eitaa logo
نـیـهـٰان
30.9هزار دنبال‌کننده
471 عکس
432 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● جوابی به او ندادم و از جا بلند شدم. با پیچیدن یک روسری به دور موهایم، در آيینه نگاهی به خودم انداختم. بعد از اطمینان از مرتب بودنم، سمت درب اتاق رفتم و خارج شدم. حتی اندکی هم احساس گرسنگی نمی‌کردم؛ از شدت استرسی که متحمل شده بودم، اشتهایم نابود شده بود. با دیدن مارال که روی مبل روبه‌روی تلویزیون نشسته بود، به سمتش رفتم. نمی‌دانم او هم از این اتفاق باخبر شده یا نه اما من نیاز به کسی داشتم تا این حرف‌ها را برایش بگویم. اگر لبم را به سخن باز نمی‌کردم در این خانه میپوسیدم و کم کم از بین می‌رفتم. مارال گویا نزدیک شدن مرا حس کرد که نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من دوخت. در کسری از ثانیه نگاهش از آن نگاه بی‌حال، تبدیل شد به خنده‌ای روی لبش. - نیهان بهتر شدی دخترم؟ واقعا او خبر نداشت؟ نزدیکش رفتم و دقیقا کنار او نشستم. لبخندی همانند خودش بر لبانم نشاندم و گفتم: - مگه خبر نداری چه بلایی به سرم اومده؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مارال اخمی بر چهره‌‌اش آمد و با جویدن پوست لبش، از جا بلند شد. قبل این‌که جایی برود، سریع دستش را گرفتم؛ گفتم: - کجا؟ داشتم باهات حرف می‌زدم! سرش را کمی پایین آورد و گفت: - هاتف باز اذیتت کرده؟ می‌رم باهاش حرف بزنم. کاش تنها مشکل من اذیت کردن‌های هاتف بود. سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و دستش را به سمت پایین کشیدم. با صدای آرام لب زدم: - نه ربطی به اون نداره، یعنی مشکل اصلی اون نیست. هم‌زمان با گفتن ادامه‌ی‌ حرفم، انگشتم را به سمت شکمم دراز کردم و گفتم: - مشکل اصلی این‌جاست. مارال نگاهش به سمت من کشیده شد و درحالی که گیج بودن را می‌توانستم به راحتی در نگاهش ببینم، لب زد: - یه جور حرف بزن منم بفهمم! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
تیکه‌ای از پارت‌های جدید Vip😍 اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐 اختلاف پارت‌ها به 400 پارت رسیده، ما در وی‌آی‌پی پارت 1000 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار می‌دیم🤩 با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو می‌تونید از طریق خرید vip بخونید.🔥 @Vip_Ad ☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● بیچاره این زن دراین خانه بود اما از هیچ چیز خبر نداشت. لبخندی به لب آوردم و درحالی که به وضوح غم را می‌توانست در چشمانم ببینید، لب زدم: - باردارم. با بیرون آمدن این حرف، مارال خنده‌ای کرد و آرام به شانه‌ام کوبید. متعجب از رفتار او، نگاهش می‌کردم که گفت: - شوخی نکن نیهان! من چرا باید به شوخی می‌گفتم که باردارم؟ مگر مغزم مشکل داشت یا مریض بودم؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و لب زدم: - شوخی نکردم! امروز دکتر گفت که من باردارم. رفته رفته خنده از لبان مارال پر کشید و کم کم تبدیل به تعجب شد! - تو همش یه روزه زن هاتف شدی. هیچ جوره حوصله‌ی توضیح دادن دوباره‌ی آن همه اتفاق را نداشتم، برای همین تصمیم گرفتم تمام حرفم را در یک جمله بگویم. - از شهریار باردارم، قبل از این‌که بیام این‌جا بودم و خبر نداشتم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مارال ناباور به من خیره شده بود. او هم چون ثانیه‌های اولِ خودم، باور نداشت! البته حق هم داشت، این ماجرا واقعا عجیب شده بود. از جا بلند شدم و دست مارال را به دنبال خودم کشیدم، لب زدم: - بیا شام. مارال سرش را تکان داد و به دنبالم راه افتاد. دلم می‌خواست با هاتف روبه‌رو نشوم اما او هم حتماً برای خوردن شام آمده بود. با ورود به آشپزخانه، بدون کوچک‌ترین توجه به هاتف، روی یکی از صندلی‌ها نشستم. از آن‌جا که با این اداهای خدمت‌کارها کنار نمی‌آمدم، قبل از این‌که بخواهند دست به چیزی بزنند، خودم ظرف را برداشتم و برنج کشیدم. از بچگی‌ عاشق برنج و ماست بودم. حتی غذاهای مورد علاقه‌ام هم فقیرانه بود! یادمه همیشه مادرم برای این‌که بال و پر دهد به این ذوق کودکانه‌ی من، در گوشم زمزمه می‌کرد که این غذا از بهشت آمده. سرم را تکان دادم و با برداشتن کاسه‌ی ماست، مشغول شدم. اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم، صدای هاتف بلند شد و مانع جوییدن لقمه‌ام شد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سرم را به سمت او چرخاندم، درحالی که مبهوت به من خیره شده بود و حرکات مرا در نظر گرفته بود، لب زد: - یه چیز مقوی بخور! به غذای منم کار داشت؟ من عجب گیری کرده بودم! بیخیال سر چرخاندم و با جدیت، مشغول خوردن همان ماست و برنج خودم شدم. می‌توانستم هنوز سنگینی نگاهش را احساس کنم اما فکر کنم این چیزی بود که باید کم کم به آن عادت می‌کردم. چیزی بود که گویا تا آخر عمر، همراه من است. دلم می‌خواست هرچه زودتر این کودک به دنیا بیاید، احساس می‌کردم او تنها کسی است که می‌تواند مرا کمی از این بیچارگی فاصله دهد. البته اگر در این خانه دوام بیاورد...! - نیهان؟ با صدای مارال دست از افکار کشیدم و به او نگاه کردم. با چشم و ابرو اشاره‌ای به بشقاب مقابلم کرد. سرم را پایین انداختم و با دیدن بشقاب، چشمانم گرد شد. آن‌قدر در فکر فرو رفته بودم که با قاشق تمام غذا را از بشقاب برداشته و روی میز ریخته بودم! با دیدن نگاه خیره‌ی هاتف و مارال، خنده‌ی خجلی کردم و آرام گفتم: - خب من سیر شدم، مرسی! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خواستم از جا بلند شوم اما با دیدن چشم و ابروهای درهم هاتف، ترجیح دادم از جایم تکان نخورم. نمی‌دانم این همه ترس و مطیع شدنم، از چه چیزی بود. ولی به خوبی می‌دانستم نباید کاری کنم که هاتف سر لج بردارد، حداقل به خاطر این جنین...! - بشین غذا بخور بچه. مثلا بارداری ها! با حرف هاتف، چشمانم گرد شد و مبهوت ماندم. او که حتماً می‌دانست این کودک از او نیست، پس چرا این‌قدر برایش مهم بود؟ به حرف او، دستم را دراز کردم و خواستم دوباره غذا بکشم اما ظرف برنج از جلوی دستانم به عقب کشیده شد. هاتف درحالی که ابروانش سخت در هم بود، خودش مشغول کشیدن غذا شد و در آخر هم مرغ روی برنج گذاشت. درحالی که سعی می‌کردم دوباره لج نکنم تا مثل بچه‌ی آدم غذا را بخورم و فرار کنم، قاشق را برداشتم. - خودم می‌کشیدم، لطف کردی! مارال با شنیدن حرفم به زیر خنده زد و لبانش را برای کنترل خنده روی هم فشرد. خوب صحبت کردنم با هاتف این‌قدر عجیب و مسخره بود؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
تیکه‌ای از پارت‌های جدید Vip😍 اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐 اختلاف پارت‌ها به 400 پارت رسیده، ما در وی‌آی‌پی پارت 1000 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار می‌دیم🤩 با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو می‌تونید از طریق خرید vip بخونید.🔥 @Vip_Ad ☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● بدون توجه به مارال و هاتف، با حوصله غذایم را خوردم و پس از اتمام با تشکری کوتاه از آشپزخانه خارج شدم. آن‌قدر در اتاق نشسته بودم که دیگر حوصله‌اش را نداشتم. تصمیم گرفتم کمی به جاهای دیگر خانه بروم تا حداقل کمی این خانه را بشناسم. به سمت راه پله رفتم و پله‌ها را دوتا دوتا بالا رفتم. به سمت نزدیک‌ترین اتاق رفتم و درب آن را باز کردم. با دیدن تمِ سرتاسر مشکیِ اتاق، چشمانم از تعجب گرد شد. اتاق شکنجه بود؟ وارد شدم و نگاهم را به دیوارهای اتاق چرخاندم رنگ کاغذ رنگ دیواری رنگ پرده‌ها وسایل اتاق همه مشکی بود! با دیدن قاب عکسی بزرگ که در بین این همه سیاهی اندکی روشنایی داشت سمتش رفتم. عکس پسری بود که حداقل می‌توانستم بگویم بیست یا بیست و سه سالی دارد! جوانی‌های هاتف بود؟ چه دلیلی داشت هاتف عکس جوانی‌هایش را این چنین بر دیوار اتاق بزند؟ - چی‌کار می‌کنی؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با شنیدن صدای مارال در پشت سرم، احساس کردم در لحظه قلبم از حرکت ایستاد. چرا همه در این خانه مانند جن بودند؟ - داشتم اتاق‌های خونه رو نگاه می‌کردم. لبخندی زد و چند قدمی به من نزدیک شد. چهره‌ی خندانش را از صورت من گرفت و به قاب عکس داد. احساس می‌کردم با دیدن قاب عکس، غمی عجیب در چهره‌اش نمایان می‌شود. - پسرمه، نزدیک به چهار ساله رفته خارج. اسمش سروشه. هاتف و مارال فرزند داشتند؟ آن هم پسری که از من بزرگ‌تر بود؟ نمی‌فهمم چطور هاتف از پسرش شرم نکرده و زنی را گرفته که نصف سن پسرش را دارد! - بیا بریم اتاق یلدا هم بهت نشون بدم. یلدا؟ نگاهِ پر از سوالم را به مارال دوختم که لبخندی به لب آورد و همان‌گونه که به سمت درب اتاق می‌رفت لب زد. - یادته روزی که اومدم خونتون چی گفتم؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● یلدای من! چقدر جمله و لقب زیبایی بود. احساس می‌کردم او خوشبخت‌ترین دختر است که مادری این چنین مهربان دارد. مادری که مطمئنم اگر تا به امروز با هاتف و رفتارهای زشت و زننده‌اش کنار آمده، تنها به خاطر فرزندانش است. من حتی از این لقب هم محروم بودم. هیچ وقت کسی مرا به مالکیت صدا نزد، همیشه سر نخواستن من حرف بود، سر نبودنم، سر مردنم. مادری که تنها کسی بود که ذره‌ای به من اهمیت می‌داد و مهربانی‌اش باعث آرامش جانم بود را در کودکی از دست دادم، در سنی کم من بودم و پدری معتاد پدری که از تمام دنیا سیخ و سنگ و موادش از همه چیز مهم‌تر بود. شاید اگر تا به امروز مادرم زنده بود، هیچ‌وقت به این روزگار دچار نمی‌شدم. دچار نمی‌شدم تبدیل شوم به بازیچه‌ی دست پیرمردی احمق، دچار نمی‌شدم به این‌که دوبار دوبار فروخته شوم و هرکس رسید حق مالکیت بر من کند. - نیهان چیزی شد؟ لبخندی به مارال زدم و سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و آرام گفتم: - نه، فقط تو فکر پدر و مادرم بودم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● برعکس یلدا، من دخترکی گدا بودم که خانه‌ام در منطقه‌ای فقیرانه بود. دختری که به جای این‌که در خارج از کشور به دنبال سرنوشت دل‌خواه‌اش بگردد، در خانه‌ی مردی نشسته و منتظر است سرنوشت به او روی خوش نشان دهد. به هاتف حق می‌دادم آینده‌ی من برایش اهمیتی نداشته باشد. دختری که خانواده و پدرش آن را رها کنند، سرنوشتی جزء این آوارگی نخواهد داشت. وارد اتاق شدم و نگاهم را از چهره‌ی خوشحال مارال گرفتم. احساس می‌کردم از این‌که فرزندانش را به من نشان می‌دهد، احساس غرور و خوشحالی می‌کند. اتاق یلدا دقیقا چیزی برعکس سروش بود. تمام اتاق تم صورتی و سفید داشت. سرم را به دنبال قاب عکسی از یلدا چرخاندم. - عکسش رو توی کشوی میز گذاشتم. یعنی این‌قدر ضایع نگاه می‌کردم که به این راحتی متوجه‌ی منظور نگاهم شد؟ لبخندی به لب آوردم که مارال به سمت میز رفت و بعد از باز کردن کشو، قاب عکس کوچکی را به سمتم گرفت. - اینم یلدای من. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.