eitaa logo
راه بندگی
91 دنبال‌کننده
762 عکس
204 ویدیو
15 فایل
🌸 نکات قرآنی 🌷 احادیث مستند و زیبا 🌺 مطالب ناب دینی 🌹 داستانهای پندآموز 🌼 بیان احکام و مسائل شرعی مورد ابتلاء همه در کانال 🌹راه بندگی🌹 👈 نشر مطالب کانال به هر نحوی آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📗📗 🔰کتاب سه دقیقه در قیامت این کتاب روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛ اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است. 📖از دیدگاه قرآن و روایات، برزخ و قبر یک چیز است که گاهی از آن به عالم قبر و گاهی از آن به عالم برزخ یاد می شود. 🔻 برزخ در لغت : یعنی چیزی که حایل بین چیزی و چیز دیگر باشد. ▫️ازاین رو به جهانی که میان دنیا و آخرت واقع می شود برزخ اطلاق می گردد؛ چنان که در آیاتی از قران، برزخ بیانگر فاصله میان دو دریاست. 🔻برزخ در اصطلاح حکمت : به همان عالم مثال اطلاق می شود ، زیرا عالم مثال حد فاصل بین عالم عقل و عالم ماده است. 🔻و در اصطلاح شریعت : فاصله میان مرگ تا قیامت کبری را گویند. برزخ قیام و زندگی جدید و جهانی نو است؛ خواه گودالی از گودالهای دوزخ باشد، یا باغی از باغهای بهشت. ⬅️ پس برزخ معبر و دالان ورودی به قیامت و حشر اکبر است و انسان در ادامه ی مسیر زندگی دنیا وارد جهان برزخ می شود، که سراسر آگاهی و حیات است «النّاس نیام فإذا ماتوا انتبهوا» 📖قرآن کریم در آیاتی از جهان برزخ خبر داده است؛ 🔻مانند: 《… و من ورائهم برزخ إلی یوم یبعثون 》 ▫️واز پس انان برزخی است ، تا روزی که مبعوث شوند. 🔺 این آیه حکایت می کند که ، بعد از مردن تا قیامت حالتی وجود دارد که آن حالت ،حائل و فاصله میان زندگی این دنیا و قیامت است. کتاب حاضر مطالبی را در این باب ارائه می کند. که ان شاءالله به مرور خلاصه ای از کتاب را خدمت شما عزیزان ارائه می دهیم.
❧🔆✧﷽✧🔆❧ 📒 🔻 ضمن عرض سلام و ادب خدمت شما بزرگواران... 📔 کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک مدافع و جانباز حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد . ⏳اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است... ◻️ البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه ◻️و طبق گفته بسیاری از دوستانش بعد از عمل جراحی اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده. ✨در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم : 👇 👇 👇 👇 👇
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 1⃣ 🔻 🔖 پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. 🔸 در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.( در دوران مدرسه.....) سال‌های آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. 🔹 با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند،سرانجام توانستنم برای مدتی کوتاه ،حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم. ➖ راستی،من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. 🔸 اما از آن روز،تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می دادم .می دانستم که شهدا ، قبل از جهاد اصغر ،در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم . وقتی به مسجد می‌رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. 🔹 یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیاو زشتی‌ها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.گفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم.من میترسم به روز مرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم .لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید! 🔸چند روز بعد ،با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم.باسختی فراوان،کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد،قبل از پنجشنبه،کاروان ما حرکت کند. روز چهارشنبه،با خستگی زیاد به خانه آمدم.قبل از خواب،دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم. ✨ادامه دارد...
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 2⃣ 🔻ادامه 🔸البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین دعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت می دانستند. 🔹خسته بودم و سریع خوابم برد.نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. 🔸ایشان فرمود: با من چکار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی ؟*هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟! 🔹می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماسهای من بی فایده بود.با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم! 🕛 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود. می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! 🔸روز بعد صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. 🔹 در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد واز سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. راننده پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید‌. فکر کرد من حتما مرده ام 🔸 یک لحظه با خودم گفتم : پس جناب عزرائیل به سراغم ما هم آمد. آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج میشود. 🕛به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...! ✨ادامه دارد...
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 3⃣ 🔻ادامه 🔸یکباره یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم، این تعبیر خواب دیشب من است سالم می مانم.حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده؛ زائران امام رضا علیه السلام منتظرند.باید سریع بروم.از جا بلند شدم. ➖راننده پیکان گفت : شما سالمی. گفتم بله.موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم. 🔹با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم. راننده پیکان داد زد،آهای مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشین دنبال من آمد.او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند.درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. 🔸 بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگرحرفی از مرگ نزنم.هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد،اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. 🔹در آن ایام بسیار تلاش کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب از نظراست. 🔸 تلاش های من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره ای آموزشی، در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم 🔹این را هم بایداضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و همکارانم،یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. یعنی سعی میکنم، کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم،اما همه رفقا می دانند که حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن و... هستم. ➖رفقا می گفتند که هیچکس از همنشینی با من خسته نمی شوند؛ ➖در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش می رسید. 🔸مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم.خلاصه اینکه روزگار ما،مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی دچار شد و طی می شد.روزها محل کار بودم و معمولا شب ها باخانواده.برخی شب ها نیز در مسجد و یا در هیئت محل حضور داشتیم. و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. ➖ حدود هجده سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. 🔺یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. ✨ادامه دارد....
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 5⃣ 🔻 🔸احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند، دیگر هیچ مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم،چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. ▫️یکباره احساس راحتی کردم و با خودم گفتم خدایا شکر ،از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم.چقدر عمل خوبی انجام شد، با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. 🔹برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! 🔸در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم؛او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود؛نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم، می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم؛او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد،محو چهره او بودم با خودم گفتم چقدر چهره اش زیباست !چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام؟! 🔹سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند..عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود؛از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. ➖زیر چشمی به جوان زیبا رویی که کنارم بود دوباره نگاه کردم..... ➖یکباره یادم آمد حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل! 🔸با لبخندی به من گفت:برویم. ➖ با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: ➖مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.... بعد گفت خسته نباشید،شما تلاش خودتون رو کردین،اما بیمار نتونست تحمل کنه. ➖یکی دیگه‌از پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیآرین... ➖نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم،همه از حرکت ایستاده بودند! 🔹عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت ،اما من می توانستم صورتش را ببینم!حتی می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد ،من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. 🔸همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد؛برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت،خوب یاد دارم که چه ذکری می گفت؛اما عجیب تر اینکه ذهن او را می توانستم بخوانم! ➖ او با خودش میگفت: خدا کند که برادرم برگردد.. دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد ما با بچه هایش چه کنیم... ➖ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! 🔹کمی آن طرف تر داخل یکی از اتاق های بخش ،یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد! ➖من او را هم می دیدم.داخل بخش آقایان،یک جانباز بود که روی تخت خوابیده بود ،و برایم دعا می کرد، او را می شناختم؛ قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. ▫️این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما او را شفا بده، زن و بچه دارد اما من نه.. 🔸ناگهان احساس کردم باطن تمام افراد را متوجه میشوم نیت ها و اعمال آن ها را می بینم . 🔺بار دیگر جوان خوش سیما (حضرت عزراییل )به من گفت: برویم... ✨ادامه دارد...
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 6⃣ 🔻ادامه 🔸از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن درد و بیماری خوشحال بودم ،فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم نه! ▫️خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است؛ مکثی کردم و به پسرعمه ام اشاره کردم و بعد گفتم: ▫️ من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟! اما انگاراصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم. 🔸همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم! ➖این را هم بگویم زمان ،اصلا مانند اینجا نبود، و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم! 🔹آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم، پسر عمه و عمویم در کنارم حضورداشتند و شرایط خیلی عالی بود. ✨در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم. ▫️چقدر چهره آن ها زیبا و دوست داشتنی بود،دوست داشتم همیشه با آنها باشم 🔸 ما باهم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. 🔻روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. 🔹به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود؛حرارتش را از دور احساس میکردم. 🔸به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. 🔹به شخص پشت‌ میز سلام کردم با ادب جواب داد؛منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد؛ این دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. 🔺حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند.جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد! ࿇࿐᪥🔅᪥࿐࿇ 🔻 🔸 جوان پشت میز، به آن کتاب اشاره کرد وقتی تعجب من را دید،گفت: کتاب خودت هست، بخوان، امروز برای حسابرسی،همین که خودت آن را ببینی کافی است. 🔹چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا" این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت. 🔸نگاهی به اطرافیانم کردم و کتاب را باز کردم:بالای سمت چپ صفحه اول با خطی درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز 🔺از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت:سن بلوغ شماست. ➖شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید. 🔹در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. 🔸قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود: از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...پرسیدم: اینها چیست؟ ➖ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است. 🔹 قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم. 🔸یاد حدیثی افتادم که پیامبرﷺ فرمودند: "نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد". 🔹من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم؛کمتر روزی پیش می‌آمد که نماز صبحم قضا شود؛اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا می‌شد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم؛ این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. 🔸 وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند: " اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است‌.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود..." 🔹خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که" فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی"! 🔺هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند. ✨ادامه دارد...
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ - دلیل غیبت معشوق جرم و غفلت ماست.mp3
4.61M
با (عج) 🍃دلیل غیبت معشوق جرم و غفلت ماست 🍃وگرنه یار به چشمان اهل دل پیداست 🎤حاج 👌بسیار دلنشین 💔 🌷 @Rahebandgi ┈•✾🍀🌺🍀✾•┈
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ - بیا که باغ پر از عطر دلربایی توست.mp3
8.07M
با (عج) 🍃بیا که باغ پر از عطر دلربایی توست 🍃شکوفه چشم به راه گره گشایی توست 🎤حاج 👌بسیار دلنشین 💔 🌷 @Rahebandgi ┈•✾🍀🌺🍀✾•┈
مداحی آنلاین - ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست - حاج حسن خلج.mp3
6.37M
با (عج) 🍃ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست 🍃منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست 🎤حاج 💔 🌷 @Rahebandgi ┈•✾🍀🌺🍀✾•┈
گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم نه که امروز بود دیده من بر راهش از همان روز ازل منتظر منتظرم 💔 🌷 @Rahebandgi ┈•✾🍀🌺🍀✾•┈
مداحی آنلاین - خبری میرسد از راه خبر نزدیک است - محمدرضا طاهری.mp3
7.33M
با (عج) 🍃خبری میرسد از راه خبر نزدیک است 🍃آب و آینه بیارید سحر نزدیک است 🎤 💔 🌷 @Rahebandgi ┈•✾🍀🌺🍀✾•┈
16.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| أَشْكُو إِلَيْكَ غُرْبَتِي وَ بُعْدَ دٰارِي... @Rahebandgi ┈•✾🍀🌺🍀✾•┈
35.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویژه (عج) 🍃مى‌شود فرصت ديدار مهيّا حتماً 🍃غم به دل راه مده مى‌رسد آقا حتما 🎙 👌 🌙 🌹
🌺اللهم اهل الکبریاء والعظمه🌺 گفتم شبی کنار تو افطار میکنم آقا نیامدی رمضان هم تمام شد ... 🌷 🌙 حلول و مبارک باد ♨️ @Maddahionlin 👈