شما مهمان امام رضا ع هستید💚
ماجراجویی برای کشف حقیقت!
ویژه دهه هشتادیها و کاملا رایگان😎
در دوره «بینهایتشو» ✨
•تو این دوره جواب سوالهای پرچالشمون رو پیدا میکنیم😎
از جمله اینکه:
•اگه خدا مهربونه چرا جهنم رو خلق کرده؟
•اگه خدا عادله پس چرا یه نفر نابیناست، یه نفر نه؟
•چطور میتونیم عاشق خدا بشیم؟ اصلا چنین چیزی ممکنه؟!
و...
شما میتونید با ارسال عدد ۵ به ۱۰۰۰۸۸۸ لینک ثبتنام این دوره رو دریافت کنید و یا تو اینترنت کلمه بینهایتشو رو جستجو کنید.
✓ راستی دوره جوایز ویژهای مثل سفر مشهد مقدس، گوشی، لپتاپ، ساعت مچی و... هم داره😍❤️
ما مسافر سفر بینهایتیم♾
موسسه جوانان آستان قدس رضوی💚
@binahayat_ir
http://Bn.javanan.org
Ronesha | رُنِشا
شما مهمان امام رضا ع هستید💚 ماجراجویی برای کشف حقیقت! ویژه دهه هشتادیها و کاملا رایگان😎 در دوره «ب
دهه هشتادیایی که دنبال یه دورهی خفن اعتقادی بودن که ساده و جذاب و معتبر باشه، کجای مجلس نشستن؟🕶
این دوره نوش روحتون!💛
مرد بازرگانی ایشون رو در پنج سالگی خریداری کرده بود. وقتی هفت سال داشتن، امام صادق (سلام الله علیه) به خاطر هوش و استعداد ذاتی ایشون، به شاگردی پذیرفتنشون و به مدت ده سال تعلیمشون دادن.🪴
همین باعث شد که این شخص، توی مجلس بزرگِ هارون الرشید، شمشیر برهان و استدلالش رو بدون هیچ ترسی به سمت دانشمندان بزرگ اهل سنت بگیره و تا جایی پیش بره که لرزه بر تن هارون الرشید بیفته و عرق از سر و روی دانشمندان بزرگ اهل سنت جاری بشه!
حاصل این مناظره، شیعه شدن چهارصد نفر از اهل سنت بود.
ایشون یک زن بود، زنی که نه تنها جنسیت، بلکه کنیز بودن هم نتونست باعث سکوت و سکونشون بشه!💗
- اسمشون نورا بود و «حُسنیه» لقبی بود که امام صادق (سلام الله علیه) بهشون دادن.✨
📚 منابع
#زنان_نامدار🌱
🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
دلداری دادن پدرانه فقط اون حکمتی که امیرالمؤمنین دست روی سرمون میذارن و میفرمان:
«اگر به آنچه میخواستی نرسیدی، از آنچه که هستی ناراحت نباش.🌻»
تفسیر: اگه به مقصدت نرسیدى، دلت نگیره. چون اگه مقصودت مادیه، دنیاى مادى موندگار نیست و به زودی سوت پایانش زده میشه... و اگه مقصودت معنویه، خدا خودش میبینه و تلاشت رو جبران میکنه :)
🎇 نهجالبلاغه - حکمت ۶۹ #پای_درس_امیرالمؤمنین 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
ما به قربانــگاهها دیدیم اســمــاعیــل را
غرق خواهد کرد خونش، نام اسرائیل را
✍🏻علی داوودیتـسـلـیـت!🖤 #شهید_اسماعیل_هنیه
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم، بنا بر ضرورتهای پروازی و موقعیتهای ویژهی جنگی، تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود؛ ولی خود جناب بابایی با وجود اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام میدادند، از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمیکردند و همان غذای معمولی را میخوردند.
در پاسخ به اعتراض ما که گفته بودیم: «چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمیکنید؟»، گفتند: «یک فرمانده باید حتماً از غذایی که همگان استفاده میکنند، بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرماندهام فرق دارد.»
✍🏻 راوی: سرهنگ خلیل صرّاف
📚 کتابِ «پرواز تا بینهایت»، خاطراتی از شهید عباس بابایی
#یه_حبه_قند
🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
Ronesha | رُنِشا
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم، بنا بر ضرورتهای پروازی و موقعیتهای ویژهی جنگی، تیمسار بابایی دستور
امروز، سالروز شهادت این شهید بزرگه.🕊
بیاید هدیه به روحشون صلوات بفرستیم؛ به این نیت که انشاءالله دستمونو بگیرن!🌱
هشتگ نه به تک خوری! :)
اگه خواستین اسمتونو بدین که انشاءالله در صورت قبولی زیارت، نائب الزیارهتون باشم...🌱
📬 https://daigo.ir/secret/26550851
#طریقالیکربلا
Ronesha | رُنِشا
هشتگ نه به تک خوری! :) اگه خواستین اسمتونو بدین که انشاءالله در صورت قبولی زیارت، نائب الزیارهتون
سفر ما تموم...
حالا مثل همیشه، میخوام از نگاه کوچولوی خودم، روایت کنم... تا بمونه، تا مرور شه، تا شمایی که این پیامو میبینی یا اسمتو فرستادی و انشاءالله برات زیارت تک تک حرمین ثبت شد، زیارت مجازیشم بهت برسه🩵
طولانیه، کم کم مینویسم و میذارم، تا با هم اون حال و هوا رو نفس بکشیم... آمادهای همسفر؟
نمیدونم از کجا شروع کنم، ولی انگار یهو از عالمِ سردِ مادی، تو اوج تاریکی و مشغولیتت به کارای ریز و درشتت، یهو دستتو میگیرن و یه نامهی دعوت کوتاه بهت میدن، نامهی کوتاهی که داره تو رو به ملاقات و دیدن و شاید چشیدن نقطهای خاص روی این کرهی خاکی دعوت میکنه... نقطهای که با همه جا فرق داره، نقطهای که مرکز دلدادگی خیلیاست، جایی که خیلیا از اون نقطه قلبشون از این سطحی بودن و سرد بودن خارج میشه و #محبت پیدا میکنه... قلبش نرم میشه، رشد میکنه و گرد و غبارایی که جلوی چشم و قلبشو گرفته بود کنار میره، کمرنگ میشه...
نقطهای که تو این عالم مادی و سطحی و سرد، به غنیمت به دست میاد...
انگار همه جا سرده، ولی اونجا گرمه، همه جا تاریکه، ولی اونجا نوره، همه جا قلبتو مشغول به هر کاری جز کار اصلیش میکنه و روز به روز قلبت سختتر و سفتتر میشه، ولی اونجا قلبت، روحت، زندگی میکنه، نفس میکشه، دوباره شروع به تپیدن میکنه، نفسات عمیقتر و با انگیزهتر میشه، چشمات قشنگیا رو میبینه، انگار تو هم داری شبیه اونایی که خیلی این حسارو تجربه کردن، به اندازهی باریکهای حس میکنی... و همین برات غنیمته... عین همون ضرب المثلی که میگفت لنگ کفش کهنه هم در بیابون غنیمته... خودت میدونی این حسا برای اونایی که حساشون عمیقتره، خیلی ابتداییه، ولی میگی همینم خوبه، همینم برای منی که کلاً هیچی حالیم نیست، عالیه... اصلا دستشون درد نکنه به منی که درکی از این نقطه و عالم باطنیش ندارم، اجازه دادن خیلی موقت اینجارو سر سوزنی و کمتر درک کنم تا بفهمم تو این دنیا چیکارهام، بفهمم چه افقی جلومه و به کجاها میتونم برسم و الان تو چه وضعیتیم!
انگار من همون گدایِ آوارهام که هیچ کس و کاری نداره، و اینجا یهو یه نفر دستشو میگیره و میبره تو یه خونهی مجلل با یه خونوادهی خیلی با محبت و ثروتنمند، با کلی غذاهای خوب و خوشمزه و اون محبتو به منم میدن و باهاشون روی یه سفره میشینم، هر چند برای یه شب و موقت، ولی کل زندگیِ من آواره یه طرف، اون یه شب یه طرف، مگه نه؟
آره، انگار وضعیت ما آدما اینه...
وقتی به اون نقطه میرسیم... اون نقطه و عالمی که داره، با عالمِ ما فرق داره، خیلی فرق داره، خیلی... انگار اونجا انقدر دلت به حال خودت و وضعیتت میسوزه، فقط دوس داری گریه کنی، ضجه بزنی، انگار تازه بیدار شدی که کجا میتونستی باشی و کجایی... عین یه پتک خورد تو سرت و به خودت اومدی....
اون نقطه همینه... سطحیترین درک ازش همینه، آخه سطح همینه، خوشبحال سطح بالاییا، اون نقطه رو درک میکنن، باطنشو میبینن، میفهمن، ازش فاصله هم بگیرن، عوض نمیشن و همونجورن...
نمیدونم، ولی خوشبحالشون.... خیلی خوشبحالشون...
اما... وقتی تو اون نقطه ریز بشی، چندتا نقطهی دیگه هم تو دلش میبینی که همهشون بهم وصلن...
و هر نقطه با کیفیتهای مختلفه...
یه نقطه، اینجاست...
اینجا که وقتی از فاصلهی دور، جرأت بلند کردن سرتو نداری، چشمت به زمینه، داری مرور میکنی کجای عالم قدم گذاشتی و به ملاقات چه کسایی میری، ابهت و جلال اون مکان و اشخاص تو رو میگیره و قلبت تندتر میزنه، هیجانت بالا رفته، دل تو دلت نیست... میدونی لایق ملاقات نیستی اما منت به سرت گذاشتن، برای همین سرتو کمکم بالا میاری که ببینیشون.
از راه دور مدام اینور اونور میشی که گنبدای خوشگل نورانی دو جانشینِ خدا روی زمینو ببینی.
امام کاظم عزیز و امام جواد پسر غریبِ امام رضا (سلام الله علیهم)
قدمات سنگین میشه، اختیارت دست خودت نیست، داری تو ذهنت مرور میکنی که: «برم چی بگم؟ چجور بگم؟ چیکار کنم؟»
و الله اکبر از لحظهی دیدار.. میخوای اون لحظاتو ثبت کنی تا وقتی دیدیشون، حست برات مرور بشه، که میگن: ممنوع! گوشیتو بده، خودت برو داخل..
دلت هری میریزه، مضطربتر میشی، آخه چطور اونجا رو با چشمات ثبت و ضبط کنی؟ چجور اونجا رو با جزئیات یادت بمونه؟ تو اون مدت کم یکی دو ساعته..