eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
766 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت461🍁 رضا روی صندلی نشست و به صندلی اشاره کرد. شهاب همچنان
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم. اون حرف می‌زد و کلی تبصره می‌بافت ولی من محو صورتش بودم. -تو چرا گریه می‌کنی؟ دستی به صورتم کشیدم. واقعا گریه کرده بودم! اما خودم نفهمیدم! بلند شدم و صندلیم رو کنارش بردم. _کجا خانم؟ درمونده نگاهش کردم. _یکم نزدیک تر باشم. _نمیشه. قانون اینه که زندانی نباید به کسی نزدیک بشه و تماس بدنی داشته باشه. چه بی‌رحم به شهابم می‌گفت زندانی. جون من با دیدنش توی دستبند و اون لباس مسخره داشت کنده‌ میشد و اون... ملتمس نگاهش کردم و گفتم: _فقط چند دقیقه! _نمیشه خانم، برای من مسولیت داره. با ناراحتی جای قبلیم نشستم و نفسم رو بیرون دادم. خدا می‌دونست که چقدر دلم می‌خواست توی آغوشش باشم. کاش این سرباز نبود. کاش این سدهای قانون نبودند. دلخور به مرد سبزپوش کچل کنار در کردم.‌ ایشاالله که موهاش در نیاد. شهاب با لبخند نگاهم کرد. از اون نگاه‌ها که ذهنم رو می‌خوند‌. پلک‌هاش رو روی هم فشرد و لبخند تلخی تحویلم داد. _یه عالمه حرف داشتم. یه دنیا گِله. ولی همش رو فراموش کردم. خندید و با چشمکی که زد دلم زیر و رو شد. _من با چشم‌هام جادو می‌کنم. محتاط از اینکه کچل خان چیزی بهم نگه دستش رو گرفتم. مثل همیشه گرم بود. _چه جادوگر دوست‌داشتنی! -البته فقط برای تو! از نظر بقیه که گوشت تلخم. حتی اینجا هم بهم میگن. چقدر سخت بود شنیدن حرف‌های زندانش. اهمیت ندادم و برای عوض کردن بحث گفتم: -فکر کنم آقاجون با دیدنم بفهمه که تو رو دیدم. _انقدر از دیدنت شوکه شدم فراموش کردم از بقیه بپرسم. همه خوبن؟ مامان، بابا، بچه‌ها. _همه خوبن، فقط همگی یه درد مشترک داریم ا‌ونم نبودن جناب عالیه. _بهشون نگی من کجام. _حواسم هست. -آقا وقت ملاقات تمومه. کاش بشه بهش بگم برو اونور باد بیاد آش خور، ولی با صدای شهاب شمشیرم رو غلاف کردم. _مواظب خودتون باش. به همه سلام برسون. با نزدیک شدن سرباز بلند شدیم و هر دو خداحافظی کردیم. چقدر آروم شده بود این قلب بی‌قرارم. هر دو رفتند. من موندم و اتاقی که هنوز عطر حضور شهاب توی اتاق پیدا بود. عمیق بو کشیدم و با حال خوشی که پیدا کرده بودم از اتاق بیرون اومدم. راهی رو که با انتظار طی کرده بودم برگشتم. رضا توی ماشین نشسته بود و سرش روی فرمون. حالا با این چیکار کنم! دلم برای دلش می‌سوخت و نمی‌تونستم کاری کنم. ای کاش زندایی مجبورش کنه ازدواج کنه. رضا خیلی به پدر و مادرش احترام می‌ذاشت و اگر نمی‌خواست کاری رو انجام بده ازشون دور می‌شد. سرما اجازه‌ نداد بیشتر بمونم و به یک نتیجه برسم و مجبورم کرد سوار بشم. با حضورم رضا نگاهی بهم انداخت و در سکوت ماشین رو به راه انداخت. نه سوالی بود و نه حرفی 🍁رمان ستاره🌾 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. 🍁براساس واقعیت و کمی تصرف🌾 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت462🍁 از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم. اون حرف می‌زد و کلی
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 حس عذاب وجدان تا گلوم اومده بود و داشت خفه‌ام می‌کرد. حالش رو درک می‌کردم. شاید عاشق احمد نبودم و بر اساس یک لجبازی کودکانه و نیاز به یک حامی باهاش زندگی خوبی داشتم ولی اعتراف می‌کنم که الان عاشق شهابم. اینکه بخوای پا روی دلت بزاری و بعد کنار کسی باشی که تمام عمر فکر می‌کردی عاشقشی نامردی بود. نامردی دنیا و سرنوشت. مخصوصا که بدونی عشقی در کار نبوده و ناخواسته بیمار شده باشی. مخصوصا که بدونی عشقت یک طرفه بوده و اون حتی نمی‌تونه به تو فکر کنه چه برسه باهات زندگی کنه. مخصوصا که بدونی طرف عاشق یک نفر دیگه‌اس و خوشبخته. رضا چه حال عجیبی داشت. چه خوب تونسته خودش رو کنترل کنه و ظاهرش رو حفظ کنه. کاش یک معجزه زندگیش رو تغییر بده. رضا لیاقت یک زندگی آرووم و با عشق رو داشت. چند روزی گذشت تا با محالف‌های رضا تونستم با وکیل شهاب حرف بزنم. مثل همیشه کارهای قانونی طول می‌کشید. باید صبر می‌کردم و چقدر طاقت‌فرسا بود این مدل صبر. توی اولین ملاقاتمون فراموش کردم به شهاب بگم داره پدر میشه ولی دفعه‌‌های بعد از قصدی نگفتم تا با اخلاقی که ازش سراغ دارم ممنوع ملاقاتم‌ نکنه. هر دفعه می‌رفتم دیدنش باهام شرط می‌کرد بار آخرم باشه ولی من بدون توجه به سفارشش روز بعد راهی زندان می‌شدم. می‌گفت اینجا جای زن نیست و دوست نداشت توی این مکان برم و بیام، یه جورایی غیرتش قبول نمی‌کرد. حواسم بیشتر به خودم بود و حالم تعریفی نبود. مشکلات طبیعی دوران حاملگی کم‌کم ظهور می‌کردند و هر روز یه جور بودم. رضا بیشتر کارهای شرکت رو به سهیل سپرده بود و خودش بیشتر همراه من بود. به قول سهیل رضا بیشتر این از کارها سر در می‌میاورد. _ستاره جان پسر داییت جلوی در منتظره. شالم رو سرم‌ کردم و با برداشتن پالتوم همراه بچه‌ها پایین اومدیم. _کاش شما هم می‌ا‌ومدین. _قرار نیست ما همیشه توی جمع‌های خانوادگیتون باشیم. همین که اون بنده خدا میاد اینجا باید ما رو تحمل کنه خودش خیلیه. _این‌ چه حرفیه آقاجون ما دوست داریم کنارتون باشیم. _دفعه‌ی بعد، برو در پناه خدا. سری تکون دادم و با لبخند خداحافظی کردم. حیاط بزرگ و غرق در برف رو گذروندیم و سوار ماشین رضا که رنگ مشکیش تضاد جالبی توی برف داشت شدیم. طبق معمول همیشه جلوی بچه‌ها عادی رفتار کردم و چیزی از ملاقات امروزش با شهاب نپرسیدم. با رسیدن ما به‌خونه‌ی مامام سهیل هم تازه رسید. از ماشین پیاد شدم و بعد از رفتن‌ بچه‌ها داخل خونه به طرف سهیل رفتم که مشغول در آوردن پلاستیک‌های خرید بود رفتم. مدتی بود که به‌ خاطر مشغله ندیده بودمش و فقط تلفنی در ارتباط بودیم. _به‌به احوال آبجی خانم! خوبی؟ ما رو نمی‌بینی خوشی؟ می‌بینم که کولاک کردی! نگاهی به چهره‌ای بشاش و شیطونش کردم و پلاستیکی رو برداشتم. _اولا سلام، دوما حالم زیاد مساعد نیست پس مزه پرونی نکن تا اخلاق قشنگم شامل حالت نشه، سوما ندیدن تو جز آرزوهای محاله پس دروغ به این‌ گندگی نگو، چهارما کدوم کولاک! از حاظر جوابیم تعجب کرد ولی خیلی زود قهقه‌اش بالا گرفت. رضا تنها پلاستیک دستم رو ازم گرفت و رو به سهیل گفت: _خوبت شد؟ باید حتما اینجوری جوابت رو بده. سهیل بادی به غبغب انداخت و سرش رو بالا گرفت. _پس داشته باش داش رضا. اولا یه نفس بکش اون بین‌هاش خفه نشی، دوما حال خوبت رو هم دیدیم، سوما دیدن من جزو موهبت‌های الهی که نصیب هرکسی نمیشه، چهارما شکوندن سر و پات رو میگم که باعث شد رضا دهن وا کنه 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت463🍁 حس عذاب وجدان تا گلوم اومده بود و داشت خفه‌ام می‌کرد
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 رضا بلند بلند خندید و‌جلوتر از ما راه رفت. به در ورودی رسیدیم. هنوز کسی از بارداریم خبر نداشت و قرار بود امروز بهشون بگم. _حیف که حال کل کل ندارم. خندید ‌و در رو برام باز کرد. _خوبه حوصله نداشتی و از راه نرسیده مشغول شست‌وشو ما شدی. خدا بهم رحم کنه. از حرفش خنده‌ام گرفت و با به یاد آوردن حرف‌هام و جوابی که سهیل داد خندیدم. _نگاش کن چه خوششم اومده. شست‌وشو خوب بود اره؟ خنده‌ام‌ رو کنترل کردم و بدون جواب وارد خونه شدم. تغییر رفتارم دست خودم نبود و مطمئن بودم به بارداریم ربط داره. با دلتنگی مامان رو بوسیدم و طولانی هم رو بغل گرفتیم. توی نبود شهاب خیلی ازش دور بودم چون نمی‌خواستم حال خرابم رو ببینه. هر کی ندونه من خوب می‌دونم که مامان دیگه تحمل مشکلی رو نداره و همینطوری کلی تحت فشاره. نباید قضیه‌ی امیر رو می‌فهمید که نمی‌دونم چطوری فهمید و دو روز تمام توی تب می‌سوخت. _میشه بفرمایید چند ساله هم رو ندیدن؟ مامان جای من جواب سهیل ر‌و داد و گفت: _اصلا بگو یک روز، به تو چه ربطی داره؟ سهیل سرش رو عقب برد و با تعجب به مامان نگاه کرد. _نه مثل اینکه امروز همه مسئول نظافت و شستشو شدن! _برو لباست رو عوض کن که کلی کار داریم. _مامان! بیرون هم کار کنم تو خونه هم کار کنم؟ _بله، مگه نمی‌بینی خواهرت حالش خوب نیست. تازه بخیه‌ی سرش رو کشیدن، رو پا هم که‌ نمی‌تونه زیاد بمونه. این چند وقته رضا گفت چند بار راهی بیمارستان شدی. _ولش کن عمه جان این کلا از درک فارغه. _عمه‌ات از درک فارغه. _بله بله! _ببخشید مامان جون عمه‌ی خودم از درک فارغه. همه خندیدم و سهیل با کلی حرص خوردن راهی اتاقش و بعدش امر مامان شد. بعد از مدت‌ها در کنار خانواده‌ام بودم ولی بدون شهاب بهم خوش نمی‌گذشت. مخصوصا که الان می دونستم کجاست و الان توی چه حالیه. بعد از غذا حالم خوب نبود و حالت‌ تهوع داشتم. تو این مدت خیلی کم سراغم اومده بود و تقریبا مشکلی نداشتم ولی گاهی هم اینجوری می‌شدم. پنجره ی اتاق رو کمی باز کردم و دراز کشیدم.‌ هوای تازه حالم رو عوض می‌کرد.‌ مامان با چایی نبات وارد شد و در رو بست. خودم رو جمع کردم و به احترام مادرم نیم خیز شدم. -بهتری؟ لازم نیست بری دکتری؟ -خوبم‌ دکتر نیاز نیست. -بالاخره یه چیزی شده که رضا میگه این مدت چند بار راهی بیمارستان شده و حالش بد میشه. لبخند زدم. می دونستم مامان خوشحال میشه و از طرفی نیاز داشتم به این محبت مادرانه. خیلی وقته از آغوشش دور بودم و خودم لوس نکردم. سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم و آروم گفتم: -نگران نباشید.‌ لیوان چایی رو نزدیک دهنم برد. به دهنم خوشمزه اومده بود ولی بعد خوردنش دل اشوبه‌‌ی بدی گرفتم. از رضا خجالت می‌کشیدم برای همین وارد حمام شدم. معده‌ام مقداری از غذای که خورده بودم رو قبول نکرده بود. -ستاره! چی شده؟ دهنم رو شستم و با کمک دیوار بیرون زدم. نمی‌دونم چرا انقدر زود توانم رو از دست می‌دادم و نای راه رفتن رو نداشتم. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت464🍁 رضا بلند بلند خندید و‌جلوتر از ما راه رفت. به در ورو
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 مامان فاصله‌‌ی حمام و تخت رو کمکم کرد. با دیدن نگران گفت: -این چه وضعیه؟ دکتر رفتی؟ حتی توان صحبت کردنم نداشتم. به تکون دادن سرم اکتفا کردم و آروم دراز کشیدم. -مامان دستی به صورتم کشید و ناباور لب زد: -میگم؛ نکنه بارداری! بی‌حال لبخند زدم و دوباره از سرم به جای کلمات استفاده کردم. مامان لبخند پهنی زد و صورتم رو بوسید. -الهی من فدات بشم. چند روز پیش که دیدم انقدر بی حالی خواستم بگم ولی ترسیدم باز یه چیزی بگم ناراحت بشی. مجدد صورتم رو بوسید و آروم گفت: -طبیعیه که برای بار سوم ضعیف بشی. بیشتر باید بهت برسم. پست سر هم صحبت می‌کرد و گاهی قربونت صدقه‌ی نوه‌ی سومش می‌شد. راست میگن نوه مغز بادومه! هنوز ندیده و نیومده عزیز شده بود. کمی وضعیتم رو چک کرد و از اتاق خارج شد. -سهیل، سهیل. پاشو آماده شو باید بری خرید. -چی؟ همین دو ساعت پیش رفتم خرید! -دوباره برو. یه سری لازم دارم برای ستاره. سریع نشستم. مامان می‌خواد من رو نگه داره؟ بعد اینجوری نمی‌دونم به کارهای شهاب برسم. خودم رو به هال رسوندم. -مامان من چیزی لازم ندارم. همه چی خونه دارم‌. -بری خونه چیکار کنی؟ تا شهاب نیومده حق نداری بری. -یکی به منم بگه چی شده! -هیچی. دوباره دایی شدی. الانم باید مثل دایی‌ها مراقب بچه‌ی خواهرت باشی. خجالت زده صورتم رو به طرف دیگه‌ایی گرفتم و وارد آشپزخونه شدم. _وای خدای من فقط همین رو کم داشتیم. رضا با غیظ نگاهش کرد و گفت: _تو داری سختیش رو میکشی؟ _نه بابا! به این فکر می‌کنم این خواهر لوس من با اون وابستگی که به شهاب داره با این اوضاع چطوری می‌تونه صبر کنه. تو فکر کن هر روز این حال رو داشته باشه، جز اینکه از بی‌حالی و ضعف رنج می‌بره اون شوهر زن‌ذلیلش هم نیست که نازش رو بکشه بعد بد از بدتر میشه. رضا پس‌گردنی حواله‌ی سهیل کرد که دلم خنک شد. _پس تو چیکاره‌ایی؟ _جان رضا من جای شهاب رو می‌گیرم.‌ _مسلما نمیگیری. قرار هم نیست جاش رو بگیری. چون خودش میاد. فقط می‌خواد یه مدت بیشتر کنار خواهرت باشی. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خورد. سرم رو روی میز گذاشتم و آروم اشک ریختم. حتی سهیل هم می‌دونست من چه عذابی رو بدون شهاب تحمل می‌کنم. اشکم رو قبل از اینکه کسی ببینه پاک کردم و دوباره توی جلد قوی بودنم رفتم. با ضعف و گریه چیزی درست نمیشه. باید مقابله کنم با هر چیزی که نمی‌ذاره من به شهاب برسم. سرم رو بلند کردم. دستی زیر پلکم کشیدم و گفتم: -ممنون مامان ولی واقعا نمیشه بمونم. کلی کار دارم. اما سعی می کنم بیشتر بهتون سر بزنم. شما هم هر وقت دوست داشتین بیاین پیشم. -نمیشه که. تو نیاز به مراقبت داری! مثل همیشه متقاعد کردن مامان سخت بود و بی‌خودی صفت لجبازی رو از روی پدرم بهم تحمیل می‌کرد‌. خودش سردسته‌ی لجباز‌ها بود‌. به سختی و با چاشنی دروغ از خونه بیرون زدیم. ساعت چهار با وکیل شهاب قرار داشتیم و اصلا دوست نداشتم یک دقیقه رو از دست بدم. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت465🍁 مامان فاصله‌‌ی حمام و تخت رو کمکم کرد. با دیدن نگر
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 تا رسیدن به دفتر وکیل شهاب با خودم کلنجار رفتم و تقریبا روحیه‌ی قبلم رو پیدا کردم. چند دقیقه‌ایی پشت در اتاق منتظر بودیم تا بالاخره نوبت ما شد. بعد از حال و احوال و حرف‌های معمولی رفتم سراغ چیزی که مدتیه می‌خوام بدونم. _ من می‌دونم مشکل شهاب بزرگه ولی دقیق می‌خوام بدونم برای آزادی شهاب چه راه‌هایی وجود داره! _تقریبا راه‌هایی که میگم غیر ممکنه ولی چون پرسیدین میگم. ببینید شما به مقدار زیادی پول و یه سند معتبر نیاز دارین. سندی که ارزش پولیش به اندازه‌ی زمین‌های تصاحب شده باشه برای اتهام زمین خواری. پول برای جریمه‌ی قطع درخت و‌ چک‌هایی که برای خرید مصالح اونجا داده که نمی‌دونم یهو از کجا پیداشون شده. _حدودا چقدره؟ _زیاد، این زیاد یعنی با میلیارد سر و کار دارید. باید کارشناس بیاد و درخت‌های اونجا رو شمارش کنه. حتی درخت‌های میوه‌دار قیمتش فرق می‌کنه. دیگه صداش رو نشنیدم و توی فکر تلخی که مغزم رو پر کرده بود رفتم. با این حال اصلا امیدی به آزادی شهاب نیست. رضا و سهیل با برگه‌ها و کاغذهای روی میز درگیر بودند ولی من اصلا متوجهشون نبودم. با‌حالی که خودمم نمی‌فهمیدم چیه بلند شدم و خداحافظی کردم. _کجا میری؟ برگشتم و با التماس گفتم: _خواهش می‌کنم تنهام بذار. خودم میرم خونه. تو فقط بچه‌ها رو بیار. _با این حال تنها نباید بمونی. بیرون باش تا ما بیایم. امشب رو خونه‌ی مامان بمون تا مامان رو راضی کنیم. برای بچه‌ها نگران نباش با این هوا احتمالا فردا مدرسه تعطیل باشه. سری تکون دادم و بی اهمیت به حرف‌های سهیل که می‌گفت مواظب خودت باش بیرون اومدم. برف ریز و تندی می‌اومد. خیابون‌ها خلوت شده بود و از این بابت خوشحال بودم. نیاز داشتم یکم توی خودم باشم و شلوغی اذیتم می‌کرد. فکر اینکه باید شهاب رو تا چند سال توی زندان ببینم آزارم می‌داد و باعث شده بود اشک‌هام از هم سبقت بگیرن. مطمئنم به‌ جز من شهابم از درون نابود میشه. وقتی بفهمه باردارم و بچه توی نبودنش به دنیا بیاد. ترنم و طاها رو بگو. به آقاجون و مادرجون چی بگم! سرم در حال انفجار بود. حس می‌کردم به ته خط رسیدم و باید همینطوری ادامه بدم. با تاریک شدن رنگ آسمون ماشین گرفتم و آدرس خونه‌ی مامان رو دادم. فکر‌ها و راه‌حل‌های تکراری توی سرم دور می‌خورد تا اینکه جرقه‌ای توی ذهنم ایجاد شد. بهترین راه همین بود. آدرس رو عوض کردم و به سمت جایی رفتم که‌ ممکن بود چیز زیادی دست گیرم بشه. می‌دونستم رفتنم احمقانه بود ولی باید برای خودم یک کاری می‌کردم. بی‌تاب رسیدن به مقصدم تمام کوچه و خیابون رو تا جلوی در با نگاهم وجب می‌کردم. آیفون رو فشردم و چیزی نگذشت که صدای متعجبش رو شنیدم. _خیر باشه زنداداش! بفرما بالا. در رو باز کرد. یه لحظه جلوی در ایستادم. الان چرا اومدم اینجا؟ چی بهش بگم؟ اگه بخواد مثل اون شب بلایی سرم بیاره چی؟ ترس توی وجود نشست ولی دل رو به دریا زدم و وارد شدم. تنها کاری که عاقلانه به نظر می‌رسید خبر دادن به سهیل یا رضا بود. پیامک به هر دوشون دادم و گفتم اگر تا چند ساعت دیگه خبری ازم نشد بیان اینجا. با اعلام طبقه‌ی هشتم از آسانسور پیاده شدم. در واحد باز بود. جلو رفتم و تقه‌ایی به در زدم. _بفرمایید. در رو آهسته هول دادم و صداش زدم. _آقا آریا! جلوی در ظاهر شد و با عجله به طرفم قدم برداشت. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت466🍁 تا رسیدن به دفتر وکیل شهاب با خودم کلنجار رفتم و تقر
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 لبخندی زد و با دست به داخل اشاره کرد. _ببخشید داشتم دور و برو مرتب می‌کردم. لبخندی زدم و کفش‌هام رو در آوردم. _خوب هستین؟ داداش خوبه؟ _ممنون، سلام رسوند. به مبل اشاره کرد و خودش به طرف آشپزخونه رفت. نشستم و نگاه پر استرسی به اطراف انداختم. آشپزخونه مقابل در وردی بود و از طرف چپ و راست دو تا در بود. همه چی مرتب بود و منظم چیده شده بود. پس چی مرتب می کرده! _بی‌خبر اومدین! سینی چایی رو روی میز گذاشت و روبه‌روم نشست. بی‌مقدمه و بدون توجه به تعارفش گفتم: _شما می‌دونین‌ شهاب زندانه؟ ابروهاش رو بالا داد و گفت: _زندان؟ سرم رو تکون دادم و ساکت موندم. _می‌دونستم که کانادا نرفته ولی فکر نمی‌کردم زندان باشه! _از کجا می‌دونستین کانادا نرفته؟ _چون نماینده‌های توی کانادا چند وقت بعد از رفتن شهاب باهامون قرار گذاشتند برای مشارکت. گفتم‌ مگه شهاب نیومده برای قراردادها گفتن نه ما تازه الان پیشنهاد دادیم. _پس چرا زودتر نگفتین! بریده بریده گفت: -خوب، با خودم فکر کردم جای دیگه ایی کار داشته. -مگه شما دوست نیستید، همکار نیستید! باید درجریان باشید که شهاب کجا میره یا نه؟ _اخه چند وقته از هم دوریم. هم به خاطر سفرهای من هم به خاطر اخلاق شهاب که مدتیه عوض شده. شهاب همیشه همه‌ی حرف‌هاش رو به من می‌زد، حتی موقعی که عاشق شما شده بود. هر کاری می‌خواست بکنه اول به‌ من می‌گفت. ولی در این مورد تا حالا حرفی نزده بود. _توی نبود شهاب چی؟ چیزی نفهمیدن؟ _من که دیگه کاره‌ایی نیستم، شهاب همه‌ی کارها رو سپرده به سهیل و رضا.‌ _سر ساختمون چیزی ندیدن؟ بارها دیگه‌ گم نمیشه؟ _خیلی وقته پیگیرم ولی چیزی دست گیرم نشده. خودم خیلی دنبال این کار بودم جوری که اصلا شرکت نمیرم و بیشتر سر ساختمونم. رضا گفت افتاده دنبال کار شهاب. سکوت کردم. خیلی خوب نقش بازی می‌کرد و اینجوری نمی‌تونستم مچش رو بگیرم. باید یه جور دیگه‌ایی بگم. -چایی‌تون رو نخوردید! -ممنون. باید برم. بلند شدم و یهو جوری که انگار تازه به ذهنم رسید گفتم: -راستی یکی از دوستانم چند شب پیش شما رو توی یک مهمونی دیده بود. قبل از اینکه چیزی بگه سریع ادامه دادم: -البته من بهش گفتم اشتباه دیده چون رضا گفت تازه اومدین ایران. _اها. بله. تازه اومدم. کاش من می‌تونستم کمکتون کنم، ولی برای کارهای ازدواجم مجبورم برم و بیام. لبخندی زدم و به سمت در رفتم. _ممنون، کاری از دست کسی برنمیاد. شما به زندگیت برس. قبل از اینکه در رو بار کنم از اینه‌ی کنسول کنار در چشمم افتاد به یک جفت کفش زنونه که کنار گاز و زیر جا سیب‌زمینی و پیاز بود. کفش پاشنه‌دار به رنگ خردلی! چقدر بد سلیقه. - سلام به شهاب برسونید. مگه می‌دونست که شهاب رو می بینم یا نه! نگاه گذرایی به صورت مضطربش کردم و وارد اسانسور شدم. با بسته شدن در آسانسور نفسم رو رها کردم و دستی به صورت تب‌دارم کشیدم. چیزی که می‌خواستم رو نتونستم پیدا کنم و به بن بست خوردم. با لرزش موبایلم به خودم اومدم و جواب تماس سهیل رو دادم. با خوندن پیامکم هر دو اومده بودند و الان جلوی در بودند. خودم رو برای هر نوع رفتاری آماده کردم و از ساختمون بیرون اومدم. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست واسه اونی که عاشق پاییزه😍🍂 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت467🍁 لبخندی زد و با دست به داخل اشاره کرد. _ببخشید دا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 به خاطر مامان شب و روز بعدش که مدرسه تعطیل بود اونجا موندم. ذهنم درگیر یک راه‌حل بود و بهانه‌ی استراحت توی اتاق موندم. خداروشکر مامان هیچ اصراری برای هم صحبتی و هم نشینی نمی‌کرد و اعتقاد داشت بی‌حوصلگی توی دوران بارداری طبیعیه. از وقتی که فهمیدم شهاب کجاست، بیشتر بهم زنگ می‌زد و از تلفن زندان استفاده می‌کرد. هر بار بهم گوشزد می‌کرد که تو دخالت نکن ولی من گوشم بدهکار نبود. می‌دونستم اگر بخوام با قانون جلو برم حالا حالا باید توی نبودن شهاب بسوزم و بسازم و از طرفی هیچ کسی مثل خودم نمی‌تونست کاری برای من بکنه. من چیزهایی رو دیده بودم که هیچ کدوم جدی نمی‌گرفتند. آریا قبل از اینکه دوباره برم سراغش رفت و من همون یک سرنخ رو هم از دست دادم. انگار با رفتن من حسابی خودش رو باخته بود که گم و گور شده بود. با احساس سبکی از راز شهاب به پورش حالم بهتر شده بود. باید می‌دونست تا زودتر به یک نتیجه برسیم. تا بهتره بگم نتیجه‌ایی که خودم بهش رسیدم و تصمیم نداشتم با کسی در میون بزارم. باید ریزه‌ريزه خودم وارد بشم و همه رو توی عمل انجام شده قرار بدم. بعد شنیدن کلی سفارش مامان راهی خونه شدم و منتظر سهیل نشدم. روبه‌رویی با پدرجون برام سخت بود و دوست داشتم به روم نیاره یا حداقل فعلا به مادرجون چیزی نگفته باشه. ترجیح می‌دادم این خبر رو به مادرش ندم. حس می‌کردم من مسبب این همه مشکل منم و حرف‌های شبنم دریا از کار دربیاد. _مامان! _جان؟ _چرا جوابم‌ رو نمیدی؟ _ببخشید حواسم نبود، چی گفتی؟ _میگم بابا کی میاد؟ دلم تنگ شده. لبخندی زدم و سر ترنم رو توی بغلم گرفتم. _چند روز دیگه میاد عزیزم. منم مثل تو دلم تنگ شده. _یه چیزی بگم؟ سری تکون دادم تا جمله‌های بعدیش رو بشونم اما اول به طاها که مقتدرانه صندلی جلو رو تصاحب کرده بود نگاهی انداخت و سرش رو نزدیک گوشم برد. _طاها شبا یواشکی گریه می‌کنه. _از کجا فهمیدی؟ _می‌خواستم برم دستشویی دیدم صدای گریه میاد، رفتم پیشش دیدم داره گریه می‌کنه. گفتم مامان ر‌و صدا کنم گفت نه می‌خواد بخوابه. سرم رو تکون دادم و‌ بوسیدمش. اینکه طاها چیزی روذبروز نمی‌داد به خاطر شخصیتش بود که عزت نفس زیادی داشت. دوست نداشت خودش رو ضعیف جلوه بده. بارها متوجه‌ی ابن اخلاقش شده بودم. مثلا اگر شام یا ناهار نخورده باشه و جایی بره میگه خوردم. بهترین لوازم رو نداشته باشه جوری رفتار می کنه که انکار اصلا براش مهم نیست در صورتی که من میدونم چقدر به اون لوازم علاقه داره. خداروشکر خونه در سکوت بود و انگار پدرجون و مادرجون خواب بودند. به بهانه‌ی ترس خودم توی اتاق بچه‌ها موندم تا بدونم گریه‌ی طاها چیه. بعد از دریا ترنم توی اتاق خودش نموند و روانشناس هم گفت بهتره که تنها نباشه. کمد و لوازم دریا دست نخورده توی اتاق دیگه موند و لوازم ترنم به اتاق طاها منتقل شد. هر دو خیلی زود خوابیدن و معلوم بود روز خسته‌ کننده‌ایی داشتند. تا نیمه‌های شب با ملیکا چت می‌کردیم و اون از عسل و شیطنت‌های جدیدش می‌گفت. با ناله‌های ریزی که طاها توی خواب داشت با ملیکا خداحافظی کردم و نزدیکش رفتم. صورتش حالت گریه داشت ولی سعی داشت گریه نکنه. چند بار لب چید و باز نفس گرفت تا خواب بیدار شد. هراسون به اطراف نگاه کرد و با دیدن من خودش رو توی بغلم انداخت. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت468🍁 به خاطر مامان شب و روز بعدش که مدرسه تعطیل بود ا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 دستی به سر و صورت خیسش کشیدم و زمزمه کردم: _جانم عزیزم، چی شده؟ _مامان! _جان مامان، چرا گریه می‌کنی؟ خواب بد دیدی؟ سرش رو بالا برد و نه آرومی گفت. _پس چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ اولش چیزی نگفت و فقط اشک می‌ریخت ولی با حرف‌های من آروم شد. بهش اطمینان دادم که هر مسئله‌ایی باشه من کنارش می‌مونم. حس تیکه‌گاه یا اعتماد حرف‌هام بود که گفت: _من می‌ترسم! دستش رو بوسیدم و آهسته گفتم: _از چی پسرم؟ _از این که بابا شهاب هم مثل بابا احمد ما رو تنها بذاره. خشکم زد. با دهن باز نگاهش‌کردم و جمله‌اش رو با خودم تکرار کردم. این اولین باریه که طاها شهاب رو بابا خطاب کرده بود ولی نمی‌دونستم‌ خوشحال باشم یا به‌ خاطر عمق مشکلش ناراحت باشم! _عزیزم بابا احمد رفته پیش خدا؛ دیگه نمی‌تونه برگرده. ولی بابا شهاب رفته مسافرت. _اون موقع هم اولش شما گفتی بابا احمد رفته مسافرت! _اون زمان بچه بودی یه چیزی گفتم. الان بابا شهاب بهمون زنگ می‌زنه. مگه خودت باهاش حرف نردی؟ چیری نگفت و فقط بغض کرد. نگرانی طاها بدون دلیل و بی‌جا نبود. اون از لحاظ روحی توی نبود شهاب آسیب دیده بود و من حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که طاها تا این حد حساس باشه، یا شهاب رو اینقدر دوست داشته باشه. _بخواب عزیزم، دیگه هم از چیزی نترس. فقط دعا کن که زود کارهای بابا تموم بشه تا بتونه بیاد پیشمون. سرش رو تکون داد و دراز کشید. کنارش دراز کشیدم و موهاش رو نوازش کردم تا خوابش برد. با دیدن رفتار و نگرانی طاها به خودم امیدوار شدم. همش فکر می‌کردم دیونه شدم ولی وقتی طاها از نبود شهاب می‌ترسید من جای خود داشتم. باز هم نتونستم از فکر و خیال راحت بخوابم و یه جورایی بهش عادت کرده بودم. انگار شب و تنهایی جای شهاب رو گرفته بودند و جزئی از وجودم شده بودند. صبح با وجود اینکه به خواب بیشتری نیاز داشتم بعد از رفتن بچه‌ها من هم به سمت بیمارستان رفتم تا تصمیمم رو عملی کنم. با دیدن طاها حکم محکمی برای خودم صادر کرده بودم که محال بود ازش بگذرم. وارد اتاق کوچیکی که توی بیمارستان داشتم شدم و نگاه کلی بهش انداختم. مطمئنم دلم براش تنگ میشه. با صدای در برگشتم و بفرماییدی گفتم. _سلام، چیزی که شنیدم واقعیت داره؟ جواب سلامش رو دادم و همزمان با تکون دادن سرم گفتم: _بله. _چرا آخه؟ _به پولش احتیاج دارم وگرنه محال بود این کار بگذرم. می‌دونم کسی به این سرعت پیدا نمیشه برای خریدش ولی مجبورم. _چی بگم. به چند تا از دوستام می‌سپرم‌ تا مشکلت زودتر حل بشه. _خیلی ممنون. فقط... فقط من دلم برای اینجا تنگ میشه. امکانش هست گاهی بیام اینجا؟ _حتما، این بچه‌ها به بودن شما عادت کردن. _منم خیلی بهشون وابسته‌ام. همیشه دریا رو کنارشون می‌بینم. وقتی اینجام حس می‌کنم دریا زنده‌اس. _مطمئنا روحش راضیه و همیشه کنارت می‌مونه 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت469🍁 دستی به سر و صورت خیسش کشیدم و زمزمه کردم: _جانم
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 لبخند تلخی زدم ‌و تشکر کردم. _پس من همین امروز لوازمم رو جمع می‌کنم. هر چی زودتر بهتر. شما هم من رو بی‌خبر نذارید. _حتما‌. شده سهام رو به چند نفر بفروشم این کارو می‌کنم. _شما همیشه به من لطف داشتید. سرش رو تکون داد و دستی به لباسش کشید. -راستی. دو روز پیش پلیس اومده بود اینجا و دنبال دکتر رضایی بود. گفتند شما آدرس محل کارش رو دادید! وقتم کم بود و اگر می خواستم توضیح بدم به زندان نمی‌رسیدم. پس خلاصه و سریع جریان رو کم و بیش گفتم. متاسف سر تکون داد و نفسش رو بیرون داد. -توضیح زیادی به من ندادند ولی گفتند به خاطر فریب دادن پلیس و پیدا کردن مکان برای افراد خطرناک باید دستگیر بشه. اجازه‌ی طبابت رو توی این بیمارستان ازش گرفتند و گفتن هر موقع اومد بهشون خبر بدیم. -اگر اومد به من هم خبر بدید. -فعلا که چند وقته نیومده. البته قبلش هماهنگ کرده بود برای یک مسافرت ممکنه بره. پس از قبل هماهنگ بودند! ولی آریا دکتر رضایی رو از کجا می‌شناخت؟ چرا باید هر دو با هم هدفشون من باشم! بعد از برداشتن لوازمم از بچه‌ها خداحافظی کردم. واقعا دل کندن از بچه‌ها برام سخت بود ولی نه به اندازه‌ی دوری شهاب و زندگیم. نمی‌تونستم نبود شهاب رو بیشتر از این تحمل کنم. تمام مسیر رو با جملات درگیر بودم تا بهترینش رو انتخاب کنم برای نرم کردن دل شهاب. ریسکش بالا بود و فقط داشتم خودم رو محک می‌زدم. همیشه با رضا این راه رو می‌اومدم ولی این دفعه فرق داشت. می‌خواستم به خودم ثابت کنم هنوز همون ستاره‌ی کله‌شقم و می‌تونم هر کاری رو انجام بدم. کارهای ملاقات خیلی زود انجام شد. توی اتاق منتظر نشسته بودم. این همه بازی با کلمات بی‌فایده موند و نمی دونم چرا یهو مغزم خالی شد. از اینکه نمی‌دونستم چه طوری قراره باهام برخورد کنه استرس گرفته بودم و لرزش خفیفی رو بدنم حس می‌کردم. با صدای سربازی که می‌گفت بیست دقیقه بیشتر نمیشه سرم رو به طرف چرخوندم. توان ایستادن نداشتم و فقط با لبخند نگاهش کردم تا اینکه نشست. _سلام عزیزم، خوبی؟ ‌ _سلام. هفته‌ی پیش بهت گفتم نیا. بعد بدون رضا اومدی؟ -شاید دلیل دارم! شاید یک خبر برات داشته باشم که بتونه خوشحالت کنه. -هیچی جز اینکه بفهمم کی این بلا رو سر من آورده من رو خوشحال نمی‌کنه. سرم رو نزدیک بردم و لب زدم: -حتی اگر بگم تو بابا شدی و من مامان! جمله‌ام رو برای خودش تکرار کرد و ناباور نگاهم کرد. دلم می خواست بخندم ولی نه با چهره‌ی شهاب که به جای خوشحالی غم گرفته بود. _تازه فهمیدی؟ مثل خودش و بدون حسی جواب دادم: _نه، روز اولی که اومدم ملاقات. نگاهش از صورتم به پایین و سمت شکمم رفت. _چرا بهم نگفتی؟ دستش رو گرفتم. سرد شده بود، خیلی سرد. _چون دوست داشتم بیای خونه و بهت بگم. _الانم چوم فهمیدی دیگه نمی‌تونم بیام خونه بهم گفتی. چرا خراب شد! از جاش بلند شد و چند قدمی راه رفت. _دیگه حق نداری بیای اینجا. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت470🍁 لبخند تلخی زدم ‌و تشکر کردم. _پس من همین امروز لوا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 می‌دونستم که این حرف رو اول یا آخر می‌شنوم پس اصلا تعجب نکردم. حق به جانب گفتم: _ولی من برای کار دیگه‌ایی اومدم. نه برای اینکه برام تعیین و تکیف کنی چون خودم بهتر شرایطم رو می‌دونم. نشست و عصبی سرش رو تکون داد. -می‌شنوم. کاملا جدی گفتم: -با این اخلاق‌ نمی‌تونم بگم. -کدوم اخلاق! توقع نداری توی این اوضاعِ بدبختی بشکن بزنم برات؟ سرش رو جلو آورد و ادامه داد: -دارم به سختی خودم رو کنترل می‌کنم تا بلند نشم و بغلت کنم. با بغض و شرمنده لب زد: -من برای این لحظه کلی نقشه کشیدم. کلی غافلگیری داشتم. کلی گل می‌خواستم زیر پات بزارم. کمی چشم هاش تر شد. - ولی الان... حتی نمی‌تونم خوشحالیم رو بروز بدم. دوباره با حرف‌هاش احساساتم رو نشونه گرفت و تونست آروومم کنه‌. سرم رو پایین گرفتم. انگار این شرایط برای شهاب سخت تر بود. -اینکه میگم نیا چون هر روز بیشتر بهت وابسته میشم. چند روز پیش دلم می خواست درخواست ملاقات شرعی بکنم تا فقط چند دقیقه بیشتر صدات رو بشنوم ولی از اسمش هم شرم داشتم‌. -اگر گوش به حرفم بدی دیگه لازم نیست خودت رو عذاب بدی. سکوتش به موقع بود و راحت می‌تونستم جریحه دارش کنم. _با وکیلت صحبت کردم. اگر پول خوبی جور کنیم همه چی حل میشه. من سهام بیمارستان رو گذاشتم برای فروش.‌‌ خونه رو هم تحقیق کردم با وکالت تو میشه بفرشم. سند ویلای چالوس هم می‌ذاریم برای اتهام زمین‌خواری. گره‌ی محکمی بین ابروهاش خورد. فکش رو جلو و عقب کرد و‌ آروم گفت: _دیگه چی؟ چوب حراج برداشتی به دار و ندارم! -حراج؟ اینم یکی از راه‌هایی بود که... - همین مونده که به خاطر من آواره بشین. _آواره چیه؟ میرم خونه‌ی که قبل توش زندگی می‌کردم. _نه، این فکر رو از سرت بیرون کن. مشکل خودمه خودمم حلش می‌کنم. آروم‌تر شده بود ولی جدی بود. _مشکل تو مشکل منم هست. من اون خونه‌ی بزرگ رو بدون تو می‌خوام چیکار؟ وقتی قراره بچه‌مون توی نبود تو به دنیا بیاد، خونه رو می‌خوام چیکار؟ شهاب همه‌مون تو رو می‌خوایم نه خونه و سهام و پول رو. تحمل شکست رو نداشتم. گلوم پر شده بود از دلتنگی. -طاها بی‌قراری می‌کنه. شب‌ها تا صبح کابوس نبودن تو رو می‌بینه فکر می‌کنه تو دیگه بر نمی‌گردی. به اخم به میز نگاه می‌کرد. _شهاب. جون من، جون بچه‌مون، بذار با اومدن تو دوباره زندگیمون طعم خوشبختی بگیره. اشکی که نفهمیدم کی راهش رو روی صورتم پیدا کرده بود رو پاک کردم و آروم گفتم: _شهاب من بیشتر از هر وقتی الان بهت نیاز دارم. حالم اصلا خوب نیست. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹