من زنده است یا مرده؟ پاھایم سست میشوند و بھ دیوار تکیھ میزنم. نشانھ ی دیگری کنم و تکیھ از دیوار میگیرم.ندارد کھ بفھمم خود ارمیاست یا نھ. ھرچھ نفرین بلدم نثار آریل می با صدای مداح کھ از دور بھ سختی میشنوم، بھتم میشکند و اشکم میجوشد ھرچھ میکرد بگوید سخنیھیچ نگفت مرگ خود را بھ سر جسم علی باور کرد اما من باور نکردهام. با قدمھایی نامتعادل از کوچھ خارج میشوم و آرسینھ را از دور میبینم کھ بھ سمتم میآید. من را کھ میبیند، تندتر میآید اریحا چی شده بود؟ خیلی نگرانت شده بودم. رفتھ بودی چکار کنی؟ چرا انقدر خاکی شدی؟ اشکھایم را پاک میکنم
چیزی نبود. ولش کن. بریم بھ میدان تعزیھ کھ میرسیم، از دیدن حضرت زینب و جوانان بنی ھاشم بالای پیکر علی اکبر علیھ السلام بغضم میترکد. ھمین روضھ را کم داشتم برای زار زدن بھ حال خودم. وقتی کمی بھ عمق روضھ فکر میکنم، بھ این نتیجھ میرسم کھ حال من کھ گریھ ندارد ! گریھ اگر ھست باید برای حسین (علیھ السلام) باشد نماز ظھر عاشورا را ھمانجا خوانده ایم و حالا باید برگردیم خانھ ی زینب. دوست دارم باز ھم تعزیھ را تماشا کنم اما چاره ای نیست. از تھ دل آرزو میکنم کاش خانمی کھ برای پسندیدن من آمده، تا الان رفتھ باشد. شاید ھم با دیدن چشمھای سرخ و پف کرده من و حال خرابم خجالت بکشد و برود عزیز با دیدنم نگران میشود. ھیچ عاشورایی اینقدر گریھ نمیکردم کھ آثارش در چھره ام پیدا شود. شاید چون این بار، من ھم مضطرب بودم. میفھمیدم معنای محاصره شدن و از دست دادن را در آغوشش رھا میشوم؛ شاید چون نمیتوانم بایستم. آریل درباره عزیز تھدید کرد؟ وای خدای من! عزیز را محکمتر میفشارم اریحا مادر حالت خوبھ؟ چرا رنگت پریده؟ جواب نمیدھم عزیز وقتی میبیند حال حرف زدن ندارم، مینشاندم یک گوشھ و میرود برایم نذری بیاورد. حس میکنم دیگر نمیتوانم بلند شوم و رمقی در پاھایم نیست. ھمھ چیز مثل کابوس رود. سرم را تکیھاست و تصویر آن مرد کھ نمیدانم زنده بود یا مرده، از پیش چشمم کنار نمی میدھم بھ دیوار و ھنوز چشم نبستھ ام کھ ھمان خانم را میبینم کھ با ترکیبی از مھربانی و کند. بیشتر مھمانھا رفتھ اند و فقط او مانده و چندنفر دیگردلواپسی نگاھم می آرسینھ در آستانھ در ایستاده و از مریم خانم میپرسد عمھ ستاره کجا رفتن؟ رفتن خونھ، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا کھ میخواین برین پس منم میرم خونھ، خیلی خستھم. یکم استراحت کنم مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینھ میدھد بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم