«🌸🖇»
مـِھربآنۍرادَرچـِھرِهفـِرشتـِها؎دیـدَم🌿
ڪِهنآمـَشرِفیـقاَسـتوهـُنرَشرِفـٰآقـَت🌝
💕¦↫ #رفیقونه🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
💫🌿••𝕷𝖊𝖆𝖗𝖓 𝖜𝖍𝖆𝖙 𝖜𝖊 𝖆𝖗𝖊, 𝖓𝖔𝖙 𝖜𝖍𝖆𝖙'𝖘 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗𝖘 𝖜𝖆𝖓𝖙
یادبگیࢪیماونچیزیڪھهسٺیمباشیم…
نهـاوݩچیزیڪهـبقیھمیخوان🌳💚.
💫¦↫ #انگیزشیجاٺ
🌿¦↫ #دوکلومحرفحساب🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
همینبہـٰانھهـٰايکوچكدلخوشيهـٰايبزرگ
را بھ ارمغـٰانميآورند'💒'!
💫¦↫ #انگیزشیجاٺ
🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
نـاگَہانآمد؎وَتَلخۍدلشیرینشُد؛
مثلیڪحَبہ؎قَند؎ڪہبہچآ؎اُفتآدَستシ..!🤞
💕¦↫ #رفیقونه
🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک ابجی قشنگ ِ من💗🪐 :)
1402/4/2
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تولدت مبارک ابجی قشنگ ِ من💗🪐 :) 1402/4/2
واییییییییییی واییییییییییی واییییییییییی واییییییییییی واییییییییییی واییییییییییی واییییییییییی ممنونمممممممم نفسممممممم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت6
#یاس
صدای اذان گوشیم بلند شد.
اینجا ها هم که همش درخت بود و جاده مسجدی تفریگاه ی میان راهی نبود!
چیکار می کردم؟
نمی خواستم نمازم قضا بشه!
رو به پاشا گفتم:
- می شه بزنید کنار من نماز بخونم؟
نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد یکم جلو تر زد کنار.
پیاده شدم و خودشم پیاده شد.
حالا چطور وضو می گرفتم؟
به پاشا که کنجکاو بهم نگاه می کرد گفتم:
- اب دارید تو ماشین؟
اره ای گفت و دست هاشو از جیب هاش در اورد و از صندوق یه بطری اب داد دستم و گفت:
- زیر انداز هم می خوای؟
اره ای گفتم.
خودش اورد طوری پهن کرد که ماشینی رد می شد منو نبینن.
حداقل غیرت ش خوب بود.
وضو گرفتم و مهر و سجاده جیبی مو دراوردم و قامت به نماز بستم.
نماز مو زیر نگاه های سنگین و خیره ی پاشا خوندم .
اخه چقدر نگاه می کنی تو! اخرش چشات چپ می شه!
دوباره راه افتادیم بلاخره ساعت 7 شب بود که رسیدیم.
ویلا پر بود از ماشین و معلوم بود همه اومدن.
خجالت می کشیدم جلوی این همه جمعیت! همیشه اغلب تنها بودم حتا توی مدرسه!
کنار ماشین وایسادم و لب مو از استرس گاز گرفتم پاشا که دو قدم رفته و نیش تا بناگوش باز بود برگشت نگاهم کرد ببینه چرا نمی رم.
باید هم خوشحال باشه که حریف من شده و تونسته از مخفیگاه ام بکشتم بیرون!
اومد سمتم و گفت:
- چرا وایسادی؟ بیا دیگه.
سرمو زیر انداختم و گفتم:
- نمی خوام .
با ماشین تکیه داد و گفت:
- باز چیه؟
با دست هام ور رفتم و گفتم:
- خجالت می کشم خیلی شلوغه اینجا.
انگار انتظار داشت باز بگم زن ت نمی شم و با این حرف نفس راحتی کشید تقریبا و گفت:
- ببین بیا بریم امشب من و تو مال هم بشیم تو بعله رو بده به من خودم از اینجا می برمت اصلا می ریم ویلا می گیرم دوتایی مون باشیم خلوت خجالت نکشی یا اصلا برمی گردیم تهران خونتون یا هر جا که تو گفتی اصلا کلید اتاق خودمو بهت می دم بری نیای بیرون خوبه؟
سری تکون دادم حداقل بهتر از هیچی بود.
با سر اشاره کرد بریم داخل.
درو باز کرد و اشاره کرد برم تو که نه ای گفتم.
استرس گرفته بودم!
مجبور شد خودش اول بره و منم پشت سرش رفتم.
تقریبا کامل پشت سرش بودم و چهره همه درهم رفته بود فکر کرده بودن نتونسته منو بیاره ولی پاشا کنار رفت و من نمایان شدم لبخند به لب همه برگشت و شیطنت توی چهره همه پیدا بود.
پاشا هم از این دروازه تا اون دروازه نیشش وا بود.
سلام ی کردم و سلام همه بالا رفت.
با استرس به جمعیت نگاه کردم مامان و بابا اخر نشسته بودن پیش اقاجون تازه رو مبل دو نفره بودن جا نبود من برم و اگه جا بود هم نمی رفتم!
تنها امیدم الان پاشا بود که منو از این جو نجات بده که با حرف ش داشتم اب می شدم:
- بفرما اقا بزرگ عروس خانوم و اوردم سه ساله دارین تابم می دین امشب دیگه باید مال خودم بشه تا محرمم نشه از این در نمی زارم کسی پاشو بزاره بیرون همین امشب باید یاس زن من بشه!
بابای پاشا عمو گفت:
- چته پسر مگه طلبکاری؟ باشه حالا بیاین بشینن دختر بدبخت اب شد.
پاشا تازه متوجه من که از خجالت سرخ شده بودم نگاه کرد.
کم مونده بود گریه ام بگیره.
اخه این چرا اینقدر حوله؟
بهش نگاه کردم که گفت:
- بیا بریم رو اون مبله بشینیم.
دمبالش مثل جوجه ها راه افتادم و با فاصله ازش نشستم تقریبا به دسته مبل چسبیده بودم .
تو خانواده کسی جز من مذهبی نبود!
یه برادر بزرگ تر داشتم امیر که میونه امون زیاد خوب نبود همیشه به خاطر چادرم مسخره ام می کرد و باهام بیرون نمی یومد و با دختر عمو و دختر عمه هام بود همیشه می گفت من امروزی نیستم و ابروشو جلو دوستا و همکاراش می برم! مامان و بابا هم که عاشق تک پسرشون بود و کلا منو به حال خودم رها کرده بودن.
دوست داشتم ازدواج کنم اما نه یکی مثل مامان و بابای خودم که فردا دوباره مثل همونا باهام رفتار کنه.
من یا ادم مذهبی می خواستم!
ولی توی خاندان ها همه با فامیل ازدواج کرده بودن و یعنی اصلا ازدواج غیر از فامیلی نداشتیم!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت7
#یاس
نگاه همه روی من و پاشا بود .
شاید اگه پاشا یکی دیگه از دخترای فامیل و می خواست بی چون و چرا زن ش می شدن پولدار نبود که بود امروزی نبود که بود خوشکل نبود که بود ! ولی تنها عیب ش برای من مذهبی نبودنشه!
چطور می خواد با اخلاق های من بسازه؟
همه پچ پچ می کردن پاشا خم شد کنارم و کنار گوشم گفت:
- همه شرط بسته بودن نمی تونم بیارمت دهن همه رو سرویس کردم!
خودشم خندید!
انگار من کالا م روی من شرط بسته بودن.
بهش نگاه کردم که سرش اومد جلو و منتظر شد چیزی بگم:
- یعنی شما به خاطر حرف بقیه منو اوردی و به خاطر اینکه نشون بدید حریف منید و دهن اونا رو سرویس کنید می خواید با من ازدواج کنید؟
بغض تو صدام دل هر کسی رو می لرزوند و چشام لبالب اشک بود و اماده ریختن.
بابا اخم کرد و گفت:
- معلومه که نه! نگاه کن من برم خاستگاری هر کدوم از اینا می پرن تو بغلم خوشکلم هستم می تونم کلی دوست دختر داشته باشم که حتا نیاز به زن نداشته باشم اهل منت کشیدن و افتادن دمبال دختری هم نیستم واسه حرف بقیه هم نمی خوامت و غرور خودمو خورد نمی کردم هی باهات قایموشک بازی کنم با همون نه هایی که سه ساله داری می دی نگاهت هم نمی کردم پس اگه الان اینجایی بدون من خواستمت فهمیدی؟ هیچ کدوم از این جماعت برام مهم نیست که بخوام تره خورد کنم چه برسه به حرف شون زن بگیرم! من خودت رو می خوام خود خود خودت رو یاس بمیری زنده شی هفت کفن بپوشی تو باید زن من بشی!
بعدش هم صاف نشست.
می دونستم که حتما زن ش می شم دست خودم نبود!
دفعه اخرم اقا جون گفت بار بعدی که نه بگم بابامو طرد می کنه و مال و اموال شو می گیره و اواره کوچه خیابون ش می کنه! حتا این کار رو هم می کرد پاشا شده منو بسوزنه تو اسید حل کنه عمرا منو ول کنه! می دونستم امشب کار تمام و راهی ندارم! ولی حداقل دلم خوش بود یه نفر از ته دل می خوادم! یه نفری که من نمی خوامش! ای کاش پاشا مذهبی بود زندگیم گلستان می شد!
اقا بزرگ عصا شو زد زمین دوبار و همه ساکت شدن .
شروع کرد و رو به مامان و بابام گفت:
- تا الان که این دختر گفت نه هی گفتید به خاطر درسشه به خاطر بچه بودنشه به خاطر فلان و بهمانه! الان که دیگه یه سال دیگه بیشتر درس نداره پخته هم که شده بچه هم نیست! همین بی بی تون 13 سالش بود زن من شد و 14 سالگی اولین بچه امون رو اورد این که دیگه 17 سالشه!
نگاهشو به من دوخت و گفت:
- می دونی که عاقبت نه اوردن چیه یاس! سرتقی تو تمام کن و بزار برید پی زندگی تون!
همیشه همین قدر قلدر و زور گو بود اقا بزرگ!
پاشا انگار زیاد حرف های رقت انگیز و تهدید کننده اقا بزرگ به دلش ننشست خودش رو کرد سمتم و گفت:
- هر چی بخوای برات فراهم می کنم یاس مدرسه برو دانشگاه برو خارج هم خواستی درس بخونی من می برمت کار هم خواستی بکن خوبه؟
لب باز کردم باید می گفتم هر چی می خواست بشه بشه اما حالا که دیگه داشتن کارشونو می کردن باید حرف دل مو بزنم بغض مو به سختی قورت دادم و گفتم:
- باشه اقا بزرگ باشه ولی من نمی بخشمت اون دنیا باید جواب زورگویی هاتو بدی .
هین همه بالا رفت و من ادامه دادم:
- من که نه ناز پروده ام نه عزیز دوردونه مهر و محبت مادر پدری هم که همه سهم امیر بود از غیرت و عشق برادری هم که فقط نیش و کنایه هاش به من رسید همین کم مونده اواره اشون کنید اه و نفرین شون هم دامن منو بگیره .
رو به پاشا گفتم:
- حق طلاق باید با من باشه
حق کار هم می خوام
توی زندگی مون کسی حق تصمیم گیری نداره حتا اقا بزرگ اسم بچه هامونم من انتخاب می کنم نه هیچ کس دیگه ای!
چون همیشه اقا بزرگ اسم انتخاب می کرد .
اقا بزرگ منتظر بود پاشا چیزی بهم بگه یا دعوام کنه اما پاشا در کمال تعجب همه گفت:
- قبوله حالا جوابت بعله است اره؟
پلکی زدم که اشکام سر خورد روی گونه هام و زمزمه کردم:
- اره.
همه از این همه عشق و توجه پاشا شکه شدن بودن!
پاشا کسی نبود که حرف کسی رو قبول کنه و همیشه زورگو بود! و حالا!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت8
#یاس
پاشا گفت:
-گریه نکن اشکاتو پاک کن بدم میاد اینا ببین.
اشکامو پاک کردم و پاشا بلند گفت:
- پس زنگ می زنم حاج اقا بیاد یه صیغه محرمیت بخونیم!
اقابزرگ گفت:
- اول باید برین ازمایش!چه عجله ایه!اومدی و این دختر مشکل داشت بچه دار نتونست بشه!
پاشا گفت:
- ببین اقاجون بچه دار هم نشه نازا هم باشه من می خوامش چه بی بچه چه با بچه!
و شماره حاج اقا رو گرفت رفت بیرون.
خواهر پاشا گفت:
- نمی دونم این دختره چی داره داداش من می خوادش با این سر و شکل ش اصلا انقدر چادر و کشیدی جلو می بینی؟
منم گفتم:
- تو که انقدر کشیدی عقب بیشتر می بینی؟
فریده اون دختر عموم دستشو دور گردن خواهر پاشا انداخت و گفت:
- ولش کن بابا اتفاقا با اون اخلاق سگی پاشا فقط همین به دردش می خوره!
حالا که پاشا ازم حمایت کرد جلوی بقیه منم باید حمایت می کردم ازش:
- اره چقدر هم که تو پاشا بدت میاد وقتی داشت از من حمایت می کرد که داشتی سکته می کردی! حداقل یکی این حرف و بزنه که تمام مدت برای پاشا غش و ضعف نرفته باشه یا پاشا دستش می بره از هوش نرفته باشه تا دو روز زیر سرم باشه!
جو توی ساکتی فرو رفت.
این فریده کشته مرده پاشا بود یه بار که پاشا دستش برید از هوش رفت تا دو روز به خاطر پاشا گریه می کرد و بیمارستان بود یعنی دل پاشا رو ببره درصورتی که پاشا حتا حالش رو هم نپرسید! و برعکس من امتحان داشتم چون توی خونه ما این اتفاق افتاد می گفت بابا اینو جمع کنید سر و صدا نکنید زن اینده ام داره امتحان می خونه!
جوون ها زدن زیر خنده و فریده حسابی خیط شده بود.
کسایی که چادر یادگار مادرم زهرا رو مسخره می کنن عاقبت خوبی ندارن توی جهل و ندانی به سر می برن و اسیر مد دنیا هستن!
من به خودم افتخار می کنم که چادر تاج بندگی خدا روی سرمه!
پاشا برگشت شناسنامه هم دستش بود.
حتما دیده بود گذاشتم تو چمدون و رفته اورده.
نشست کنارم و گفت:
- الان عاقد میاد سعید پاشو باند ها رو بزار.
لب زدم:
- نه! امشب شب شهادت مادرم زهراست حتا دست هم نباید زده بشه!
پاشا یکم نگاهم کرد و التماس مو ریختم توی چشمام گفتم:
- حالا که دارم زن ت می شم نمی خوام زندگیم با گناه شروع بشه خواهش می کنم!
پاشا سر تکون داد و گفت:
- باشه اشکال نداره.
مادر پاشا گفت:
- پسرم این همه زن زلیلی اول زندگی خوب نیست!
و چشم غره ای به من رفت.
واقعا به خاطر ظاهر و عقاید ام باید این همه نیش و کنایه بشنوم؟
پاشا گفت:
- زن زلیلی نیست! به زن م احترام می زارم تو خودت گفتی نباید مثل بابات باشی و مدام کمربند به دست! حالا هم که احترام می زارم یه حرف می زنی! اونم می دونم به خاطر چیه ! به خاطر یاس هست که سلیقه تو نیست ولی شرمنده سلیقه خودمه برای سلیقه مم ارزش قاعلم .
در باز شد و فکر کردیم عاقده اما ساشا بود داداش پاشا!
با دیدن من گل از گل ش شکفت.
همبازی بچه گی بودیم .
شاید تنها کسی بود که از دیدن ش خوشحال شدم!
از همون دم در داد زد:
- به به زن داداش گلم اوووه می بینم داداش جون شرط و برده بابا ایول خوش اومدی زن داداش.
بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام اقا ساشا خوبین؟
دستشو روی سینه اش گذاشت و خم شد و گفت:
- چاکر زن داداش شما رو دیدم کنار هم حالم توپ عالی.
با پاشا محکم دست دادن و چشمک زدن.
یه صندلی اورد و کنار پاشا نشست و گفت:
- چی شد حالا عروس خانوم بعله رو داد؟ ابجی از همین الان بگم من این داداش مو ضمانت می کنم نوکرته.
پاشا یکی زد پشت گردن ش و گفت:
- اخه بچه من از تو بزرگ ترم تو 19 سالته من 24 می خوای منو ضمانت کنی؟
یهو ته دلم خالی شد اگر منو بزنه چی،؟ مثل الان که ساشا رو زد درسته به شوخی بود ولی من با همین طور زدن هم دردم می گرفت و می ترسم!
انگار ساشا فهمید گفت:
- ببین ترسید منو زدی خاک توسرت .
پاشا بهم نگاه کرد و گفت:
- تورو نمی زنم که تو ادمی این خره.
خیالم راحت شد که زنگ به صدا در اومد و این بار حاج اقا بود.
ساشا یه صندلی گذاشت روبرومون که حاج اقا بشینه و پاشا رفت درو باز کنه.
رو به ساشا گفتم:
- میشه به پاشا بگید از توی چمدون چادر سفید و قران مو بیاره؟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تولدت مبارک ابجی قشنگ ِ من💗🪐 :) 1402/4/2
این فلیم 😌
از طرف اجیمه سو تفاهم نشه ❤️❤️
تولد منه😁
آرٍزوهایَم را بهـ خُدایی سِپُردَمـ کِهـ یوسِفـ را از تــهـ چـاه بِ پادِشـــاهیـ رِسانــــــــد:)
#انـگیزشے💕✨
#خدای_خوب_من 🌿
╭─🌿♥️─↷
│ᵂᴱ ˢᴴᴵᴺᴱ ᵀᴼᴳᴱᵀᴴᴱᵀ❝
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
@shahed_sticker۱۴۵۹(1).attheme
132.1K
#امام_حسینی🌱🌸🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
BQACAgQAAx0CQwvL0AACb9NjMRZAFbGumeFqIbE1j3ZvxArXJwACAQ4AAusKcFCghkImNGJnISoE.attheme
99.6K
#تمایـتا📲🌱
توتفرنگۍطورۍ🍓💕!
- جھتاستفادهشومـا🌚.🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
رفیق جان تو تک ستاره قلبمی♥️
-------------♡-----------
#رفیقانه
🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
شبِعملیاتتاڪهفهمیدنࢪمزِعملیات
'یاابوالفضل'هستش،قُمقُمہهاشونࢪو
خالۍڪࢪدنتابالبِتشنہبزنندبہدلِدشمن..(:
-ا؎ڪاشیہذࢪھشبیهشونباشیم..
#شهیدانه
🤍 .
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
هدایت شده از 𝒔𝒂𝒅𝒂𝒕 .
وَاَزآنروزکهدَربَندِتُواَمآزادَم❤️
ایندوتادُختَرِدَههِهَشتادیباپُستهاشونایتاروتِرِکوندَن 👒🌿
رفیقونههاشونرودیدی؟؟
آموزشهای کاملِادیتکههیجاپِیدانمیکنی📱🖤
@RAHI_L02
#بیاببینچطوریباپردهسبزبرایرفیقتبهترینهارودرستکنی😀
هدایت شده از 【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
رمان خونا بریزید اینجا😁😍
https://eitaa.com/joinchat/45089016Cfd8fb9677f
#فورهمسایہ_غیرهمسایہ
هدایت شده از مَـجـنـونِحُـسِـیـن:)
جهتِهمسنگریوارسالشروطِ
باکانالِ⧼مَجنونِحُسین⧽
به آیدی زیر پیام بدید:
@magnon_128