#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشامو بستم.
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد.
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پا شدم.
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم.
بعد از وضو جانمازمو باز کردم و ایستادم به نماز!
بعد از اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم، کولمو برداشتم و رفتم پایین.
نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به هفت بود.
نشستم پیش مامان و بابا پشت میز واسه صبحانه.
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برای خودم.
متوجه نگاه سنگین مامان شدم.
سعی کردم بهش بی توجه باشم که گفت:
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر؟ نمیگن دختره ادب نداره؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم:
_وا چیکار کردم مگه!! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه.
امسال سالِ خیلی مهمیه برای من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست.
با این حرفم بابا روم زوم شد و گفت:
+از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم، نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟
لقممو تو گلوم فرو بردم و گفتم:
_نه بابا پسره خودش ردیه! به من چه؟
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم:
_مامان من که گفتم ...
خدایی نمیتونم اونو ....
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند.
از جام پا شدم. لپ بابا رو ماچ کردم و ازشون خداحافظی کردم.
از خونه بیرون رفتم. کفشمو از جا کفشی برداشتمو ....
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم:
_چیشده ریحونم؟ چرا گریه میکنی!؟
با هق هق پرید بغلم و گفت:
+فاطمه بابام!!!
بابام حالش خیلی بده ...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟ مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیز دلم گریه نکن دیگه! إ منم گریم گرفت.
از خودم جداش کردم و اشکاشو با انگشتم پاک کردم.
مظلوم نگاهم کرد. دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد. پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و گفت:
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ...
حرفشو قطع کردم و نذاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه. إ. زبونتو گاز بگیر.
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره!
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن. توام بد به دلت راه نده. ان شالله چیزی نمیشه.
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد.
______
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه.
کیفشو جمع کرد.
منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم.
از فرامنطقی بودنش خوشم میومد.
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت توی وجودش موج میزد. همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد.
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد.
آدمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود.
خودشو به چادر محدود نمیکرد.
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت، درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود.
باهاش تا دم در رفتم.
چادرشو جلو آینه سرش کرد.
محکم بغلش کردم و گونشو بوسیدم.
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم.
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم.
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاهش کنه.
_إ إ ریحون اینو نگاه.
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم.
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت:
سلام داداش یه دقیقه وایسا الان اومدم.
+نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش.
_هی..هیچکی.
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی.
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم.
إ إ إ إ!!!
محمد؟؟؟
داداش ریحانه؟؟
مگه میشه اصلا؟؟
اخه آدم اینقد بدشانس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم.
چه شخصیتیه اخه ...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم.
بر خلاف خواهرِ ماهش خودش یَک آدمِ خشک مقدسِ ...
لا اله الا الله!
بیخیالش بابا.
اینو گفتم و چشمم رو تیپش زوم شد.
ولی لاکِردار عجب تیپی داره.
اینو گفتم خیلی ریز خندیدم. دلم میخواست جلب توجه کنم که نگاهم کنه.
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم:
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش، وایستاد و نگاهم کرد.
+جانم عزیزم؟
نگاهم برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده.
وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم:
_جزوه ی قاجارو میفرسم برات!!
اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم.خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت:
+ممنونتم فاطمه جونم.
اینو گفت و نشست تو ماشین.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
(یعقوب) گفت:
«من غم و اندوهم را تنها به خدا می گویم (و شکایت نزد او می برم)! و از خدا چیزهایی می دانم که شما نمی دانید»🌖
⚡️آیه۸۶ سوره یوسف
#والپیپر
@nasle_nasim
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب زخدا فقط تو را می خواهم
ای آرزوی شب رغائب برگرد.
@nasle_nasim
کتاب سه دقیقه در قیامت⏱
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی💡
انتشارات شهید ابراهیم هادی💎
قیمت ۹,۵۰۰ تومان💰
🔪برشی از کتاب:
یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خداروشکر. از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی انجام شد. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! از لحظه کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد. محو چهره او بودم. با خودم می گفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام!؟
سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمهام آقا جان سید و... ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسرعمهام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سالها آنها را میدیدم خیلی خوشحال شدم. زیر چشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش. شب قبل از سفر مشهد. عالم خواب. حضرت عزرائیل...
#معرفی_کتاب
@nasle_nasim
🖋اهل غزلیم و صحبت ما شعر است
🖋اصلیم و همه اصالت ما شعر است
🖋وقتی که فرار میکنیم از دنیا
🖋دنیای حیاط خلوت ما شعر است
#بانوانه
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_هجدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد.
پشت چشممو نازک کردم و رفتم سمت سالن.
اه اه اه
اخه چرا این پسره غیر عادیه؟
چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟
چرا ؟
کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم.
چقدر دلم برای ریحانه میسوخت.
دختر تک و تنها بیچاره.
داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش.
دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم.
نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام.
تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد.
وسایلامو مثل هیولا ریختم تو کیف و سمت حیاط حمله ور شدم.
با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم.
____
مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید.
به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم:
+دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟
_الان این تیکه بود یا ...؟
+تیکه چیه؟؟ بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها.
_مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایه؟؟
مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار؟
من الان درگیر درسام. درسسسسااااامممم
+اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا.
بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی.
من نمیزارم مصطفی رو به خاطر....
دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم و نذاشتم ادامه بده.
_مامان من حرفمو گفتم.
بین من و مصطفی هیچ حسی نیست،
حداقل از طرف من.
من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم.
این مسئله از نظر من تموم شدهست.
خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجع بهش.
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم.
وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم؟ وای!
تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم.
یه بار زنگ زدم جواب نداد.
برای بار دوم گرفتم شماره رو. منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم.
یعنی اشتباه گرفتم شماره رو؟
دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم.
بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد.
دوباره صدا مردونه بود.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_هجدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
+سلام.
با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم. نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار آوردم تا نطقم باز شه. با عجله گفتم:
_الو بفرمایین؟!
دیگه صدایی نشنیدم.
فکر کنم بدبخت کف آسفالت پودر شد.
کم مونده بود از سوتی ای که دادم پشت تلفن اشکم در بیاد.
بلند گفتم:
_دوست ریحان جونم. ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگرانو جواب ندین!!!
اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم.
از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار.
چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. برداشتم.
جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم:
+الو سلام. فاطمه جان!
بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن:
_سلام عزیزم. چیشد؟ بابات حالش خوبه؟
چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی؟
+خوبه فعلا بهتره. ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم.
شماره خونتونو نداشتم.
بعد داداشمم که ....
سکوت کرد.
رفتم جلو آینه و توی آینه برای خودم چشم غره رفتم.
ادامه داد:
+داداشمم که نمیذاره به شماره نا آشنا جواب بدم.
سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم
_خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه.
زنگ زده بودم حالشونو بپرسم.
راستی ریحانه جان! جزوه رو فرستادم برات.
+دستت درد نکنه فاطمه.
ممنون بابت محبتت. لطف کردی.
_خواهش میکنم. خب دیگه مزاحمت نمیشم. فعلا خدانگهدار.
+خداحافظ.
سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ...
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
برای مهندسین بن بستی وجود ندارد
یا راهی خواهند یافت
یا راهی خواهند ساخت
۵ اسفند «روز مهندس» گرامی باد
شهید مهدی باکری
#شهیدانه
@nasle_nasim
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | سرگذشت چهل ساله
🔺 حضرت آیتالله خامنهای: «برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربهها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت.» ۱۳۹۷/۱۱/۲۲
رهبر انقلاب در بیانیهی گام دوم از سرگذشت چهل سالهی انقلاب اسلامی، از نقطه آغاز انقلاب تا دستیابی ملت بزرگ ایران به افتخارات درخشان و پیشرفتهای شگفتآور در ایران اسلامی، هفت نکته را برشمردند، پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR در آستانه بیست و دوم بهمن ماه براساس این نکات، نماهنگ «سرگذشت چهل ساله» را منتشر میکند.
📥نسخه با کیفیت👇🏻
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=47313
@nasle_nasim