eitaa logo
Ronesha | رُنِشا
1.8هزار دنبال‌کننده
671 عکس
62 ویدیو
17 فایل
"یادَلیلَ‌الْمُتَحَیِّرینَ" 💡رُنِشا: روشنگری نسبت‌‌ به شبهاتِ وارده‌ به اسلام - اینجا دیگه خبری از جوابای سخت برای سوالای دینی تو ذهنت نیست! 🕶 - ناشناس: https://daigo.ir/secret/26550851 - نشر مطالب با ذکر آیدی کانال مجازه‌
مشاهده در ایتا
دانلود
طبق رسم همیشگی رفاقت مجازیمون، زینب و نازنینِ رنشا، تو حریم امن حضرت رضا (سلام‌الله علیه) به یادمون بودن و نور حریم ایشونو از کیلومتر‌ها اونورتر راهی دلامون کردن، آره، حتی راهی دل تویی که این پیامو می‌خونی :)🌱 پس؟ زیارتت قبول باشه رنشایی جانم💛
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم، بنا بر ضرورت‌های پروازی و موقعیت‌های ویژه‌ی جنگی، تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود؛ ولی خود جناب بابایی با وجود این‌که بیشترین پروازهای جنگی را انجام می‌دادند، از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی‌کردند و همان غذای معمولی را می‌خوردند. در پاسخ به اعتراض ما که گفته بودیم: «چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی‌کنید؟»، گفتند: «یک فرمانده باید حتماً از غذایی که همگان استفاده می‌کنند، بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده‌ام فرق دارد.» ✍🏻 راوی: سرهنگ خلیل صرّاف 📚 کتابِ «پرواز تا بی‌نهایت»، خاطراتی از شهید عباس بابایی 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
Ronesha | رُنِشا
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم، بنا بر ضرورت‌های پروازی و موقعیت‌های ویژه‌ی جنگی، تیمسار بابایی دستور
امروز، سالروز شهادت این شهید بزرگه.🕊 بیاید هدیه به روحشون صلوات بفرستیم؛ به این نیت که ان‌شاءالله دستمونو بگیرن!🌱
هشتگ نه به تک خوری! :) اگه خواستین اسمتونو بدین که ان‌شاءالله در صورت قبولی زیارت، نائب الزیاره‌تون باشم...🌱 📬 https://daigo.ir/secret/26550851
Ronesha | رُنِشا
هشتگ نه به تک خوری! :) اگه خواستین اسمتونو بدین که ان‌شاءالله در صورت قبولی زیارت، نائب الزیاره‌تون
سفر ما تموم... حالا مثل همیشه، می‌خوام از نگاه کوچولوی خودم، روایت کنم... تا بمونه، تا مرور شه، تا شمایی که این پیامو می‌بینی یا اسمتو فرستادی و ان‌شاءالله برات زیارت تک تک حرمین ثبت شد، زیارت مجازیشم بهت برسه🩵 طولانیه، کم کم می‌نویسم و می‌ذارم، تا با هم اون حال و هوا رو نفس بکشیم... آماده‌ای همسفر؟
نمی‌دونم از کجا شروع کنم، ولی انگار یهو از عالمِ سردِ مادی، تو اوج تاریکی و مشغولیتت به کارای ریز و درشتت، یهو دستتو می‌گیرن و یه نامه‌ی دعوت کوتاه بهت می‌دن، نامه‌ی کوتاهی که داره تو رو به ملاقات و دیدن و شاید چشیدن نقطه‌ای خاص روی این کره‌ی خاکی دعوت می‌کنه... نقطه‌ای که با همه جا فرق داره، نقطه‌ای که مرکز دلدادگی خیلیاست، جایی که خیلیا از اون نقطه قلبشون از این سطحی بودن و سرد بودن خارج می‌شه و پیدا می‌کنه... قلبش نرم می‌شه، رشد می‌کنه و گرد و غبارایی که جلوی چشم و قلبشو گرفته بود کنار می‌ره، کم‌رنگ می‌شه... نقطه‌ای که تو این عالم مادی و سطحی و سرد، به غنیمت به دست میاد... انگار همه جا سرده، ولی اونجا گرمه، همه جا تاریکه، ولی اونجا نوره، همه جا قلبتو مشغول به هر کاری جز کار اصلیش می‌کنه و روز به روز قلبت سخت‌تر و سفت‌تر می‌شه، ولی اونجا قلبت، روحت، زندگی می‌کنه، نفس می‌کشه، دوباره شروع به تپیدن می‌کنه، نفسات عمیق‌تر و با انگیزه‌تر می‌شه، چشمات قشنگیا رو می‌بینه، انگار تو هم داری شبیه اونایی که خیلی این حسارو تجربه کردن، به اندازه‌‌ی باریکه‌‌ای حس می‌کنی... و همین برات غنیمته... عین همون ضرب المثلی که می‌گفت لنگ کفش کهنه هم در بیابون غنیمته... خودت می‌دونی این حسا برای اونایی که حساشون عمیق‌تره، خیلی ابتداییه، ولی می‌گی همینم خوبه، همینم برای منی که کلاً هیچی حالیم نیست، عالیه... اصلا دستشون درد نکنه به منی که درکی از این نقطه و عالم باطنیش ندارم، اجازه دادن خیلی موقت اینجارو سر سوزنی و کم‌تر درک کنم تا بفهمم تو این دنیا چیکاره‌ام، بفهمم چه افقی جلومه و به کجا‌ها می‌تونم برسم و الان تو چه وضعیتیم! انگار من همون گدایِ آواره‌ام که هیچ کس و کاری نداره، و اینجا یهو یه نفر دستشو می‌گیره و می‌بره تو یه خونه‌ی مجلل با یه خونواده‌ی خیلی با محبت و ثروتنمند، با کلی غذا‌های خوب و خوشمزه و اون محبتو به منم می‌دن و باهاشون روی یه سفره می‌شینم، هر چند برای یه شب و موقت، ولی کل زندگیِ من آواره‌ یه طرف، اون یه شب یه طرف، مگه نه؟ آره، انگار وضعیت ما آدما اینه... وقتی به اون نقطه می‌رسیم... اون نقطه و عالمی که داره، با عالمِ ما فرق داره، خیلی فرق داره، خیلی... انگار اونجا انقدر دلت به حال خودت و وضعیتت می‌سوزه، فقط دوس داری گریه کنی، ضجه بزنی، انگار تازه بیدار شدی که کجا می‌تونستی باشی و کجایی... عین یه پتک خورد تو سرت و به خودت اومدی.... اون نقطه همینه.‌‌.. سطحی‌ترین درک ازش همینه، آخه سطح همینه، خوشبحال سطح بالاییا، اون نقطه رو درک می‌کنن، باطنشو می‌بینن، می‌فهمن، ازش فاصله هم بگیرن، عوض نمی‌شن و همونجورن... نمی‌دونم، ولی خوشبحالشون.... خیلی خوشبحالشون...
اما... وقتی تو اون نقطه ریز بشی، چندتا نقطه‌ی دیگه هم تو دلش می‌بینی که همه‌شون بهم وصلن... و هر نقطه با کیفیت‌های مختلفه... یه نقطه، اینجاست... اینجا که وقتی از فاصله‌ی دور، جرأت بلند کردن سرتو نداری، چشمت به زمینه، داری مرور می‌کنی‌ کجای عالم قدم گذاشتی و به ملاقات چه کسایی می‌ری، ابهت و جلال اون مکان و اشخاص تو رو می‌گیره و قلبت تندتر می‌زنه، هیجانت بالا رفته، دل تو دلت نیست‌... می‌دونی لایق ملاقات نیستی اما منت به سرت گذاشتن، برای همین سرتو کم‌کم بالا میاری که ببینیشون. از راه دور مدام اینور اونور می‌شی که گنبدای خوشگل نورانی دو جانشینِ خدا روی زمینو ببینی. امام کاظم عزیز و امام جواد پسر غریبِ امام رضا (سلام‌ الله علیهم) قدمات سنگین می‌شه، اختیارت دست خودت نیست، داری تو ذهنت مرور می‌کنی که: «برم چی بگم؟ چجور بگم؟ چیکار کنم؟» و الله اکبر از لحظه‌ی دیدار.. می‌خوای اون‌ لحظاتو ثبت کنی تا وقتی دیدیشون، حست برات مرور بشه، که می‌گن: ممنوع! گوشیتو بده، خودت برو داخل.. دلت هری می‌ریزه، مضطرب‌تر می‌شی، آخه چطور اونجا رو با چشمات ثبت و ضبط کنی؟ چجور اونجا رو با جزئیات یادت بمونه؟ تو اون مدت کم یکی دو ساعته..
می‌ری جلو، یه چشمت به زمینه و یه چشمت به آسمون... و می‌فهمی چقدر چشمات کم سوئه، آخه اون آسمون فرق داره ولی تو نمی‌فهمی و نمی‌بینی... زمینو نگاه می‌کنی، روی کاشی‌هایی که دارن کیف می‌کنن که اونجان قدم بر می‌داری، هنوز جرأت نگاه کردن به گنبدی که الان خیلی نزدیکته رو نداری مستقیم می‌ری داخل... قلبت دیگه از جا درمیاد، و... وقتی چشمت به اون چارگوشه‌ی قبر قشنگِ عزیزات می‌خوره، شوق وصال و غم دوری روی دلت می‌شینه... آخه از اون سر مرز کندی و اومدی ببینیشون... خیلی صبر کردی... خیلی انتظار کشیدی... ولی بالاخره دیدی... چشماتو با اشک‌ شوق و وصال می‌شوری، به پایین پاشون میوفتی، ولی انگار دست مهربونشونو روی سرت می‌کشن و می‌گن‌ بلند شو... بلند شو بچه شیعه‌ی ما... قلبتو، روحتو، زدی داغون کردی؟ عب نداره، با هم درستش می‌کنیم... فقط آروم باش... تا میای بفهمی کجایی، حرک! حرک! وقت تموم! :) باید بری! ولی چجوری؟ چجوری دلتو که بدجوری کف زمین چسبیده، بکنی و با خودت ببری؟ همسفرت می‌گه وایسا... از خدا خواسته وایمیسی، یه کنج گیر میاری و با خودت زمزمه می‌کنی: یه کنج از حرم....بهم جا دادی؟ :') می‌ری کنار در ورودی ضریح، زانو می‌زنی، دستاتو روی زمین می‌ذاری و التماس می‌کنی و می‌گی: من زور خودمو ندارم، نمی‌تونم، شما آدمم کنین...
کم کم، باید بری،‌ وقتت تموم شده، یه قدم می‌ری جلو، دو قدم بر می‌گردی، اینبار انگار جرأت پیدا کردی که زل بزنی به گنبد، خوب نگاش می‌کنی، آخه الان دلتنگیت و محبتت بیش‌تر شده، و همین محبتی که تو دلت گذاشتن، باعث شده با وجود کمبودت، جرأت محبت و دوست داشتن بیشترشونو پیدا کنی... بگی: با این که بدم، ولی دوسِتون دارم... وقتی داری می‌ری و این حجم غربت امام کاظم و امام جوادت (سلام الله علیهم) رو می‌بینی، انگار پرتاب شدی به هزار و اندی سال پیش که امامت رو زندانی می‌کردن که ملاقاتی با شیعه‌هاش نداشته باشه... الانم انگار همونه، وقت ملاقات خیلی کم، وضعیت امنیتی و سریع و سیره، هعی... نمی‌دونم، ولی کاش برسه روزی که بدون کمبود وقت، بدون سرافکندگی، با معرفت درست حسابی، بدون ترس، بتونیم امام و پیشوامونو ملاقات کنیم، اونم خصوصی... قشنگ نیس؟ :)
Ronesha | رُنِشا
بعد از اینکه دست روی قلبت گذاشتی تا از جا کنده نشه و خارج شدی، میای سمت نقطه‌های نورانی دیگه، روی این کره‌ی خاکی... سمت نماینده‌های کاردرستی که از سمت خالق این عالم انتخاب شدن... پیش امام هادی (پدر بزرگ)، امام حسن عسکری (پدر)، نرجس خاتون (مادر)، حکیمه خاتون (عمه‌ی پدری)، خاندانِ عزیزِ عزیز کرده‌ی خدا، حضرت بقیة‌ الله، صاحب العصر و الزمان.... (صلوات الله علیهم)
اینجا، برای اینکه قلبت آمادگی بیش‌تری برای ملاقات داشته باشه، کلماتی از جنس نور رو زمزمه می‌کنی، وقتی می‌رسی به دو خط آخر، قلبت مچاله می‌شه، نفست به سختی بالا میاد، بغض می‌کنی و می‌گی: این رسمشه که منِ مهمون، تو خونه‌ی صاحب خونه، برای اومدنش دعا کنم؟ :)))❤️‍🩹 آخه اللهم عجل فرج ولیك، در خونه‌ی پدری امامِ حاضرِ غایب از چشمای من؟ الله اکبر از این حجم غربت و غم هزار ساله...