eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
765 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت446 نگاهم رو به میز بار حاوی شربت‌های رنگی دادم. دهنم
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 جلوی در خبری از اون مرد وردی نبود و انگار باید خودت دست به‌ کار می‌شدی. خواستم پیاده بشم که در باز شد ولی با چیزی که دیدم رسما هنگ کردم. چند تا ماشین پلیس جوری که نشه از حیاط خارج بشی پارک کرده بود. با پاهای بی‌جونی پیاده شدم. زن چادری به سمتم اومد. بقیه‌شون وارد حیاط شدند و اون زن من رو سوار ماشین کرد. تقلایی نکردم و حتی کلمه‌ایی به لب نیاوردم. فقط نگران سروش بودم. _آقا بذارین من برم، خواهرم اونجاس. با صدای سروش سرم به طرف دیگه‌ایی چرخید. _الان نمیشه ببینیش، بیا کلانتری. همین که سروش به خاطر من گیر نیفتاده بود عالی بود. من هم می‌دونستم موندگار نیستم. پس راحت نشستم. مثل بقیه التماس نمی‌کردم و ساکت روی صندلی کنار دیوار نشسته بودم تا نوبت من بشه. انتظار به سر رسید و نوبت من شد. افسری که پشت میز بود اول با تعجب نگاهم‌کرد و بعد سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد. کاغذی رو جلوم گذاشت و گفت: _شماره‌ی پدرت. _میشه چند لحظه به‌حرفم گوش بدین؟ _نه، چون می‌دونم‌ چی می‌خوای بگی. _خواهش می‌کنم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و روبه‌روم نشست. _من واقعا نمی‌دونستم اونجا قراره پارتی باشه. کسی که من رو دعوت کرد یه دکتر بود. قرار بود همکارها و پرسنل بیمارستان باشن و یه مهمونی کوچیک باشه. ولی وقتی رفتم دیدم هیچ کدوم نیست. _چرا موندی اونجا؟ چرا وقتی فهمیدی اونجا چه خبره برنگشتی؟ _مجبور بودم، باید از یه موضوعی سر در میاوردم. به اتکت و ستاره‌های روی لباسش نگاه کردم و گفتم: _ببینید سرگرد امینی. من آدم خانواده‌داری هستم. همسرم الان مسافرته. پدرم هم فوت کرده. _این ستاره‌ها از آسمون نیفتاده روی دوشم. همون اول که نگاهت کردم فهمیدم با پای خودت نرفتی. به برگه اشاره کرد و ادامه داد: _ولی باید یک شماره به من بدی‌ بردار، عمو، دایی. چاره‌ایی نبود‌ باید به سهیل خبر می‌دادم. شماره‌اش رو نوشتم و منتظر نگاهش کردم. جلوی خودم‌ تماس گرفت و کاملا سربسته صحبت کرد و فقط احضارش کرد. _شما گفتین به دعوت دکتر رفتین اونجا! _بله، دکتر رضایی. میزبان بودند. برگه‌های جلوش رو زیر و رو کرد و نگاهی بهم انداخت. _هیچ کدوم از کسایی که اومدن و رفتن دکتر نبودن و کسی رو به این اسم نداریم. _مگه میشه؟ اونم تو خونه بود. وقتی شما اومدین من توی حیاط بودم ولی تا چند دقیقه قبلش باهم توی خونه بودیم. توی فکر رفت و دستی به محاسن دو رنگش کشید. _حتما فرار کرده‌. چون گزارش شده کسی توی خونه نبود. _به این سرعت؟ تقه‌ایی به در خورد و سرباز ریزمیزه‌ایی وارد شد. احترام نظامی گذاشت و با صدای محکمی گفت: _قربان یه نفر اصرار دارن که این خانم رو ببینن. _می‌شناسینش. _بله، پسر عمه‌ی همسرم هستن. _بهشون بگین فقط بستگان نزدیک می‌تونن بیان. بیرون منتظر باشن تا نیم ساعت دیگه برادرشون می‌رسن. سرباز دوباره احترام نظامی گذاشت و رفت. افکارم حوالی اتفاق جدید و ربطش به اتفاقات قدیم پرسه می‌زد که صدای در بلند شد. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت447🍁 جلوی در خبری از اون مرد وردی نبود و انگار باید خود
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 سرگرد اجازه‌ی ورود داد و بعد از چند لحظه چهره‌ی نگران سهیل و رضا نمایان شد. _سلام. چی شده؟ _سلام. بفرمایین بشینید. هر دو نشستند. رضا بی‌صدا لب زد: _خوبی؟ فقط سرم رو تکون دادم و نگاهم رو به مرد قانون پشت میز دادم. کاش سهیل به رضا چیزی نمی گفت. سرگرد چیزی که گزارش شده بود رو گفت و نمی‌دونست که داره چه آتیشی توی وجود رضا و سهیل شعله می‌کشه. وقتی اسم پارتی رو آورد هر دوشون بهم نگاه کردند و بعد به‌ من نگاه کردند. انگار سرگرد هم فهمید که باید به کمک بیاد و سریع گفت: _البته خواهر شما ندونسته به اونجا رفتن و مهمونی‌ هم خیلی اوضلع بدی نداشته و ما چون بهمون گزارش دادن رفتیم. وگرنه جز چند تا بطری مشروب چیز دیگه‌ایی اونجا نبود. ما احتمال می‌دیم کسی با میزبان دشمنی داشته و از قصد لوش داده. چون انقدر مکان دور افتاده و بی‌ سروصدا بود امکان نداشت ما خودمون متوجه بشیم. مخصوصا که گزارش یک باند قاچاق شد. سهیل سری تکون داد و برگه‌ایی رو امضا کرد. رضا طلبکار نگاهم می‌کرد و می‌دونستم پام از این اتاق بیرون بره حسابی توبیخ شدم. من هم پای اون برگه رو امضا کردم و از سرگرد با تجربه‌ی اونجا خداحافظی کردم. رضا زودتر خارج شد و با حفظ همون حالت طلبکارانه به طرف حیاط رفت. سهیل هم عصبانی بود و از سکوتش می‌شد فهمید. از کلانتری خارج شدیم و به سمت ماشین رضا رفتیم. _ستاره خانم! ستاره! ایستادم و سرم رو چرخوندم. سروش با دو خودش رو بهمون رسوند. _وای خداروشکر، حالت خوبه؟ نگاه گذرایی به ظاهرم کرد. آستینم رو گرفت و دستم رو بالا و پایین کرد. -چیزیت نشده؟ اونا که بعد از رفتن من اذیتت نکردن؟ من اومدم بیرون بعدش دیدم... مشتی که توی صورتش خورد حرفش رو نیمه گذاشت. رضا مثل شیروحشی به جون سروش افتاده بود و می‌زدش. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمتش رفتم. _تو غلط می‌کنی دست به ناموس کسی می‌زنی. تو بیجا کردی اونجا باهاش بودی و بعدش هم تنهاش گذاشتی. مردتیکه‌ی عوضی و آشغال. سروش دفاعی نمی‌کرد و معلوم بود نمی‌خواد دست بلند کنه وگرنه از اون هیکل بعید بود نتونه از خودش دفاع کنه. سهیل هیچ‌جوره نمی‌تونست رضا رو آروم کنه و انگار زیاد هم بی‌میل نبود به کتک خوردن سروش. اصرارهای منم فایده نداشت و انگار کر شده بود. بی‌اختیار بلند داد زدم: _بسه! دستش شل شد و یقیه‌ی سروش رو ول کرد. دماغ سروش خون می‌اومد و سر و وضعش بهم ریخته بود. با رها شدنش از دست رضا دلش رو گرفت و به سرفه افتاد. از کیفم چند تا دستمال کاغذی در آوردم و بهش دادم. _خدا مرگم بده، تو رو خدا ببخشید. _طوری نیست، پاشین تا خودتون هم مثل من نشدین. با چشم اشاره کرد به پشت سرم. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به رضا که انگار داره به یه قاتل نگاه می‌کنه. بلند شدم و با قدم‌های بلند جلوش ایستادم. _چته تو زنجیر پاره کردی؟ ببین چه به روز جوون مردم آوردی. اصلا چرا انقدر تو کارهای من دخالت می‌کنی؟ چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ با کیفم به سینه‌اش کوبیدم. کمی عقب رفت ولی همچنان محکم ایستاده بود. _اصلا می‌دونی اون کیه؟ می‌دونی بیشتر از تو بهم کمک کرد؟ تو فقط ادعا داری که هوام رو داری ولی اون بهم ثابت کرد. این‌ دفعه چند بار کیفم رو به بازوش زدم و با گریه‌ گفتم: _تو می‌دونی من چی می‌کشم؟ می‌دونی بفهمی شوهرت هست ولی نیست یعنی چی؟ تو می‌فهمی دارم از دوری شهاب دق می‌کنم؟ می‌فهمی فکر اینکه رفته باشه پیش زن قبلیش داره دیونه‌م می‌کنه؟ می‌فهمی روزهام مثل جهنم شده؟ می‌فهمی که چقدر تنهام؟ می‌فهمی که بهم ثابت شده‌ شهاب دروغ گفته؟ دیگه نتونستم ادامه بدم و دست‌هام شل شدن. کنار ماشین سر خوردم و دستم رو به سرم گرفتم. همه چیز جلوی چشمم برعکس شده بود و تار بود. چشمم رو بستم و دیگه چیزی متوجه نشدم. 🍁رمان ستاره🌾 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. 🍁براساس واقعیت و کمی تصرف🌾 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت448🍁 سرگرد اجازه‌ی ورود داد و بعد از چند لحظه چهره‌ی
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 با احساس تشنگی چشم‌هام رو باز کردم. سرم رو جابه‌جا کردم و با صدایی گرفته لب زدم: _آب... صدای قدم‌های کسی اومد که دور شد و خیلی زود نزدیک شد. سرم رو بلند کردم و با دیدن رضا و یادآوری اتفاقی که افتاده اخم کردم و صورتم رو برگردوندم. _مگه تشنه نیستی؟ لیوان رو به لبم نزدیک کرد و گفت: _بخور لج نکن؟ اهمیتی ندادم و با نگرانی گفتم: _سروش کجاست؟ لیوان رو عقب برد و روی میز کنارم گذاست، نفس عمیقی کشید و گفت: _با سهیل رفتن ماشینت رو بیارن. به پدرشوهرت هم گفتیم خونه‌ی مامانی. ماشینت خراب شده بوده. سکوت رو دعوت کردم و اجازه دادم چند دقیقه‌ایی بینمون خودنمایی کنه. لیوان آب رو برداشتم و یک نفس خوردم. _آخه تو چرا انقدر کله شقی؟ نگفتی تو اون مهمونی ممکنه بلایی سرت بیاد؟ چرا انقدر بی‌فکری؟ با خشم نگاهش کردم و از حالت نیم خیز بلند شدم و کامل نشستم. _برای من ادای آدم‌های نگران رو در نیار. تو اگر واقعا به فکر من بودی بهم واقعیت رو می‌گفتی. _کدوم واقعیت؟ چیزایی که میگی زاده‌ی ذهن خودته! _رضا من کلی اینور و اونور نرفتم تا تو بهم بگی همش کشکه. من خودم از پس مشکلاتم بر میام. لطفا اگر بهم کمک نمی‌کنی به کار منم کار نداشته باش. الانم زنگ بزن سروش بیاد مرخصم کنه. دندون‌‌هاش رو روی هم فشار داد و آهسته غرید: _چشم سفیدِ لجباز. رضا از بچگی بهم می‌گفت چشم سفید ولی خیلی وقت بود از این کلمه استفاده نکرده بود. لبخند‌ کم جونی از شیطنت‌های بچگیم روی لبم اومد و تبدیل به حسرت شد. کاش همیشه تو همون دوران می‌موندم. چند دقیقه‌ای گذشت و رضا همراه دکتر میانسالی وارد اتاق چند نفره‌ی اورژانس شدند. _سرگیجه، حالت تهوع، ضعف یا مشکل دیگه‌ایی ندارین؟ _نه الان خوبم، ولی گاهی سرگیجه و ضعف دارم. -پس حتما برای این آزمایش بیاین. _اخه سابقه‌ی فشار نداره. _ احتمال اینکه عصبی باشه زیاده. رضا نگاه چپی بهم انداخت و گفت: _الان مشکلی براش پیش نمیاد مرخص بشه؟ _اگر توی همین حالت نرمال بمونن، نه. یه سری دارو نوشت و مهر ترخیص رو زد. رضا همه‌ی کارها رو انجام داد و باهم از بیمارستان بیرون اومدیم. در عقب ماشین رو باز کردم‌ و نشستم. می‌دونستم چقدر بدش میاد ولی از قصدی این کار رو کردم تا اوج ناراحتی من رو درک کنه. سوار شد و بدون حرف ماشین رو توی خیابون‌های خلوت اول صبح حرکت داد. ساکت بودم و با اخم به بیرون نگاه می‌کردم.‌ منظره‌ی سرد و خشک بیرون حالم رو دگرگون می‌کرد و زندگی سرد و خشک اخیرم رو بهم یاد آوری می‌کرد. ماشین رو گوشه‌ایی نگه داشت و چرخید به سمتم. _الان میشه بگی با رفتن تو دهن شیر چه چیزایی فهمیدی؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _به خودم مربوطه. موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم و بدون توجه به تعداد تماس‌هایی که از طرف آقاجون داشتم شماره‌ی سروش رو گرفتم. -چرا سروش جواب نمیده؟ -چون خوابه. رفتند خونه‌ی عمه تا ببینم چی به چی شده. _من میگم تو کار من دخالت نکن اونوقت تو سروش رو قاطی می‌کنی؟ _نمی‌تونم، شهاب تو رو دست من سپرده 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت449🍁 با احساس تشنگی چشم‌هام رو باز کردم. سرم رو جابه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره 🍁 انقدر با غم و مظلوم این حرف رو زد که نتونستم جوابی بهش بدم و ترجیح دادم همچنان حالت طلبکارانه‌ام رو حفظ کنم. _ستاره چرا با من لج می‌کنی؟ _من به تو چیکار دارم؟ می‌خوام شهاب رو پیدا کنم چون مطمئنم بهم دروغ گفته. _شاید دلیلی داره! شاید نباید تو بفهمی! _رضا من دارم از دوریش می‌میرم اونوقت تو‌ میگی شاید نباید تو بفهمی؟ به روبه‌رو خیره شد و ضربه‌ایی به فرمون زد. _رضا! _میشه اینجوری صدام نزنی؟ چون نمی‌تونم بهت نه بگم و مطمئنم تو هم یه چیزی می‌خوای. _بیا بهم کمک کن. اصلا شاید اینجوری تونستیم به شهاب هم کمک کنیم. _نگفتم یه چیزی می‌خوای. صورتم‌ رو برگردوندم و زیر لب طوری که بشنوه گفتم: _انگار آدم قحطه که من از این کمک می خوام. خدا سروش رو ازم نگیره. _انقدر سروش سروش نکن. بریم خونه دوباره می‌گیرم می‌زنمش‌ها! چون با عصبانیت و داد حرفش رو زد تقریبا لال شدم. _یه خورده جلوتر نگه دار کار دارم. _کجا؟ _گفتم که کار دارم. یه خورده جلوتر ماشین رو نگه داشت. می‌دونستم مامان توی خونه وسایلی برای پانسمان نداره. از جایی که سروش هم دماغ و‌ هم لبش آسیب دیده بود نمی‌تونستم همینجوری ولش کنم. عذاب وجدان گرفته بودم هر چی باشه اون به خاطر من این بلا سرش اومد. چیزهایی که لازم داشتم رو خریدم و سوار ماشین شدم. رضا نگاه پر تعجبی بهم انداخت و کم‌کم اخم پررنگی جای تعجب رو روی ابروهاش گرفت‌. _مگر دستم بهت نرسه شهاب. چون آروم حرف زد نشنیده گرفتم. تمام مسیر به سکوت سپری شد و رضا توی فکر بود. این حالت‌هاش رو خوب می‌شناختم و می‌دونستم حتی با خودش درگیره. سروش روی کاناپه مهمان خواب عمیقی بود و سهیل مشغول درست کردن صبحانه بود. مامان خونه نبود و من از نبودش بی‌خبر بودم. _مامان کجاست این‌ موقع صبح؟ _دو روزه رفته خونه‌ی پدرجون.‌ سرماخورده احتیاج به مراقبت داشت. _الان بهتره؟ _آره مامان گفت بعد از ناهار بر می‌گرده‌. سری تکون دادم و روبه‌روی سروش نشستم. همونطوری که حدس زدم دماغش قرمز بود و لبش ورم کرده بود. زخم کوچیکی هم‌کنار پیشونیش بود. -بیا صبحونه بخور. کم‌کم بیدار میشه. _اشتها ندارم. رضا خودش رو وارد بحثمون‌ کرد‌. _یعنی چی اشتها ندارم؟ پاشو ببینم. به سمت سهیل چرخید و با لحن عصبی ادامه داد: _دکتر گفت فشارش پایین بوده و ضعف داشته. معلوم نیست چند وقته درست و حسابی چیزی نخورده. تازه آزمایش هم گرفت. به طرف آشپزخونه رفت و بلندتر گفت: _پاشو بیا. به ناچار بلند شدم و پشت میز نشستم. رضا درست می‌گفت. تقریبا از روزی که سروش اومد و فکر رفتن یا نرفتن شهاب رو به جونم انداخت اشتهام رو از دست دادم و دیگه میلم‌ به خوردن رو از دست داده بودم. _بخور دیگه. _دارم می‌خورم. _آخه به اینم میگن خوردن؟ 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره #پارت450🍁 انقدر با غم و مظلوم این حرف رو زد که نتونستم جوابی
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 تیکه‌ی بزرگی از نون برداشت و نصف تخم مرغ آبپز رو لقمه گرفت. _بیا بزن شارژ شی. _سهیل می‌دونی تخم‌مرغ آبپز دوست ندارم. الانم نمی‌تونم اینو بخورم چون هم دوست ندارم هم اشتها ندارم. _راه نداره، باید همش رو بخوری. لقمه رو به زور توی دهنم فرو کرد. ناچار جویدمش ولی هنوز قورت نداده بودم که محتوایات معده‌ام خودشون رو به گلوم رسوندند. تا سرویس نکشیدم و به سمت سینک آشپزخونه رفتم. _خاک بر سرت وقتی میگه دوست نداره بازم به زور به خوردش میدی؟ چه داداشی هستی تو آخه! _بدش می‌اومد ولی نه تا این حد. گلوم رو گرفتم و کمی ماساژ دادم. بدحور می‌سوخت و طعم بد مایع توی معده‌ام توی دهنم پیچیده بود. _خوبی؟ سرم‌ رو تکون دادم و بعد از شستن صورتم شیر رو باز کردم تا سینگ رو بشورم. _تو دست نزن خودم می‌شورم. نگاهی به رضا انداختم و با صدایی گرفته لب زدم: _می‌تونم. شیر رو بست و مجبورم‌ کرد بشینم. بی‌حال روی صندلی نشستم و به کارهای رضا نگاه کردم. سینگ رو شست و شربت عسل برام درست کرد و‌ کم‌کم به خوردم داد. واقعا حالم بهتر شده بود و از سوزش گلوم خبری نبود. رضا واقعا مرد زندگی بود و می‌دونستم هر کسی باهاش ازدواج کنه حتما خوشبخت میشه. _بهتری؟ _آره. _پس چرا هنوز رنگت پریده؟ _نمی‌دونم، آقا جونم‌ اون روز بهم گفت رنگت پریده. ولی بعدش که صبحانه خوردم خوب شدم. _همون از ضعفه دیگه خواهر من. بخور یه چیزی. چندلقمه‌ایی گرفتن تا اینکه سروش هم با صدای صحبت‌ ما بیدار شد و صبحانه رو کنار هم خوردیم. بعد از صبحانه و پانسمان سر و صورت سروش توسط سهیل توی هال نشستیم و منتظر به رضا که گفت می‌خواد باهامون صحبت کنه نگاه می‌کردیم. سهیل سینی به دست به جمعمون پیوست و گفت: _به‌به! چه چایی ریختم من! چرا کسی نمی‌فهمه وقت عروسی من داره تموم میشه؟ نگاهی بهم انداخت و سرزنش وار ادامه داد: _واقعا آدم یه خواهر داشته باشه که وسط یه عالمه دختر دم بخت باشه و داداشش عذب باشه خیلی زوره. سروش خندید و دنباله‌ی حرف رو گرفت. _همیشه که نباید خواهر آدم براش یه کاری بکنه، گاهی خودت هم دست به کار بشی بد نیست. _البته اینم حرفیه ولی من از اون پسرا نیستم. یکم بچه ننه‌ام، باید هرکاری می‌کنم با رضایت مادر و خواهرم باشه. با وجود ذهن بهم ریخته و خسته‌ام همراه سروش و سهیل خندیدم ولی رضا توی دنیای دیگه‌ای سیر می‌کرد و حواسش به‌ ما نبود. نگاه جدی به من و سروش کرد و دفترچه‌ی کوچیکی از جیب پالتوش در آورد. _مو به‌ مو جریان رو برام تعریف کنید. _یا بسم‌الله، این چرا یهو جنی شد؟ می‌دونستم کارهای رضا بی‌دلیل نیست و یه چیزی هست که رضا رو اینطوری غرق خودش کرده. بدون اهمیت به سهیل و حرف اضافه‌ی شروع کردم از اول ماجرا براش گفتم تا دیشب. شاکی و متعجب گفت: --اصلا باور نمی‌کنم که این آدمی که انقدر ریسک کرده تو باشی‌. با چه جراتی بلند شدی رفتی مهمونی! بعد هم فهمیدی مشکوکه ولی باز 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت451🍁 تیکه‌ی بزرگی از نون برداشت و نصف تخم مرغ آبپز رو ل
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 حق به جانب بهش نگاه کردم و جوابش رو دادم. _ اولا که یک مهمونی همکارها بود. من از کجا می‌دونستم چه خبرته؟ بعدم وقتی آریا رو اونجا دیدم مسمم شدم برم. وگرنه می‌دونستم اون جا جای من نیست. _از کجا معلوم توی اون تاریکی شب تو درست دیده باشی؟ _ماشینش مثل گاو پیشونی سفید از صد فرسخی داد می‌زد، بعدم چرا اونجا باید یاد آریا بیفتم که فکر کنم اونه؟ _من تا حالا آریا رو با این ماشینی که تو میگی ندیدم. ولی این که میگی چندین بار اون ماشین رو اطراف رو خودتون دیدی اتفاقی نیست. شونه‌ بالا دادم و مشتاق به سروش نگاه کردم. قضیه رسید به جایی که می‌خواستم بدونم و از دیشب به‌خاطرش کلی مَشِقَت کشیدم. _منم بعد از اینکه اومدم توی ویلا احساس کردم همه چی خیلی مصنوعیه. مثلا پارتی بود ولی چیز غیرطبیعی اونجا نبود؛ فقط صدای آهنگ و رقص نور. بیشتر کسایی که اونجا بودن از این حرف می‌زدن که دکتر بدون دلیل ما رو دعوت کرده. انگار فقط قضیه ظاهرسازی بود. چون یه نفرم از طبقه‌ی بالا از بقیه و بیشتر ستاره خانم عکس می‌گرفت. _عکس؟ _آره، مخصوصا وقتی دکتر بهتون نزدیک می‌شد.‌ رضا خیره نگاهم‌ کرد و از جاش بلند شد. _یه لحظه بیا. جسمم دنبال رضا کشیده شد ولی روحم پیش سروش بود تا بقیه‌ی چیزهایی که دیده رو بفهمم. _بله! _توی مهمونی چی تنت بود؟ شالتم برداشتی؟ _یعنی تو منو نمی‌شناسی؟ _چرا! ولی خُب....خُب... _خُب چی؟ شاید چشم مردهای دور و برم رو دور دیدم؟ _نه، بالاخره اونجا مهمونی بوده. شاید خجالت کشیدی با حجاب بشینی. _نخیر، من از چیزی که دوستش دارم خجالت نمی‌کشم. در جواب کسی هم که دیشب بهم گفت پوششت با اینجا مناسبتی نداره گفتم مشکلی داری نگاه نکن من همینی‌ام که می‌بینی. سرش رو تکون داد و همزمان لبخند کوتاه و کم رنگی زد و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش رفتم و توی دلم به خودم افتخار کردم برای داشتن همچین مرد باغیرتی توی‌ خانواده‌ام. سروش موبایلش رو جلوی رضا گرفته بود و چیزی رو نشونش می‌داد. رضا توی همون حالت‌ مونده بود و فقط چشم‌هاش گشاد شده بود. جلو رفتم و موبایل رو از سروش گرفتم. با دقت به تصویر زوم شده نگاه کردم و خیلی زود شناختمش. موهای خامه‌ دارش و عینکی که به چشم داشت هویتش رو بدون شک فاش کرد. _آخه چرا آریا باید همچین کاری بکنه؟ اون‌ دوست صمیمی شهابه! _دیگه چی فهمیدی؟ رضا مثل یک معلم سخت‌گیر فقط سوال می‌پرسید و چیزی دیگه‌ایی نمی‌گفت. _همون آقا که عکس می‌گرفت مرتب با تلفن صحبت می‌کرد. ابمیو‌ها رو هم اون داد به دکتر. رضا تیز نگاهم کرد و پرسید: _با چه عقلی آبمیوه رو خوردی‌. اگر....ث _ نه، من نذاشتم بخورن. به بهانه‌ی نور کم و ندیدن ستاره خانم شربت رو ریختم روی لباسشون. رضا نفس حبس شده‌اش رو رها کرد و دستی به صورتش کشید. _واقعا ممنون. اگه شما نبودی معلوم نبود چه بلایی می‌خواستن سرش در بیارن. _چه‌حرفیه! ستاره خانم هم مثل خواهر خودم. بالاخره رضا پرچم صلح به سروش نشون داد و اولین لبخند رو به صورت درب و داغون سروش زد. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت452🍁 حق به جانب بهش نگاه کردم و جوابش رو دادم. _ اولا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 همه چی بهم ریخته بود و از طرفی برعکس تصوراتم رضا هیچ‌‌ کمکی بهم نکرد و چیزی نگفت. ناامید به طرف خونه راه افتادم و با کمترین سرعت توی خیابون رانندگی می‌کردم. دیگه باورم شده بود که رضا هم مثل من بی‌خبره چون محال بود حال و روز من رو ببینه و چیزی نگه. بی‌حوصله و با بدنی که حس می‌کردم وزنه بهش وصله مشغول آماده کردن ناهار شدم تا بچه‌ها به مراد دلشون نرسند و باز هوس فست‌فود نکنند. بی‌خیال پوست‌گرفتن خیار شدم و مشغول حلقه‌ کردنش شدم. _با امروز میشه سه روز که زنگ نزده. به تو زنگ نزده. بدون نگاه‌کردن به مادری که حق داشت نگران بچه‌اش بشه گفتم: _نه، ولی سری آخر گفت شاید دیرتر تماس بگیره. گفت چند روزی رو مجبور بشه بره یکی دیگه از شهرهای کانادا. با گرمای دستی که روی شونه‌ام نشست سرم رو بلند کردم. چشم‌های پر آبم طغیان کردن و قطرات اشک پشت سرهم رو صورتم روون شد. _می‌دونم تو از من دلتنگ تری. از علاقه‌تون خبر دارم. ولی من جز دلتنگی درد دیگه‌ای دارم. نگرانم، دلم گواه بد میده. تو داری چیزی رو از ما پنهون می‌کنی. چند وقته حالت خوب نیست. چی شده، به ما هم بگو! _منم مثل شما هم دلتنگم هم نگران. ولی دلتنگی داره بیشتر اذیتم می‌کنه. _بس که لوست کرد این پسر من. با صدای آقاجون صورتم‌ رو با پشت دست پاک کردم و لبخند تلخی زدم. کنارم نشست و نگاهی به صورت هر دومون کرد. _حوصله‌ی شوخی‌هات رو ندارم یونس. _خُب برو به نوهات یه سر بزن. بذار من یکم عروسم‌ رو اذیت کنم. خندیدم و بساط سالاد رو جمع کردم. دو تا چایی ریختم و ظرف خرما رو کنارش گذاشتم. چند لحظه‌ایی ساکت بودیم و‌ هر دو فکرمون رو به‌ جای دیگه‌ایی گره زده بودیم. _ستاره‌جان! بابا چند وقته خیلی ناراحتی، می‌دونم سفر شهاب طولانی شده و داره اذیتت می‌کنه ولی بچه‌ها که گناهی ندارن. چند وقته به‌ کل به حال خودش گذاشتیشون. دفتر دیکته‌ی طاها رو دیدی؟ سه بار نمره‌ی کم گرفته. ترنم هم از اون بدتر، یه جمع دو رقمی رو نمی‌تونه حساب کنه. نه اینکه بلد نباشن ذهنشون درگیره، تمرکز ندارن. من و تو فکر می‌کنیم نمی‌فهمن ولی زرنگ‌تر از این حرف‌هان. می‌بینن تو دل و دماغ نداری حالشون گرفته میشه. _باور کنید خیلی دلم می‌خواد از این بیرون بیام ولی دست خودم نیست. همش کسلم، بی‌حوصله‌ام، دلم می‌خواد تنها باشم. -می‌خوبی بریم دکتر‌؟ شاید مریض شدی! شونه بالا دادم و چاییم رو خوردم. _من حواسم به بچه‌ها هست به شرط اینکه تو هم حواست به خودت باشه.‌ شهاب خیلی سفارشت رو کرده. پس فردا بیاد تو رو صحیح سالم می‌خواد. لب‌هام از محبت و نگرانی که داشت کش اومد. کاش بدونه مسبب این حالم خودِ شهابِ و اول خودش باید توبیخ بشه. به اصرار آقاجون‌ تمام روز رو پایین و با بچه‌ها مشغول شدم. شب شده بود و به قصه‌ی که طاها ‌می‌خوند گوش می‌کردم و‌ نفهمیدم چطوری همونجا خوابم برد. نیمه شب بود که با صدای موبایلم از خواب پریدم. با دیدن شماره‌ایی که شهاب بهم زنگ می‌زد خواب از سرم پرید و فوری به اتاقم پناه بردم. سرد و دلخور تماس رو وصل کردم. _سلام. _سلام عزیزم. خوبی؟ محکم و قاطع گفتم: -نه. چرا باید توی این وضعیت خوب باشم! -منم حال خوبی ندارم. چند شبه موقع خواب تصور می‌کنم کنار تو پشت خونه روی تاب نشستم. از حس مشترکی که بینمون بود بغضم گرفت. -پس چرا این دوری و فراق رو تموم نمی‌کنی؟ _ستاره من مجبورم بمونم تا یه سری کارها جلو بیفته. باور کن حالم از تو بدتره. اشکم با بغض همراه شد و خودش رو رها کرد. _دلم تنگ شده. شهاب بدون تو همه چی بهم ریخته. انگار با رفتنت خاک مرده پاشیدی به این خونه. شهاب من زن قوی بودم ولی نمی‌دونم الان چه مرگم شده. -میام و جبران می‌کنم. جبران تمام خوبی‌هات رو. مخصوصا این آخری و گذاشتن قاب عکستون. به خودم جرات دادم و پرسیدم: -چرا راستش رو نمیگی که کجایی و داری چه کار می‌کنی؟ لحن صداش تغییر کرد و آروم گفت: -کجا باید باشم؟ دنبال‌کارهام.‌ -دروغ میگی. اگر نه جون من رو قسم بخور. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت453🍁 همه چی بهم ریخته بود و از طرفی برعکس تصوراتم رضا هی
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 سکوت کرد و نفسش رو بیرون داد. -خیلی وقته که بهت نگفتم دوستت دارم. مواظب خودت و بچه‌ها هم‌ باش. خداحافظ. قطع کرد. بدون اینکه جوابی به من بده! گوشی رو به‌ خودم چسبوندم و بی‌صدا اشک ریختم. تازگی با هرباری که زنگ می‌زد بی‌طاقت‌تر می‌شدم و بیشتر دلم بودنش رو می‌خواست. به طرف کمد لباسش رفتم و پیراهنی که روز آخر تنش بود رو چنگ زدم. به عادت هر شبم توی بغلم فشردمش و گریه کردم. _آخه تو کجایی؟ کجایی ببینی دلبرت از دوری تو چه بلایی سرش اومده؟ چرا نمیای تا دوباره جون بگیرم؟ عطر لباس رو عمیق بو کشیدم. ضربان قلبم بیشتر شده بود. لباس رو بیشتر به خودم چسبوندم. قصد حل شدنش با خودم رو داشتم. دلم می‌خواست حس کنم شهاب من رو توی بغلش گرفته. لباس تنم رو در آوردم و لباس شهاب رو پوشیدم. دست‌هام رو روی بازوهام قفل کردم. طوری که انگار شهاب رو بغل کردم.‌ همونطوری دراز کشیدم و با آرامشی که از کارم بهم دست داده بود خوابیدم. صبح به‌ عادت این روزها بیشتر از قبل خوابیدم. نمی‌دونم به‌خاطر ذهن شلوغمه یا دیر خوابیدن شب‌ها که بیشتر از قبل می‌خوابم. خمیازه‌ایی کشیدم و از جام بلند شدم. امروز یکشنبه بود و قرار بود درباره‌ی وضعیت پژمان جلسه تشکیل بشه. اما با این سرگیجه و کسلی نمی تونستم. اول تلفنی به دکتر پویا خبر دادم که نمی تونم برم و تماس رو قطع کردم. دوست داشتم از دکتر رضایی هم بگم ولی حس می کردم انرژیم با صحبت کردن تموم میشه. گوشی رو کنار نگذاشته بودم که صفحه روشن شد و اسم رضا ظاهر شد. جواب ندادم. هم به خاطر انرژی که نداشتم و هم به خاطر حرف هاش که یا سرزنش بود یا سوال داشت. پله‌ها رو به سختی پایین رفتم و از سکوت خونه دلم گرفت. چند وقته حتی درست حسابی بچه ها رو ندیدم. حتی شب‌ها پایین می‌خوابند تا صبح خواب نموند. هر چقدر به خاطر حضور پدرو مادرشوهرم شکر کنم کمه. با اینکه هر دو نگران شهاب‌اند ولی جلوی من به روم نمیارند. زیر کتری رو روشن کردم و دنبال قوطی چایی بودم که با صدای زنگ خونه هول شدم و سرم با گوشه‌ی کابینت بالا برخورد کرد. با صدای در کابینت رو با حرص بستم و زمزمه کردم: -کی این رو باز کردم! کمی بالای پیشونیم رو ماساژ دادم و به طرف آیفون رفتم. رضا! اونم این موقع از صبح! در رو بدون صحبتی باز کردم و از پالتو و شالی که موقع بیرون رفتن استفاده می‌کردم پوشیدم. نای رفتن به بالا رو نداشتم. -چی شده دختر من افتخار داده همنشین ما بشه! برگشتم و لبخندی به لحن شوخ آقاجون زدم. -درسته حوصله ندارم ولی دلتنگ می‌شم. لبخند روی لبش به نگرانی تبدیل شد ‌جلو اومد. -سرت چی شده؟ شالم رو عقب داد و گفت: -به کجا خورده؟ به نظرم باید بخیه کنی. با ضربه‌ایی که در خورد و بعد صدای رضا جوابی ندادم و بفرماییدی گفتم. رضا با دیدنم و اصرار آقا جون راهی بیمارستانم کردند برای بخیه. دکتر هم نظر رضا رو تایید کرد و سرم سه تا بخیه خورد. خوبه کابینت فلزی نبود وگرنه حتما باید می.رفتم اتاق عمل. دستم رو به سرم کشیدم و قسمتی که می‌سوخت رو لمس کردم. کمی می‌سوخت و احتمالا به خاطر جای سوزن بود. _حالت خوبه؟ به مردی که خالصانه بهم محبت می‌کرد نگاه کردم و سرم رو تکون دادم. -به آقا یونس گفتم که می‌برمت خونه‌ی عمه تا استراحت کنی. -چرا؟ من که حالم خوبه. _می‌دونم، همین الان هم مرخصی. می‌خواستم یه جایی ببرمت، نباید کسی می‌فهمید. _کجا؟ به سمت در رفت و بلند گفت: _خودت می‌فهمی. مشکوک رفتنش رو نگاه کردم و نفسم رو بیرون دادم. از تخت پایین اومدم ولی سرگیجه امان نمی‌داد. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت454🍁 سکوت کرد و نفسش رو بیرون داد. -خیلی وقته که بهت
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 به اجبار دوباره دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. حتی با چشم بسته سرگیجه داشتم. رضا با ویلچر برگشت و تازه یادم اومد که حتما دکتر گفته فشارم پایینه. خودم رو قوی نشون دادم و روی ویلچر نشستم ولی خدا می‌دونه که چقدر بغض داشتم. از اینکه رضا توی این شرایط کنارم بود ناراحت بودم.‌ دوست داشتم الان شهاب اینجا بود تا بتونم خودم رو براش لوس کنم و اونم قربون صدقه‌ام بره. یه جورایی دلم از نبودنش گرفت. _به زحمت افتادی، کاش زنگ می‌زدی سهیل بیاد. _چه فرقی داره؟ منم مثل سهیل. چیزی نگفتم و بیشتر توی خودم جمع شدم. نه از سرمای توی حیاط از بغضی که‌ بی‌منطق روی گلوم نشسته بود و هر آن امکان طغیان داشت. توی ماشین نشستم و رفتن رضا رو برای تحویل صندلی نگاه‌ کردم. قبل از اینکه سوار بشه چند قدمی رو برگشت و بعد با موبایلش مشغول صحبت شد. شیشه‌ی ماشین رو پایین دادم و تا جایی که می‌تونستم گوش‌هام رو تیز کردم. _منو ببخشید حاج‌آقا یکم عجله دارم... جوابش چی شد... خوبه... یعنی انجام دادنش خوبه! خیلی ممنون حاج‌آقا بازم ببخشید بد موقع مزاحم شدم. یاعلی، خداحافظ. نگاهی به آسمون کرد و بعد به سمت ماشین اومد. شیشه رو آهسته بالا دادم و ساکت موندم هرچند دوست داشتم بدونم چرا استخاره گرفته! با حالتی که معلوم نبود چیه سوار شد و ماشین رو به حرکت درآورد. _الان میریم اونجایی که گفتی؟ سرش رو تکون داد و پلک آرمی زد. ماشین رو به طرف خارج از شهر حرکت می‌داد و باعث می‌شد دوباره ازش سوال کنم. _دوره؟ باز هم سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. -برای همین استخاره گرفتی؟ تیز نگاهم کرد و دوباره سرش رو تکون داد. عصبی از رفتارش به بیرون خیره شدم و رفت و آمد مردم. تقریبا از شهر دور شده بودیم و تنها مغازه‌ایی که بود کله‌پزی بود و رستوران. عجیبه ساعت نه صبحه و هنوز کله داشتند؟ یاد دوران بچگی و خاطرات شیرین خانواده افتادم. وقتی که ماهی یه بار شب پنج‌شنبه رو خونه‌ی پدرجون می‌موندیم تا صبح زود کله‌پاچه بخوریم. وای که چقدر من از بوش بدم می‌اومد و خانم جون اصرار می‌کرد غذا رو توی حیاط بار بذاره. -چرا اینجا اینقدر کله‌پزی داره؟ -چون جاده‌اس و راننده‌های ماشین سنگین اینجا بیشتر رفت و آمد می‌کنند. واسه همین تا این موقع بازند. البته هوا هم سرده مردم بیشتر صبحانه‌ی گرم دوست دارند. _یادته من رو موقع خوردن کله‌وپاچه اذیت می‌کردین که اینجا زبونشه، دماغشه، بناگوششه؟ لبخند کوتاه ولی عمیقی زد و سرش رو تکون داد. -یادش بخیر. دلم هوس کله‌های خانم جون رو کرد. برای لحظه‌ای برگشتم به زمانی که تبدیل به خاطره شده بود و مدتی بود که دست نخورده مونده بود. با ایستادن ماشین نگاهم رو به رضا دادم. همزمان با رها کردن کمربند گفت: - بریم یه چیزی بخوریم دارم می‌میرم از گشنگی. مثلا اومدم خونه‌ی تو صبحونه بخورم. دنبالش راه افتادم و به سمت کله‌پزی رفت. ناخواسته گشنه‌ام شد. _حالا چرا کله پاچه؟ _مگه هوس نکردی؟ _هوس کله‌هایی که خانم جون می‌پخت! _دیگه نمی‌تونم اون بنده خدا رو زنده کنم 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت455🍁 به اجبار دوباره دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. حتی ب
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 خندیدم و با هم وارد مغازه شدیم. سر یه‌ میز نشستم تا رضا سفارش رو بده. _پاشو اونجا بشینیم. به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم: _اونجا نزدیک دستشوییه. _اینجا هم خوب نیست. _چه فرقی می‌کنه؟ _کله‌پزی که جای زن نیست. الانم چون هوا سرده اومدیم تو وگرنه بیرون می‌نشستیم. چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و بلند شدم‌ به‌‌ سمت میزی که رضا اشاره کرد رفتم. بدون حرف غذام رو خوردم. مسخره بود زودتر از رضا کاسه‌م رو تموم کردم! چند دقیقه‌ای نگاهش کردم که متوجه شدم داره با غذا بازی می‌کنه و توی فکره. _دستت درد نکنه، خیلی خوش مزه بود. بدون تغییری توی حالتش آروم گفت: _نوش‌جان. می‌خوای یکی دیگه بگیرم؟ _نه سیر شدم. خودت چرا نمی‌خوری مگه گشنه نبودی؟ قاشق رو توی ظرفش رها کرد و بلند شد. _باید زودتر بریم. _دست‌هام رو بشورم میام. سری تکون داد و رفت.‌ دستم رو شستم و چهره‌‌ی جدیدم رو توی اینه برانداز کردم. قسمتی از پانسمان بیرون از شالم بود با اینکه عادت داشتم موهام بیرون نباشه و شالم همیشه جلو بود ولی باز هم پانسمان معلوم بو‌د. به سمت ماشین رفتم که متوجه‌ی حضور رضا روی تخت‌های بیرون شدم. به نقطه‌ایی از طبیعت روبه‌روش خیره بود. با صدای پام دستی به صورتش کشید ‌و روش رو برگردوند. _بریم سرما می‌خوری. چشماش سرخ بود و پلکش خیس. _تو چت شده؟ چرا یه جوری شدی؟ _بریم تو ماشین بهت میگم، اینجا یخ می‌کنی. _خوبم، تو بگو. بلند شد و بدون اهمیت به حرفم رفت. پوفی کشیدم و به دنبالش راهی شدم. با نشستم برگشت و نگاه عمیقی بهم انداخت. _به نظرت من آدم حسودی‌ام؟ _نه، تو خیلی مهربونی. _پس چرا اینجوری شدم؟ چرا حس می‌کنم تمام وجودم داره آتیش می‌گیره؟ نمی‌دونستم چی بگم. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم چون از حالش خبر نداشتم. البته داشتم ولی نمی‌خواستم به این فکر کتم که رضا چشم شهاب رو دور دیده. _ روزی که از شهاب خواستم بیاد جلو من از تو بریدم. همون روز با خودم عهد کردم مثل یک دخترعمه دوست داشته باشم. بعد از ازدواجت دیدم نمیشه. حالم هنوزم بده. به پیشنهاد پدرجون رفتم روان‌پزشک. یه‌ مقدار قرص و دارو داد و گفت دچار یه بیماری شدی به اسم وابستگی؛ وابستگی به تو. لبخند تلخی زد و ادامه داد: _چون از بچگی همیشه مسئولیت تو با من بوده بیش از حد بهت وابسته شدم. جوری که حتی الانم نمی‌تونم تنهات بذارم. فکر می‌کنم همیشه باید مواظبت باشم. مثل یک پدر، یک مادر. همیشه از خطر دور نگهت دارم. فکر می‌کنم تو هنوز همون دختر کوچولوی مظلومی که با یه نگاه می‌زنی زیر گریه. همون دختر دوست‌داشتتی که به خاطر مهربونیش همه ازش سواستفاده می‌کنن. به حالت عادی خودش برگشت و دستش رو روی فرمون گذاشت. -دکتر میگه تو باید قبول کنی اون بزرگ شده و می‌تونه از پس مشکلاتش بر بیاد. ولی من میگم تو هر روز به مراقبت بیشتری نیاز داری. مثل الان؛ الان که داری دوباره مادر میشی و اصلا حواست نیست. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت456🍁 خندیدم و با هم وارد مغازه شدیم. سر یه‌ میز نشستم ت
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 خودم رو جلو کشیدم و بهش نگاه کردم. کاملا جدی بود. _چی؟ _ستاره تو یه زنی! قبلا مادر شدی! چطوری نفهمیدی نزدیک دو ماه بارداری؟ لب تر کردم و با بهت شروع کردم به حساب کردن دوره‌ی سیکلم. انقدر این‌ مدت سرم شلوغ بود و درگیر نبودن شهاب بودم به‌ کل فراموش کردم. یکی دو بارم که یادم اومد با خودم گفتم حتما به خاطر استرس و این چیزا نامنظم شده. خجالت زده آروم پرسیدم: _تو از کجا می‌دونی! _از آزمایشگاه زنگ زدند. همون روزی که از کلانتری بردمت بیمارستان. دوست داشتم بخندم ولی نمی‌تونستم. هم از واکنشم جلوی رضا هم به یاد اون روزی که قرار بود بارداری ملیکا رو شهاب به حامد بگه. روزی که شهاب نگران این بود که کی قراره بهش این خبر بده. اشکم بدون پلک زدن روی صورت یخ زدم جاری شد. _از وقتی بهم تبریک گفت دارم جون میدم. فکر اینکه تو توی این موقعیت چه رنجی رو تحمل کردی داره دیونه‌ام می‌کنه. اینکه اگه توی اون مهمونی بلایی سرت می‌اومد. به سمتم برگشت و با حرص ادامه داد: _دلم می‌خواد شهاب رو خفه‌ کنم. اون به‌ من قول داد نذاره آب تو دلت تکون بخوره، قول داد لحظه‌ایی تو رو تنها نذاره. دیگه اون حس بد رو نسبت به رضا نداشتم. شهاب گفت رضا قابل اعتماد‌تر از هر کسیه و من باور نکردم. حس غرور تمام جودم رو پر کرده بود. مگه میشه یه نفر انقدر هوات رو داشته باشه و تو ناراحت باشی. مگر من معصوم بودم و بَری از توجه. رضا درست مثل بچگی‌ حکم پناهگاه رو برام داشت. بدون فکر و یهویی گفتم: _چرا اجازه دادی شهاب بیاد جلو و باهام ازدواج کنه؟ دستی به چشم‌هاش کشید. _به خاطر خودت که دلت پیش شهاب بود. بعدم دکترم گفت اگر باهات ازدواج کنم فقط باعث عذابت میشم. به خاطر وابستگی و حساسیتی که روت دارم ناخواسته تو رو به بدترین حالت اذیت می‌کنم. خندید ‌و آروم‌تر گفت: _راست می‌گفت، من الان می‌خوام باعث و بانی حال خراب الانت رو دفن کنم. نمی‌تونم قبول کنم تو دوست داری مادر بشی به این فکر می‌کنم که اون بچه تو رو اذیت می‌کنه. سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد و‌ ساکت شد. نمی‌تونستم باور کنم رضا تا این حد پیشرفت کرده که به یه بیماری تبدیل میشه. _منو ببخش، ببخش که باعث این حالت شدم. سریع برگشت و با عجله‌ جواب داد: _نه به تو ربطی نداره. مقصر تو نیستی. دکتر گفت مشکلم ریشه توی بچگی داره. اون موقع هم هر چی بوده ناخواسته بوده ما عقلمون نمی‌رسیده. اینا رو هم فقط برای این بهت گفتم که دیگه سوالی تو ذهن ماجراجوت نباشه. برای اینکه دلیل پنهون‌کاریم رو بفهمی. _چه پنهون‌کاری؟ _اینکه من می‌دونم شهاب کجاست. دلم ریخت. انگار توی رخت‌خواب باشی و یه نفر سطل آب یخ رو بالات خالی کنه. حدسم به یقین تبدیل شد. از اول هم می‌دونستم رضا داره چیزی رو از من پنهون می‌کنه و یه چیزایی می‌دونه ولی در این حد. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم: _کجاس؟ _باید یه چیزایی رو ببینی بعد بهت میگم. استارت زد و ماشین رو روی تن یخ زده و سرد جاده به حرکت درآورد. دل توی دلم نبود، این دومین خبری بود که خوشحالم می‌کرد ولی نمی‌تونستم خوشحالی کنم. نامحسوس و طوری که جلب توجه نکنم دستم رو روی شکمم گذاشتم. چقدر تو خوش‌ پاقدمی عزیز مامان به‌ خاطر تو می‌فهمم بابا کجاست. 🍁سلام به همه‌ی اعضا🌹 عزیزان چند نفری اومدن و اعتراض کردن که چرا موضوع رو کش میدی و ربطش میدی به رضا، چرا سریع نمیری سر اصل مطلب که شهاب کجاست. دوستان من، اول اینکه خصلت نویسنده و نویسندگی اینه که شما رو به چالش بکشه و گاهی منتظرتون بذاره وگرنه دیگه داستان جذابیتی نداره. دوم: شاید از نظر شما بیهوده باشه ولی توی خط به خط این پارت‌ها نکات روانشناسی هست. من کلی تحقیق کردم که دارم ازش می‌نویسم.‌ چون هدف من چاپ کتابه می‌خوام از هر نظر مورد تایید قرار بگیره. مشکل رضا مشکلیه که شاید فرداها برای فرزندانمون به وجود بیاد. اینکه از بچگی میگیم تو عروس منی یا تو داماد منی یا حرف‌هایی که ما ناخواسته میگم ولی توی ضمیر ناخودآگاه بچه‌ها ثبت میشه. این موضوع انقدر جدی که یکی از دلیل‌های بلوغ زودرس مشخص شده و من به عنوان نویسنده وظیفه دارم به اطلاع شما برسونم. ممنون از همه و مثل همیشه ممنون از صبوریتون.🌺 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹