#خاطرات_شهدا
🔻مادر شهید:
🔸 #روز_مادر بود. میدانستم آرمان یادش نمیرود. آمد توی خانه پیشم؛ گفت مامان چشمات رو ببند. گفتم چی کار داری⁉️ گفت حالا شما ببند.
🔹چشم هامو بستم. آروم خم شد و شروع کرد به #بوسیدن دستم. گفتم: مادر نکن! دست هاشو باز کرد و یه انگشتر عقیق سرخ💍 رو توی دستانم گذاشت و گفت: #مبارکه😍
🔸الانم اون انگشتر رو در دست دارم. بعد رفت پایین پام که #پاهام رو ببوسه
اجازه نمیدادم❌میگفت: مگه نمیگن #بهشت زیر پای مادرانه! دوست نداری من بهشت برم؟!
#شهید_آرمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• #شهید_آرمان_علی_وردی
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇
ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣5⃣ #قسمت_پنجاه 📖مجبور ش
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ویکم
📖ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت #اشکهایش را پاک میکرد. ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد. و با گریه گفت: شهلا......تورا ب خدا......من را ببر #توروبخدا.....من را اینجا تنها نگذار😢
📖چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود😭 نمیدانستم چه کار کنم. اگر او را با خود میبردم حتما به خودش صدمه⚡️ میزد. قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم #ارام و قرار نداشت. اگر هم میگذاشتمش آنجا ...
📖با صدای ترمز ماشین🚙 به خودم امدم، وسط خیابان بودم، راننده پیاده شد و داد کشید: های #چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟😡
توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه.
📖انقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند #مسئول_بنیاد را ببینم. وقتی پرسید "چه میخواهید؟" محکم گفتم: میخواهم همسرم♥️ زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک #اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد
📖دلم برای زن های #شهرستانی میسوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها💊 رضایت میدادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در #شمال، بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
📖با اقاجون رفتیم دیدنش. #زمستان بود وجاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب🌙 که رسیدیم، ایوب از #نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. اسایشگاه خالی بود.
📖هوای شمال توی ان فصل برای #جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر👥 دیگر، سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. انجا هم کارهای #فرهنگی میکرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار🚬 نمیکشید
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ودوم
📖مدت کوتاهی #شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران میماندیم. ایوب را برای بستری🛌 که میبردند من را راه نمیدادند🚷 میگفتند: برو، همراه مرد بفرست. کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و #زندگی_من هم ایوب♥️ بود.
📖کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. #پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. پرستار ها عصبانی میشدند😡 "بدن های شما استریل نیست. نباید اینقدر به تخت بیمار نزدیک شوید"
📖اما #ایوب کار خودش را میکرد، کشیک میداد که کسی نیاید. انوقت به من میگفت روی تختش🛏 دراز بکشم. شب ها #زیرتخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم، رد شدن سوسک ها را میدیدم. از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید✘
📖وقتی پرزهای تی میخورد توی صورتم، میفهمیدم که #صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع #داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت.
📖درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص💊 بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمیکرد. تلویزیون📺 را روشن میکرد و مینشست روبرویش، سرش را تکیه میداد به پشتی و #چشمهایش را می بست.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نامت آغازگر #سرنوشتت بود
◈چه زیبا #جهاد با نامت تداعی شد
◈چه زیبا عشق♥️ و خون و خاک قاطی شد
ما جهاد را دوست داریم و #جهاد همچنان ادامه دارد ...
#شهید_جهاد_مغنیه
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🍥خوشا صُبحی🌤
که #خیرَش را تو باشی
ردیـفِ نـابِ شِعــرش را تو باشی😍
🍥خوشا روزی
که تا وقت غروبش
دعـای خوب و ذکرش📿 را
#تـــــو_باشـــی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸هر طرف که مینگری #شهیدی را میبینی که با چشمان نافذ و عمیقش #نگران توست که تو چه میکنی⁉️
🔹سنگین است و طاقت فرسا زیر بار #نگاهشان حس میکنی که در وجودت چیزی در هم میریزد😔
💢شهدا توانستند، آمدهایم تا ما هم بتوانیم! ای که #مرا_خواندهای راه نشانم بده💫🌱
#شهید_محمدابراهیم_همت
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊 #میلاد_امام_جواد(ع)🎊
♨️همنشینی با اهل بیت(ع)
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎙حجت الاسلام #حسینی_قمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🚨حضور رهبر انقلاب بر مزار #شهید_آرمان_علیوردی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حدیث_روز
🦋پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🔸سمِّيَ شَهرُ رجَبٍ شَهرَ اللّه ِ الأصَبَّ لأنّ الرحمَةَ على اُمَّتِي تُصَبُّ صبّا فيهِ
🔹 #رجب را «ماه ريزانِ خدا» ناميده اند؛ چون در اين ماه، رحمت بر امّت من، به شدّت فرو مى ریزد🌸🍃
📗 بحارالأنوار جلد۹۷ ص۳۹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹🕊
🍃گمانم وقتی مشهور شدی
که قصه ات به #سر رسید
دستمان را بگیــر #رفیق_شهیــدم
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰در برابر دشمنان #باقدرت می ایستند. مهم نیست که دشمن چه قدر تعدادشان👥زیاد باشد! الگوی آنها امامشان #حسین است که با 72 تن در برابر یاران بسیار دشمن ایستادگی کردند.
🔰تفکـ💭ـر آنها حسینی است! پس نباید توقع چیزی دیگری را از آنها داشت. #مدافعان حرم با تمام توان خود در برابر دشمنان اسلام ایستادگی می کنند.
🔰از زمان حضرت ابراهیم تا #منجی مان حضرت مهدی علیه السلام♥️ اسلام دشمنانی داشته که چشم دیدنش را نداشته اند؛ اما هستند انسان های دلیری که برای آن جان خود را می دهند و نمی گذارند که ذره ای به آن آسیب وارد شود❌
#سردار_دلـهــا♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎉🎊🎀🎉🎊🎀🎉🎊🎀
بر شادے پیغمبر و زهرا #صلواٺ
بر آینہ ی علے اعلے صلواٺ🌺
هم مولد #اصغر اسٺ و هم روز #جواد
بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا #صلواٺ
#میلاد_امام_جواد(ع)🎉
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🎊
#بر_همگان_مبارکباد😍🌸♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5981338380313560721.mp3
4.87M
🎊 #میلاد_امام_جواد(ع)🎊
💐اومد از راه ولی الله💐
💐تو شبی پر از ستاره💐
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📜بخشی از #وصینامه
🔸عادت به سکون
#بلای بزرگ پیروان حق است
#شهید_عباس_دانشگر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ودوم 📖مد
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وسوم
📖قرآن آخر شب شروع شده بود و تا #صبح ادامه داشت، خمیازه کشیدم «خوابی؟» با همان چشم های بسته جواب داد: نه. دارم گوش میدهم.
- خسته نمیشوی هر شب تا صبح #قرآن گوش میدهی⁉️
📖لبخند زد
+نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند😌
#هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم تو هم که بیداری.
- خوابم نمیبرد. من پیش #بابا می مانم.
تو برو بخواب.
شیفت مان را عوض کردیم. آن طرف اتاق دراز کشیدم و #پدرودختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شد.
📖ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار دست ایوب را پر از چای کرد☕️ و #سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.
📖ایوب صبح به #صبح بچه ها را نوازش میکرد، انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز📿 صبح بیدار شوند. بعضی شب ها #محمدحسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت، از اینکه بالاخره رفتنی است.
📖محمدحسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند❌ داد میکشید: #بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها. ایوب میخندید😄
_همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود، من دیگر خیالم از #تو راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم😉 اگر تو قول بدهی #مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
📖محمدحسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید😰 فکر میکرد وقتی ایوب #مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های #بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب #لگن بگذارم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وچهارم
📖آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا. اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد
_خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد.
📖با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. #مرد_من گریه میکرد.....تکیه گاه من😭 وقتی بچه ها توی اتاق امدند، خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند.
📖ولی ایوب که درد💔 میکشید. دیگر کسی جلودار #اشک بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت: خدا صدام را لعنت کند. بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت✘ انقدر #لاغر شده بود که حتی میترسیدم حمامش کنم، توی حمام با اینکه به من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید😣 من هم میلرزیدم.
📖دستم را زیر اب میگرفتم تا از #فشارش کم شود. اگر قطره ها💧 با فشار به سرش میخوردند برایش #دردناک بود. انقدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها
📖دیگر نه زور من به او میرسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه🏡 بیرون برود. چاره اش این بود که #بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمیدادند، رفتم بنیاد گفتند:
"اگر سرباز میخواهید، از #کلانتری محل بگیرید"
📖فریاد زدم: "کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.....
_ #شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، ٱنوقت من از #کلانتری سرباز ببرم⁉️
📖من که نمیخواهم دستگیرش کنند، میخواهم فقط از لباس سربازها بترسد و قبول کند سوار امبولانس🚑 شود، چون زورم نمیرسد. چون اگر جلویش را نگیرم، کار دست خودش میدهد. چون کسی به فکر #درمان او نیست😭
#بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری🛌 کرد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - نماهنگ سایه سرم - جلیلی.mp3
3.1M
🌺 #میلاد_امام_جواد(ع)
💐ای میوه قلب آقای خراسان
💐ای عشق تمام ای آقازادهی سلطان
🎤 #حامد_جلیلی
مداحی آنلاین - از باب الجواد تا باب المراد - بنی فاطمه.mp3
6.35M
🌸 #میلاد_امام_جواد(ع)
🌸 #میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)
💐از باب الجواد تا باب المراد
💐از صحن پدر تا صحن پسر
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه