#قصه
#قصه_شب
💫این داستان مغرور شدن اصلا خوب نیست💫
🌿باغچه مادر بزرگ🌿
روزی بود، روزگاری بود.
مادر بزرگ👵 یه باغچه قشنگ داشت که پر از گل های رنگارنگ بود.🌺🌸
از همه گل ها زیباتر گل رز🥀 بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.😤
یک روز دو تا دختر کوچولو🧕🧕 و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند،🥀 اما خارهای گل در دستش فرو رفت.🖐
دستش را کشید و با عصبانیت😡 گفت: اون گل به درد نمی خوره! آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.👣👣
اما گل رز شروع به گریه کرد.😭😢
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.😱😳
گل رز گفت: فکر می کردم🧐 خیلی قشنگم😍 اما من پر از خارم!😭
بنفشه🌺 با مهربانی گفت☺️: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش🙂 چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند🙂 و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!🍃🌱
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد☺️ و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره.☺️
سپس گل رز قصه ما خندید😊😄 و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…😂
🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙١٨۵🔜
📖 #قصه
#قص_شب
این داستان اول همسایه
یکی از شبهای جمعه امام حسن(ع)بیدار شد
و مادرش حضرت زهرا(س)را دید که در حال نماز است
و برای همه همسایه ها با ذکر نام دعا میکند.
امام حسن(ع)از مادرش پرسید:
مادر جان چرا برای خود دعا نمیکنید؟
حضرت زهرا(س) فرمودند:
اول همسایه بعد اهل خانه.
منبع:داستانهای بهشتی
#رسانه_تنها مسیر
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙١٨۶🔜
#قصه_شب
#قصه
#خرگوش_گوش_دراز_پرحرف
این داستان
🐰 خرگوش گوش دراز پر حرف🐰
یکی بود یکی نبود. یک خرگوش🐰 کوچولو بود به اسم گوش دراز، که توی یک جنگل🌲🌴 قشنگ زندگی می کرد.
گوش دراز خیلی خرگوش مهربان😊 و خوبی😇 بود، فقط خیلی حرف میزد.🗣🗣🗣
معلم، خانواده و دوستانش، از پرحرفی های گوش دراز خسته می شدند😰 و هر وقت به او میگفتند، گوش دراز ناراحت☹️ میشد و فکر میکرد که آنها او را دوست ندارند.😭
یک روز گوش دراز که خیلی از دوستانش ناراحت شده بود،☹️ توی جنگل قدم می زد، یک دفعه چشمش به یک پرنده ی زیبا🕊 افتاد.
گوش دراز سلام کرد و گفت: سلام.
تو دیگر چه جور پرنده ای هستی؟ 🧐تازه به اینجا آمدهای؟🧐
اسمت چیست؟ 🧐
چند روز است که به اینجا آمده ای؟🧐
با کسی هم دوست شده ای؟
از کجا آمدهای؟ 🧐
تنها هستی؟ 🧐
چیزی خورده ای؟🍊🍐 🧐
خانه ای داری؟🏡 🧐
و خلاصه دوباره شروع کرد به پرحرفی. پرنده تمام مدت ساکت بود و چیزی نگفت.🤐
و البته فرصت نمی کرد حرف بزند و جواب بدهد.
پرنده بالاخره از سوال های زیاد و پرحرفی گوش دراز حوصله اش سر رفت و از آن شاخه پرواز کرد و رفت. 🕊🕊🕊
پرنده بعد از کمی پرواز چشمش به یک خرگوش افتاد که داشت گریه می کرد.😭
رفت پایین و پرسید چی شده خانم خرگوشه؟🐰
خانم خرگوشه گفت: پسرم گوش دراز🐰 از صبح که رفته هنوز برنگشته.
پیش همه دوستانش رفتم و آنها گفتند مثل همیشه بعد از پرحرفی زیاد وقتی به او تذکر دادهاند او هم قهر کرده و ناراحت شده و رفته. ☹️👣
میترسم گیر پلنگ🐯 و روباه🦊 افتاده باشد.
پرنده متوجه شد که آن خرگوش پر حرفی که دیده بود به احتمال زیاد همین گوش دراز است. 🐰
پرنده به خانم خرگوشه گفت: من پسر شما را دیده ام. او را به خانه بر می گردانم.
پرنده پرواز کرد و گوش دراز را پیدا کرد.
پرنده کمی با خودش فکر کرد، سپس پیش گوش دراز رفت و هنوز گوش دراز حرفی نزده بود، پرنده شروع به حرف زدن کرد و گفت: من طوطی هستم🐤 و میتوانم حرفهای بقیه را تقلید کنم و اگر دوست داشتی می توانم با تو دوست شوم و از همین حالا حرف های تو را تقلید و تکرار کنم.
گوش دراز خیلی برایش این موضوع جالب و جدید بود.😍😁
به خاطر همین قبول کرد. طوطی به همراه گوش دراز به خانه آنها رفت و در تمام مسیر هر حرفی که گوش دراز می زد طوطی آن را تکرار میکرد.
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز گوش دراز وقتی از خواب بیدار شد دیگر حرفی نزد.🤫
گوش دراز تمام آن روز را ساکت بود و حرف نمی زد.
همه دلواپس😱 گوش دراز شده بودند و سعی می کردند کاری کنند تا گوش دراز با آنها صحبت کند.
ولی گوش دراز گوش هایش را محکم گرفته بود و با هیچ کس حاضر نبود حرف بزند.
(بچه ها به نظر شما چرا گوش دراز حرف نمی زد؟)
طوطی میدانست چرا گوش دراز حاضر نیست حرف بزند. او میدانست گوش دراز از پرحرفی های طوطی خسته شده😰 و می داند اگر هر حرفی بزند طوطی باز تکرار میکند.😱
گوش دراز توی یک کاغذ📃 برای طوطی نوشت: طوطی عزیزم، میشود از تو خواهش می کنم که کمتر حرف بزنی؟🤫😤
طوطی🐤 وقتی یادداشت 📃را خواند، پرواز کرد🕊 و از پیش گوش دراز رفت.
گوش دراز خیلی ناراحت شد☹️ و با خودش گفت: ولی من که حرف بدی نزدم و خیلی مودبانه از او خواهش کردم.
چند دقیقه بعد طوطی با یک دسته گل💐💐 زیبا برگشت.
آن را به گوش دراز داد و به او گفت این هم جایزه🎁 من به تو.
تو بالاخره متوجه شدی که پرحرفی چقدر میتواند بد و آزاردهنده باشد و بقیه را اذیت کند.
نویسنده: مریم طیلانی
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙٢٣١🔜
#داستان متنی
🐥🏡#لنگه_جوراب 🏡🐥
لنگه جوراب قرمز تنهایی روی بند نشسته بود. حوصلهاش سر رفته بود. آهی کشید. نسیم، آه او را شنید و گفت: «چی شده؟ چرا آه میکشی؟» لنگه جوراب گفت: «خسته شدم. پس کی خشک میشوم؟» نسیم گفت: «اینکه غصه ندارد. الان خودم تو را خشک میکنم!» نسیم لنگه جوراب را برداشت و به این طرف و آن طرف برد. بچهی همسایه لنگه جوراب را دید. با خوشحالی فریاد زد: «لنگه جورابم پیدا شد!» لنگه جوراب گفت: «من که مال تو نیستم، من مال علی هستم.» بچهی همسایه داد زد: «نه، تو مال من هستی. جوراب من هم مثل تو قرمز بود.»
لنگه جوراب گفت: «نه. من مال علی هستم.» بچهی همسایه داد زد:«مال من هستی...» بچههای توی کوچه، صدای آنها را شنیدند.لنگه جوراب را دیدند. دست از بازی کشیدند و با خوشحالی گفتند: «لنگه جورابم پیدا شد! لنگه جورابم پیدا شد!» لنگهی جوراب گمشدهی آنها هم قرمز بود. نسیم تندتر وزید و لنگه جوراب را برد آن دورتر. اما بچهها هم تندتر دویدند. نسیم، های و هوی کرد و باد شد. باد لنگه جوراب را با سرعت از بچهها دور کرد. اما بچهها سوار دوچرخههایشان شدند و تند تند پا زدند. چیزی نمانده بود که بچهها به لنگه جوراب برسند که باد، هایی کرد و هویی کرد و توفان شد. گرد و خاکی شد که نگو! بچهها لنگه جوراب را گم کردند. لنگه جوراب از بس که چرخیده بود، گیج و ویج شده بود. توفان نمیدانست از کدام طرف برود. یک دفعه یک لنگه جوراب قرمز را دید که در هوا تکان میخورد. توفان به آن طرف رفت. علی کوچولو، لنگه جوراب قرمزش را در هوا تکان میداد و میگفت: «از این طرف... از این طرف...»
توفان، های و هوی خندید و لنگه جوراب را انداخت پایین. لنگه جوراب افتاد روی کلهی علی. علی از خوشحالی خندید و داد زد: «مامان ! لنگه جورابم پیدا شد!» لنگه جورابها که به هم رسیدند، از خوشی خندیدند.
#قصه
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsaleghey
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۷۳🔜
#قصه
#قصه_شب
این داستان
#دوستی_گوزن_و_زرافه
🐾🌳دوستی گوزن و زرافه🌳🐾
سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند.
فیل 🐘 گفت این قفس خالی برای کیه؟🧐
گوزن 🦌 گفت :حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه. چون قفسش از قفس من بزرگتره.
خرس 🐻گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون نره.
شیر 🦁غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید. 😒 ساکت باشید 🤐 بگذارید یک ساعت بخوابم😴.
از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.
ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن.
اونا یه زرافه 🦒 با خودشون آورده بودن.
زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی👀 به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت.
فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. 😄چون زرافه حیوان بی آزاری بود.
خرس از دیدن زرافه خوشحال شد😁 چون می دونست که زور💪 خودش از زرافه بیشتره.
شیر🦁 هم از دیدن زرافه خوشحال شد 😀چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.😴
اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. 😒اون با خودش فکر کرد 🧐
زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه وبا اون دیگه دوست نباشه.
گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد.😞
اصلا خوص رفتاری نمیکرد، با زرافه حزف نمیزد. حتی تو قفس زرافه هم نمیرفت.
گوزن قصه ی ما تنها شده بود.
اخه گوزن حسودی میکرد😤
بقیه ی حیوانات به گوزن گفتند : گوزن حسادت کار بدیه، با زرافه دوست شو، اون خیلی مهربونه.
یه کم که گذشت گوزن قصه ی ما فهمید که حسادت خیلی کار بدیه و از اون ببعد
با زرافه دوست شد و با هم مهربون بودند.
❓بچهها ما از این قصه چی یاد گرفتیم 🧐🧐🧐
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙۲۸۶🔜
🌺 بسته ویژه
#میلاد_پیامبر_اکرم
#قصه
خبر خبر
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، سوار بر اسب از سفر بر میگشت.🐎
آرام آرام به شهر نزدیک میشد. کودکانی که در دامنه تپهها⛰ سرگرم بازی بودند، او را از دور دیدند.
«جانمی جان! بچهها! پیامبر دارد میآید. برویم و سوار اسبش بشویم.»🐎
بدون معطلی به سوی پیامبر دویدند.🚶♂🚶♂
پیامبر آنها را دید. افسار اسب را کشید و با مهربانی صبر کرد تا بچهها برسند.☺️
بچهها مثل باد،🌪💨 خود را به پیامبر رساندند و دور اسبش حلقه زدند.
پیامبردست بچهها را گرفت و یکییکی، همه را بالا کشید. بعضی را جلو و بعضی را پشت سرش نشاند. بچهها بسیار هیجان زده بودند.😍
با شادی فریاد کشیدند: «هی هی برو برو، هی هی برو برو.»☺️😊
پیامبر لبخند زد و افسار اسب را کشید. اسب راه افتاد.🐎🐎
هوای لطیف بهاری و زمین زیبای دشت، پیامبر مهربان و بچههای ذوق زدهای😍 که احساس میکردند، روی بالهای پرنده نشستهاند.
(المحجّه البیضاء، ج۳، ص۳۶۶)
بچهها پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم خیلی با بچه ها مهربان بودند.
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙٣٢٢🔜
#قصه «علی آقا خواب بد دیده»
یکی از روزها مامانِ علی پیش دکتر رفته بود کمر مامان خیلی درد میکرد
دکتر به او گفته بود باید مراقب باشی و قرصهایت را سر وقت بخوری.
وگرنه مریض میشوی و نمیتوانی برای علی غذاهای خوشمزه بپزی🍲🍜🍪
مامانِ علی هر روز داروهایش را میخورد و برای نینی غذاهای خوشمزه درست میکرد .
وقت اذان شده بود مامان وضو گرفت و آمد تا نماز بخواند ؛
وقتی که به سجده رفت علی یکهویی پرید پشت مامان سوار شد...
علی کوچولو نمیدونست مامان کمرش درد میکنه
مامان خیلی دردش گرفته بود اشکهاش از چشمهای قشنگش میامد پایین...😭
علی خیلی خجالت کشید😞
مامان باید بازم پیش دکتر میرفت
دکتر گفته بود دیگه نمیتوانی برای علی غذا بپزی
مامان هم خیلی ناراحت بود آخه علی گرسنه میماند
علی از خواب پرید فهمید که خواب دیده و مامانش حالش خوب است خیلی خوشحال شد
صدای اذان میامد مامان برای نماز آماده شدهبود چادر نماز مامان بوی خوبی میداد
علی هم دوست داشت نماز بخواند دستهایش را با کمک مامان شست و یک مهر کوچولو برداشت و کنار مامان ایستاد...
#قصهی متنی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsaleghey
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۳۳۶🔜
#داستان زیر ۶سال
*اسم حیوانات به جای اسم انسانها انتخاب شده است تا کودکان بیشتر جذب شوند
«ببعی تنهاست🐏»
ببعی کوچولو امروز با مادرش به پارک رفته بودند
او در آنجا یک دوست جدید پیدا کرد.
اسم دوست جدید او بزی بود.
بزی با دستش سرسره را نشان داد و گفت میآیی باهم تا آنجا مسابقه بدهیم؟
ببعی قبول کرد و با گفتن یک،دو،سه
۱.۲.۳...🐏🐑
تندو سریع دویدند
ببعی خیلی خوشحال بود که دوست خوبی مثل بزی پیدا کردهاست بزی زودتر رسیده بود ولی ببعی اصلا ناراحت نبود.
یکی یکی سوار وسایل پارک شدند الهکلنگ؛
سرسره؛ چرخفلکزمینی؛ تاب...
حسابی خوش گذشت،
بزی یک داداش کوچولوی بانمک هم داشت که خیلی دوستداشتنی بود
بزی حواسش به داداش کوچکش بود وبا او هم بازی میکرد
کمی هم او را روی تابهای کوچک کنار پارک سوار کرد و او را تاب داد بزی کوچولو از خوشحالی جیغ میکشید...
مادر در کیف خود خوراکی آورده بود،
آنها از بس بازی کرده بودند گرسنه بودند و با دیدن خوراکی ها خوشحال شدند و از او تشکر کردند.
و با اشتها شروع به خوردن کردند.
🌿🌱🐑🐏
وقت آن بود که به خانههایشان بروند
ببعی به بزی گفت
- نمیشود بیشتر بمانید؟😢
او گفت
-آخر مادرم میگوید باید برویم😞
شاید فردا باز هم بیاییم
ببعی به کنار مادر بزی رفت و از او خواست بیشتر بمانند ولی او با مهربانی گفت
- نمیشود عزیزم بعدا میآییم و دوباره باهم بازی میکنید.
بزی دست برادرش بزیکوچولو را گرفت؛
از ببعی خداحافظی کردند و با هم به کنار مادرشان رفتند
ببعی هم از دوستانش خداحافظی کرد و تنهایی به کنار مادرش رفت😞
کاش میشد باز هم باهم بازی کنند،
ببعی خیلی تنها بود با خودش فکر میکرد خوش به حال بزی یک برادر کوچک دارد و همیشه میتوانند باهم بازی کنند...
مادرش گفت ناراحت نباش اگر فردا بتوانیم، باز هم به پارک میآییم
ولی ببعی کوچولو دلش میخواست یک آبجی و یا یک داداش داشته باشد😢
#قصه متنی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsaleghey
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۴۹۱🔜
#داستان
«#ببعی_تنهاست🐏»
ببعی کوچولو امروز با مادرش به پارک رفته بودند
او در آنجا یک دوست جدید پیدا کرد.
اسم دوست جدید او بزی بود.
بزی با دستش سرسره را نشان داد و گفت میآیی باهم تا آنجا مسابقه بدهیم؟
ببعی قبول کرد و با گفتن یک،دو،سه
۱.۲.۳...🐏🐑
تندو سریع دویدند
ببعی خیلی خوشحال بود که دوست خوبی مثل بزی پیدا کردهاست بزی زودتر رسیده بود ولی ببعی اصلا ناراحت نبود.
یکی یکی سوار وسایل پارک شدند الهکلنگ؛
سرسره؛ چرخفلکزمینی؛ تاب...
حسابی خوش گذشت،
بزی یک داداش کوچولوی بانمک هم داشت که خیلی دوستداشتنی بود
بزی حواسش به داداش کوچکش بود وبا او هم بازی میکرد
کمی هم او را روی تابهای کوچک کنار پارک سوار کرد و او را تاب داد بزی کوچولو از خوشحالی جیغ میکشید...
مادر در کیف خود خوراکی آورده بود،
آنها از بس بازی کرده بودند گرسنه بودند و با دیدن خوراکی ها خوشحال شدند و از او تشکر کردند.
و با اشتها شروع به خوردن کردند.
🌿🌱🐑🐏
وقت آن بود که به خانههایشان بروند
ببعی به بزی گفت
- نمیشود بیشتر بمانید؟😢
او گفت
-آخر مادرم میگوید باید برویم😞
شاید فردا باز هم بیاییم
ببعی به کنار مادر بزی رفت و از او خواست بیشتر بمانند ولی او با مهربانی گفت
- نمیشود عزیزم بعدا میآییم و دوباره باهم بازی میکنید.
بزی دست برادرش بزیکوچولو را گرفت؛
از ببعی خداحافظی کردند و با هم به کنار مادرشان رفتند
ببعی هم از دوستانش خداحافظی کرد و تنهایی به کنار مادرش رفت😞
کاش میشد باز هم باهم بازی کنند،
ببعی خیلی تنها بود با خودش فکر میکرد خوش به حال بزی یک برادر کوچک دارد و همیشه میتوانند باهم بازی کنند...
مادرش گفت ناراحت نباش اگر فردا بتوانیم، باز هم به پارک میآییم
ولی ببعی کوچولو دلش میخواست یک آبجی و یا یک داداش داشته باشد😢
#قصه
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsaleghey
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۵۶۰🔜
#قصه
#قصه_شب
این داستان حسادت کردن کار بدیه
🌰🐿نی نی و سنجاب کوچولو🐿🌰
چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو🐿صاحب یک برادر شد.
نی نی سنجاب ها🐿 خیلی ریزه میزه و با نمک بود.
سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.😍
می خواست بغلش کند🤗 و با او بازی کند ⚽️اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت داداش سنجابه هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست😔 با سنجاب کوچولو بازی کند چون داداش سنجابه گریه میکرد و مامان باید مراقبش میبود و بغلش میکرد.
سنجاب کوچولو ناراحت شد 😭
رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد.⚽️🏀اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.☹️
بابا سنجابه از راه رسید.
سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا🤗
اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.😫
ولی وقتی نشست، داداش سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن باهاش.⚽️
سنجاب کوچولو ناراحت شد.😭😔
رفت توی اتاقش و روی تختخوابش🛏 خوابید و پتو را روی سرش کشید.🛌
یه مدتی گذشت مامان سنجابه🐿 صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است🍵، بیا ما منتظر شماهستیم
سنجاب کوچولو جواب نداد.
بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو🌰 داریم.
سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.
مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.😔☹️
بابا سرفه کرد... اوهوم ...اوهوم...
ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.
مامان گفت عزیزکم سنجاب کوچولوی مامان
سنجاب کوچولو شروع به گریه کرد😭 چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید.😔😭
مامان و بابا یه کمی فکر کردند. 🧐
بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند.😍☺️
سنجاب کوچولو خنده اش گرفت.😂مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند.😍😂
حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.😂😂
اما یک دفعه، صدای گریه ی داداش سنجابه بلند شد.
مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند.
سنجاب کوچولو دلش برای داداشی سوخت و به مامان و بابا گفت مامان و بابا گفتند مگه صدای گریه ی داداش رو نمی شنوید؟
ولی مامان و بابا گفتند ما میخوایم باتو بازی کنیم.
سنجاب کوچولو 🐿 کمی فکر کرد و گفت مامان و بابا من متوجه شدم من نبايد به داداش حسادت کنم
داداش کوچولو و نی نی هست و نیاز به مراقبت داره.
مامان و بابا بیایید برویم پیش داداش سنجانه
مامان سنجابه و بابا سنجابه به سنجاب کوچولو آفرین به شما👏👏
———✤❁✤❁✤❁✤———
🧐🤔🤔بچهها ما از این قصه چی یاد گرفتیم؟؟؟
آفرین 👏 👏 👏 درسته حسادت کردن خیلی کار بدیه
❓بچهها شما ابجی یا داداش کوچیک دارید؟
❓شما تاحالا به ابجی یا برادر کوچکترتون حسادت کردین🧐🤔
#رسانه_تنها مسیر
#شش_تا_هفت_سالگی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
@tavalodtahaftsaleghey
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙۵٩۵🔜
قصه امروز ما👇
🍃 پسر خجالتی😌
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش میرفت پارک، اما وقتی میرسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمیخورد و نمیرفت با بچهها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش میگفت: پسرم برو با بچهها بازی کن فایدهای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دستهاش یه لک قهوهای بزرگ بود. اون همیشه فکر میکرد که اگه بقیه بچهها دستش رو ببینند مسخرهاش میکنند و به خاطر همین همیشه خجالت میکشید و دوست نداشت که با هم سن و سالهای خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت میکشم با بچهها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اونها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره میکنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچهها مسخرهات میکنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچهها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم میریم پیش بچهها تا ببینی اونها تو رو مسخره نمیکنند و دوست دارند که باهات بازی کنند.
روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچهها. مامان احسان به بچههایی که داشتن با هم بازی میکردند سلام کرد و گفت: بچهها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچهها که از بقیه بزرگتر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو میدیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچهها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچهها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم میتونی با بچهها بازی کنی و هیچ کس مسخرهات نمیکنه. همه بچهها با هم فرقهایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوستهای تازهای پیدا کرد که در کنار اونها بهش خوش میگذشت و در کنار هم خوشحال بودند.
#قصه
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
╭┅───🌻🌱—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌻🌱—————┅╯
یک قصه خوب داریم برای بچه های گلم👇
داستان جالب سالمند☺️
يه روز بعدازظهر، فاطمه و محمد، پيش مامان اومدن و ازش خواستن تا اونا رو به خونه ی مامان بزرگ ببره. مامان قبول كرد و گفت: باشه ولي يادتون باشه به بابا بزرگ و مامان بزرگ احترام بذارين و اونا رو اذیت نكنيد.
محمد پرسيد: اما، ما كه نمیدونيم چه جوری بايد احترام بذاريم!
مامان گفت: پس بياين بشينيد تا قبل از رفتن، آداب احترام به بزرگ ترها رو براتون بگم: ما ميتونيم برای احترام گذاشتن به بزرگ ترها، به ديدنشون بريم و بهشون سر بزنيم، قبل از اين كه اونا سلام كنند ما بهشون سلام كنيم، موقع صحبت كردن با صدای بلند باهاشون حرف نزنيم، خدای نكرده با اونا دعوا نكنيم.
هر وقت بزرگترا، هديهای بهمون دادن، اونو بگيريم و ازشون تشكر كنيم حتی اگه اون هديه رو دوست نداشته باشيم، وقتی جايی نشسته بوديم و يه بزرگ تر اومد، به احترامش از جا بلند بشيم و جای خودمون رو بهش تعارف كنيم.
يا حتی، ميتونيم وقتی با بزرگترا، جايي رفتيم با راه نرفتن جلوی اونها بهشون احترام بذاريم و خيلی كاراي ديگه كه نشون ميده ما بزرگترا رو دوست داريم.
فاطمه پرسيد: مامان! ما به چه كسايي بايد احترام بذاريم؟ مامان جواب داد به همه، ولی به اونايي كه از شما بزرگترن، مخصوصاً پدر و مادر، پيرمردا و پيرزنا، و دانشمندا، خيلی خيلی بيشتر.
محمد گفت: حالا اگه به اينا احترام بذاريم چی ميشه؟
مامان دستی به سر محمد كشيد و گفت: احترام گذاشتن به پدر و مادر يه عبادته و ثواب داره، مثل نماز خوندن يا روزه گرفتن.
تازه پيامبر مهربونمون فرموده: كسی كه به انسانهای پير احترام نذاره ما دوستش نداريم، ولی هر كی به اونا احترام بذاره مثل اينه كه به پيامبر احترام گذاشته.
#قصه
╭┅───🌻🌱—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌻🌱—————┅╯