eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
برای قضاوت هرکس باید مثل اون زندگی کنی:))🌱⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
'آنچه قسمتِ توست، از کنارت نخواهد گذشت' 'What is your portion will not pass you by'⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
‌گمنٰام‌یعنے‌بࢪا؎زمینے‌ها‌گمنٰام‌باشے! وبࢪا؎خُدا‌خوش‌نٰام:)🕊 ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
یعنی میشه🥺❤️❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـمـ ڪلاژ سبـــز🐍🌱 °•° | 💕 🐈 ‌‌‌‌‌‌‌‌گوشیتوگوگولی کن👇🏻 ━═•❀⊰✧❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
ایوانِ‌نجف ‌بازدلم‌ڪرده‌هوایت رحمت‌بہ‌خلیلےکہ‌چنین‌کرده‌بنایت:)💛
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ مداحی که توی گوشم پخش می شد و اروم اروم باهاش زمزمه می کردم و از سخره عبور کردم حالا دیدی به پاشا و بقیه نداشتم اما دور نشده بودم زیر حدود30 قدم بود. با دیدن صدف های قشنگ توی اب رفتم که قندیل بستم . ولی حیف بود ازشون گذشتن. تا زانو توی اب بودم خم شدم که بیشتر تو اب رفتم و چنگ زدم صدف ها رو بردارم که یهو دستی روی سرم نشست و سرمو کرد زیر اب دست و پا زدم و وحشت زده تکون می خوردم اما با زور زیادی کامل فرو بردم زیر اب داشتم از سرما جون می دادم توی اب اب سرد که با پام لگد محکمی به طرف زدم و تو نشستم یکم صاف بشم و با سبد توی دستم محکم برگشتم زدمش که دستشو به صورت ش گرفت . الناز بود خواهر پریسا! بهت زده با نفس نفس عقب رفتم و دستشو به صورت ش گرفت. حمله کرد سمتم که جیغ کشیدم و پاشا رو صدا کردم . با یه سنگ فکر کنم محکم زد توی کمرم که پرت شدم توی اب با وحشت سریع بلند شدم و دوباره پاشا رو صدا کردم . بهم رسید و محکم هلم داد که سکندری خوردم و توی اب افتادم که کامل رفتم زیر اب و دستشو و رسوند یهم با فشار زیر اب نگهم داشت. هر چی تکون می خوردم فایده ای نداشت و داشتم خفه می شدم و نفس های اخر و می زدم که دستش از سرم برداشته شد و دست پاشا از زیر اب کشیدتم بیرون . تند تند نفس زدم و چشام که باز مونده بود زیر اب و بستم که دردی توشون پیچید. پاشا به ساحل رسوندم و روی شن ها بی رمق افتادم. ترسیده جلوم نشست و گفت: -وای خدا رحم کردی بهمون! پاشا همون روی شن ها سجده شکر رفت و حالا همه رسیده بودن. به پشت سر پاشا نگاه کردم که الناز سنگ بزرگی برداشت و پرت کرد سمتمون. که سریع دستامو دور گردن پاشا گره زدم و دوتامونو خم کردم کنار که از ما رد شد و خورد توی سخره و صد تیکه شد! پاشا با چشای گشاد شده و شکه نگاهم کرد . اقا بزرگ داد زد: - یکی این دیونه رو بگیره! الناز داد زد: - پریسا به خدا یه دقیقه دیرتر اومده بود کارش تمام بود ابجی از شر نحس ش راحت شده بودی دختره ی عفریته که عشق تورو دزدیده بود. پاشا بلند شد و حمله کرد سمتش که امیر و علی رضا گرفتن ش. پاشا داد کشید: - زن منو می خوای بکشی اره؟ می دونم چی کارت کنم! بعدشم زنگ زد به پلیس. هیچکس جلو دارش نبود و با خشم دستمو گرفت سمت زیر انداز رفت. وسایل و بلند کرد و همه برگشتیم ویلا. این دفعه هیچی نگفتم کم مونده بود منو بکشه! کنار بخاری جمع نشسته بودم و از سرما به خودم می لرزیدم! پاشا عصبی قدم می زد و هر چی اقا بزرگ و بقیه می گفتن از خر شیطون پایین بیاد پاشا جواب شونو نمی داد. پلیس رسید و داخل اومدن. پاشا تمام کار هاشون رو گفت! از حرف های مسخره اشون و رسم هاشون تا اذیت هاشون و فیلم دیشب که غذا رو مسموم کردن تا الان. پلیس سمتم اومد و پرسید منم براش توضیح دادم و فیلم رو بهش نشون دادیم . گفت برای بقیه کارمون و دادگاهی کردن شون باید بریم . پاشا بالا رفت و پالتو برام اورد. توی یکی از اتاق های پایین اماده شدم و پریسا و الناز رو خانوم پلیسی که همراه شون بود دستبند زد رفتیم اداره. اقا بزرگ با پاشا حرف می زد و سعی می کرد متقاعدش کنه اما پاشا کوتاه بیا نبود. اقا بزرگ رو به من گفت: - تو یه چیزی بگو دختر! بهشون نگاه کردم و گفتم: - این همه من جلوی پاشا رو گرفتم دفعه بعدی بدتر شو سرم اوردم و این دفعه داشت خفه ام می کرد حالا دیگه خود پاشا هر کاری که نیاز باشه انجام می ده. ساعت8 شب بود که برگشتیم ویلا و قرار شد پرونده برسی بشه و بفرستن داد گاه و الناز و پریسا رو هم نگه داشتن. پاشا یه راست دستمو گرفت رفت بالا و چمدون رو در اورد و لباس ها رو داشت جمع می کرد. عمو ها و اقا بزرگ اومدن توی اتاق و اقا بزرگ گفت: - پاشا بیا برو رضایت بده من خودم نمی زارم دیگه کسی سمت یاس بیاد ابرومونو نبر. پاشا گوشی شو برداشت و نمی دونم داشت چیکار می کرد و همون طور گفت: - صد سال سیاه رضایت نمی دم. عمو یعنی پدر پریسا و الناز عصبی شد یهو چاقوی روی سبد میوه رو برداشت و اومد سمتم محکم دستمو کشید بلندم کرد و چاقو گرفت زیر گلوم. چشام گشاد شد پاشا اروم گوشی شو گذاشت روی میز و گفت: - چیکار می کنی ها؟ ول ش کن. چاقو رو به گردن م فشار داد که ایی گفتم . اقا بزرگ داد زد: - علی چیکار می کنی ولش
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ اقا بزرگ داد زد: - علی چیکار می کنی ولش کن دیونه بازی در نیار. عمو داد زد: - اگر نره رضایت نده همین جا یه بلایی سر این دختر نحس میارم رضایت می دی یا نه؟ پاشا گفت: - می دم می دم ولش کن گردن ش زخم بشه به خدا رضایت نمی دم! ولم کرد و محکم پرتم کرد روی تخت. پاشا سریع بلندم کرد و روسری مو در کرد . چادرمو درست کردم و گفتم: - حالا دیگه من نمی زارم رضایت بده! پاشا گوشی شو برداشت فیلم گرفته بود. فیلم و نشون داد و گفت: - گور خودتونو کندین. دوباره خواست حمله کنه سمتمون که گرفتن ش و از ویلا بیرون زدیم. رفتیم اداره و پاشا این فیلم رو هم زد روی پرونده . خواستیم حرکت کنیم سمت تهران که گفتم: - پاشا. از اینه بهم نگاه کرد و گفت: - جانم عزیزم؟ خوبی؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره می شه نریم تهران؟ بریم اراک! اقا بزرگ گفت عموم اونجاست می خوام ببینمشون. پاشا یکم فکر کرد و با مکث قبول کرد و راه افتادیم. ساعت پنج صبح بود که رسیدیم اراک. اول رفتیم دانشکده نظامی که ساشا اونجا بود و ببینیمش. من که مطمعن بودم راه مون نمی دن اما پاشا گفت نگران نباشم. با سرباز دم در صبحت کرد و سرباز رفت تو بعد چند دقیقه اومد. پاشا سوار شد و گفتم: - دیدی گفتم راه مون نمی دن! دیدم دارن درو باز می کنن! پاشا با خنده گفت: - نخیر گفتن بفرماید تو! متعجب نگاهش کردم و گفتم: - چیکار کردی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیگه دیگه! این وقت صبح سرباز به خط رژه می رفتن . متعجب گفتم: - اینا که دارن رژه می رن! من فکر کردم خوابن! پاشا ماشین و پارک کرد و گفت: - مگه خونه خاله است؟ پیاده شدیم و داخل سالن بزرگ شدیم. اولین در که دوتا در بزرگ بود و در زدیم و داخل رفتیم. فرمانده هاشون اینجا بودن. سلام کردیم و نشستیم و پاشا گفت: - اومدم والا برادرمو ببینم ساشا محمدی! یکی از فرمانده ها گفت: - الان می گم صداش کنن. لب زدم: - نمی شه ما خودمون بریم؟ یکم اینجا رو ببینیم و یه تفنگی دست بگیریم؟ فرمانده با خنده گفت: - نمی شه که دخترم الان وقت رژه است بقیه جاها قفله! فرمانده ها سر موقعه میان و تا اونا نباشن نمی شه کاری کرد همه چیز حساب کتاب داره! . سری تکون دادم و بعد کمی ساشا با لباس فرم اومد داخل و احترام نظامی گذاشت. با دیدن ما با تعجب گفت: - داداش؟ زن داداش! بابا ایول. با پاشا هم بغل کردن و پاشا یه چیزی کنار گوشش گفت و ساشا گفت: - دروغ نگو! پاشا سری تکون داد و ساشا گفت: - کار زن داداشه اره؟ پاشا سری تکون داد و تاعید کرد. متعجب گفتم: - چی می گید به هم؟ پاشا خندید و گفت: - شما به موقعه اش می فهمی فضول خانوم. ساشا گفت: - از این ورا زن داداش چطوری خوبی؟ زندگی خوبه؟ با لبخند گفتم: - خداروشکر خوبه . به پاشا اشاره کرد و با اشاره پرسید همه چیز اوکیه؟ منم تاعید کردم که گفت: - خداروشکر. رو به پاشا گفتم: - منم از این لباسا می خوام. و به ساشا اشاره کردم