eitaa logo
نـیـهـٰان
30.6هزار دنبال‌کننده
756 عکس
698 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● یلدای من! چقدر جمله و لقب زیبایی بود. احساس می‌کردم او خوشبخت‌ترین دختر است که مادری این چنین مهربان دارد. مادری که مطمئنم اگر تا به امروز با هاتف و رفتارهای زشت و زننده‌اش کنار آمده، تنها به خاطر فرزندانش است. من حتی از این لقب هم محروم بودم. هیچ وقت کسی مرا به مالکیت صدا نزد، همیشه سر نخواستن من حرف بود، سر نبودنم، سر مردنم. مادری که تنها کسی بود که ذره‌ای به من اهمیت می‌داد و مهربانی‌اش باعث آرامش جانم بود را در کودکی از دست دادم، در سنی کم من بودم و پدری معتاد پدری که از تمام دنیا سیخ و سنگ و موادش از همه چیز مهم‌تر بود. شاید اگر تا به امروز مادرم زنده بود، هیچ‌وقت به این روزگار دچار نمی‌شدم. دچار نمی‌شدم تبدیل شوم به بازیچه‌ی دست پیرمردی احمق، دچار نمی‌شدم به این‌که دوبار دوبار فروخته شوم و هرکس رسید حق مالکیت بر من کند. - نیهان چیزی شد؟ لبخندی به مارال زدم و سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و آرام گفتم: - نه، فقط تو فکر پدر و مادرم بودم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مارال درحالی که لبخند از لبانش به سرعت پر می‌کشید ابروانش را در هم گره زد. با حرصی که به وضوح در بین کلماتش آشکار می‌شد گفت: - اسم پدر رو روی اون بی‌غیرت نذار. اگر غیرت داشت دخترش رو به دو نفر نمی‌فروخت. دونفر؟ مارال از کجا می‌دانست من به فروش شهریار هم رسیده‌ام؟ برای این‌که متوجه‌ی منظور حرف مارال شوم دانستنم را انکار کردم و گفتم: - منظورت از دونفر چیه؟ مارال لبخندی غمگین به لب آورد و صندلیِ که جلوی میز آرایش بود را جلو کشید و روی آن نشست. نفسی عمیق کشید و گفت: - پدرت چند ماه قبل تورو به شهریار هم فروخته. کلی پول از اون پسر گرفت. برای خودم متأسف بودم. تبدیل شده بودم به کالایی که دست به دست فروخته می‌شد و به خرید درمی‌آمد. حتی اشیاء هم این‌قدر دست به دست نمی‌شوند. البته هنوز هم معلوم نیست! بعید نبود تا چند روز دیگر مردی پیدا شود و بگوید مرا خریده. تنها جنس در دست پدرم بود که مرا بی‌حد و مرز به حراج گذاشته بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● نگاهم را به قاب عکس دوختم دختری تقریباً شکل سروش بود با همان جزئیات و اخم. با حرف مارال احساس کردم او افکاری که در ذهنم هستند را می‌خواند وگرنه این‌همه هماهنگی کمی غیر طبیعی بود. - همون شب که هاتف تورو خرید به زور یه امضا از تو گرفت و شدی مال اون. اما یکم بعدش خبر رسید یه پسر رفته و پدرت رو به زیر باد کتک و ناسزا گرفته، بعدشم فهمیدیم یه پول گنده داده به پدرت تو رو خریده. چه پول درشت باشد چه ناچیز برای پدرم تبدیل به دود می‌شد. مطمئنم الان دوباره درد خماری می‌کشید و با کاسه‌ی گدایی به دنبال کمی مواد است. - هاتف می‌گفت او‌ن‌قدر پول زیادی بهش داده که پدرت کلا از خونه رفت. مثل این‌که رفته جای خونه گرفته تا از دست هاتف راحت بشه. از آن خانه رفته؟ باورم نمی‌شد مگر شهریار چقدر پول می‌توانست به او بدهد که این چنین خانه را ول کند و برای آرامش کوچ کند؟ مگر من چقدر برای شهریار ارزش و منفعت داشتم که حتی با پدرم دعوا کرده؟! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● البته این چیزها دیگر مهم نبود. نه دیگر من قرار بود چشمم به چشم شهریار بخورد و نه قرار بود به آرامشی که پدرم دست پیدا کرده بود برگردم! دنیا هرچقدر هم بچرخد، عاقبت مجبورم نزد هاتف باشم. البته گمان می‌کنم اگر کمی با دلش راه بیایم زندگی زیاد هم برایم سخت نمی‌گذرد. - مهم نیست، بیخیالش. مارال توقع چنین سخنی را از من نداشت گویا منتظر بود تا به گریه بیوفتم و از این همه بدبختی تازه که فهمیده بودم فریاد بکشم. اما من دیگر حوصله‌ای این چیزها را نداشتم احساس پیرزنی هفتاد ساله را دارم که به زور و اجبار نفس می‌کشد و زندگی می‌کند. - برات مهم نیست؟ قاب عکس را در کشو گذاشتم و به میز تکیه دادم. برایم مهم نبود یعنی دیگر از این ثانیه به بعد برایم مهم نبود. -نه، این مسئله‌ تازه پیش نیومده که مهم باشه. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مارال ابروانش را بالا فرستاد و درحالی که به خوبی می‌توانستم تعجب را در چشمانش ببینم گفت: - گفتم شاید مهم باشه بفهمی برای اون پسر ارزش داشتی. منظورش از آن پسر شهریار بود؟ البته درست هم می‌گفت تا قبل از این‌که با او سخن بگویم برایش ارزش داشتم. آن‌قدر ارزش داشتم که سرش را در مقابل من خم می‌کرد و شرمسار بود. شاید هم تمام این رفتارها تنها از احساس انسانیتی بود که در وجود او نهفته شده بود. - اهمیتی نداره. اهمیت نداره چندبار فروخته شدم، اهمیتی نداره تبدیل به کالا شدم، اهمیتی نداره پدرم سر من کاسبی می‌کنه، اهمیتی نداره آغوش گرم به خونه رو با فیلمی دروغ باختم. به چشمان مارال نگاه کردم و با کشیدن نفسی سخت و عمیق ادامه دادم. - اهمیتی نداره شدم بازیچه‌ی دست یه پیرمرد چندش و احمق، اهمیتی نداره عروس مردی شدم که دخترش هم‌سن خودمه، اهمیتی نداره... ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مکثی کوتاه کردم و با نیشخندی تلخ، حرفم را ادامه دادم: - اهمیتی نداره که زندگیم رو باختم و خاکستر شدم. حرفم که تمام شد قطره‌ی اشک سمجانه‌ از چشمانم چکید و روی گونه‌ام سُر خورد. راست می‌گفتم اهمیتی نداشت، یعنی دیگر چیزی نداشتم که به خاطرش خودم را به آب و آتش بزنم. مارال از جا بلند شد و تک قدمی که فاصله بینمان بود را پر کرد و مرا در آغوشش گرفت. همان جور که دستش نوازش‌وار به روی کمرم حرکت می‌کرد گفت: - متأسفم نباید این حرفا رو بهت می‌گفتم. نمی‌دونم چرا قفل از زبونم باز شد و گفتم چیزی رو که نباید می‌گفتم. اجازه‌ی این‌که بیشتر از این خودش را سرزنش کند ندادم و گفتم: - تقصیر تو نیست من واقعا برام دیگه چیزی مهم نیست. چون هرچیزی که داشتم از بین رفته، دیگه چیزی ندارم که به خاطرش حرص بخورم. و ناامیدی نوعی مرگ بود. نوعی مرگ آرام که به جای این‌که راحتت کند، قطره قطره عذابت می‌داد و پیرت می‌کرد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● همراه با مارال راه خروج از اتاق را در پیش گرفتیم. مارال پشت سرم درب اتاق یلدا را قفل کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت و اندکی فشار آورد. - بیا بریم اتاق من. از آن‌جا که حوصله‌ی اتاق خودم را نداشتم بدون هیچ حرفی موافقت کردم. به دنبال مارال راهی را در پیش گرفتم و با رسیدن به اتاقی، زودتر از او داخل شدم. آن‌قدر ذهنم خسته شده بود که دیگر حوصله و حالِ آنالیز این اتاق را نداشتم. برای همین بدون نگاه کردن به جایی سمت تخت رفتم و روی آن نشستم. از این‌که تخت یک‌نفره بود تعجب می‌کردم. مگر اتاق هاتف و مارال نبود؟ نگاهم را به مارال دوختم و صبر کردم کاری که به آن مشغول شده تمام شود. - اهل فیلم دیدن هستی؟ چندتا فیلم خوب تازگی دانلود کردم باهم ببینیم. اهل فیلم دیدن نبودم اما برای این‌که اندکی سرگرم شوم سرم را به نشانه‌ی موافقت تکان دادم. از بچگی اصلا نیازی به دیدن فیلم نداشتم چون هیچ‌وقت حوصله‌ام سر نمی‌رفت. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
تیکه‌ای از پارت‌های جدید Vip😍 اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐 اختلاف پارت‌ها به 400 پارت رسیده، ما در وی‌آی‌پی پارت 1000 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار می‌دیم🤩 با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو می‌تونید از طریق خرید vip بخونید.🔥 @Vip_Ad ☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● یک جورایی زندگی خودم یک فیلم بود، یک فیلم جنایی و ترسناک که از بیرون برای بقیه ممکن است طنز باشد! فیلمی که تنها یک شخصیت داشت به نام نیهان. دختری بیچاره که هرگونه بیچارگی در دنیا بود بر سر او می‌آمد. از اینکه این چنین زندگی‌ام را خلاصه کردم، خنده‌ام گرفته بود. - می‌رم یکم خوراکی بیارم باهم بخوریم. الان فیلم شروع می‌شه. به رفتن مارال نگاه کردم و پس از بیرون رفتنش به تلویزیون چشم دوختم. هراتاق حتماً باید یک تلویزیون داشته باشد؟ فکرکنم این هم یکی از قوانین مسخره‌ی هاتف است. خب اگر هراتاقی تلویزیونی داشته باشد، دیگر چه نیازی بود به این‌که اعضای خانه دور هم جمع شوند و برای ثانیه‌هایی خوشحال زندگی کنند؟ قوانین و سبک زندگی این پولدار‌ها برایم جالب بود! خودشان با دست خودشان اعضای خانواده را از هم دور می‌کردند. بچه‌هایشان را به خارج از کشور می‌فرستادند و خودشان هم... ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● اما چیزی که سخت باعث شده بود تحمل این زندگی برایم سخت شود این بود که فهمیده بودم یلدا هم‌سن من است! دختری هم‌سن من در خارج از کشور مشغول به زندگی بود. و این موضوع درحالی بود که یک پدر پولدار و مادر فوق مهربان هم داشت و همچنین یک برادر...! چرا باید بین دو دختر این چنین فرق باشد؟ این همه تفاوت را چه کسی می‌توانست توضیح دهد؟ چه کسی می‌توانست دلیل این همه تفاوت را به من بگوید؟ این‌که تقدیر و سرنوشت من چیز دیگر بود واقعاً مرا قانع نمی‌کرد. قانع نمی‌کرد و باعث نمی‌شد دلخوش کنم به تقدیری که سر لج با من برداشته بود، امیدوارم آخر داستان من، مرگ باشد! مرگ دختری که درد کشید و بعد از آن مرد، احساس می‌کنم سبک‌ترین و دلنشین‌ترین پایان برای زندگی من همان است. - نیهان؟ دختر کجایی؟ به مارالی که بالای سرم ایستاده بود و نگران به من نگاه می‌کرد چشم دوختم. لبخندی دندان نما زدم و آرام گفتم: - یه کوچولو توی فکر بودم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مارال کنار من روی تخت نشست و درحالی که ظرف چیپس و ماست را مقابلم می‌گذاشت گفت: - فقط یکم؟ دیگر جوابی ندادم و با خجلی به تلویزیون نگاه کردم‌. هرچه بیشتر پاسخ می‌دادم بیشتر باعث خنده می‌شدم. - فیلمش یکم طنزه، برای این‌که حالت عوض بشه اینو انتخاب کردم. تشکری کردم و با شروع فیلم، چشمم را به آن دوختم. هرچه تلاش می‌کردم افکار مزاحم، دست بردار نبودند؛ حتی لحظه‌ای هم نمی‌توانستم از فکرهای پوچ خارج شوم. دیوانه شده بودم! در ذهنم دائم مشغول مقایسه‌ی خودم و یلدا بودم، مقایسه‌ای که جوابش همیشه بُرد یلدا بود. اما جدا از تمام اتفاقات و این افکار پوچ، دلم می‌خواست برادر بزرگ‌تر داشته باشم. شاید اگر برادر یا خواهری بزرگ‌تر از خودم داشتم، اکنون در این خانه نبودم. برادری که مرا زیر بال و پر خود بگیرد و اجازه‌ی این همه ظلم و ستم در حق مرا ندهد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● نیشخندی بر لبم نشست و در دلم به این افکار مسخره خندیدم. این‌که گمان می‌کردم حضور برادری بزرگ‌تر باعث خوشبختی من می‌شد، واقعا احمقی و خوش‌خیالی بود. اگر شانس، شانس من است حتی اگر ده برادر هم داشتم، هرکدام از پدرم خبيث‌تر می‌شدند. آن وقت به جای یک جلاد، ده جلاد داشتم! با شنیدن صدای خنده‌ی مارال با لبخند به او خیره شدم. چقدر خنده‌اش زیبا بود...! چروک زیر چشمش که در زمان خندیدن پیدا می‌شد و حالت شادیِ که در صورتش می‌نشست آن‌قدر زیبا بود که می‌توانستم او را تشبیه به یک ماهِ درخشان کنم. من هم مانند او سعی کردم حواسم را به تلویزیون و فیلمی که درحال پخش بود بدهم و موفق هم شدم. افکار در ذهنم سبک‌تر شده بود و این باعث می‌شد بتوانم تمرکز بیشتری روی فیلم داشته باشم. - چرا نمی‌خوری نیهان؟ به رد انگشتان مارال نگاه کردم و با دیدن چیپس یکی از آن را برداشتم و درحالی که درون ظرف ماست می‌زدم گفتم: - یادم رفته بود! حواسم پیش فیلم بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.