eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
این شعر را بخوانید:👇 🌿می‌بوسمت یک روز در میدان آزادی می‌بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد می‌بوسمت، می‌بوسمت، می‌بوسمت ای عشق... 🌿در توییترگردی چند شب پیش دیدم فردی این شعر که گویا مفصل‌تر است را همراه با دو عکس منشوری توییت کرده❗ و بعد به این شعر برخوردم که در جواب سروده:👇 🏵 بوسیدمت یک روز در میدان آزادی بوسیدمت وقتی که بر زمین افتاد بوسیدمت وقتی صدای تیرها آمد بوسیدمت وقتی که پایی روی مین افتاد😔 🏵بوسیدمت سی سال پیش از این و رفتی تا با خون خود امضا کنی آزادی ما را می بوسمت حالا که برگشتی به آغوشم👥 با عشق می بوسم به جایت ها را 🏵بوسیدمت😘 وقتی که راهی می شدی سمت خاکی که با تو در خودش هم آسمان دارد وقتی به سوی می رفتی نپرسیدی آنجا درون سفره هایش آب و نان دارد؟ 🏵اینجا مرا دیوانه می خوانند🗣 و می خواهند از صحبت با دست بردارم اینها تو را از یادشان بردند می خندند حتی به رنگ چادری که روی سر دارم🌺 🏵باران برای خنده هایت سخت دلتنگ 💗است هی سر به راهی می گذارد که تو را برده هی می زند با مشت👊 بر کاخی و می پرسد یکجا تمام حق مردم را چرا خورده؟ 🏵یک روز آمد عقده هاشان را گشودند و تصویری از را در آتش آوردند اینها نمی دانند دریاها🌊 نمی سوزند قدری شبیه مردها هستند و ! 🏵بالای شهر از مستی پرواز ماشین ها! اینجا پرستوها به فکر کوچ و پروازند🕊 هی گرگ ها چنگال خود را تیزتر کردند با تو آهوی من هی برج می سازند 🏵با فتنه ی چشم تو گرد را خواباند وقتی امامت دید آتش🔥 در خیابان است نمی افتد علم دستی اگر افتاد اینجا عَلم در دستهای است 🏵رفتی و در خون آمدی, من تا تو عشـ❤️ـق را یکجا چشیدی و نشان دادی می بوسمت امروز در تابوتی⚰ از بوسیدمت در میدان آزادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادر شهید خواب #امام_زمان(عج) رو میبیند آقا به او می فرمایند: چرا مانع میشوی که #فرمانده نیروهایم به
9⃣9⃣8⃣ ‌ 🌷 💠فرمانده امام زمان عجل الله فرجه 🇮🇷 🔮ما میدانستیم او ان قدر هست که درچهره کسی نگاه نمیکند❌ حتی درخیابان که مردم به ما می گفتند یک روزی این را ماشین نابود میکند چون به اطرافش توجه نداشت. اما داستان دیگرش این هست که او تازه از مجروحیت خلاص شده بود و داشت دیوار منزلمان🏚 تعمیر میکرد که ناگهان صدای مارش عملیات جبهه از رادیو شنیده شد. 🔮همانطورکه کارمیکرد باخوشحالی فریاد زد🗣 آماده باش که من هم آمدم. مادرم تا شنید بی تابی کرد وگفت عزیزم تو هنوز هستی امتحان دانشگاه هم داری خانه مان هم کار داره. نمیگذارم بری📛 او می گفت مادر من و مادر اصرار، که نمیگذارم.. 🔮 مادرم موقع خواب در حالیکه گوشه ای درسالن یا هال منزل تنها خوابیده بوده🛌 است میگوید ، چشمم بیدارشد ⚡️اما در حال بین خواب وبیداری بودم که ناگهان اتاق روشن شد✨ و پشت سر آن وارد شد. فهمیدم کسی جز وجود مبارک (عجل الله تعالی فرجه) نیست❌ 🔮به استقبالش وگفتم. ❣السلام علیک یابن رسول الله. حضرت جواب فرمودند اما هرچه اقا بفرمایید اقا جلوتر نیامدند🚫 فرمودند: چرا مانع میشوی فرمانده به جبهه برود⁉️گفتم: اقا قربون جدت این بچه هنوز مجروحه💔 دانشگاه هم دارد و خانه ما هم تعمیرداره. 🔮باز گفتم: اقا بفرمایید. باز حضرت فرمودند چرامانع نیروهای من میشوی؟؟ این مطلب بار تکرارشد. تا اینکه فرمودند: پس، فردای قیامت انتظار از مادر حضرت زهرا سلام الله علیها ، نداشته باش❌😢 🔮تا این را فرمود، گفتم: چشم آقا اگر دیگه گفتم نرو، چشم راستم👁 را در بیار بگذار کف دستم. باهمان زبان محلی تکرارکردم. آنوقت آقا با تبسمی تشریف اوردند و ومن هم روبروی ایشان👥 زانو زدم. 🔮یک لیوان چای☕️ یا نوشیدنی ریختند (بجای اینکه من پذیرایی کنم) و فرمودند گفتم نه آقا میل ندارم و حضرت شده بودم😍بازفرمودند: بخور.گفتم آقا . فرمودند: بسیارخوب. بعد کاغذی از جیبشان بیرون اوردند که به رنگ سبز📗 بسیار قشنگ و بود به اندازه کف دستی بیشتر نبود⭕️ 🔮روی آن چیزهایی نوشتند که من خواندنش را نداشتم ان کاغذ را به من دادند و من گرفتم.فرمودند: این کاغذ را به بده و سلامش برسان گفتم چشم اقا. و بلند شدند تادم در🚪 بدرقه کردم. وتشریف بردند. 🔮ناگهان با مسجد🕌ازجا پریدم چراغ💡خانه راروشن کردم. دیدم الله اکبر، نامه اقا💌 هست. سراسیمه به اطاق خانمیرزا رفتم گفت: چی شده چرا گریه میکنی⁉️گفتم: مادر دیگه نمیشم برو بسلامت! چرا مادر؟ تو که خیلی می گرفتی 🔮گفتم ببین (علیه السلام) برایت نامه نوشته💌 و کاغذ سبز را بهش دادم. از شادی پروازکرد🕊 گاهی می بوسید و می گذاشت وگاهی سجده میکرد وگاهی دست به اسمان میگرفت و . بعد که آرام شد😌 آماده شد📿 🔮آخر بار فقط دیدم که نامه آقا را در لباس سبز پاسداریش گذاشت وگفت این واقعه را حتی به پدرم هم نگو❌گفتم: چشم و اماده سفرشد. انگار دل مادر ازاین رو به ان روشده بود خوشحال بود. بستگان بدون اطلاع قبلی دسته دسته می امدند👥👥 وخداحافظیش👋 میکردند 🔮و میگفتند چی شده ساکتی چرا مانعش نمیشی⁉️ می گفت: سپردمش به برود به امیدخدا. و او رفت پانزده روز شد که 🌷 آوردند... ⚜فاعتبروا یا اولی الابصار. ❣ببینید آنان که ره صدساله رفته اند. 🌷 🔷راهشان پر رهرو🔷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh