eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ⃣4⃣ 🔰پدر رحیمی خیلی شوخ طبع بودند به خاطر دارم هنگامی که ایشان از جبهه به آمده بود که یک روز مادرم غذای ته دیگی پخته بود🍝 و چون پدرم خیلی به این علاقه داشت همه را برداشت و شروع به خوردن کرد. من هم خواستم کمی بردارم. 🔰گفت: با این کار تو من به یاد خاطره ای که تو برایم اتفاق افتاده بود افتادم . 🔰تعریف کرد: یک مرتبه برایمان غذای آورده بودند که دوستان برای آنکه مرا اذیت کنند آمدند و خواستند غذای کنسرو مرا بخورند که من به ادایی در آوردم و دستم را به کنسرو زدم و خلاصه نگذاشتم که دوستان از آن بخورند و فکر کنند که غذا شده است و هیچی نخوردند که موجب خنده هم شده بود. کلاته ‌شادی‌ 😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣1⃣2⃣ 🌷 💠نحوه شهادت 🌷 🔹همرزمان شهید از دوربین پیکر چند را بین نیروهای خودی و دشمن  مشاهده میکنند و به جانشین محمد میگویند که در همان لحظه شهید بزرگوار سر میرسند و میگویند این شهداء چشم به راه 🔸او میرود که را با چند نفر دیگر که داوطلب میشوند برگردانند که در نزدیکی پیکر شهدا میخورند و به شهادت میرسند  و مادر این شهید هم چشم انتظار میماند و بعد از یک سال چشم انتظاری در نهایت پیکر پاکش را در مشهد و به خاک میسپارند. 🔹در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در سوریه به همرزمش گفته بود: 🔸دلم برای و پدر و مادر و برادران و خواهرانم شده است ولی اجازه رفتن به را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) میکشم که او را تنها بگذارم ، 🔹اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا برای حضرت علی(ع) ندارم که بدهم و من را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم و یا اینکه من به برسم 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣3⃣3⃣ 🌷 💠دعا کن پسرم بمیره !!! 🌷در یکی از رفقا را دیدم در اثنای احوال پرسی متوجه فکر پریشانش💬 شدم، از او پرسیدم: چه چیزی باعث ناراحتیت شده؟ گفت: دعا کن پسرم . خیلی متعجبانه😳 جملشو به صورت سئوالى تکرار کردم: بمیره؟؟؟!!!.... چرا⁉️.... 🌷....گفت: درسش تموم شده📚، سر کار نمی ره، با افراد رفیقه، خلاف انجام میده، خلاصه تو محل باعث آزار و اذیت مردم شده و آبرويى برای ما نذاشته😔..... نه خدا رو می کنه و نه مردمو راحت می ذاره. نصیحتم دیگه کارساز نیست🚫 و حیرون شدم.... بهتره. 🌷از هم خداحافظی کردیم👋 و رفتیم پی کار خودمون. حدود سه، چهار ماه بعد که دیدمش، پرسیدم از پسرت چه خبر؟ گفت: شده. با تعجب زیاد😦 پرسیدم: شهید شده؟؟؟؟!!!! گفت:آره🙂. بعد جدا شدن از شما، گرفتم و رفتم خونه🏡، اومد پیشم که اجازه بده برم ! 🌷....گفتم: بچه جون همه عالم و آدم از تو فرار می کنند از بس که بدی📛، اون وقت جبهه می خواهی بری؟؟؟!!! برو درست شو که ازت راضی بشه، جبهه پیش کشت. خلاصه سرتو درد نیارم، با هزار اصرار و پافشاری شدم که بره. 🌷اولین مرخصی که اومد کیف مسافرتیشو💼 زمین نذاشته رفت سراغ جعبه نوار ؛ همون هائی که حرام مسلّم بود و همه رو با صداش🔊 اذیت کرده بود. با خودم گفتم اینکه آدم نشده! حالا آزار و اذیت شروع شد. 🌷جعبه رو برداشت رفت تو دوباره با خودم گفتم: تو حیات نوار بذاره، من میدونمو اون. رفتم تو حیات دیدم، نفت ریخته رو نواراش آتیششون زده🔥. بعدم که رفت جبهه خبر برام آوردن. راوى: از سپاه خراسان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣4⃣3⃣ 🌷 🌷 با علی تمام زاده هماهنگ ڪردم یڪی از مدافعان حرم رو بفرسته به مراسم شهدای مدافع حرم افغانستانی ڪه بچه های محبین الحسنین پیشاهنگی، سال تحویل امسال برگزار میڪنن. 🌷 شهید تمام زاده هم برای این جلسه (سید ابراهیم ) رو ڪه اومده بود فرستاد . 🌷 گفتم حاج علی این رزمنده ڪه فرستادی سخنرانی چیه؟ گفت: شهید میشه ! خودش هم میدونه !!! 🌷 دقیقا شب تاسوعا شهید صدرزاده به مولاش پیوست! اون جلسه به بچه ها گفتم باهاش بگیرید شهیده! 8 ماه بعد فقط عڪس برا ما موند و اونا ڪردند . 🌷 🌷 🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣4⃣6⃣ 🌷 روایت:همسر شهید مهدی حسینی ❣ماه رمضان94 بود که آقا مهدی تماس گرفت📞 گفت منو تو احتیاج دارن اگر شما راضی هستین اعلام آمادگی کنم✅ گفتم فکر می کنم💭 و جواب میدم خوب از یه طرف زندگی خیلی می شد و از طرف دیگه مقابل آل پیامبر ❣سریع تماس گرفتم☎️ و گفتم انشاءالله خیره هر چی بخواد ولی تو دلم غوغایی💗 بود چون قبلی که می رفت خیلی داغون میشدم و این ماموریت جای خودش داشت به زبون راحت بود اما تو عمل سخته ❣ اعلام آمادگی کردم و گفتم سختی رو به جان می خرم ⚡️اما نمی تونم جواب اهل بیت و بدم خلاصه بود که عزیزم راهی سرزمین عشقـ❤️ شد وبا رفت مهدی یه صبر و عجیب تو وجودم اومد که تو ماموریتهای دیگه نداشتم و خدا رو شکر کردم که ما انتخاب شدیم و مهر به زندگی ما خورده شد ❣روز ها از پی هم می گذشتن🌤 و من هر روز برای اینکه گوشه ای از کار و گرفته شکر گذار بودم و خوشحال بودم که تو این کار کمک حال مهدی بودم دو ماه🗓 از ماموریت می گذشت و قرار بود بیاد وما منتظر قبل بود تماس گرفت📞 و گفت من به خاطر حجم کار نمی تونم بیام اگر می تونی ❣باورم نمی شد که دوباره پیدا کردم سریع کارها رو انجام دادم و برای رفتن آماده شدم و سه شنبه بیست و یکم مهر راهی شدیم🛫همیشه خدا شکر می کردم مانع که هیچ حتی مشوق عزیزم بودم☺️ و همیشه چیزها رو از خدا براش خواستم که جزء اون خواسته هام بود👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در #سوریه به همرزمش گفته بود: دلم برای خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است ولی #غیرتم اجازه رفتن به #مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) خجالت میکشم که او را تنها بگذارم، اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای حضرت علی(ع) ندارم که بدهم، و من پوتینهایم را #جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید جنگ تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم یا اینکه من به #شهادت برسم. و اینگونه شد که حضرت زینب #خستگی زیاد را در چهره غلام عباس دید و او را برای همیشه به مرخصی نزد خودشان فرا خواند. #شهید_محمد_اسدی🌷 #غلام_عباس 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 از اونجایی که به پدر و مادر اهمیت بسیار بالایی براش داشت، هاش رو به صورتی تنظیم میکرد که وقتِ محصول(کشاورزی) باشه و به قول معروف یک تیر دو نشان بشه؛ هم و هم .حال پدر و مادر باشه. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#یه_دنیا_غیرت 🌾یه سری که #آقامحمدتقی اومده بود مرخصی، خبر دادن که پژاک حمله کرده و دوستای آقا محمدتقی #شهید شدن🌷 داداش سریع ساک محمد تقی💼 رو داد دستش. وگفت #بروپسرم 🍂من با تعجب گفتم: داداش😧بچه ت تازه دو روز اومده! خستگی سفر هنوز از تنش در نیومده.داداش گفت: همه اونهایی که #شهید شدن بچه های ماهستند👌الآن به محمد تقی اونجا #نیاز دارن. 🌾از #مرخصی یه هفته ای محمد تقی ،دو روز بیشتر نگذشته بود که داداش، محمد تقی رو روانه #کردستان کرد🚌. 🍂در مراسم بزرگداشت شهید هم #پدرشهید گفت: محمد تقی تا دیروز بچه من بود، اما از امروز متعلق به همه شماست🌷 راوی: خانم صغری سالخورده عمه ی شهید #شهید_محمدتقی_سالخورده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣7⃣8⃣ 🌷 💠شهيد گمنام(ابراهیم هادی) 🔰قبل از   برگشت. پيكر شهيد⚰ هم بر دوشش بود. خستگي😪 در چهره اش موج مي زد. برگه را گرفت. بعد از نماز به همراه حركت كرديم. 🔰خسته بود و خوشحال. مي گفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات عمليات داشتيم . فقط همين شهيد🌷 جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه؛ لطف كرد و توانستيم او را بياوريم🚐 🔰بعد از اينكه پيكر شهيد🌷 را به تهران رسانديم خبر رسيد ديگري در راه است قرار شد فردا شب🌙  از جلوي مسجد حركت كنيم. بعد نماز📿 با رفقا مشغول صحبت بوديم. جلو آمد. او را شناختم بود كه ابراهيم از بالاي ارتفاع آورده بود 🔰سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند انگار مي خواهد چيزي بگويد. سكوتش را شكست. ممنونم زحمت كشيدي⚡️ولي پسرم ....پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است😔 از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. 🔰چشمانش گرد شده بود😧 از تعجب؛ بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود😢: ديشب را در خواب ديدم. مي گفت: در مدتي كه ما و بي نشان بر خاك جبهه افتاده بوديم هر شب زهرا (س) به ما سر مي زد ⚡️اما حالا..... ديگر چنين خبري براي ما نيست❌ 🔰مي گويند: مهمانان ويژه حضرت زهرا هستند. دانه هاي  درشت از گوشه چشمان ابراهيم غلط ميزد😢 و پايين مي آمد. مي توانستم فكرش را بخوانم💬 گمشده اش را پيدا كرده  بود؛ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸مرخصی ساعتی اتفاق می افتاد وقتی محل کار بود، گاهی 2 دقیقه از وقت #اداری اش را به کار #شخصی اختصاص می داد. همه این دو دقیقه ها و یا بیشتر و کمتر را #یادداشت می کرد و برای خودش #مرخصی ساعتی رد می کرد. این در حالی بود که چون #فرمانده دسته بود، می توانست از اختیارات فرماندهی اش استفاده کند؛ اما نمی کرد. 🔺نقل از #همکار_شهید #شهید_سیدرضا_طاهر🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣3⃣9⃣ 🌷 💠حلاوت_میدان_نبرد 🌷محمد چهار بار به سوریه اعزام شد. دو ماه به دو ماه می‌رفت و می‌آمد. آخرین اعزامش سه ماه طول کشیده که در اواخر روزهای حضورش در جبهه مقاومت اسلامی شد. 🌷هر زمان که از برمی‌گشت از آنجا و از حال و هوای بچه‌ها برایمان صحبت می‌کرد. از رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی که از همه برای اهتزاز پرچم اسلام و دفاع از امنیت مرزهای اسلام گذشته بودند. 🌷وقتی محمد می‌آمد به ایشان می‌گفتم: عزیزم دیگر به منطقه نرو! ما دیگر دوری‌ات را نداریم. محمد اما در جواب حرف‌های من می‌گفت: آنجا یک دارد که نمی‌توانم از آن بگذرم. 🌷حلاوتی که در منطقه و میدان نبرد علیه هست در هیچ جای دیگر نیست. لحظاتی غیرقابل توصیف. محمد برایم یک ساده زد. برای اینکه ما شرایط ایشان را کنیم. 🌷محمد می‌گفت: شما وقتی در حال فیلم مورد علاقه‌‌تان از تلویزیون هستید و من به اصرار از شما می‌خواهم که دست از مشاهده بردارید، شما قبول نمی‌کنید و می‌گویید ما فیلم را دوست داریم و کنید تا فیلم تمام شود. 🌷خب همسر عزیزم من هم آن فیلم که در میدان نبرد است را دوست دارم. مانند فیلم است و می‌گذرد، نباید بگذاریم از دست ما برود. محمد برایمان از همرزمان و دوستان شهیدش از عزت و آنها می‌گفت. 🌷محمد خیلی داشت تا در فول کفریا باشد. ایشان در آزاد‌سازی نبل‌ و الزهراء حضور مثمرثمری داشتند. محمد می‌گفت من می‌خواهم در آزاد‌سازی فول کفریا هم باشم، چون اینها مردم مظلوم هستند. نمی‌‌توانم که نباشم. من می‌گفتم محمدجان دیگر بس است. اما محمد به می‌اندیشید و خدا هم توفیق جهاد را بارها به او عطا کرده بود. 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣3⃣9⃣ 🌷 💠 🍃با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم تو نباید به مال دنیا باشی. 🍃گفت: «راست میگی ولی این همسرم بود؛ خانمی که ذریه (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد. 🍃دو روز ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا انگشتر در دست سید بود. 🍃با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند. 🍃سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره را خواندم و خوابیدم. 🍃نیمه شب بود که برای بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.» 📚کتاب علمدار 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷بعد از اینکه بچه‌ها #یکساله شدند یعنی خرداد ۹۴📆 تا اردیبهشت ۹۵ تقریبا #دائم ماموریت‌های مختلف می‌رفت. 🌷حسین آقا به #حضرت_زهرا(س) ارادت عجیبی داشت؛ می‌گفت اسم #پسرمان را هر چه می‌خواهی انتخاب کن اما اسم دخترمان ⚡️حتما باید « #فاطمه» یا «زهرا» باشد. 🌷اسم #نازنین_زهرایم را حسین آقا انتخاب کرد و من هم به دلیل ارادتم به امام زمان(عج) نام #امیرمهدی را برای پسرمان انتخاب کردم😍 🌷بچه های من #غروب_مبعث به دنیا آمدند به شوق تولد بچه ها🎊 ده روز را #مرخصی گرفت و کنار ما👥 بود و #شبها تا صبح بیدار بود و مواظب من و وبچه ها بود. 🌷مثل #پروانه دور ما می گشت و خیلی خوشحال بود😃 وقتی صبح ما بیدار می شدیم ایشان می خوابید. مقید بود که شبها #زیارت_عاشورا بخواند و بخوابد. اگر نمی‌توانست #حتماً یک صفحه قرآن📖 را می‌خواند. #شهید_حسین_مشتاقی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣5⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰با بدبختی مجید را به فرستادیم. گفتم نمی‌شود که سربازی نرود❌ فردا که خواست ازدواج💍 کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من . 🔰با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم⚡️اما واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم☺️ 🔰مجید که نبود کلاً بی‌قرار💓 می‌شدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد🎂 بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش « » افتاد که به خانه نزدیک بود. 🔰مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت😅 مهر تائید آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد🚙 وبرمی گشت خانه می‌دید که مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی⁉️ مجید می‌خندید و می‌گفت: خب رد کردم😄 راوی:مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭕️ #گناه‌های_کوچک 💢یک روز مریم آمد و گفت: به من یک روز #مرخصی بده. رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود! پرسیدم: #تصادف کردی⁉️ 💢جوابی #نداد... پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله‌های #نفت که خدا می‌داندتوی آفتابـ☀️داغ #خوزستان چقدر داغ می‌شدند #پابرهنه راه رفته! 💢پرسیدم: #چرا این کار رو کردی؟ گفت: #غافل شده بودم این کار رو باید می کردم تا یادم بیاید چه آتشی🔥 در آخرت منتظر من است. گفتم: تو که کاری جز #خدمتکاری نمی کنی. 💢گفت: فکر می‌کنی! بعضی اشاره‌ها، بعضی سکوت های #نابه_جا؛ همه‌ی اینها #گناهای کوچیکیه که تکرار می کنیم و برامون #عادی می‌شن😔 #شهیده_مریم_فرهانیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍ #خاطرات_شهدا🌷 همسر رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش #مرخصی نمی‌دادن، می‌گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار "آقا مهدی" بهش مرخصی داده بود و #خودش اومده بود جاش. #شهید_مهدی_باکری🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🕊🌹🕊🌹🕊 🔰از اونجایی که ارزش خیلی زیادی برای قائل بود و در منطقه‌ی بلوچستان🗺 به دنبال گمشده‌ش () می‌گشت، مرخصی می‌گرفت. 🔰یادم هست که این ایام دیگه دل تو دلش نبود💗 همه‌ی ها و هماهنگی هارو انجام میداد برای شرکت در پیاده روی👣 سالار شهیدان حضرت (ع) 🔰از اونجایی که خدمت به اهمیــ💥ـت بسیار بالایی براش داشت، مرخصی هاش رو به صورتی تنظیم میکرد📆 که وقتِ برداشتِ (کشاورزی) باشه و به قول معروف یک تیر دو نشان بشه؛ هم دیدار و هم حال پدر و مادر باشه. 🔰این نحوه‌ی تنظیم برای ایام اربعین حسینی طوری بود که، اولاً به دیدار خانواده اومده باشه👌 و با دوستان هم محله‌ای به مشرف بشن😍 که حق رفاقت👥 راهم ادا کرده باشه. راوی: دوست شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍ برگی از خاطرات 🌸چند ماهی بود که جذب تشکیلات شده بود و هر روز به محل کارش رفت و آمد داشت. از اینکه با سختی و به صورت هر روز می رفت ناراحت بودم و تصمیم گرفتم با پول بازنشستگی برایش تهیه کنم. 🌸تنها پسرم بود و خاطرش برایم عزیز بود لذا با او تماس گرفتم و گفتم: می خواهم ماشینی را ثبت نام کنم به نظرت چه ماشینی بهتر است؟ تصور کرد که می خواهم ماشین را بفروشم و تبدیل به احسن کنم. 🌸برای همین گفت: شنیده ام که ال نود ماشین خوبی است. حرفش را پذیرفتم و ال نود ثبت نام کردم. چند مدتی از تحویل گرفتن آن نگذشته بود که حسن به آمد و در یک فرصت مناسب و بعد از ناهار بود که سوئیچ ال نود را آوردم و گفتم این من به شماست. 🌸ابتدا تعجب کرد و بعد سراغ سوئیچ سمند ام را گرفت. و هر دو سوئیچ را در دستانم گذاشت و گفت: حالا اگر یکی از ماشین هایت را به من تعارف کنی سمند را قبول می کنم. 🌸با اینکه جوان بود و ماشین نو برایش مناسب تر بود ولی روحیه پدر و مادر در حسن بسیار زیاد بود سوئیچ سمند را از من تحویل گرفت و تا ابد را در دلمان ماندگار کرد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
⭕️ #گناه‌های_کوچک 💢یک روز مریم آمد و گفت: به من یک روز #مرخصی بده. رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود! پرسیدم: #تصادف کردی⁉️ 💢جوابی #نداد... پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله‌های #نفت که خدا می‌داندتوی آفتابـ☀️داغ #خوزستان چقدر داغ می‌شدند #پابرهنه راه رفته! 💢پرسیدم: #چرا این کار رو کردی؟ گفت: #غافل شده بودم این کار رو باید می کردم تا یادم بیاید چه آتشی🔥 در آخرت منتظر من است. گفتم: تو که کاری جز #خدمتکاری نمی کنی. 💢گفت: فکر می‌کنی! بعضی اشاره‌ها، بعضی سکوت های #نابه_جا؛ همه‌ی اینها #گناهای کوچیکیه که تکرار می کنیم و برامون #عادی می‌شن😔 #شهیده_مریم_فرهانیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#سیره_شـهـدا🌷 💠اخلاص ⚜دلش نمی ‌خواست ڪارهایش جلوی دید باشد🚫 مدتی را ڪه در #جبهه بود، اجازه نداد حتی یڪ عڪس📸 یا فیلم از او تهیه شود❌ ⚜آخرین بار ڪه به #مرخصی آمده بود، قبل از رفتن همه ‌ی عڪس ‌هایش را از بین برد💥 تا پس از #شهادت چیزی از او باقی نماند😔 ⚜همین طور هم شد و برای شهادتش🌷 حتی یڪ عڪس هم در خانه نداشتیم. همیشه #پنهان ‌کار بود، حتی زخمی💔 ‌شدنش را هم از دیگران پنهان می ‌کرد. #شهید_مجید_زین_الدین 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌸🍃🌸🍃 🔹گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به #رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، #آقا_مهدی است. 🔸آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.... 🔹ادامه دادم، آقا مهدی شما #شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا.#جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟؟؟؟ 🔸خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون اقامهدی رو کشیدم. زن رفتگرمحله، مریض شده بود.. بهش #مرخصی نمیدادن میگفتن اگه توبری نفرجایگزین نداریم. 🔹رفته بود پیش شهردار و اقامهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش... اشک تو چشام جمع شد هرچی اصرار کردم اقامهدی جارو رو به من، نداد. 🔸خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه. رفتگر آن روز ما، #شهید_مهدی_باکری #شهردار_ارومیه بود... #شهید_مهدی_باکری🌷 #سردار_شهید 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
⭕️ 💢یک روز مریم آمد و گفت: به من یک روز بده. رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود! پرسیدم: کردی⁉️ 💢جوابی ... پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله‌های که خدا می‌داندتوی آفتابـ☀️داغ چقدر داغ می‌شدند راه رفته! 💢پرسیدم: این کار رو کردی؟ گفت: شده بودم این کار رو باید می کردم تا یادم بیاید چه آتشی🔥 در آخرت منتظر من است. گفتم: تو که کاری جز نمی کنی. 💢گفت: فکر می‌کنی! بعضی اشاره‌ها، بعضی سکوت های ؛ همه‌ی اینها کوچیکیه که تکرار می کنیم و برامون می‌شن😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh