eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣6⃣2⃣ 🌷 🌷 ماه سال نود و یک با معرفی یکی از اقوام با خانواده علی آشنا شدیم☺️. در مراسم علی آقا تاکید به دو اصل داشتند ☝️ یکی کمک برای برپایی و حفظ اسلام تا مرز شهادتــ🕊 ✌️ و دومی داشتن استقلال در زندگی. 🌷روز ولادت خطبه ی عقد رسمی ما خونده شد😍. علی خیلی اهل سفر و تفریح بود.در مدت کوتاه زندگی مشترکمان سفرهای زیادی رفتیم🚘. به دیدار و رفت و آمد با اقوام و حتی دوستانش بود. 🌷در کارهای منزل خیلی کمک می کرد، به خصوص در ✂️ خیلی صبور بود برای انجام امور منزل حتما از نظرات همدیگه👥 استفاده می کردیم.به دلیل حس مشترکی که داشتیم خیلی زود به جمع خانواده ما آمد👶. 🌷انجام فرایض دینی مثل براش مهم بود. با تولد امیرحسین علی از حجم کارها و کم کرد👌. 🌷با تمام خستگی که داشت😓 وقتی از راه می رسید خودش را سرگرم بازی🎲 با امیرحسین می کرد. 🌷با شروع بحث پیگیر کارهای اعزامش شد و همیشه می گفت دعا کن صلاح من را در این راه قرار بده🛣. 🌷٢٢ آذرماه بود که به سوریه 😔. به خاطر دلتنگـ💔ـی که من داشتم زیاد تماس می گرفت اما تاکید داشت که حرف خاصی پشت تلفن زده نشه🔇. 🌷 تماس ایشان ٢٢ دی ماه بود کلی در مورد امیرحسین صحبت کردیم به شوخی می گفت این بار بیام بریم 😊 این آخرین تماس علی بود. 🌷بعد از این ما چند روزی در بودیم.😥 روز ٣٠دی خبر شهادتش🌷 از طریق محل کار تایید شد✅. پیروی از و حفظ از سفارشات همیشگی علی بود. راوي؛ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠طلائیه کجاست؟؟ جایی است که ✾خاکش طلاست ✾خودش طلاست ✾همه چیزش طلاست. ⚜جاییه که دست فرمانده پیروزلشکر14 ازتنش جداشد. ⚜اونجاجاییه که سرنازنینه سردار خیبرازتنش جداشدو رانندش تیکه وپاره شد وپر پر شد🕊. ⚜اونجاجاییه که وقتی ردمیشدشب عملیات جنازه برادرش 👥حمیدباکری افتاده ولی رد شدو 🔰بچه هاهرچی فریادزدند🗣حاجی جنازه حمید و برگردونید عقب ودرآخربه اصرارفرمانده پشت بیسیم📞 گفت ایناکه اینجاافتادن همه کدومشونوبرگردونم⁉️ 🔰خواهرباکری میگه ماسه تابرادرداشتیم هرسه تاشون شدند هیچ کدومشون برنگشتند😔. 🔰یکی ✓علی باکری بودزمان طاغوت ساواک شاه علی مارودستگیرکردند کردندوهیچی ازجنازش به مانرسید. 🔰داداش ✓حمیدماروهم که مهدی تو ورفت 🔰خوده ✓آقامهدیم تووصیت نامش نوشته بود📝خدایاازتومیخام وقتی کشته میشم پیدانشه 🚫تا من ی وجب ازخاک این دنیارواشغال نکنم؛ که توعملیات بعدی جنازش افتاد تو جنازشوآب برد🌊 ازسه برادر برنگشتن❌... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#بزرگ شوم، يادم نخواهد رفت كه... پدرم مرا در #خواب بوسيد و #رفت... برای دينم... برای كشورم... برای سربلندی ام... رفت... #شهید_مدافع_حرم #شهید_محمد_بلباسی🌷 #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣5⃣5⃣ 🌷 💠به روایت همسر شهید بیضایی: 🍃🌹اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. بود. 🍃🌹وقتی گفته بودند نه نمی‌شود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود.اما چند روز بعد  دوباره کرده بود که برود. 🍃🌹چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن بشود.کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا می‌خواهد برود. 🍃🌹بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعه‌های قبل زنگ زد گفت که دارد می‌رود. لحن هنوز توی گوشم هست. 🍃🌹توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد می‌رود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی میداد. گرفت. 🍃🌹گفتم: کی بر می‌گردی؟ بر خلاف همیشه که می‌گفت کی می‌آید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله. 🍃🌹همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف می‌زدیم اما ایندفعه مکالمه‌مان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. 🍃🌹حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که …😭 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣4⃣8⃣ 🌷 🔹این روزهایی بود که حامد جان  حس غریبی از زندگی داشت. انگاری از درون داشت همه رو به ❤️ می دید . مثل همیشه خنده های معروفش روی صورتش گل کرده بود😍 از سفر اولش که اومده بود از حال و اونجا می گفت معلوم بود یه چیزی هست که اونجا کرده. 🔸شاید میخواست بگه⚡️اما نگفت! بعد طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت🚕. حرفهایی می گفت که مفهومش  برام بود. حتما از پروازش🕊 خبر داشت. باورش برام سخت بود وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم👥 و گفت:  نمی خوای برای خوب تماشام کنی⁉️  🔹بعد هم . تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو ندارن🚫."جوان غیور تبریزی25 ساله" لقبی بود که اهالی بهش داده بودن  ویکی از روزنامه های محلی📰 هم گفته  بود شهید دهه هفتادی ایران🇮🇷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣7⃣8⃣ 🌷 💠همسران شهدا 🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢بــــزرگ شــوم یـــادمـ💬 نــخواهـد رفت کـه... #پــدرم مرا در خواب بوسید و #رفت😭 ⇜بــرای دینم ⇜بــرای کشورمـ🇮🇷 ⇜بــرای #ســربلندی ام... #رفت😭✋ 💕 #پــــــدر💕 💢به یاد #فـرزندان_شهدا که از نعمت #پدر بی نصیبـــ هســتن😔 تا سایه پدر بالای سر ما باشه ... #امیرسجاد نازدانه #شهید_حسن_رجایی_فر🌷 #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷بانـگِ " #انا_الغریبِ_حرم"را شنیـد و رفت 🌷از داغ #هتڪِ_حُرمت زینب خمیـد و رفت 🌷جان را به‌قیمتِ حرمش داشت می‌فروخت 🌷 #اربـاب آمد و همه اش را خرید و #رفت #شهید_سعید_علیزاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 🌷آن که در آغوشـ💞 گرم من 🕊عطری ز بوی 🌷پیکر نازش😔 فشاند و رفت 🕊در دامن 🌷خیال من💭 از بزم خویش 🕊صدها نهال از 🌷گل و ریحان‌🌱 فشاند و ... یک خرداد، و تدفین پیکر مسافر ، که پس از دو هفته به شهر و دیار خود بازگشت. 📆یکم خرداد ۱۳۹۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣0⃣1⃣1⃣ 🌷 🔺احمدرضا بیضائی 🔻برای حاج مرتضی 🔰گاهی بعضی ها را یک یا دو بار، یا یک روز، یا حتی یک ساعت🕰 یا دمی بیشتر نمی بینی 💥اما تأثیری که از دیدار آنها در تو ایجاد می شود آنقدر زیاد است که با هیچ دیگری نمی توانی مقایسه اش کنی❌ 🔰مثل تأثیری است که زمین خشک و تشنه از باران🌧 می گیرد و تأثیری که جسم مرده از (ع) شهید مسیب زاده🌷 از این آدمها بود. 🔰من بیشتر او را ندیده بودم اما در هر سه بار، خاطره دیدارش آنقدر در من ماندگار💝 شد که حرارت♨️ یادآوری آن را همیشه بعد از در سینه ام احساس کرده ام 🔰چه در دیداری که با او در دانشکده ، وقتی سال ۸۳ 🗓به دیدار رفته بودم داشتم و چه وقتی بعد از شهادت محمودرضا🌷 یکی دوبار به آمد. حاج مرتضی بعد از شهادت محمودرضا مثل تنور آتش🔥 می سوخت. 🔰در شهادت محمودرضا وقتی آمد و بالای محمودرضا رسید گر گرفته بود. نشست، سرش را پایین انداخت و های های گریه کرد😭 من پشت سرش ایستاده بودم👤 شانه های جوری تکان می خورد که من احساس می کردم الان تعادلش بهم می خورد و نقش زمین می شود. 🔰هر چه کردم آنجا ، مطلبی بگوید، نکته ای یا ای از محمودرضا یا دیگر شهدا🌷 بگوید چیزی نگفت و سکوت کرد🔇 اما سکوتش طولی نکشید که شکست⚡️ یکهو منفجــ💥ــر شد. 🔰سرش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: ، سر مزارش آمدم آرام نشدم، کوثر را بغل کردم💞 آرام نشدم... حالا درد را تحمل کنم یا درد فراق را⁉️ مرتضی آنجا مثل آدمهای مجنون و بیقرار دور خودش می چرخید و گریه می کرد😭 🔰هیچکس را بعد از محمودرضا مثل حاج مرتضی ندیدم🚫 اشک و آه حاج مرتضی، اشک و و اشک روضه نبود؛ بود و چقدر هم زود به آن رسید🕊 🔰یادم نمی رود که وقتی در افسری خواستیم با جمع بچه ها عکس📸 یادگاری بگیریم یکهو از جمع جدا شد👤 و مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد گفت: ... شش گوشه و رفت و پوستر بزرگی از ضریح امام حسین(ع)🕌 را آورد و گرفت جلوی سینه اش و به عکاس گفت: ! 🔰حاج مرتضی در "۱۴ خرداد ۱۳۹۵" مظلومانه در به شهادت رسید🌷 و به یارانش پیوست🕊 یکی از لباسهای ورزشی را از من خواسته بود، قول داده بودم آنرا از محمودرضا بگیرم و به دستش برسانم ⚡️اما مرتضی سبکبار بود و خیلی زود ‌پیش محمودرضا💞 ما ماندیم و عهد وفا نشده مان😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهـریار مـن مرا پابـست #هجران کـردو رفت😔 شهـر را بـر #مـن زِ هجــ💕ـر خویـش زندان کرد و #رفت #شهید_وحید_فرهنگی_والا #پنج_شنبه_های_دلتنگی 💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣7⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰از روز اولی که رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش🙂 بود. با خیلیا فرق داشت. و متکبر نبود❌ خودش برای رفاقت👥 قدم جلو میذاشت. 🔰اصلا هم چیزی رو به دل💗 نمیگرفت خیلی داشت، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست💔 و تا اونجایی ک در بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری میکرد. 🔰اگه کسی ناراحت بود، حتی شده ! با موتور🏍 میرفت دنبالش و میبردش بیرون. طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش میرفت داشته! و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود👌 🔰عین یه بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از داره پشتمون بود💪 خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد☺️ یکی از شبـ🌙ـهای قبل از رفتنش، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره🚷 ولی اون آماده رفتن بود. 🔰 دفاع از حرم رو میدونست میگفت: حالا ک در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه. گفت: ناراحت نباش! من برمیگردم😔 بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری، از وابستگی ها و دل بستگی هات💞 دل کندی، حتی دادی رفیقت، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه جمع میکنی. بعد به من میگی برمیگردی⁉️ 🔰از اون های همیشگی به لباش اومد. طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم. انگار یه خداحافظی👋 بود😭 یه عکس گرفت و گفت به کسی چیزی نگو🚫 و . 🔰دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم📵 تا روزی ک رسید. اون لحظه فقط یادمه ک همه رو صدا میکردم😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻دوست شهید: بابک همیشه تکه کلامش بود : #فداتـمـ♥️ همیشه به من این حرف رو میزد😍 آخرین باری که دیدمش یک هفته قبل از رفتنش به #سوریه بود! من خبر نداشتم قراره بره؛ این حرفشو همیشه یادمه، گفت: "فداتـم!"😔 و #رفت... فدایی #حضرت_زینب(س) شد...❤️ #شهید_بابک_نوری_هریس #سالروز_ولادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣0⃣2⃣1⃣ 🌷 💠همسران شهدا 🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
◈دردا که امیر مهربان که رفت ● رشید قهرمان رفت که رفت ◈آن مالک قلبـ♥️ما، ما ●ای وای قرار جانمان رفت که رفت😔 ◈خداحافظ قدس ایران ● امیر لشکرِ مُلک دلیران ◈تو رفتی و دل شیعه پریشان شد دریغا ● دلاور شیرِ دوران 🌾آنچه در پارچه ای سپید پیچیده اند ماست که راهی می شود ⭕️السلام علیک یا انصار ابی عبدالله سلام مارا به برسان 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢بــــزرگ شــوم یـــادمـ💬 نــخواهـد رفت کـه... مرا در خواب بوسید و 😭 ⇜بــرای دینم ⇜بــرای کشورمـ🇮🇷 ⇜بــرای ام... 😭✋ 💕 💕 💢به یاد که از نعمت بی نصیبـــ هســتن😔 تا سایه پدر بالای سر ما باشه ... نازدانه 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍂🌼🍂🌺🍂🌼🌺🍂 🍒او و‌ صبر رفت 🌱و‌ تحمل تمام شد😞 🍒از هم گسست 💔 🌱سلسله‌ی ما ... 🍒گفت از یاد می‌کنم 🌱اما وفا نکرد✘ 🍒یادش به خیر 🌱 ما ...! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂در فراقِ آخـر زِ ما چیزی نماند ... 🍃هر کہ از هستے ما ای با خویش برد... رفیقان مےروند نوبت بہ 😔 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
0⃣8⃣3⃣1⃣ 🌷 💠همسران شهدا 🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂در فراقِ آخـر زِ ما چیزی نماند ... 🍃هر کہ از هستے ما ای با خویش برد... رفیقان مےروند نوبت بہ 😔 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh