پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت451🍁 تیکهی بزرگی از نون برداشت و نصف تخم مرغ آبپز رو ل
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت452🍁
حق به جانب بهش نگاه کردم و جوابش رو دادم.
_ اولا که یک مهمونی همکارها بود. من از کجا میدونستم چه خبرته؟ بعدم وقتی آریا رو اونجا دیدم مسمم شدم برم. وگرنه میدونستم اون جا جای من نیست.
_از کجا معلوم توی اون تاریکی شب تو درست دیده باشی؟
_ماشینش مثل گاو پیشونی سفید از صد فرسخی داد میزد، بعدم چرا اونجا باید یاد آریا بیفتم که فکر کنم اونه؟
_من تا حالا آریا رو با این ماشینی که تو میگی ندیدم. ولی این که میگی چندین بار اون ماشین رو اطراف رو خودتون دیدی اتفاقی نیست.
شونه بالا دادم و مشتاق به سروش نگاه کردم. قضیه رسید به جایی که میخواستم بدونم و از دیشب بهخاطرش کلی مَشِقَت کشیدم.
_منم بعد از اینکه اومدم توی ویلا احساس کردم همه چی خیلی مصنوعیه. مثلا پارتی بود ولی چیز غیرطبیعی اونجا نبود؛ فقط صدای آهنگ و رقص نور. بیشتر کسایی که اونجا بودن از این حرف میزدن که دکتر بدون دلیل ما رو دعوت کرده. انگار فقط قضیه ظاهرسازی بود. چون یه نفرم از طبقهی بالا از بقیه و بیشتر ستاره خانم عکس میگرفت.
_عکس؟
_آره، مخصوصا وقتی دکتر بهتون نزدیک میشد.
رضا خیره نگاهم کرد و از جاش بلند شد.
_یه لحظه بیا.
جسمم دنبال رضا کشیده شد ولی روحم پیش سروش بود تا بقیهی چیزهایی که دیده رو بفهمم.
_بله!
_توی مهمونی چی تنت بود؟ شالتم برداشتی؟
_یعنی تو منو نمیشناسی؟
_چرا! ولی خُب....خُب...
_خُب چی؟ شاید چشم مردهای دور و برم رو دور دیدم؟
_نه، بالاخره اونجا مهمونی بوده. شاید خجالت کشیدی با حجاب بشینی.
_نخیر، من از چیزی که دوستش دارم خجالت نمیکشم. در جواب کسی هم که دیشب بهم گفت پوششت با اینجا مناسبتی نداره گفتم مشکلی داری نگاه نکن من همینیام که میبینی.
سرش رو تکون داد و همزمان لبخند کوتاه و کم رنگی زد و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش رفتم و توی دلم به خودم افتخار کردم برای داشتن همچین مرد باغیرتی توی خانوادهام.
سروش موبایلش رو جلوی رضا گرفته بود و چیزی رو نشونش میداد. رضا توی همون حالت مونده بود و فقط چشمهاش گشاد شده بود.
جلو رفتم و موبایل رو از سروش گرفتم.
با دقت به تصویر زوم شده نگاه کردم و خیلی زود شناختمش.
موهای خامه دارش و عینکی که به چشم داشت هویتش رو بدون شک فاش کرد.
_آخه چرا آریا باید همچین کاری بکنه؟ اون دوست صمیمی شهابه!
_دیگه چی فهمیدی؟
رضا مثل یک معلم سختگیر فقط سوال میپرسید و چیزی دیگهایی نمیگفت.
_همون آقا که عکس میگرفت مرتب با تلفن صحبت میکرد. ابمیوها رو هم اون داد به دکتر.
رضا تیز نگاهم کرد و پرسید:
_با چه عقلی آبمیوه رو خوردی. اگر....ث
_ نه، من نذاشتم بخورن. به بهانهی نور کم و ندیدن ستاره خانم شربت رو ریختم روی لباسشون.
رضا نفس حبس شدهاش رو رها کرد و دستی به صورتش کشید.
_واقعا ممنون. اگه شما نبودی معلوم نبود چه بلایی میخواستن سرش در بیارن.
_چهحرفیه! ستاره خانم هم مثل خواهر خودم.
بالاخره رضا پرچم صلح به سروش نشون داد و اولین لبخند رو به صورت درب و داغون سروش زد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت452🍁 حق به جانب بهش نگاه کردم و جوابش رو دادم. _ اولا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت453🍁
همه چی بهم ریخته بود و از طرفی برعکس تصوراتم رضا هیچ کمکی بهم نکرد و چیزی نگفت.
ناامید به طرف خونه راه افتادم و با کمترین سرعت توی خیابون رانندگی میکردم.
دیگه باورم شده بود که رضا هم مثل من بیخبره چون محال بود حال و روز من رو ببینه و چیزی نگه.
بیحوصله و با بدنی که حس میکردم وزنه بهش وصله مشغول آماده کردن ناهار شدم تا بچهها به مراد دلشون نرسند و باز هوس فستفود نکنند.
بیخیال پوستگرفتن خیار شدم و مشغول حلقه کردنش شدم.
_با امروز میشه سه روز که زنگ نزده. به تو زنگ نزده.
بدون نگاهکردن به مادری که حق داشت نگران بچهاش بشه گفتم:
_نه، ولی سری آخر گفت شاید دیرتر تماس بگیره. گفت چند روزی رو مجبور بشه بره یکی دیگه از شهرهای کانادا.
با گرمای دستی که روی شونهام نشست سرم رو بلند کردم. چشمهای پر آبم طغیان کردن و قطرات اشک پشت سرهم رو صورتم روون شد.
_میدونم تو از من دلتنگ تری. از علاقهتون خبر دارم. ولی من جز دلتنگی درد دیگهای دارم. نگرانم، دلم گواه بد میده. تو داری چیزی رو از ما پنهون میکنی. چند وقته حالت خوب نیست.
چی شده، به ما هم بگو!
_منم مثل شما هم دلتنگم هم نگران.
ولی دلتنگی داره بیشتر اذیتم میکنه.
_بس که لوست کرد این پسر من.
با صدای آقاجون صورتم رو با پشت دست پاک کردم و لبخند تلخی زدم.
کنارم نشست و نگاهی به صورت هر دومون کرد.
_حوصلهی شوخیهات رو ندارم یونس.
_خُب برو به نوهات یه سر بزن. بذار من یکم عروسم رو اذیت کنم.
خندیدم و بساط سالاد رو جمع کردم. دو تا چایی ریختم و ظرف خرما رو کنارش گذاشتم.
چند لحظهایی ساکت بودیم و هر دو فکرمون رو به جای دیگهایی گره زده بودیم.
_ستارهجان! بابا چند وقته خیلی ناراحتی، میدونم سفر شهاب طولانی شده و داره اذیتت میکنه ولی بچهها که گناهی ندارن.
چند وقته به کل به حال خودش گذاشتیشون. دفتر دیکتهی طاها رو دیدی؟ سه بار نمرهی کم گرفته. ترنم هم از اون بدتر، یه جمع دو رقمی رو نمیتونه حساب کنه. نه اینکه بلد نباشن ذهنشون درگیره، تمرکز ندارن. من و تو فکر میکنیم نمیفهمن ولی زرنگتر از این حرفهان. میبینن تو دل و دماغ نداری حالشون گرفته میشه.
_باور کنید خیلی دلم میخواد از این بیرون بیام ولی دست خودم نیست. همش کسلم، بیحوصلهام، دلم میخواد تنها باشم.
-میخوبی بریم دکتر؟ شاید مریض شدی!
شونه بالا دادم و چاییم رو خوردم.
_من حواسم به بچهها هست به شرط اینکه تو هم حواست به خودت باشه. شهاب خیلی سفارشت رو کرده. پس فردا بیاد تو رو صحیح سالم میخواد.
لبهام از محبت و نگرانی که داشت کش اومد. کاش بدونه مسبب این حالم خودِ شهابِ و اول خودش باید توبیخ بشه.
به اصرار آقاجون تمام روز رو پایین و با بچهها مشغول شدم. شب شده بود و به قصهی که طاها میخوند گوش میکردم و نفهمیدم چطوری همونجا خوابم برد.
نیمه شب بود که با صدای موبایلم از خواب پریدم. با دیدن شمارهایی که شهاب بهم زنگ میزد خواب از سرم پرید و فوری به اتاقم پناه بردم.
سرد و دلخور تماس رو وصل کردم.
_سلام.
_سلام عزیزم. خوبی؟
محکم و قاطع گفتم:
-نه. چرا باید توی این وضعیت خوب باشم!
-منم حال خوبی ندارم. چند شبه موقع خواب تصور میکنم کنار تو پشت خونه روی تاب نشستم.
از حس مشترکی که بینمون بود بغضم گرفت.
-پس چرا این دوری و فراق رو تموم نمیکنی؟
_ستاره من مجبورم بمونم تا یه سری کارها جلو بیفته. باور کن حالم از تو بدتره.
اشکم با بغض همراه شد و خودش رو رها کرد.
_دلم تنگ شده. شهاب بدون تو همه چی بهم ریخته. انگار با رفتنت خاک مرده پاشیدی به این خونه. شهاب من زن قوی بودم ولی نمیدونم الان چه مرگم شده.
-میام و جبران میکنم. جبران تمام خوبیهات رو. مخصوصا این آخری و گذاشتن قاب عکستون.
به خودم جرات دادم و پرسیدم:
-چرا راستش رو نمیگی که کجایی و داری چه کار میکنی؟
لحن صداش تغییر کرد و آروم گفت:
-کجا باید باشم؟ دنبالکارهام.
-دروغ میگی. اگر نه جون من رو قسم بخور.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت453🍁 همه چی بهم ریخته بود و از طرفی برعکس تصوراتم رضا هی
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت454🍁
سکوت کرد و نفسش رو بیرون داد.
-خیلی وقته که بهت نگفتم دوستت دارم. مواظب خودت و بچهها هم باش. خداحافظ.
قطع کرد. بدون اینکه جوابی به من بده! گوشی رو به خودم چسبوندم و بیصدا اشک ریختم. تازگی با هرباری که زنگ میزد بیطاقتتر میشدم و بیشتر دلم بودنش رو میخواست.
به طرف کمد لباسش رفتم و پیراهنی که روز آخر تنش بود رو چنگ زدم. به عادت هر شبم توی بغلم فشردمش و گریه کردم.
_آخه تو کجایی؟ کجایی ببینی دلبرت از دوری تو چه بلایی سرش اومده؟ چرا نمیای تا دوباره جون بگیرم؟
عطر لباس رو عمیق بو کشیدم. ضربان قلبم بیشتر شده بود. لباس رو بیشتر به خودم چسبوندم. قصد حل شدنش با خودم رو داشتم. دلم میخواست حس کنم شهاب من رو توی بغلش گرفته.
لباس تنم رو در آوردم و لباس شهاب رو پوشیدم. دستهام رو روی بازوهام قفل کردم. طوری که انگار شهاب رو بغل کردم. همونطوری دراز کشیدم و با آرامشی که از کارم بهم دست داده بود خوابیدم.
صبح به عادت این روزها بیشتر از قبل خوابیدم. نمیدونم بهخاطر ذهن شلوغمه یا دیر خوابیدن شبها که بیشتر از قبل میخوابم.
خمیازهایی کشیدم و از جام بلند شدم. امروز یکشنبه بود و قرار بود دربارهی وضعیت پژمان جلسه تشکیل بشه. اما با این سرگیجه و کسلی نمی تونستم.
اول تلفنی به دکتر پویا خبر دادم که نمی تونم برم و تماس رو قطع کردم. دوست داشتم از دکتر رضایی هم بگم ولی حس می کردم انرژیم با صحبت کردن تموم میشه.
گوشی رو کنار نگذاشته بودم که صفحه روشن شد و اسم رضا ظاهر شد.
جواب ندادم. هم به خاطر انرژی که نداشتم و هم به خاطر حرف هاش که یا سرزنش بود یا سوال داشت.
پلهها رو به سختی پایین رفتم و از سکوت خونه دلم گرفت. چند وقته حتی درست حسابی بچه ها رو ندیدم. حتی شبها پایین میخوابند تا صبح خواب نموند.
هر چقدر به خاطر حضور پدرو مادرشوهرم شکر کنم کمه. با اینکه هر دو نگران شهاباند ولی جلوی من به روم نمیارند.
زیر کتری رو روشن کردم و دنبال قوطی چایی بودم که با صدای زنگ خونه هول شدم و سرم با گوشهی کابینت بالا برخورد کرد.
با صدای در کابینت رو با حرص بستم و زمزمه کردم:
-کی این رو باز کردم!
کمی بالای پیشونیم رو ماساژ دادم و به طرف آیفون رفتم. رضا! اونم این موقع از صبح! در رو بدون صحبتی باز کردم و از پالتو و شالی که موقع بیرون رفتن استفاده میکردم پوشیدم. نای رفتن به بالا رو نداشتم.
-چی شده دختر من افتخار داده همنشین ما بشه!
برگشتم و لبخندی به لحن شوخ آقاجون زدم.
-درسته حوصله ندارم ولی دلتنگ میشم.
لبخند روی لبش به نگرانی تبدیل شد جلو اومد.
-سرت چی شده؟
شالم رو عقب داد و گفت:
-به کجا خورده؟ به نظرم باید بخیه کنی.
با ضربهایی که در خورد و بعد صدای رضا جوابی ندادم و بفرماییدی گفتم. رضا با دیدنم و اصرار آقا جون راهی بیمارستانم کردند برای بخیه.
دکتر هم نظر رضا رو تایید کرد و سرم سه تا بخیه خورد. خوبه کابینت فلزی نبود وگرنه حتما باید می.رفتم اتاق عمل.
دستم رو به سرم کشیدم و قسمتی که میسوخت رو لمس کردم. کمی میسوخت و احتمالا به خاطر جای سوزن بود.
_حالت خوبه؟
به مردی که خالصانه بهم محبت میکرد نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
-به آقا یونس گفتم که میبرمت خونهی عمه تا استراحت کنی.
-چرا؟ من که حالم خوبه.
_میدونم، همین الان هم مرخصی. میخواستم یه جایی ببرمت، نباید کسی میفهمید.
_کجا؟
به سمت در رفت و بلند گفت:
_خودت میفهمی.
مشکوک رفتنش رو نگاه کردم و نفسم رو بیرون دادم. از تخت پایین اومدم ولی سرگیجه امان نمیداد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضربه از خودی..!🖇❤️🩹
#کلیپ
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت454🍁 سکوت کرد و نفسش رو بیرون داد. -خیلی وقته که بهت
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت455🍁
به اجبار دوباره دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. حتی با چشم بسته سرگیجه داشتم. رضا با ویلچر برگشت و تازه یادم اومد که حتما دکتر گفته فشارم پایینه. خودم رو قوی نشون دادم و روی ویلچر نشستم ولی خدا میدونه که چقدر بغض داشتم.
از اینکه رضا توی این شرایط کنارم بود ناراحت بودم. دوست داشتم الان شهاب اینجا بود تا بتونم خودم رو براش لوس کنم و اونم قربون صدقهام بره. یه جورایی دلم از نبودنش گرفت.
_به زحمت افتادی، کاش زنگ میزدی سهیل بیاد.
_چه فرقی داره؟ منم مثل سهیل.
چیزی نگفتم و بیشتر توی خودم جمع شدم. نه از سرمای توی حیاط از بغضی که بیمنطق روی گلوم نشسته بود و هر آن امکان طغیان داشت.
توی ماشین نشستم و رفتن رضا رو برای تحویل صندلی نگاه کردم. قبل از اینکه سوار بشه چند قدمی رو برگشت و بعد با موبایلش مشغول صحبت شد.
شیشهی ماشین رو پایین دادم و تا جایی که میتونستم گوشهام رو تیز کردم.
_منو ببخشید حاجآقا یکم عجله دارم... جوابش چی شد... خوبه... یعنی انجام دادنش خوبه! خیلی ممنون حاجآقا بازم ببخشید بد موقع مزاحم شدم. یاعلی، خداحافظ.
نگاهی به آسمون کرد و بعد به سمت ماشین اومد. شیشه رو آهسته بالا دادم و ساکت موندم هرچند دوست داشتم بدونم چرا استخاره گرفته!
با حالتی که معلوم نبود چیه سوار شد و ماشین رو به حرکت درآورد.
_الان میریم اونجایی که گفتی؟
سرش رو تکون داد و پلک آرمی زد. ماشین رو به طرف خارج از شهر حرکت میداد و باعث میشد دوباره ازش سوال کنم.
_دوره؟
باز هم سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
-برای همین استخاره گرفتی؟
تیز نگاهم کرد و دوباره سرش رو تکون داد. عصبی از رفتارش به بیرون خیره شدم و رفت و آمد مردم. تقریبا از شهر دور شده بودیم و تنها مغازهایی که بود کلهپزی بود و رستوران. عجیبه ساعت نه صبحه و هنوز کله داشتند؟
یاد دوران بچگی و خاطرات شیرین خانواده افتادم. وقتی که ماهی یه بار شب پنجشنبه رو خونهی پدرجون میموندیم تا صبح زود کلهپاچه بخوریم. وای که چقدر من از بوش بدم میاومد و خانم جون اصرار میکرد غذا رو توی حیاط بار بذاره.
-چرا اینجا اینقدر کلهپزی داره؟
-چون جادهاس و رانندههای ماشین سنگین اینجا بیشتر رفت و آمد میکنند. واسه همین تا این موقع بازند. البته هوا هم سرده مردم بیشتر صبحانهی گرم دوست دارند.
_یادته من رو موقع خوردن کلهوپاچه اذیت میکردین که اینجا زبونشه، دماغشه، بناگوششه؟
لبخند کوتاه ولی عمیقی زد و سرش رو تکون داد.
-یادش بخیر. دلم هوس کلههای خانم جون رو کرد.
برای لحظهای برگشتم به زمانی که تبدیل به خاطره شده بود و مدتی بود که دست نخورده مونده بود.
با ایستادن ماشین نگاهم رو به رضا دادم. همزمان با رها کردن کمربند گفت:
- بریم یه چیزی بخوریم دارم میمیرم از گشنگی. مثلا اومدم خونهی تو صبحونه بخورم.
دنبالش راه افتادم و به سمت کلهپزی رفت. ناخواسته گشنهام شد.
_حالا چرا کله پاچه؟
_مگه هوس نکردی؟
_هوس کلههایی که خانم جون میپخت!
_دیگه نمیتونم اون بنده خدا رو زنده کنم
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت455🍁 به اجبار دوباره دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. حتی ب
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت456🍁
خندیدم و با هم وارد مغازه شدیم. سر یه میز نشستم تا رضا سفارش رو بده.
_پاشو اونجا بشینیم.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم:
_اونجا نزدیک دستشوییه.
_اینجا هم خوب نیست.
_چه فرقی میکنه؟
_کلهپزی که جای زن نیست. الانم چون هوا سرده اومدیم تو وگرنه بیرون مینشستیم.
چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و بلند شدم به سمت میزی که رضا اشاره کرد رفتم.
بدون حرف غذام رو خوردم. مسخره بود زودتر از رضا کاسهم رو تموم کردم! چند دقیقهای نگاهش کردم که متوجه شدم داره با غذا بازی میکنه و توی فکره.
_دستت درد نکنه، خیلی خوش مزه بود.
بدون تغییری توی حالتش آروم گفت:
_نوشجان. میخوای یکی دیگه بگیرم؟
_نه سیر شدم. خودت چرا نمیخوری مگه گشنه نبودی؟
قاشق رو توی ظرفش رها کرد و بلند شد.
_باید زودتر بریم.
_دستهام رو بشورم میام.
سری تکون داد و رفت. دستم رو شستم و چهرهی جدیدم رو توی اینه برانداز کردم. قسمتی از پانسمان بیرون از شالم بود با اینکه عادت داشتم موهام بیرون نباشه و شالم همیشه جلو بود ولی باز هم پانسمان معلوم بود.
به سمت ماشین رفتم که متوجهی حضور رضا روی تختهای بیرون شدم.
به نقطهایی از طبیعت روبهروش خیره بود. با صدای پام دستی به صورتش کشید و روش رو برگردوند.
_بریم سرما میخوری.
چشماش سرخ بود و پلکش خیس.
_تو چت شده؟ چرا یه جوری شدی؟
_بریم تو ماشین بهت میگم، اینجا یخ میکنی.
_خوبم، تو بگو.
بلند شد و بدون اهمیت به حرفم رفت.
پوفی کشیدم و به دنبالش راهی شدم.
با نشستم برگشت و نگاه عمیقی بهم انداخت.
_به نظرت من آدم حسودیام؟
_نه، تو خیلی مهربونی.
_پس چرا اینجوری شدم؟ چرا حس میکنم تمام وجودم داره آتیش میگیره؟
نمیدونستم چی بگم. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم چون از حالش خبر نداشتم. البته داشتم ولی نمیخواستم به این فکر کتم که رضا چشم شهاب رو دور دیده.
_ روزی که از شهاب خواستم بیاد جلو من از تو بریدم. همون روز با خودم عهد کردم مثل یک دخترعمه دوست داشته باشم.
بعد از ازدواجت دیدم نمیشه. حالم هنوزم بده. به پیشنهاد پدرجون رفتم روانپزشک. یه مقدار قرص و دارو داد و گفت دچار یه بیماری شدی به اسم وابستگی؛ وابستگی به تو.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
_چون از بچگی همیشه مسئولیت تو با من بوده بیش از حد بهت وابسته شدم. جوری که حتی الانم نمیتونم تنهات بذارم. فکر میکنم همیشه باید مواظبت باشم. مثل یک پدر، یک مادر. همیشه از خطر دور نگهت دارم. فکر میکنم تو هنوز همون دختر کوچولوی مظلومی که با یه نگاه میزنی زیر گریه. همون دختر دوستداشتتی که به خاطر مهربونیش همه ازش سواستفاده میکنن.
به حالت عادی خودش برگشت و دستش رو روی فرمون گذاشت.
-دکتر میگه تو باید قبول کنی اون بزرگ شده و میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد. ولی من میگم تو هر روز به مراقبت بیشتری نیاز داری. مثل الان؛ الان که داری دوباره مادر میشی و اصلا حواست نیست.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت456🍁 خندیدم و با هم وارد مغازه شدیم. سر یه میز نشستم ت
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت457🍁
خودم رو جلو کشیدم و بهش نگاه کردم. کاملا جدی بود.
_چی؟
_ستاره تو یه زنی! قبلا مادر شدی! چطوری نفهمیدی نزدیک دو ماه بارداری؟
لب تر کردم و با بهت شروع کردم به حساب کردن دورهی سیکلم. انقدر این مدت سرم شلوغ بود و درگیر نبودن شهاب بودم به کل فراموش کردم. یکی دو بارم که یادم اومد با خودم گفتم حتما به خاطر استرس و این چیزا نامنظم شده.
خجالت زده آروم پرسیدم:
_تو از کجا میدونی!
_از آزمایشگاه زنگ زدند. همون روزی که از کلانتری بردمت بیمارستان.
دوست داشتم بخندم ولی نمیتونستم. هم از واکنشم جلوی رضا هم به یاد اون روزی که قرار بود بارداری ملیکا رو شهاب به حامد بگه. روزی که شهاب نگران این بود که کی قراره بهش این خبر بده. اشکم بدون پلک زدن روی صورت یخ زدم جاری شد.
_از وقتی بهم تبریک گفت دارم جون میدم. فکر اینکه تو توی این موقعیت چه رنجی رو تحمل کردی داره دیونهام میکنه. اینکه اگه توی اون مهمونی بلایی سرت میاومد.
به سمتم برگشت و با حرص ادامه داد:
_دلم میخواد شهاب رو خفه کنم. اون به من قول داد نذاره آب تو دلت تکون بخوره، قول داد لحظهایی تو رو تنها نذاره.
دیگه اون حس بد رو نسبت به رضا نداشتم. شهاب گفت رضا قابل اعتمادتر از هر کسیه و من باور نکردم. حس غرور تمام جودم رو پر کرده بود. مگه میشه یه نفر انقدر هوات رو داشته باشه و تو ناراحت باشی. مگر من معصوم بودم و بَری از توجه. رضا درست مثل بچگی حکم پناهگاه رو برام داشت.
بدون فکر و یهویی گفتم:
_چرا اجازه دادی شهاب بیاد جلو و باهام ازدواج کنه؟
دستی به چشمهاش کشید.
_به خاطر خودت که دلت پیش شهاب بود. بعدم دکترم گفت اگر باهات ازدواج کنم فقط باعث عذابت میشم. به خاطر وابستگی و حساسیتی که روت دارم ناخواسته تو رو به بدترین حالت اذیت میکنم.
خندید و آرومتر گفت:
_راست میگفت، من الان میخوام باعث و بانی حال خراب الانت رو دفن کنم. نمیتونم قبول کنم تو دوست داری مادر بشی به این فکر میکنم که اون بچه تو رو اذیت میکنه.
سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد و ساکت شد.
نمیتونستم باور کنم رضا تا این حد پیشرفت کرده که به یه بیماری تبدیل میشه.
_منو ببخش، ببخش که باعث این حالت شدم.
سریع برگشت و با عجله جواب داد:
_نه به تو ربطی نداره. مقصر تو نیستی. دکتر گفت مشکلم ریشه توی بچگی داره. اون موقع هم هر چی بوده ناخواسته بوده ما عقلمون نمیرسیده. اینا رو هم فقط برای این بهت گفتم که دیگه سوالی تو ذهن ماجراجوت نباشه. برای اینکه دلیل پنهونکاریم رو بفهمی.
_چه پنهونکاری؟
_اینکه من میدونم شهاب کجاست.
دلم ریخت. انگار توی رختخواب باشی و یه نفر سطل آب یخ رو بالات خالی کنه.
حدسم به یقین تبدیل شد. از اول هم میدونستم رضا داره چیزی رو از من پنهون میکنه و یه چیزایی میدونه ولی در این حد.
با صدایی لرزون و ضعیف گفتم:
_کجاس؟
_باید یه چیزایی رو ببینی بعد بهت میگم.
استارت زد و ماشین رو روی تن یخ زده و سرد جاده به حرکت درآورد. دل توی دلم نبود، این دومین خبری بود که خوشحالم میکرد ولی نمیتونستم خوشحالی کنم.
نامحسوس و طوری که جلب توجه نکنم دستم رو روی شکمم گذاشتم. چقدر تو خوش پاقدمی عزیز مامان به خاطر تو میفهمم بابا کجاست.
🍁سلام به همهی اعضا🌹
عزیزان چند نفری اومدن و اعتراض کردن که چرا موضوع رو کش میدی و ربطش میدی به رضا، چرا سریع نمیری سر اصل مطلب که شهاب کجاست.
دوستان من، اول اینکه خصلت نویسنده و نویسندگی اینه که شما رو به چالش بکشه و گاهی منتظرتون بذاره وگرنه دیگه داستان جذابیتی نداره. دوم: شاید از نظر شما بیهوده باشه ولی توی خط به خط این پارتها نکات روانشناسی هست. من کلی تحقیق کردم که دارم ازش مینویسم. چون هدف من چاپ کتابه میخوام از هر نظر مورد تایید قرار بگیره.
مشکل رضا مشکلیه که شاید فرداها برای فرزندانمون به وجود بیاد. اینکه از بچگی میگیم تو عروس منی یا تو داماد منی یا حرفهایی که ما ناخواسته میگم ولی توی ضمیر ناخودآگاه بچهها ثبت میشه.
این موضوع انقدر جدی که یکی از دلیلهای بلوغ زودرس مشخص شده و من به عنوان نویسنده وظیفه دارم به اطلاع شما برسونم.
ممنون از همه و مثل همیشه ممنون از صبوریتون.🌺
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت457🍁 خودم رو جلو کشیدم و بهش نگاه کردم. کاملا جدی بو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت458🍁
احساسات رو کنار گذاشتم و سعی کردم تا گریهام رو در نیاورده فراموشش کنم.
_اینجا رو میبینی؟
رد دست رضا که تیکهایی از جنگل رو نشونم میداد دنبال کردم.
_آره.
ماشین رو نگه داشت و هر دو پیاده شدیم.
_اینا ملک شخصیه و همش باغه. ساخت و ساز هم ممنوعه.
به ساختمونهای ساخته شده اشاره کردم و گفتم:
_ولی با پارتی و پول انگار میشه.
_نه. اینجا غیرقانونی ساخته شده، کلی درخت قطع کردن تا تونستن بسازن.
_واقعا چطوری دلشون میاد؟ آخه حیف این طبیعت نیست؟
غمگین نگاهم کرد و نزدیکم اومد.
_محیط زیست میگه اینا همش کار شهابه.
_شهاب؟ امکان نداره!
_من و تو میگم ولی اونا کلی مدرک دارن که کار شهابه.
_رضا درست و حسابی حرف بزن. داری کلافهام میکنی.
_بریم تو ماشین. تو داری میلرزی.
تازه متوجهی لرزش چونهام شدم و سردم شد. به محض سوار شدن رضا بخاری رو روشن کرد و به عقب برگشت.
_صاحبهای ملک از شهاب شکایت کردند. میگن بدون اجازه اینجا ساخت و ساز کرده. اینجا هم باغ بوده و قطع درختها هم پای شهابه.
_یعنی چی شکایت کرده؟ خوب مگه اول نفهمیدن که بیان بگن؟
_بیان به کی بگن؟ به دادگاه میگن دیگه. اونا هم دنبال سرنخ بودن و رسیدن به شهاب. چون یک تیکه از زمین به نام شهاب خریداری شده. احضاریه فرستادن ولی شهاب میگه به دستش نرسیده.
_یعنی الان شهاب از دست قانون فرار کرده؟
-نه.
مکثی کرد و سرش رو تکون داد.
_به دست قانون سپرده شده.
_یعنی...یعنی... زندانه!
سرش رو تکون داد و آروم چیزی گفت که نشنیدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و ناباورانه اشک ریختم. شهاب چه سختی و تهمت بزرگی رو تحمل میکرده و من چه راحت در موردش فکرهای بد میکردم.
_چرا زودتر بهم نگفتی؟
_به خاطر خودت، توی شرایطی نبودی که بدونی.
_یعنی شرایطی که نمیدونستم کجاست بهتر بود؟ این که هر روز یه فکر احمقانه در موردش به ذهنم میرسید بهتر بود!
_الانم فقط برای اینکه بیشتر از این جلو نری و یه بلایی سر خودت نیاری بهت گفتم وگرنه محال بودم بزنم زیر قول و قسمم.
_نمیشه سند بذاریم برای آزادیش؟
_ستاره شهاب متهم به زمینخواریه.
قطع هر درخت ده ملیون جریمه داره و اگر بیشتر از سی تا درخت باشه بی برو و برگشت شیش تا سه سال زندانی داره. حیاط خونهتون فقط هفتاد تا درخت داره اینجا رو حساب کن.
گریهام از فکری که توی ذهنم تاب میخورد بالا گرفت.
_ یعنی شهاب حالاحالاها باید زندان بمونه؟
_نه. نمیذارم. وکیلش به یه جاهایی رسیده که باید ثابت بشه.
_اگه ثابت نشد چی؟
کلافه دستش رو توی موهاش کشید و چند باری چنگشون زد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت458🍁 احساسات رو کنار گذاشتم و سعی کردم تا گریهام رو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت459🍁
کلافگی از سر و صورتش میبارید و میدونستم حال خوبی نداره ولی الان من نیاز به چند جملهی مثبت داشتم تا کمی آرووم بشم.
_همه چی حل میشه. تو فقط نگران نباش. به فکر خودت و بچهات باش. من همه چی رو درست میکنم ولی وقتی خیالم از بابت تو راحت باشه و بدونم تک و تنها نیفتادی دنبال پیدا کردن شهاب.
چند دقیقهایی فقط گریه کردم و به دنبال یه راه آزادی بودم.
_الان چرا گریه میکنی؟ بس کن تا خودت رو راهی بیمارستان نکردی. میدونی که الان مشکلت چیه، ضعف و فشار پایین. پس بیخودی به خودت فشار نیار.
دستش رو پشت صندلی جلو گذاشت و نزدیک تر شد، با لحن آروم و مهربونی ادامه داد:
_من از وقتی یادم میاد تو خیلی حساس و زودرنج بودی ولی زود خودت رو پیدا میکردی و بدون کمک کسی بلند میشدی.
بعد احمد شدی یه استوره صبر، شدی یه زن قوی که خودش یک تنه بار زندگی رو یه دوش میکشید.
دلخور ادامه داد:
-الان اصلا ازت توقع ندارم بشینی آبغوره بگیری. تو میدونی کار درست چیه و انجامش میدی چون همهی زندگی به خاطر وجود تو داره میچرخه. شهاب اون تو داره خودش رو به آب و آتیش میزنه برای اینکه کمتر به تو سخت بگذره.
اشکم رو با پشت دست پاک کردم و به چشمهای مهربونش نگاه کردم.
_من اصلا طاقت گریهی تو رو ندارم. بچه هم بودیم سریع برات یه فرفره درست میکردم تا گریه یادت بره. الانم هر کاری از دستم بربیاد میکنم تا یه قطره اشک نریزی.
لبخند کمرنگ و بیجونی زدم و آهسته لبزدم:
_میشه بیینمش!
اخم بانمکی کرد و گفت:
_مثل بچگیهات خوب بلدی سوار بشی.
ماشین رو روشن کرد و ادامه داد:
_تا یه چرت بزنی میرسیم.
عمیق نگاهش کردم و تشکر کردم ولی اون فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و خیرهی جاده بود.
چشمهام رو بستم و در سکوت به حرفهای منطقی رضا فکر میکردم. ولی نمیشد، هیججوره دلم آروم نمیگرفت و وجودم لبریز از استرس و فکرهای جورواجور شده بود.
سوالی که مدام جلوی چشمم رژه میرفت کلافهام کرده بود و خواب رو از چشمهام دزدیده بود. از طرفی سوزش جای بخیهها امانم رو بریده بود.
_یعنی تا الان نفهمیدن کار کیه؟
_مگه نخوابیدی؟
_خوابم نمیبره. سرم درد میکنه.
_میخوای مسکن بخوری؟
_الان دیگه نمیتونم هر دارویی رو بخورم.
نیم نگاهی به آینه انداخت و چیزی نگفت.
- هنوز نه. ولی من مطمعنم به گم شدن بار مصالحمون ربط داره. تمام مصالحی که به کار بردند مال بارهای خودمونه.
_باید بریم سراغ آریا.
_چی نشنیدم؟ باید بریم؟ شما هیچکاری نمیکنی. فقط میشینی تو خونه و استراحت میکنی.
بدون اهمیت بهحرفش حرف خودم رو زدم و گفتم:
_آریا یه کاری داره میکنه.
_فعلا که دربهدر افتاده دنبال کارهای شهاب.
ابرویی بالا دادم و مشکوک جوابش رو دادم.
_نمیدونم. ولی از اون شب مهمونی و ماشینی که سوار بود خیلی چیزا میشد فهمید.
_خوب حالا تو هم جنایش نکن. انگار فیلمه.
-اخه یادمه سمانه رو توی اون ماشین دیدم. شهاب هم میگفت سمانه رو آریا معرفی کرده. از طرفی خوب یادمه که بیخودی توی خونه میگشت و هیچ کاری بلد نبود.
-دنبال اونم هستم. خواهشا تو نگران نباش. گفتم یکم استراحت کن تا حداقل شهاب بشناسدت
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت459🍁 کلافگی از سر و صورتش میبارید و میدونستم حال خو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت460🍁
نگاه معنیداری بهش کردم و تا رسیدن به زندان ساکت موندم و به جای پرت و دور افتاده نگاه میکردم. سوز و سرما بیشتر بود و هر چی نزدیکتر میشدیم ترس به وجودم حمله میکرد.
به تابلوی بزرگ زندان و اسمش نگاه کردم. شهاب کجا و اینجا کجا! کارهای تشخیص هویت و چیزهایی که ازش سر در نمیآوردم دو ساعت طول کشید و عین دو ساعت من از شدت حالت تهوع روی پام بند نبودم.
_تو تا حالا اومدی ملاقاتش؟
_آره، هفتهایی دو یا سه بار میام.
_هر دفعه انقدر طول میکشه؟
_نه، بار اول اینجوریه. الان دیگه تمومه.
_خانمشریفی.
بلند شدم و به سربازی که صداممیزد نزدیک شدم.
_بله؟
_بفرمایین داخل.
تشکر کردم و با رضا وارد اتاق شدیم. مرد مسنی پشت میز نشسته بود و سرش روی میز خم بود.
_همسرش هستی؟
لب تر کردم و آهسته جواب دادم.
_حالا چه نوع ملاقاتی میخوای؟
_چه فرقی داره؟ میخوام ببینمش.
_دخترم، ملاقات عمومی، حضوری، زناشویی.
قبل از اینکه حرفی بزنم و بپرسم یعنی چی رضا نیم نگاهی بهم انداخت و سریع گفت:
_حضوری حاجآقا.
عصبی بود و اگر از رگ پیشونی و قرمزی صورتش بگذرم از نوع حرف زدنش معلوم بود.
برگهایی رو امضا کردم و بعد از مهر ریئس زندان به طرف راهرویی رفتیم که چند تا در داشت.
_بفرمایین اینجا تا بگم بیارنش.
وارد اتاق شدم. اتاقی خالی با دیوارهای کرم و میز و صندلی چوبی. دل توی دلم نبود برای دیدنش. احساس میکردم کاسهی دلتنگیم لبریز شده و دیگه نمیتونم حتی دقیقهایی رو تحمل کنم..
طول و عرض اتاق رو با استرس قدم میزدم.
انقدر حرکاتم بیاختیار بود که حتی رضا هم چیزی بهم نگفت و گاهی فقط یه چشمغره بهم تحویل میداد.
با صدای قدمهای کسی و بعدش صدای در ایستادم و نگاهم رو به در دوختم.
از شدت هیجان حس میکردم قلبم توی دهنم میکوبه و صداش توی سرم اکو میشد.
در باز شد و مرد زندگیم با ظاهری آشفته وارد شد. به شدت لاغر شده بود و رنگش زرد بود. به جرات میتونم بگم ده کیلو کم کرده بود و این رو به راحتی از استخونهای گونهاش تشخیص دادم.
اول با لبخند وارد شد ولی با دیدن من اخم غلیظی کرد و شاکی به رضا نگاه کرد.
-دیگه نمیتونستم.
_تو قول دادی رضا.
چشمم رو بستم و صداش رو توی مغزم ذخیره کردم. دلم براش یه ذره شده بود و برام مهم نبود چی میگه.
جلو رفتم و اولین قطره اشک روی صورتمخودنمایی کرد.
_شهاب!
برگشت به سمتم و با همون اخم گفت:
_سرت چی شده؟
خندیدم. از اون خندههایی که به گریه تبدیل میشه و آدم نمیفهمه چطوری کنترلش کنه.
قدم برداشتم و خواستم دستم رو برای بغل کردنش باز کنم که زودتر متوجه شد و به طرف میز رفت.
ناامید به شهاب که اجزای صورتم رو زیر نظر گرفته بود نگاه کردم. مراعات حضور رضا و سرباز رو میکرد وگرنه با همون اهم و تخمم معلوم بود دلتنگه و از چشمهای منتظرش میخوندم.
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت460🍁 نگاه معنیداری بهش کردم و تا رسیدن به زندان ساکت
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت461🍁
رضا روی صندلی نشست و به صندلی اشاره کرد. شهاب همچنان نگاهش به میز بود و ناراحتیش رو با سکوت نشون میداد.
_مگه من از تو قول نگرفتم؟
_چرا، ولی تو که نمیدونی چه کارهایی کرده. تو که نمیدونی اگه ولش میکردم الان باید تو بیمارستان و خیابون دنبالش میگشتم.
شهاب نگاه دلخوری بهم انداخت.
_آره؟ مگه نگفتم حق نداری خودت رو اذیت کنی؟
_اذیت کنه؟ دربهدر دنبالت افتاده بود و اگه پسر عمهات نبود دور از جونش الان باید تو قبرستون میدیدیش.
سیر تا پیاز ماجرا رو خیلی خلاصه و با آب و تاب برای شهاب گفت. ولی من با دلتنگی داشتم عطر و گرمای وجودش رو حس میکردم.
غرق صورت مردونه و صبورش شده بودم. به نظرم جا افتادهتر و پختهتر از قبل شده بود و یه وقار خاصی رو توی چهرهاش حس میکردم.
_ستاره!
دستم رو زیر چونهام جک کردم و عمیق گفتم:
_جانم!
لبش رو به دندون گرفت و با چشم به رضا و سرباز اشاره کرد. لبخند کمجونی پشت لبهاش قایم شده بود که باعث میشد همونجا بمیرم براش، برای غیرت و تعصبش.
_من میرم دیگه. کاری نداری؟
_نه داداش ممنون.
_من بیرون منتظرم.
سری تکون دادم و رفتن رضا رو نگاه کردم. سرمرو به حالت قبل تغییر دادم و دوباره لبخند زدم. بیجنبهتر از خودم سراغ نداشتم. سرش رو نزدیک کرد و صداش رو تا جایی که میشد پایین آورد.
_نمیگی جلو بقیه اینجوری جوابم رو میدی و دلبری میکنی یهو یه لقمهات کردم! نمیگی منه دور افتاده و دلتنگ با این جانت ممکنه یه کاری کنم که نباید!
کوتاه و آروم خندیدم. باورم نمیشد که الان کنار شهابم. خدا رو از ته دل شکر کردم که سالمه و دوباره داره این حرفها رو بهم میزنه. آب شور توی چشمهام دیدم رو تار کردند و من اصلا دوست نداشتم ادامه بدم. میخواستم ببینمش.
_سرت چی شده؟
دیگه از اخم خبری نبود و مثل همیشه مهربون و آرووم باهام حرف میزد.
_سرم، قلبم، دستم، پام. تو بگو کل وجودم چه ارزشی داره وقتی تو نیستی؟
غمگین شد با لحن جدی گفت:
_میدونستی که تو مثل یه الماسی که هر چی بیشتر تراش میبینه ارزشمندتر میشه. الانم جات اینجا، تو قلبم بیشتر از قبل سفت شده. نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی رضا گفت برای پیدا کردن من چکار کردی. البته عصبانی هم شدمها ولی ذوقه بیشتر بود.
مزاحم چشمهام رو قبل از روون شدن دور کردم و گفتم:
_از نبودنت داشتم دیونه میشدم.
_منم همینطور، روزهای اول نه خواب داشتم نه خوراک ولی باید میتونستم با خودم کنار بیا تا بتونم خودم رو نجات بدم.
-چرا به من نگفتی تو دردسر افتادی؟
-قرار نبود طول بکشه. اصلا برای همين با پای خودم اومدم چون سرهنگ قول داد زود کارمرو راه بندازه. اولش به خاطر شکایت مردم و دیر تحویل دادن ساختمونها گیر افتادم. بعد یکی یکی برگههای جدید پروندهام رو سنگین کردند.
_به کسی مشکوک نیستی؟
_نه. آخه من دشمنی با کسی ندارم. از طرفی کار رو انقدر حساب شده و دقیق انجام دادن که خودمم باور کردم. تو فکر کن اومدن اون زمینها رو به نام من خریدن. بعد دیوار کشیدن به بهانهی حفظ حریم و اینحرفها. بعد درختهای وسط رو قطع کردن و کمی ساخت و ساز کردند و ریزهریزه به قسمت همسایهها هم تجاوز کردند. این وسط چند نفر شکایت میکنن ولی من هیچ برگهایی ندیدم. اونی که گفتم دعا کن راضی بشه قاضی پروندهاس، اگه راضی بشه من با سند میتونم بیام بیرون.
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
#ماهور
گاهی هم به خودت سر بزن!
حالِ چشمهایت را بپرس و دستی به سر و روی احساست بکش؛ رو به روی آیینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر وَ با صدای بلند به خودت بگو که "تو" تنها دارایی من هستی؛
بگو که با همه ی کاستی های جسمی و روحی ، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم!
برای خودت وقت بگذار ، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر . نگذار احساس تنهایی کنی ، نگذار ابرهای سیاه، چشمهایت را از پا دربیاورد. مطمئن باش هرگز کسی دلسوزتر از تو نسبت به تو پیدا نخواهد شد!