eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣4⃣ 📖روزنامه📰 را از دستم گرفت و دنبال گشت چند بار اسمم را بلند خواند، انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می امد، را به او نشان میداد. 📖با ایوب شدم. او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام📝 مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟ درست است؟" چشم هایم گرد شد😧 "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" 📖-نه خانم، بس که همه جا از شما حرف میزنند. می نشیند، میگوید ... بلند میشود، میگوید شهلا♥️ من هم کنجکاو شدم اسمتان را که توی دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم، خیلی دوست داشتم ببینم این خانم کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند😉 📖کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم👤 منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم😠 گفتم باز هم امده ای از بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می ایی، در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟ 📖خندید😄 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی انقدر به فکر است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی❓ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 0⃣2⃣ 🔮به مهندس بازرگان گفتم: من می خواهم بروم پیش به دیگران هرچه می گویم گوش نمی دهند😢 نمی‌گذارند من بروم. فردای آن روز بازرگان او را خواست و با لب خندان گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته بیاید. غاده گل از گلش شکفت😍 از اول می دانستم محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید. حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود و آنقدر عزیز و عاقل است که محسن الهی را دنبال او فرستاده 🚗 🔮محسن را از از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید می شناخت. البته من وقتی رسیده رسیدم پاوه آنجا از محاصره در آمده بود و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود، او را روز بعد دیدم وقتی آمد همان لباس تنش بود و خاک آلود. یاد لبنان افتادم من فکر میکردم "کلاشینکف" و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد ولی دیدم همان طور است لبنانی دیگر😊 🔮مصطفی به من گفت: می‌خواهم در بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه🏠 نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم📝 مخصوصاً برای های کشورهای عرب. مصطفی می گفت و من می نوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم از پاوه به سقز، از سقز به میاندواب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در بود و من بیشتر اوقات تنها👤 زبان که بلد نبودم قدم میزدم تا بیاید گاهی با خلبان ها صحبت می‌کردم چون انگلیسی🔠 بلد بودند 🔮در که بودیم بیشتر یاد لبنان می افتادم یاد خاطراتم طبیعت زیبایی🏞 دارد نوسود و کوه هایش به خصوص مرا یاد لبنان می‌انداخت من و مصطفی در این طبیعت و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد. درباره کردها و اینکه خودمختاری می‌خواهند✅ من پرسیدم چرا خودمختاری نمی دهید؟؟ مصطفی عصبانی شد و گفت عصر ما عصر نیست❌ حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند من ضد آنها خواهم بود 🔮در فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست مهم این است که این کشور پرچم اسلام داشته باشد البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم آنجا هم هیچ چیز نبود من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم همه از ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه‌های نیمه ساز🏚 که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاق ها روی می خوابیدم ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💥 🌴هیچ وقت یک "تشکر" و خالی تحویل شنونده ات نده. ❌ آن را تبدیل کن به " ممنونم به خاطر..." آدم ها آنقدر از عبارات خشک و خالی " ممنون" استفاده می کنند که دیگر حتی به آن را می شنوی. 🌳وقتی که ی ص🌤بح را می خریم. یک " ممنونم" خشک و خالی به که بقیه ی 💵را پس می دهد، می گوییم. 🌱 🌴آیا این "ممنونی" است که به عزیزی می گویی که خوشمزه ای برایت پخته است⁉️ پس در مناسب ، همراه با عبارت "ممنونم" خود، تشکرت را هم ذکر کن.🥀 -🌳 ممنونم که کردی☺️ - ممنونم که انقدر 🌸 - ممنونم که منو# تنها نذاشتی💓 - ممنونم که به فکر هستی - ممنونم به اینکه اومدی - ممنونم که میکنی✅ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚متروی ایستگاهی🚉 دارد به نام جوانمرد قصاب📚 این، همیشه با و‌ضو بود.😊 می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: 🤲، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه👌...!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.😍 اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت🥩 می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.😍 گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.😊 گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی، دوباره بر میگرداند به.😔 گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی💶.» نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از را گذراند🗓 و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. ''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"آزادسازی حردتین* یک گام مانده به محاصره حلب شرقی" 🍃به گزارش پایگاه اطلاع رسانی،تیتر تمام ها و ها همین شده بود ، نوید محاصره حلب شرقی را می‌دادند. مژده فتح قله پیروزی را✌️ 🍃مژده ای که آب خنک بود بر آتش دل مادر و همسری که نبل‌و‌الزهرا چند روزی میزبان عزیزشان بود.و بهای این تنی پر از ترکش های خمپاره صد و بیست بود و خونی که پای سرو می‌رفت... 🍃سروی که بلندایش نشان از عظمت روح مدافعان بود و استقامتش ثمره خون دل هایی که با آن آبیاری شده بود. و امروز قصه مردی روایت می‌شود که (ع) بود و جنون او را به شام کشاند. 🍃 چرا که ندای هَل‌مِن‌ناصِرٍ‌یَنْصُرَنی را اینبار از شنیده بود و روا نبود که مریدحسین(ع) در لباس پاسداری غیرتش را به دیوار قاب کند برای تماشا. 🍃پس رفت و جنگید و خونش بهای حردتین شد💔 *حردتین: روستایی در شمال حلب که در بیست و هشت بهمن هزار و سیصد و نود و سه توسط مدافعان حرم ایرانی و سوری آزاد شد. ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱٣۶۴ 📅تاریخ شهادت: ۱٣ بهمن ۱٣٩۴ 🥀مزارشهید : گلزار شهدای فردوس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت شصت و شش❤️ . از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.😍 کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: "من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد. با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم. ☺ . ❤️قسمت شصت و هفت❤️ . نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت. روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد. با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: "خانم غیاثوند؟درست است؟" چشم هایم گرد شد: "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" -نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند. می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا😍 من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند. 😍 بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣4⃣ 📖روزنامه📰 را از دستم گرفت و دنبال گشت چند بار اسمم را بلند خواند، انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می امد، را به او نشان میداد. 📖با ایوب شدم. او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام📝 مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟ درست است؟" چشم هایم گرد شد😧 "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" 📖-نه خانم، بس که همه جا از شما حرف میزنند. می نشیند، میگوید ... بلند میشود، میگوید شهلا♥️ من هم کنجکاو شدم اسمتان را که توی دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم، خیلی دوست داشتم ببینم این خانم کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند😉 📖کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم👤 منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم😠 گفتم باز هم امده ای از بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می ایی، در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟ 📖خندید😄 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی انقدر به فکر است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی❓ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh