eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
#صبح آمده و لبم #غزل می خواند دل در طلبت، پر از #صفا می ماند شادابی و شور من ز شوق #عشقت از جان و دلم، #غصه و غم میراند شهید سجاد_طاهرنیا🕊❤️ #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌸🍃🌸🍃🌸 #شهدا دستـی برآرید و ما را به خود بخوانید🗣. ما، دست برداشته ایم به #غصّه ی دوری از شما و جـان میخراشیم💔 بر این فراق عظما... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🍃   نه چشمان👀 آبــی دارم نه کفشهای پاشنه بلند👠 همیشه کتانی👟 مـی پوشم روی چمن ها غلت میزنم☺️ ریختن را خوب یادم نداده اند وقتـی از کنارم رد میشوی بوی  مستت نمیکند🚫 نگران پاک شدن رژ لب💄 و ریملم نیستم ناخن هایم از هزار متری داد نمیزند گاهی از فرط  بلند داد میزنم🗣  را با تمام دنیا عوض نمیکنم❌ و بعضـی آدم های اطرافم را هم با تمام دنیا عوض نمیکنم☺️😍 شبها🌙 پایه پرسه زدن در خیابان و مهمانی نیستم بلد نیستم تا صبح پای گوشـی📱 پچ پچ کنم و بگویم 🙊 وقتـی حتـی به تعداد حروف دوستت دارم هم ، دوستت ندارم😏 ولـی اگر بگویم دوستت دارم ، دوست داشتنم حد ومرزی ندارد📛 من خالصانه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بی نگاهت چه #خمارم، درد دارم جانِ تو... هیچ درمانی نمیخواهم، به جز #چشمانِ تو...! . #شهید_محمدحسین_
5⃣8⃣4⃣ 🌷 💠 برشی از کتاب (زندگینامه شهید محمدخانی) به قلم 🍃🌹تهران که می‌آمد وعده می‌کرد مسجد در مراسم های حاج منصور ارضی. تازه خریده بودم. بعد از افطار گفتم می‌آیم دنبالت باهم برویم. از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. پرت شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوه‌ام . محمدحسین های سطحی برداشت. 🍃🌹می‌خواستم زنگ بزنم به ، نگذاشت. می‌گفت طوری نیست... گفتم:《بابا من داغون شدم،چیزی از موتورم نمونده.》 گفت:《این بنده خدا گناه داره، 》 بالاخره به راننده ماشین گفت برو... من را برد امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ بدون سحری نیت کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه. 🍃🌹بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل داشت. هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. بعد از چند روز پیام داد:《دارم پسرم را می‌کنم》 از که آمد نمی‌خواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم. معلوم بود در دلش دارد. 🍃🌹با خانمش می‌آمد مسجد ارگ. یکدفعه گفت:《اگر این مناجات نبود نمی‌دانم می‌توانستم این درد را تحمل کنم یا نه‌... اینجا که میام آرام می‌شوم.》 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ پشت بلند زندگی مانده ایم چشم یک خبر یک انا المهدي بگو یابن الحسن تا فرو ریزد حصار ها 🌺أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
این روزها عجیب نیازمند #نگاهت شده ایم! نگاه از قاب #چشم مردی که چشم هایش #خدا را منعکس می کند #شهی
بار آخر كه گفت #هند مي‌رود و در واقع #سوريه مي‌رفت، اشك‌هايش را ديدم😢، لرزش دستانش را لمس كردم. به من سفارش كرد كه هواي خودم را داشته باشم، نكند بيمار شوم. گفت نيايم ببينم #غصه خورده‌اي و مثل هميشه لاغر شده‌اي. خودت را خوب نگه دار. #مراقب خودت باش❤️. امير به هيچ كس نگفت كه كجا مي‌رود. #شهید_امیر_سیاوشی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
 🍂حجت #عاشق_شهادت بود 5سال قبل از شهادتش🌷 اتاقش را با عنوان ⇜"حجره شهید حجت رحیمی " مزین نمود☺️ و با
👇👇 ديگر فكر نميكنم بلكه به رسيده ام، آسمان وقتي ميشود، تو داري يك جايي... ما را ميخوري؛ و خدا را به حق خودت قسم ميدهي تا از ما بگذرد. شرم باد بر من روسياه كه دلت را پاره از خون كرده ام. 🔵پی نوشت: وبلاگ بیرق که توسط خود شهید اداره میشد (بیـــرق ما چـــادر خاکــی توســت) به آدرس زیر می باشد👇 Www.beeyragh.blogfa.com 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
گفتم بگذار #عروسے ڪنیم یه ذره طعم زندگےروبچشيم بعد حرفِ #رفتن بزن اما #يڪدفعه رفت و پیڪرش برگشت وقت
بار آخر كه گفت #هند مي‌رود و در واقع #سوريه مي‌رفت، اشك‌هايش را ديدم😢، لرزش دستانش را لمس كردم. به من سفارش كرد كه هواي خودم را داشته باشم، نكند بيمار شوم. گفت نيايم ببينم #غصه خورده‌اي و مثل هميشه لاغر شده‌اي. خودت را خوب نگه دار. #مراقب خودت باش❤️ امير به هيچ كس نگفت كه كجا مي‌رود. راوی: همسر شهید #شهید_امیر_سیاوشی🌷 شادی روحش صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ آقا بیا که ی موسی بن جعفر است چشمانمان ز داغ مصیبت شان است جامه سیاه بر تن و بر جان شرار آه دل ها به یاد او پر ز آذر است 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷بعد از ظهر #عاشورای امسال پشت ترک موتورش🏍 بودم. تو اصفهان رسیدیم به یه چهار راه خلوت پشت چراغ قرمز🚦
❣کاش بودی ⇜تا دلمـ💕 تنها نبود ⇜تا اسير #غصه فردا نبود  ❣کاش بودی ⇜تا برای #قلب من زندگی ⇜اين گونه بی معنا نبود😔  ❣کاش بودی ⇜تا لبان #سرد من ⇜بی خبر از موج🌊 و از دريا نبود ❣کاش بودی ⇜تا فقط #باور کنی ⇜بعد تو👤 اين زندگی زيبا نبود❌ نازدانه شهید #شهید_امید_اکبری #شهید_مدافع_وطن 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا❤️ 🌸بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان #چای روی سکوی وسط خیابان #منتظرم می‌ایستاد. 🌸وق
🍃✨🌺✨🍃 🌷تهران که می‌آمد وعده می‌کرد در مراسم های حاج منصور ارضی. تازه موتور خریده بودم. بعد از گفتم می‌آیم دنبالت باهم برویم. 🌷از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوه‌ام شکست. 🌷محمدحسین زخم های سطحی برداشت. می‌خواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. می‌گفت ... گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده گفت: این بنده خدا گناه داره، 🌷بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ سحری نیت روزه کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه 🌷بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل داشت. هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را می‌کنم 🌷از یزد که آمد نمی‌خواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم. معلوم بود در دلش دارد. با خانمش می‌آمد مسجد ارگ 🌷یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمی‌دانم می‌توانستم این درد را تحمل کنم یا نه‌... اینجا که میام می‌شوم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﺎ ﺍﮔﺮڪہ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻣﻼﻝ نیسٺ ﺟﺰ ﺩﻭﺭے ﺷﻤﺎ ﻭﻓﺮﺍﻕ ﺻﺪﺍیٺاﻥ ﻣﻦ #غصہ ﺍﻡ ﮔﺮفٺہ ﺑﺮﺍے ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺍٺ ﺣﺎﻻ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮ ڪﻤﯽ ﺍﺯ غصہ ﻫﺎیٺاﻥ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمضانے ترین شهید علوے راز بیست و یڪ چہ بود سید...؟؟؟ در ۲۱ #رمضان آمد و در ۲۱ #رمضان رفت...💫
6⃣9⃣0⃣1⃣ 💠دعوت شهید دوامی از قاری قران در خواب👇👇👇 🔻خاطره از زبان سرهنگ پاسدار ولی اله عرب زاده طوسی.... 🌷در دوران تصدی اقای غیب پرور به سمت فرماندهی لشگر بیست و پنج کربلا مقرر شد یک سراسری و کشوری در خصوص عملیات هشت به مدت دوروز در حسینیه عاشقان کربلا واقع در برگزار شود. 🌷کلیه مدعوین به صورت رسمی که دخیل در عملیات والفجر هشت بودند از هر استانی برابر با سهمیه و تعیین صندلی های مشخص دعوت شدند.طبیعتا در دعوت وجود داشت.... 🌷از مسئول دارالقران پرسیدم که ایا من هم دعوت هستم؟ ایشان با گفتند...نه.چون کارت دعوت دست من نبود و محدودیت درکار بود. 🌷بغض گلویم را گرفت و با اندوهی از روانه خانه شدم. بعد از اینکه نماز مغرب و عشا را خواندم کمی ... 🌷در خواب را دیدم که به من گفت: بلند شو برو مراسم.... من به ایشان گفتم ولی من که دعوت نیستم... ایشان گفتند: تو را دعوت کردم..برو... 🌷در همین حال دخترم مرا بیدار کرد و گفت اقایی با شما کار دارند... پشت خط اقای موازی بودند که به من گفتند تا پنج دقیقه دیگر باید حتما در حسینیه باشی.سوال نکن و خودت را برسان.... 🌷به سرعت خودم را به حسینیه رساندم... وقتی رفتم داخل قران به دستم دادند و گفتند برو و بخوان. گفتم چرا من؟؟ گفتند:چون قاری کشوری نیامد و قاری استانی هم که دعوت کرده بودیم حضور ندارد.معطل نکن..برو جایگاه و .... ....؟؟😢 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه خوب به قرآن گوش کنید و خودتان را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق
🔰باور کنیم شهدا زنده‌اند 🔸بعد از عبدالحسین، دخترمان زینب زیاد مریض می‌شد. یک بار سرما خورد و سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ⚡️ولی فایده‌ای نکرد❌ کارش شده بود گریه، بس که می‌کشید. 🔹یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه‌ام گرفت😭 زینب را گذاشتم روی پایم. آن‌قدر تکانش دادم و برایش خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت ، چشم‌هایم گرم خواب😴 شد. 🔸یک دفعه را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی💫 و با لباس‌های نظامی. آمد بالای سر . یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد بخوری، ان‌شاءالله خوب می‌شه😊» 🔹در این لحظه‌ها نه می‌توانم بگویم خواب بودم، نه می‌توانم بگویم بودن. هرچه بود عبدالحسین را واضح می‌دیدم😍 او که رفت، یکدفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به زینب. لب‌هایش خیس بود و قدری از هم روی پیراهنش👚 ریخته بود. 🔸زینب همان شب شد. تا همین حالا که چهارده پانزده سال📆 می‌گذرد، فقط دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا(ع) شفا گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ 9⃣2⃣ 🍂_مگه من به جز تو که یه دونه بچه می کی رو دارم تو این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که با من اینجوری می کنی؟ نتوانسته ادامه دهد و اشک‌هایش سرازیر شد😭 پدرم جعبه دستمال کاغذی را برایش نگهداشت دیدن اشک های مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودند از این که دیدم پدر و مادرم به خاطر من این همه خوردنت قلبم💔 به درد آمده بود 🌿روی پای مادرم افتادم پایش را بوسیدم و گفتم: _غلط کردم. باور کنید من هیچ وقت نخواستم شما را اذیت کنم. گریه مادرم شدیدتر شد مرا در آغوش گرفت💞 و با هم اشک ریختیم بعد از آنکه کمی قربان صدقه هم رفت و آرام شد قول دادم بیشتر مراعات حالشان را بکنم. اواخر تابستان بود که هر سال برای زیارت به رفتیم این سفر برایم فرق میکرد با دل اندوهگین و لبریز از نیاز رفته بودم 🍂همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود اما این بار دلم می خواست فقط در حرم بماند و دعا کنم. می دانستم اگر باز هم در گردش و تفریح همراه پدر و مادرم نروم باعث ناراحتی شان می شوم. به ناچار🙁 همراه ایشان می‌رفتم و وانمود می کردم حالم خوب است اما هر بار که از حرم برمیگشتم چشمهای قرمز حال دلم را لو می داد 🌿روز آخر قبل از خداحافظی روبروی نشستم و گفتم: _من حرف زدن بلد نیستم تا الان که ۲۱ سالمه هرسال اومدم اینجا اما هیچ وقت از تو چیزی نخواستم❌ میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، هر زخمی را مرهم میزاری. هر پریشونی رو آروم می کنی. ازت می خوام یا این محبت که به دلم افتاده رو از بگیری یا کمکم کنی پیداش کنم😔 گرفتارم 🍂بعد از درد و دل کردن نماز خواندن و خداحافظی کردم و پس از آن سفر احساس آرامش😌 بیشتری می‌کردم با آن که بعد از چند ماه را نگرفته بودم اما نماز خواندن را ادامه دادم یک روز محمد از من پرسید: _چرا با اینکه حاجتتو نگرفتی هنوز نماز میخونی ؟ !! من هم بدون مکث گفتم: +فقط برای خودم ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 8⃣ 🔮وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما برو، من ایشان را با ماشین خودم🚗 می رسانم. تمام راه از الخرایب تا را گریه می کردم. به مصطفی گفتم: من فکر می کردم شما خیلی با لطافتی، تصورش را نمی کردم این طور با من برخورد کنی. او چیزی نگفت تا رسیدیم صيدا، جایی که من می بایست منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردیم. آن جا مصطفی از من معذرت خواست. مثل همان مصطفایی که می شناختم. 🔮گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی خواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و بمانید. شما باید برگردید و با این ها باشيد. به هر حال به روزهای سختی بود. اجازه نمی دادند از خانه🏡 بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. 🔮طفلک غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می‌گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راه هایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم☺️ اما این آخری ها مصطفی خیلی کلافه و عصبانی بود. یک باره گفت: ما شده ایم نقل مردم. فشار زیاد است، شما باید یک راه را انتخاب كنید، با این ور و یا آن ور، دیگر قطعش کنید😔 مصطفی که این را گفت بیش تر دار شدم. باید بین پدر و مادرم که خیلی دوستشان می داشتم و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت. 🔮گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آن طرف، باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد. آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر و مادرم داشتند تلویزیون📺 تماشا می کردند. تلویزیون را خاموش کرده و بدون آن که از قبل فكرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را نکرده ام و اذيت نکرده ام، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می خواهم! پدرم فكر می کرد مسئله من با تمام شده✘ چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم. پرسید: چی شده؟ چرا⁉️ بی مقدمه، بی آن که مصطفی چیزی بداند. گفتم: من پس فردا می کنم. هر دو خشکشان زد. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠مادر شهید اکبري تعريف مي کرد: 🔰چهارشنبه خواب امید رو دیدم دنبال تدارك یه مراسم بزرگ بود گفتم چه خ
❣کاش بودی ⇜تا دلمـ💕 تنها نبود ⇜تا اسير فردا نبود  ❣کاش بودی ⇜تا برای من زندگی ⇜اين گونه بی معنا نبود😔  ❣کاش بودی ⇜تا لبان من ⇜بی خبر از موج🌊 و از دريا نبود ❣کاش بودی ⇜تا فقط کنی ⇜بعد تو👤 اين زندگی زيبا نبود❌ نازدانه شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸از کسی که مسئله ای را میخورد خنده 😃ام میگیرد. 💥"غصه های کم یا کوچک نمیشوند، تو باید شوی !" خداوند تو را از 🌸چیزی محروم میکند تا بهترش را ات گرداند.✔️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 #کلیپ 🔸جبین بر زخم و #رخسارت 🔹به خون❣ بخشیده زیبایی 🔸 #غبار از عارضت شستم 🔹ولی با اشک تنهایی 😭
⚘﷽⚘ 🥀ازمیان جمعِ و عالمِ در جهان هرکسی شدفارغ التحصیلِ 🏴 ،برتراست رسیدن به سن ۳۰ سال، بعد از آقا علی اکبر(علیه السلام) برایم ننگ است. تن و بدن داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع)؛ اصلاً نمی توانم تصور کنم. 🌾فرق سالم را بعد از علی اکبر(ع) نمیخواهم.چقدر خوب میشد سر در بدنم نداشته باشم.چقدر جالب و 🌸 و زیباست وقتی ارباب می آیند بالای سرم.تن تکه تکه ام برایشان باشد و با دیدن شباهت های بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) کمی از آن غم و بدن اربا اربا تسلی پیدا کند.خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم. 📝قسمتی از فرمانده یگان خط علی اکبر(ع) لشکر پر افتخار فاطمیون 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣3⃣#قسمت_سی_پنجم 🏴پرتودوازهم🏴 💢خودت را #فقط_به_خدا بس
📚 ⛅️ 6⃣3⃣ 💢درست همان جا که مى برى وادى مصیبت است ، مصیبت تازه اى است.... مگرنه در محاصره دشمن🐲 اند؟ مگر نه اسب🐎 و خود و سپر و شمشیر 🗡و نیزه و ، مشتى زن و کودك را در گرفته ⁉️ مگر نه ، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش🔥 مى ریزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال مى گردد، 🖤 به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با خویش سر کند؟ پس این فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى. اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى... که ناگهان صداى و ، صداى و ، 💢صداى و ، و در روز، دلت را فرو مى ریزدوتن را مى لرزاند.تا به خود بیایى و سر بر گردانى... و چاره اى بیندیشى....، از سر و روى بالا رفته است... و حتى به تنى چند از و گرفته است... 🖤باور نمى کنى... این مرتبه از و را نمى توانى باور کنى.... اما این صداى بچه هاست.. این آتش🔥 است که از همه سو زبانه میکشد و این دود است که را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند... و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صداى و نواى بغض آلود بچه ها ست که : عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟ 💢و این است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید: _✨عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه ها را به این بگریزانید.کدام سمت ؟ کدام جهت ⁉️ کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟در بیابانى که بر آن چنگ انداخته ،... به سوى کدام مقصد، به امید کدام مامن ، فرار مى توان کرد؟ و چه معلوم که از این آتش ، سوزانده تر نباشد. 🖤اینکه تو و مستاصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى،... نه از سر این است که خداى نکرده خود را باخته باشى... یا توان از کف داده باشى ،بل از این که نمى دانى از کجا کنى ، به کدام کار اول همت بگمارى ،... کدام را اول سامان دهى ، کدام زخم را اول به مداوا بنشینى.اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به کردن آتش فکر کنى ؟ به گریزاندن بچه ها بیندیشى... 💢به خاموش کردن آتش بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه 🏕بیرون بیندازى ؟ خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ⁉️مگر در یک چند دست دارد؟ 🖤چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟ براى سوختن و شدن ؟ بچه ها و زنها را به سمت اشاره 👈، فرمان گریز مى دهى ! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند... و با دست به خاموش کردن مى پردازى ، اماان که یک شعله نیست ، . 💢تا یک سمت را با تاول خاموش مى کنى ، سمت دیگر لباس 👕دیگر گر گرفته است.از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه ⛺️و آتش مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با تو را صدا مى زنند.آنکه چشم به داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از مى تارانى ،... 🖤 را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى.به محض خروج شما،.. فرو مى ریزد ، هستى اش را در بر مى گیرد. را به فاصله از آتش مى خوابانى،... را به شن و خاك هدایت مى کنى... و به سمت خیمه دیگر ... در آن خیمه ، بچه ها از به آغوش هم برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى و به سمت مى دوانى.آتش🔥 همچنان مى کند... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 2⃣7⃣#قسمت_هفتادو_دوم 💢و در آغوشش میگیرند... و تو گمان
📚 ⛅️ 3⃣7⃣ 💢 خود را به روى سر مى اندازد.... و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد... و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه 😭مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد.... 🖤و را و را به آتش 🔥مى کشد.... بابا! چه کسى محاسن تو را کرده است ؟بابا! چه کسى رگهاى تو را است ؟بابا! چه کسى در این کوچکى مرا کرده است؟ بابا! چه کسى یتیم را کند تا بزرگ شود؟بابا! این زنان را چه کسى پناه دهد؟بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى کند؟بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم بخواند؟ چه کسى بادستهایش را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش را بروید؟ چه کسى با بوسه هایش هایم را بزداید؟ 💢چه کسى را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى را آرام کند؟کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم ! کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این بود که میان سر و بدنت انداخت؟ این چه سفرى بود که را از گرفت ؟باباى شجاع من ! چه کسى کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى کرد سرت را از تن جدا کند؟ 🖤چه کسى کرد دخترت را یتیم کند؟تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر نشاندند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما مى زدند؟تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى را از ما دریغ مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى را مى زدند؟ 💢تو کجا بودى بابا وقتى برادرم را به مى بستند؟تو کجا بودى بابا وقتى در ترسناك مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى 😄⁉️تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر مى رفتیم و ازمرکب و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟تو کجا بودى بابا وقتى از #پیش_چشمهاى_گریان_ما مى ؟ 🖤تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان شد و پوست صورتهایمان برآمد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را مى خواند و دور از چشم ما تا صبح🌥 مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟تو کجا بودى بابا وقتى از غل و زنجیر سجاد مى چکید.. ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🏴بمیرم برایت آقا که به خرید خرما باید اصحاب خاصه‌ات را ببینی و کمی دلگرم 🖤شوی و به آنها وصل بدهی، بمیرم برایت آقا که کسی نبود تولد را تبریک بگوید، بمیرم برایت آقاترس جان داشتی و یاری برای کمک نه، بمیرم برایت آقا میان آن لشکر تنها باید مواظب ناموست باشی، برایت آقا زهر که اثر می‌کرد 🏴 کسی نبود پیاله‌ای دستت بدهد‌، بمیرم برایت آقا در همان زندان دفن شدی، بمیرم برایت آقا بمیرم، بمیرم از امتی که میدیدی چه بر سر اجدادت آورده‌اند اما هنوز اصلاحشان را می‌خوردی، بمیرم کاش لااقل ناله‌ات، کاش صدایت، کاش دستت آن موقع بجایی می‌رسید تا مهدی پنج ساله‌ات را تنها به دوش نکشد و از جانب کسی بشوند و اندکی از تنهایی‌اش بکاهد..... . 🏴همه و همه از همان لگد شروع شد که کمر شیعه را شکست💔 تاکنون لاجرعه از غم خورده‌ای⁉️ تاکنون سیلی محکم خورده‌ای؟ مادرت را سمت خانه برده‌ای؟ گوشواره دانه دانه برده‌ای؟؟؟؟ همه مصیبت‌ها از است، مدینه النبی، مدینه شهر پیغمبر... ✍نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃بمیرم برایت آقا که به بهانه خرید خرما باید اصحاب خاصه‌ات را ببینی و کمی دلگرم شوی و به آنها وصل بدهی، بمیرم برایت آقا که کسی نبود تولد را تبریک بگوید، بمیرم برایت آقاترس جان داشتی و یاری برای کمک نه، بمیرم برایت آقا میان آن لشکر تنها باید مواظب ناموست باشی، بمیرم برایت آقا زهر که اثر می‌کرد کسی نبود پیاله‌ای شیر دستت بدهد‌، بمیرم برایت آقا در همان زندان دفن شدی، بمیرم برایت آقا بمیرم، بمیرم از امتی که میدیدی چه بر سر اجدادت آورده‌اند اما هنوز اصلاحشان را می‌خوردی، بمیرم کاش لااقل ناله‌ات، کاش صدایت، کاش دستت آن موقع بجایی می‌رسید تا مهدی پنج ساله‌ات را تنها به دوش نکشد و تسلیتی از جانب کسی بشوند و اندکی از تنهایی‌اش بکاهد..... 🍃همه و همه از همان لگد شروع شد که کمر شیعه را شکست تاکنون لاجرعه از غم خورده‌ای؟ تاکنون سیلی محکم خورده‌ای؟ مادرت را سمت خانه برده‌ای؟ گوشواره دانه دانه برده‌ای؟؟؟؟ همه مصیبت‌ها از است، مدینه النبی، مدینه شهر پیغمبر... ✍نویسنده: سالروز (ع) تسلیت🖤🥀 📅تاریخ انتشار : ۲۳ مهر ۱۴۰۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃چشم هایم را در حالی گشودم که آفتاب تلخند زد به رویم و یادم آمد امروز دو رکعت قضا شده بر روی شانه هایم سنگینی می کند. 🍂حال دلم خراب شد و بازهم شدم اما دلم پیش دعای گیر است که این الحسن و این الحسین سر دهم و ناله دهم ... 🍃دلم پیش فرازهایی است که از دلتنگی هایم بگویم . عزیز علی ان اری الخلق و لا تری..برمن سخت است که را می بینم ولی تو دیده نمی شوی . نور چشم هایم در دیدارت روز به روز کم تر می شود و من از دیدار رویت محرومم.. 🍂متی احار فیک یا مولای... تا چه زمانی نسبت به تو سرگردان باشم؟ سرگردان نبودم آنقدر که در فراغت گریبان چاک کنم و ناله زنم و به دنبالت شهر به شهر بگردم و از هجرانت کنم ... 🍃آقاجان.من منتظری هستم که برای نمازهای قضا شده اش میخوری و برای گناهایش اشک می ریزی که خدا ببخشایدم اما دلم به برکت وجودت خوش است و گاهی زیر لب سر می دهم.... 🍂مولای جان، من نهایت ظلمت نفسی هستم و منتظرم ندای انا المهدی تو گوش غفلت ام را کر کند.من با دست های خالی و شانه هایی سنگین از زمزمه می کنم متی ترانا و نراک.... ✍نویسنده : 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆بسم رب العشق☆ 🍃دیده می گشایم و هایت گشایش قلبم میشود. این بار اما نمیخواهم با کلمات بازی کنم و کلمات عجیب وجودم را فرا گرفته اند. گویی دستانم را به چشمانت سپرده اند و قلمم توان این موج سرشار از را ندارد. 🍃به دنبال بودی. همانی را میگویم که بیتابش بودی و بیقرارت کرده بود. همانی که دلبرت بود و دلدارش بودی. رسم را خوب آموخته و گویی آن تپش قلب جریانی دوطرفه بود بین او که بود و تویی که مخلوقش بودی. سخنت این بود که راضی باشید به . حتی اگر میان جهنم غرق شده بودید. میگفتی چه شهید شوی چه نشوی یا سهمت از آن دنیا و باشد تنها دل بسپرد به رضای معشوقت. 🍃میخواهیم از سیم خاردار های عبور کنیم اما نمیشود و اینک سخنت نیز چاره ی دل های درمانده ی ما میشود که میگفتی اگر میخواهید از سیم خاردار دشمن عبور کنید باید از سیم خاردار عبور کنید و شما چه زیبا مین های این جاده را خنثی کردید و ما در این میدان پاره های تکه تکه ای هستیم که هر کدام به سویی روانه شده ایم. 🍃حال این روزها عطر تورا گرفته است؛ عطر آسمانی شدنت؛ را از خود بیخود کرده. ما میان راهی عجیب مانده ایم. در میانی از قلبمان خوشحال برای پرکشیدنت و در میانی دیگر مالامال از و غم برای از دست دادنت. این روزها ما به یادت هستیم و عجیب محتاج آنیم که یادمان کنی. دستمان به سویت روانه شده، را گیرایی؟! ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز . 📅تاریخ تولد: ۲۰ آذر ۱۳۴۱ 📅تاریخ شهادت : ۴ آذر ۱۳۶۶ 📅تاریخ انتشار: ۳ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار: گلزار شهدای همدان 🕊محل شهادت : گامو 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh