eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
38 باتوجه به آنكه براي صفات فعلي بر ، بايد ِديگري باشد، آيا خدا به آن موجود، مي شود؟ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بدون #شرح نیست ناتوانم در شرح ڪودڪے هایم پاے #قاب تو.. دارند #بزرگ می شوند.. فاطمہ و ریحانہ خانم ن
6⃣4⃣5⃣ 🌷 🔹دعاهایش درست و کامل اجابت می شد👌. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب می کرد. 🔸دوست داشت نسلش محب باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند😍 قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان💰 را به یک قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود🚫. 🔹از خدا خواسته بود اگر ها پر روزی هستند، نشانه ای🍃 برایش بفرستد. همان روزها دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود🗯، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه☑️ 🔸بچه ها که به دنیا آمدند😍، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط را شکر می کرد و بس. 🔹با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود❌، عازم شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند. و او در کمال پاسخ داده بود که مگر (ع) بچه کوچک نداشت؟😭 🔸تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم😞 🔹شهید پورهنگ با وجود دو و موقعیت های مناسب داخل کشور حضور در جبهه مبارزه با ها را انتخاب کرد✅ 💢شهید پورهنگ خطاب به دخترانش نوشت: ✍فاطمه خانم و ریحانه خانم بابا ! بدانید که شما دو گلـ🌺 ، عشق من هستید💞. شما را به اندازۀ تمام ستارگان🌟 . اگر شما را تنها گذاشتم برای این بود که فدای (ع) شوم. ✍کودکانی مثل شما به دست کثیف ترین و خبیث ترین👹 حیوانات قطعه قطعه می شوند و به خدا من آن را ندارم😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_علی_طنوریان بعد از 35 سال در تاریخ 25 شهریور 97 شناسایی و تشییع شد #شهیدی که از بهشت به پدرش
5⃣3⃣8⃣ 🌷 🔰 در 19 سالگی عازم جبهه شد. پس از اعزامش🚌 تغییرات زیادی در رفتار و چهره او رخ داد و چهره اش شده بود. نیمه‌های شب‌ و دعا📖 می‌خواند. پدرم پس از اعزام علی خواب دید که او برای خداحافظی👋 نزدش آمده است. 🔰زمانی که بیدار شد به گفت که ما دیگر علی را نمی‌بینیم🚫. مادرم از اوضاع روحی علی هم متوجه شده بود که او به شهادت🌷 می‌رسد. به همین خاطر ناآرام بود😥 تا اینکه و سپس را آوردند. 🔰دوستانش برایمان تعریف کردند که چند آرپی‌جی در عملیات رمضان به سمت دشمن پرتاب کرد💥. ناگهان دشمن را نشانه گرفت و با گلوله به سمتش شلیک کردند. نیروها عقب نشینی کردند و پیکر علی⚰ در منطقه جا ماند. پس از وسایل شخصی و ساکش💼 را برایمان آوردند؛ ⚡️اما خبری از پیکرش نشد😔. 🔰پس از گذشت ، از بازگشت علی ناامید شده بودیم. به ما گفته بودند که شن‌های روان روی 🌷 را پوشانده و احتمال این که پیدا شود، کم است. در تمام این سال‌ها حضور علی👤 را در کنارمان احساس کردیم. هر بار که به برمی‌خوردیم به کمک‌مان می‌آمد. 💠روزی پدرم داشت و به هیچ کس چیزی نگفته بود❌ او از می‌خواهد که کمکش کند. همان روز فردی ناشناس👤 به درب خانه ما می‌آید و مقداری پول💰 به دست پدرم می‌سپارد و می‌گوید که این پول را اگر نیاز دارید شما بردارید و اگر نه به یک فرد بدهید. راوی:خواهر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#توکل_به_خدا 👌 🍃داشتیم با ماشین از #روستایی برمی گشتیم🚙 که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنز
🔻روایتی از دختر فرمانده🔺 🌷وقتي بچه بودم، چند باري چند تا از #فاميلامون با تمام اسباب و وسايل خونه شون اومدن خونه ي ما. 🌷مدتي رو كنار ما زندگي كردن،توي عالم بچگي خيلي #خوشحال بودم كه اونها پيش ما مي مونن و ميتونيم كنار هم باشيم. 🌷اما بعدها وقتي بزرگ شدم فهميدم كه اونها چون #پول_كافى براي گرفتن خونه نداشتن و صاحبخونه #بيرونشون كرده بود، بابا بهشون گفته بود كه بيان با ما زندگي كنن،تا زماني كه بتوانن جاي مناسبي پيدا كنند... 🌷بابا هميشه به ما ميگفت: اسلام توصيه كرده كه در كمک به ديگران اول از قوم و خويشان #نيازمند خودتان شروع كنيد. 🌷هميشه هر كسي از فاميل پولي ميخواست بابا بهش #قرض ميداد و هيچ وقت نمي گفت پولمو پس بديد. #شهید_سیدحمید_تقوی_فر #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠شهادت 🍂در #مزار_شهدا دیدمش از آن دوست هایی بود که هروقت رشت می‏‌آمد حتما یک شام🍜 در منزل ما مهمان
🛍 🔸اکثرا ها این موادغذایی را میبردیم و خیلی دقت میکرد تا کسی تو کوچه نباشد و آن خانواده نرود چون طرف مقابل خانم بود وسایل را بمن میداد تا تحویل بدهم 🔹یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم رقیه توی بغلم خواب بود از طرفی گونی برنج هم سنگین بود بنابر این نتوانستم پیاده شوم به آقا سجاد گفتم شما برو.  🔸کمی مکث کرد بعد پیاده شد درب  صندق عقب ماشین🚘 را باز کرد گونی برنج را زمین گذاشت عینکش👓 را برداشت و داخل جیبش گذاشت بعد را زد. از برداشتن عینکش تعجب کردم و به فکر🤔رفتم. 🔹از این کارش دو منظور به ذهنم رسید: 1.میخواست را نبیند 2.میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد💯 و نکشد. 🔸 بذهنم قویتر بود چون چشمان آقا سجاد آستیکمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا اینکار را کرد چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی میشناختم👌مطمئن بودم که میخواست آن خانم او را نشناسد و خجالت نکشد. خیلی حواسش به همه چیز بود. ✍راوی: همسر شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🏴🥀 🌸🚩تا ز غم ت🖤و گشت بی تاب این چشم تهی نگشت از آب💧 حسین💔 🌸🏴عمری است این درگاهم یک لحظه گدای خویش دریاب! 💔🥀 💔 🏴 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📝خاطرات شهدا | 🔻 بودن یعنی این..😍 🔅 باید با اتوبوس🚌 می‌رفت مدرسه🏢. امـا گاهی پیـاده می‌رفت تا پولش رو جمع‌کنه و برای چیزی بخـره❤️ و خوشحالش کنه... می‌گفت: دوسـت دارم زندگی‌ام طوری باشه که اگر کسی به زیر پایم نیاز داشت ، کوتاهی نکنم👌... عروسی که کرد، یک فرش ماشینی بهش هدیه داد 🎁 ؛ عبدالله هم فرش رو داد به یک و برای خودش موکت خرید...😔 📍خاطره‌ای از زندگی علمدار روایتگریِ شهدا حاج‌عبدالله ضابط 📚 کتاب شیدایی ، صفحات ۱۱ و ۱۹ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚متروی ایستگاهی🚉 دارد به نام جوانمرد قصاب📚 این، همیشه با و‌ضو بود.😊 می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: 🤲، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه👌...!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.😍 اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت🥩 می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.😍 گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.😊 گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی، دوباره بر میگرداند به.😔 گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی💶.» نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از را گذراند🗓 و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. ''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh